ادآمهـ
آرسام ـ با توام آسا چرا جواب نمیدی؟
ـ چی گفتی حواسم پرت شد یارو ن امرئیه اسمم رو صدا میزد شما هم شنیدید؟
چشای آرسام گرد شد ـ برای چی؟
ـ میخواد االن باهاش بجنگیم که راحت بتونه دخلمون رو بیاره.
ولی صدا ها بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که آرسام و بردیا هم میشنیدن هر سه مون ترسیده
بودیم خنده های بلندی میکرد و اسممون رو صدا میزد اگه این جور پیش بره تا صبح نمی تونیم
بخوابیم خودم رو تو بغل آرسام انداختم و سفت چسبیدمش
بردیا خودش رو به ما نزدیک کرد پس کی منو بغل کنه؟ منم میترسم
ـ می خوای هام جونم رو صدا بزنم؟
بردیا چش غره ای بهم رفت و خودش رو به ما چسبوند
صدای هوهوی باد با صدای مرد نامرئی مخلوط شد چشام روبستم تا از هام کمک بگیرم صدای هام
تو گوشم پیچید ـ راهی نیست باید صداها رو تحمل کنید ولی نترسید چون تا زمانی که تو کلبه
هستین نمیتونه بهتون آسیب برسونه
یک ساعتی رو به همون صورت تحمل کردیم خسته شده بودم از بغل آرسام بیرون اومدم
ـ آرسام باید سعی کنیم بخوابیم وگر نه فردا نمیتونیم باهاش بجنگیم هر کسی سر جای خودش
خوابید بالشم رو رو سرم گذاشتم و دستامو رو گوشم فشار دادم صداها کمتر شد ولی خوابم نبرد
صدای حرکت تخت بلند شد آرسام تختش رو به تخت من چسبوند و کنارم خوابید خودم رو بهش
نزدیکتر کردم و آروم خوابیدم
ِن زیبا و دریاییش را به چشمانم دوخت و لبخند دلفریبی زد قلبم نگاه زیبایش را تاب نیاورد و
چشما
محکم و خودش را به سینه ام کوباند زبانم قفل شده بود و چشمانم محو چشمانش ، پوزخندی زد و
گفت ـ هیچ دختر ی نمیتونه به قلب من راه پیدا کنه
چشمام رو باز کردم کنار آرسام خوابیده بودم ، خواب دیدم؟ چرا چشماش در بیداری هم رهام نمیکنه؟
چه به سرم اومد با یه خواب؟
سرم داتکان دادم تا تصویر آن چشمها از نظرم پاک شود اما فایده ای نداشت چشمام را بستم و از
هام کمک خواستم.
هام ـ در آینده با شخصی به نام نیهاد روبرو می شوی او به تو در شکست طرطبه کمک میکند ولی
همان طور که خودش گفت هیچ دختری تا به حال به قلبش راه باز نکرده زیادی مغرور و از خود راضي و
غِير قابل تحمل ولی تو با یک خواب ذهنت درگیرش شده! مواظب باش قلبت درگیر نشه!
چشمام رو باز کردم آرسام و بردیا خواب بودن خودم را به دستشویی رسوندم و آبی به صورتم پاشیدم
از کوله ام یک دست بلوز شلوار برداشتم و به حمام رفتم شاید این طور تصویر اون چشمها از ذهنم
پاک بشه.
تقریبا موفق شدم حالم بهتر شده بود پشت میز نشستم و با صدای بلند خرس های خواب آلو رو صدا
زدم
ـ پاشید دیگه چقدر می خوابید امروز روز سختی در پیش داریم باید انرژی ذخیره کنید
آرسام در حالی که چشماش را به زور باز میکرد سرش را بلند کرد ـ آسا هنوز زو ِد بزار بخوابیم
.
اما بردیا بلند شد و خودش رو تو دستشویی انداخت یه کم ترسیده بودم کشتن دشمنی که او را
نمیبینی کار ساده ای نیست
بردیا پشت میز نشست و جرعه ای از چاییش خورد به ساعتم نگاه کردم ده صبح بود بلند شدم و کنار
آرسام نشستم موهایش را نوازش کردم ر ِد لبخندی بر لباش نقش بست
ِل من
ـ پاشو خرس خوشگ
لبخندش پر رنگ تر شد چشمانش را باز کرد ـ خرس خوشگل؟
ـ آره دیگه مثل یه خرس خوشگل خوابیدی پاشو امروز باید آجی رو یاری کنی!
نیم ساعت بعد همه آماده پشت در ایستادیم
باید هر سه پشت به هم دست در دست هم بایستیم تا غافلگیر نشیم نگاهتون به زمین باشه هر
کسی اثری از او دید دست اون دوتای دیگه رو فشار بده ، مستقیم بهش نگاه نکنید که بفهمه اونو
دیدید باید غافلگیرش کنیم
از کلبه خارج شدیم و همین طور که پشتمان به هم بود از کلبه دور شدیم دست آرسام رو گرفتم برای
گرفتن دست بردیا مردد بودم ولی با گرفتن دستم توسط بردیا دست از کلنجار رفتن با خودم
برداشتم و حواسم را جمع اطراف کردم
سکوت عجیبی همه جا رو گرفته بود گوشهام رو تیز کردم صدای قدم زدن آرامی از سمت راستم
شنیده میشد دستانشان را فشار دادم تا آماده باشند ...
لحظه به لحظه نزدیکتر میشد دستشون رو رها کردم و به سمت صدا دویدم لگدی به هو زدم که برای
چند ثانیه ظاهر شد و به زمین افتاد دوباره نامرئی شد حضورش و کنار آرسام و بردیا از جای قدم
هایش حدس زدم
ـ مواظب باشید پشتتونه سری به عقب برگشتن و چند لگد حواله اطرافشون کردن چند تاییش به او
خورد و دوباره ظاهر شد ولی باز نامرئی میشد دیگه داشت اعصابم رو بهم می ریخت
یک آن حس کردم جایی در اطرافم شکل برگ ها حالت محوی دارد با یک تصمیم ناگهانی آن قسمت
را آتش زدم حدسم درست بود مرد نامرئی بدونی که ظاهر شود داشت در آتش می سوخت انگار
هوایی به شکل انسان آتش گرفته ولی در کمال آرامش راه میرفت و به من نزدیکتر میشد
ه لعنت به این شانس پس آتش روی او تاثیری ندارد آرسام و بردیا به او نزدیک شدند
َ
ا
ـ جلو ت ر نیایید آتیش میگیرین!
لبخندی بر لبانم نشست اگر تو ضد آتشی منم هستم!
به سمتش خیز برداشتم و مشتی حواله صورتش کردم مرد نامرئی به زمین افتاد اما کل وجود من را
آتش فرا گرفت آتشی سرخ و شعله ور ، بدون اینکه حتی لباسم بسوزد و دردی را حس کنم آتش در
اطرافم زبانه میکشید آرسام و بردیا وحشت کرده بودند
ـ نترسید چیزیم نمیشه!
مرد نامرئی با قیافه ای شبیه پسری که در خواب دیدم ظاهر شد پس توانایی افراد قبلی به اینها هم
میرسه
پوزخندی به فکر مسخره اش زدم شاید آن پسر در نظرم جذاب بود ولی عاشقش که نیستم که دست
و دلم با دیدنش بلرزد
اخمهایم را در هم کردم و به طرفش حمله کردم لگدی به شکمش زدم که جیغی بلند کشید گوشم از
صدای جیغش بوق میزد
شکمش را آتشی متفاوت با آتشی که خودش داشت فرا گرفته بود درست شبیه آتش شعله ور در
اطراف من به رنگ قرمز ، پس آتش من برآتش او پیروز است
راه شکست ش را پیدا کردم دوباره به او حمله کردم و ضربه های پی در پی به او میزدم همه وجودش
با اتشی که هم رنگ آتش شعلور در اطراف من بود می سوخت صدای نعره هایش همه ی جنگل را
فرا گرفت و در میان آتش به دود تبدیل شد و از بین رفت
تمام شد سومین نفر هم از بین رفت اما چرا آتش من خاموش نمی شد؟
هام با لبخندی به سمتم آمد ـ فقط بخواه که آتش خاموش شه
همین کار را کردم آتش خاموش شد
هام ـ پس فهمیدی که رقیب هات هم نیروی نفر قبلی رو دریافت میکنن ، با این حال نفر بعدی ضد
آتش و باتوانایی تغییر چهره ونامرئی شدنه به اضافه اینکه با نگاه ب ه چشمات البته در صورتی که تو
هم مستقیم به چشماش نگاه کنی ذهنت رو میخونه ، کار سختی در پیش داری استراحت کن تا یک
ساعت دیگه میرسه
ـ حداقل راه شکست دادنش رو بهم بگو!!!
لبخندش پر رنگ شد ـ باید خودت پیدایش کنی .
از جلوی چشمام غیب شد خوب میگفتی مگه چی میشد این هام هم معلوم نیست دوسته یا دشمن!
ادآمهـ دارد
ادآمهـ
به کلبه رفتیم تا کمی استراحت کنم دیگر هیچ ترسی نداشتم چون به این باور رسیده بودم که خدا
همیشه همراهمه.
آرسام ـ بردیا دیدی یارو چه خوشگل بود؟
بردیا شونه ای باال انداخت ـ همچین مالی هم نبود!
ـ قیافه اصلی خودش نبود.
آرسام ـ پس کی بود؟
خودشو شبیه شخصی به اسم نیهاد کرده بود که در آینده ی نه چندان دور به ما ماحق میشه!
بردیا ابروش رو گشید تو هم ـ به اون چه نیازی داریم؟
ـ نمیدونم هام گفت!
یک ساعت دیگه قرار بود برسه و من این بار باید تنها به سراغش برم ، روی تخت دراز کشیدمو به
سقف زل زدم آرسام کنارم نشست ـ آجی میخوای باهات بیام
ـ نه آرسامی هـام بدون دلیل حرف نمیزنه ، باید تنها برم نگران نباش هر چقدرم قوی باشه قوی تر از
من نیست
لبخند موزیانه ای زدم ـ تازه نامرئی هم میتونم بشم
نیشای ارسام شل ـ ما هم میتونیم؟
ـ بیا امتحان کنیم.
چشام رو بستم و نامرئی شدم از جام با آرومی بلند شدم و پشت بردیا وایسادم یه پخ بلند گفتم که
بردیا یه متر پرید هوا
بلند خندیدم و ظاهر شدم
بردیا باحرص گفت ـ قلبم اومد تو دهنم دختر دیونه
ارسام ـ چه طور باید نامرئی شد؟
ـ چشات رو ببند و به خودت تلقین کن که نامرئی هستی
ِ
ارسام چشاش رو بست و نامرئی شد با نیش باز نگاهی به بردیا کردم ـ نوبت تو
بردیا هم چشاش رو بست و نامرئی شد
ـ خوب دیگه ظاهر شید کافیه.
ولی خبری نشد ، خوششون اومده!
یهو صدای هر دو شون با هم از پشت سرم اومد ـ
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ
هین بلندی کشیدم ـ قلبم رو سوراخ کردین بی شعورا!
صدای خندشون بلند شد و ظاهر شدن
زود تر از اونی که هام گفته بود صداش اومد ، شالم رو از سرم کندم و موهام رو باالی سرم بستم که
اذیتم نکنه در رو باز کردم
با قدم های آروم خودم رو به جلوی کلبه که خالی از درخت بود رسوندم و همون جا ایستادم خبری از
کسی نبود ، با احساس درد شدیدی تو ناحیه ی کمرم به جلو پرت و به درخت کوبیده شدم ، سریع
خودم رو نامرئی کردم و جاخالی دادم که صدای کوبیده شدنش به درخت اومد
پس میخواست به درخت پرسم کنه از اون جا دور شدم ولی ظاهر نشدم دروغ چرا ازش بد زهر
چشمی گرفتم وقتی دید خبری از ظاهر شدن من نیست ظاهر شد پشتش به من بود بهش نزدیک
شدم و ضربه ای قوی به گردنش زدم که به زمین افتاد و غیب شد بله آقای مو قشنگ از پشت نزن
تا مقابله به مثل نکم
جام رو تغییر دادم تا نتونه پیدام کنه
صدای عجیبش بلند شد ـ بهتر رو به رو بجنگیم
ـ ببین کی به کی این حرف رو میزنه خودت اول شروع کردی
این بار من اول ظاهر شدم اونم بالفاصله ظاهر شد این که زنه!!!
با چهرهی زشتش اگه میخواستم هم نمیتونستم به چشاش زل بزنم
جیغی کشید و به سمتم حمله کرد ، منم هم زمان به سمتش دویدم به نزدیکیش که رسیدم جاخالی
دادم و خودم رو روی زمین انداختم ، همون جا چرخی زدم و با پاشنه پا به شکمش کوبیدم ، که
مچاله شد و به زمین افتاد ولی پام رو ول نکرد
خوست پام رو بپیچونه که خودم رو همراهش پیچوندم و پام رو بیرون کشیدم
با چیزی که به ذهنم رسید به چشمانش زل زدم ، درسته نقطه ی قوت بعضی وقتها میتونه به نقطه
ضعف تبدیل بشه این راه شکستشه!
توی زهنم نقشه مشت زدن به شکمش رو کشیدم و مدام این فکر رو توی ذهنم تکرار میکردم تا
دوباره به او نزدیک شدم دستم را برای ضربه عقب بردم که دسشت را حصار شکمش کرد ولی من
زاویه حرکت دستام رو تغییر دادم و با چرخوندن سرش گردنش رو شکوندم که به زمین افتاد
جسمش خود به خود آتش گرفت و از بین رفت
خوستم به کلبه برگردم که هوا تاریک شد ، با دیدن شخصی که باالی کلبه نشسته بود و پوزخند میزد
نفس در سینه ام حبس شد ، فکر نمیکردم نفر پنجم به این زودی برسه!!!
هنوز حضورش رو هضم نکرده بودم که به پایین پرید و در مقابل چشمان گرد شده ی من به پنج نفر
تبدیل شد ، یعنی چی؟ توانایی این یارو اینه که پنج تا بشه ، آروم از هم دور شدن و به صورت دایره
دورم قرار گرفتن
تو ذهنم از هام کمک گرفتتم ـ هام کجایی کمکم کن وگر نه نفلم میکنن .
هام ـ فقط یکیشون میتونه بهت آسیب برسونه بقیه شبه هستن برای گول زدنت ، به چشمان کالغ
نگاه کن!
نگاهم رو به کالغی که باالی کلبه نشسته بود دوختم به یکیشون زل زده بود ، که این طور
نفر سمت راستیم خود واقیش بود ولی خودم رو به شبه کنارش نزدیک کردم ، اونها هم آروم آروم به
من نزدیک میشدن به رو به روی شبه که رسیدم همگی بهم حمله کردن ولی من به طرف او برگشتم و
با تمام توانم مشتی به گردنش کوبیدم که سرش کج شد و کنارش افتاد ، همه شبه ها ناپدید شدن با
اینکه سرش از تنش آویزون بود روی پا ایستاده بود
این منو می ترسوند ازش دور شدم و جایی نزدیکی در کلبه ایستادم و نگاهش کردم
سرش را صد و هشتاد درجه به دور خودش چرخوند و با صدای استخون هایی که در حال شکستن
یا شایدم درست شدن بودن دوباره سر جایش قرار داد باورم نمیشه دوباره مثل اول شد
خدای من چرا نمرد؟ ترسیده جیغی کشیدم و به سمت کلبه دویدم ولی مویم از پشت کشیده شد و
به زمین افتادم سریع خودم را نامرئی کردم و از او دور شدم
خودم رو به درختی رسوندم و پشتش سنگر گرفتم هنوز همون جا ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد
سعی کردم صدای نفس کشیدنم رو آروم تر کنم درمانده دوباره از هام کمک خواستم
هام ـ تو افراد طرطبه سه نفر هستن که مثل خودش فقط با فرو کردن چاقویی که بهت دادم درون
قلبشون کشته میشن اینم یکیشونه ، با دو نفر دیگه هم تو سفری که در پیش دارین روبرو میشی!
نور امیدی درون قلبم تابید دستم رو روی چاقو گذاشتم و از پشت درخت به جایی که مرد مرموز
ایستاده بود نگاه کردم ولی اون نبود! سعی کردم حرکت اضافی انجام ندم
چاقو رو از کمرم جداکردم ، اون هم نامرئی بود قدمی جلو گذاشتم صدای خش خشی از باالی درخت
می اومد خواستم باالی درخت رو نگاه کنم که موهام رو تو مشتش گرفت و کشوند باالی درخت و
درست روبروی خودش قرارم داد
ناامید از وضع پیش اومده ظاهر شدم که لبخندی برلباش نشست و باعث شد دندونای نیشش رو
ببینم
خدای من اون یک خون آشامه ، با چشماش تلسمم کرده بود ، توانایی هیچ حرکتی رو نداشتم
سرش لحظه به لحظه نزدیکتر و دندونای نیشش نمایان تر میشد ، چاقو رو سفت تو دستم گرفتم ،
دندوناش رو رگ گردنم گذاشت و فشار داد درد شدیدی کل وجودم را گرفت
ادآمهـ دارد...
آرسام ـ با توام آسا چرا جواب نمیدی؟
ـ چی گفتی حواسم پرت شد یارو ن امرئیه اسمم رو صدا میزد شما هم شنیدید؟
چشای آرسام گرد شد ـ برای چی؟
ـ میخواد االن باهاش بجنگیم که راحت بتونه دخلمون رو بیاره.
ولی صدا ها بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که آرسام و بردیا هم میشنیدن هر سه مون ترسیده
بودیم خنده های بلندی میکرد و اسممون رو صدا میزد اگه این جور پیش بره تا صبح نمی تونیم
بخوابیم خودم رو تو بغل آرسام انداختم و سفت چسبیدمش
بردیا خودش رو به ما نزدیک کرد پس کی منو بغل کنه؟ منم میترسم
ـ می خوای هام جونم رو صدا بزنم؟
بردیا چش غره ای بهم رفت و خودش رو به ما چسبوند
صدای هوهوی باد با صدای مرد نامرئی مخلوط شد چشام روبستم تا از هام کمک بگیرم صدای هام
تو گوشم پیچید ـ راهی نیست باید صداها رو تحمل کنید ولی نترسید چون تا زمانی که تو کلبه
هستین نمیتونه بهتون آسیب برسونه
یک ساعتی رو به همون صورت تحمل کردیم خسته شده بودم از بغل آرسام بیرون اومدم
ـ آرسام باید سعی کنیم بخوابیم وگر نه فردا نمیتونیم باهاش بجنگیم هر کسی سر جای خودش
خوابید بالشم رو رو سرم گذاشتم و دستامو رو گوشم فشار دادم صداها کمتر شد ولی خوابم نبرد
صدای حرکت تخت بلند شد آرسام تختش رو به تخت من چسبوند و کنارم خوابید خودم رو بهش
نزدیکتر کردم و آروم خوابیدم
ِن زیبا و دریاییش را به چشمانم دوخت و لبخند دلفریبی زد قلبم نگاه زیبایش را تاب نیاورد و
چشما
محکم و خودش را به سینه ام کوباند زبانم قفل شده بود و چشمانم محو چشمانش ، پوزخندی زد و
گفت ـ هیچ دختر ی نمیتونه به قلب من راه پیدا کنه
چشمام رو باز کردم کنار آرسام خوابیده بودم ، خواب دیدم؟ چرا چشماش در بیداری هم رهام نمیکنه؟
چه به سرم اومد با یه خواب؟
سرم داتکان دادم تا تصویر آن چشمها از نظرم پاک شود اما فایده ای نداشت چشمام را بستم و از
هام کمک خواستم.
هام ـ در آینده با شخصی به نام نیهاد روبرو می شوی او به تو در شکست طرطبه کمک میکند ولی
همان طور که خودش گفت هیچ دختری تا به حال به قلبش راه باز نکرده زیادی مغرور و از خود راضي و
غِير قابل تحمل ولی تو با یک خواب ذهنت درگیرش شده! مواظب باش قلبت درگیر نشه!
چشمام رو باز کردم آرسام و بردیا خواب بودن خودم را به دستشویی رسوندم و آبی به صورتم پاشیدم
از کوله ام یک دست بلوز شلوار برداشتم و به حمام رفتم شاید این طور تصویر اون چشمها از ذهنم
پاک بشه.
تقریبا موفق شدم حالم بهتر شده بود پشت میز نشستم و با صدای بلند خرس های خواب آلو رو صدا
زدم
ـ پاشید دیگه چقدر می خوابید امروز روز سختی در پیش داریم باید انرژی ذخیره کنید
آرسام در حالی که چشماش را به زور باز میکرد سرش را بلند کرد ـ آسا هنوز زو ِد بزار بخوابیم
.
اما بردیا بلند شد و خودش رو تو دستشویی انداخت یه کم ترسیده بودم کشتن دشمنی که او را
نمیبینی کار ساده ای نیست
بردیا پشت میز نشست و جرعه ای از چاییش خورد به ساعتم نگاه کردم ده صبح بود بلند شدم و کنار
آرسام نشستم موهایش را نوازش کردم ر ِد لبخندی بر لباش نقش بست
ِل من
ـ پاشو خرس خوشگ
لبخندش پر رنگ تر شد چشمانش را باز کرد ـ خرس خوشگل؟
ـ آره دیگه مثل یه خرس خوشگل خوابیدی پاشو امروز باید آجی رو یاری کنی!
نیم ساعت بعد همه آماده پشت در ایستادیم
باید هر سه پشت به هم دست در دست هم بایستیم تا غافلگیر نشیم نگاهتون به زمین باشه هر
کسی اثری از او دید دست اون دوتای دیگه رو فشار بده ، مستقیم بهش نگاه نکنید که بفهمه اونو
دیدید باید غافلگیرش کنیم
از کلبه خارج شدیم و همین طور که پشتمان به هم بود از کلبه دور شدیم دست آرسام رو گرفتم برای
گرفتن دست بردیا مردد بودم ولی با گرفتن دستم توسط بردیا دست از کلنجار رفتن با خودم
برداشتم و حواسم را جمع اطراف کردم
سکوت عجیبی همه جا رو گرفته بود گوشهام رو تیز کردم صدای قدم زدن آرامی از سمت راستم
شنیده میشد دستانشان را فشار دادم تا آماده باشند ...
لحظه به لحظه نزدیکتر میشد دستشون رو رها کردم و به سمت صدا دویدم لگدی به هو زدم که برای
چند ثانیه ظاهر شد و به زمین افتاد دوباره نامرئی شد حضورش و کنار آرسام و بردیا از جای قدم
هایش حدس زدم
ـ مواظب باشید پشتتونه سری به عقب برگشتن و چند لگد حواله اطرافشون کردن چند تاییش به او
خورد و دوباره ظاهر شد ولی باز نامرئی میشد دیگه داشت اعصابم رو بهم می ریخت
یک آن حس کردم جایی در اطرافم شکل برگ ها حالت محوی دارد با یک تصمیم ناگهانی آن قسمت
را آتش زدم حدسم درست بود مرد نامرئی بدونی که ظاهر شود داشت در آتش می سوخت انگار
هوایی به شکل انسان آتش گرفته ولی در کمال آرامش راه میرفت و به من نزدیکتر میشد
ه لعنت به این شانس پس آتش روی او تاثیری ندارد آرسام و بردیا به او نزدیک شدند
َ
ا
ـ جلو ت ر نیایید آتیش میگیرین!
لبخندی بر لبانم نشست اگر تو ضد آتشی منم هستم!
به سمتش خیز برداشتم و مشتی حواله صورتش کردم مرد نامرئی به زمین افتاد اما کل وجود من را
آتش فرا گرفت آتشی سرخ و شعله ور ، بدون اینکه حتی لباسم بسوزد و دردی را حس کنم آتش در
اطرافم زبانه میکشید آرسام و بردیا وحشت کرده بودند
ـ نترسید چیزیم نمیشه!
مرد نامرئی با قیافه ای شبیه پسری که در خواب دیدم ظاهر شد پس توانایی افراد قبلی به اینها هم
میرسه
پوزخندی به فکر مسخره اش زدم شاید آن پسر در نظرم جذاب بود ولی عاشقش که نیستم که دست
و دلم با دیدنش بلرزد
اخمهایم را در هم کردم و به طرفش حمله کردم لگدی به شکمش زدم که جیغی بلند کشید گوشم از
صدای جیغش بوق میزد
شکمش را آتشی متفاوت با آتشی که خودش داشت فرا گرفته بود درست شبیه آتش شعله ور در
اطراف من به رنگ قرمز ، پس آتش من برآتش او پیروز است
راه شکست ش را پیدا کردم دوباره به او حمله کردم و ضربه های پی در پی به او میزدم همه وجودش
با اتشی که هم رنگ آتش شعلور در اطراف من بود می سوخت صدای نعره هایش همه ی جنگل را
فرا گرفت و در میان آتش به دود تبدیل شد و از بین رفت
تمام شد سومین نفر هم از بین رفت اما چرا آتش من خاموش نمی شد؟
هام با لبخندی به سمتم آمد ـ فقط بخواه که آتش خاموش شه
همین کار را کردم آتش خاموش شد
هام ـ پس فهمیدی که رقیب هات هم نیروی نفر قبلی رو دریافت میکنن ، با این حال نفر بعدی ضد
آتش و باتوانایی تغییر چهره ونامرئی شدنه به اضافه اینکه با نگاه ب ه چشمات البته در صورتی که تو
هم مستقیم به چشماش نگاه کنی ذهنت رو میخونه ، کار سختی در پیش داری استراحت کن تا یک
ساعت دیگه میرسه
ـ حداقل راه شکست دادنش رو بهم بگو!!!
لبخندش پر رنگ شد ـ باید خودت پیدایش کنی .
از جلوی چشمام غیب شد خوب میگفتی مگه چی میشد این هام هم معلوم نیست دوسته یا دشمن!
ادآمهـ دارد
ادآمهـ
به کلبه رفتیم تا کمی استراحت کنم دیگر هیچ ترسی نداشتم چون به این باور رسیده بودم که خدا
همیشه همراهمه.
آرسام ـ بردیا دیدی یارو چه خوشگل بود؟
بردیا شونه ای باال انداخت ـ همچین مالی هم نبود!
ـ قیافه اصلی خودش نبود.
آرسام ـ پس کی بود؟
خودشو شبیه شخصی به اسم نیهاد کرده بود که در آینده ی نه چندان دور به ما ماحق میشه!
بردیا ابروش رو گشید تو هم ـ به اون چه نیازی داریم؟
ـ نمیدونم هام گفت!
یک ساعت دیگه قرار بود برسه و من این بار باید تنها به سراغش برم ، روی تخت دراز کشیدمو به
سقف زل زدم آرسام کنارم نشست ـ آجی میخوای باهات بیام
ـ نه آرسامی هـام بدون دلیل حرف نمیزنه ، باید تنها برم نگران نباش هر چقدرم قوی باشه قوی تر از
من نیست
لبخند موزیانه ای زدم ـ تازه نامرئی هم میتونم بشم
نیشای ارسام شل ـ ما هم میتونیم؟
ـ بیا امتحان کنیم.
چشام رو بستم و نامرئی شدم از جام با آرومی بلند شدم و پشت بردیا وایسادم یه پخ بلند گفتم که
بردیا یه متر پرید هوا
بلند خندیدم و ظاهر شدم
بردیا باحرص گفت ـ قلبم اومد تو دهنم دختر دیونه
ارسام ـ چه طور باید نامرئی شد؟
ـ چشات رو ببند و به خودت تلقین کن که نامرئی هستی
ِ
ارسام چشاش رو بست و نامرئی شد با نیش باز نگاهی به بردیا کردم ـ نوبت تو
بردیا هم چشاش رو بست و نامرئی شد
ـ خوب دیگه ظاهر شید کافیه.
ولی خبری نشد ، خوششون اومده!
یهو صدای هر دو شون با هم از پشت سرم اومد ـ
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ
هین بلندی کشیدم ـ قلبم رو سوراخ کردین بی شعورا!
صدای خندشون بلند شد و ظاهر شدن
زود تر از اونی که هام گفته بود صداش اومد ، شالم رو از سرم کندم و موهام رو باالی سرم بستم که
اذیتم نکنه در رو باز کردم
با قدم های آروم خودم رو به جلوی کلبه که خالی از درخت بود رسوندم و همون جا ایستادم خبری از
کسی نبود ، با احساس درد شدیدی تو ناحیه ی کمرم به جلو پرت و به درخت کوبیده شدم ، سریع
خودم رو نامرئی کردم و جاخالی دادم که صدای کوبیده شدنش به درخت اومد
پس میخواست به درخت پرسم کنه از اون جا دور شدم ولی ظاهر نشدم دروغ چرا ازش بد زهر
چشمی گرفتم وقتی دید خبری از ظاهر شدن من نیست ظاهر شد پشتش به من بود بهش نزدیک
شدم و ضربه ای قوی به گردنش زدم که به زمین افتاد و غیب شد بله آقای مو قشنگ از پشت نزن
تا مقابله به مثل نکم
جام رو تغییر دادم تا نتونه پیدام کنه
صدای عجیبش بلند شد ـ بهتر رو به رو بجنگیم
ـ ببین کی به کی این حرف رو میزنه خودت اول شروع کردی
این بار من اول ظاهر شدم اونم بالفاصله ظاهر شد این که زنه!!!
با چهرهی زشتش اگه میخواستم هم نمیتونستم به چشاش زل بزنم
جیغی کشید و به سمتم حمله کرد ، منم هم زمان به سمتش دویدم به نزدیکیش که رسیدم جاخالی
دادم و خودم رو روی زمین انداختم ، همون جا چرخی زدم و با پاشنه پا به شکمش کوبیدم ، که
مچاله شد و به زمین افتاد ولی پام رو ول نکرد
خوست پام رو بپیچونه که خودم رو همراهش پیچوندم و پام رو بیرون کشیدم
با چیزی که به ذهنم رسید به چشمانش زل زدم ، درسته نقطه ی قوت بعضی وقتها میتونه به نقطه
ضعف تبدیل بشه این راه شکستشه!
توی زهنم نقشه مشت زدن به شکمش رو کشیدم و مدام این فکر رو توی ذهنم تکرار میکردم تا
دوباره به او نزدیک شدم دستم را برای ضربه عقب بردم که دسشت را حصار شکمش کرد ولی من
زاویه حرکت دستام رو تغییر دادم و با چرخوندن سرش گردنش رو شکوندم که به زمین افتاد
جسمش خود به خود آتش گرفت و از بین رفت
خوستم به کلبه برگردم که هوا تاریک شد ، با دیدن شخصی که باالی کلبه نشسته بود و پوزخند میزد
نفس در سینه ام حبس شد ، فکر نمیکردم نفر پنجم به این زودی برسه!!!
هنوز حضورش رو هضم نکرده بودم که به پایین پرید و در مقابل چشمان گرد شده ی من به پنج نفر
تبدیل شد ، یعنی چی؟ توانایی این یارو اینه که پنج تا بشه ، آروم از هم دور شدن و به صورت دایره
دورم قرار گرفتن
تو ذهنم از هام کمک گرفتتم ـ هام کجایی کمکم کن وگر نه نفلم میکنن .
هام ـ فقط یکیشون میتونه بهت آسیب برسونه بقیه شبه هستن برای گول زدنت ، به چشمان کالغ
نگاه کن!
نگاهم رو به کالغی که باالی کلبه نشسته بود دوختم به یکیشون زل زده بود ، که این طور
نفر سمت راستیم خود واقیش بود ولی خودم رو به شبه کنارش نزدیک کردم ، اونها هم آروم آروم به
من نزدیک میشدن به رو به روی شبه که رسیدم همگی بهم حمله کردن ولی من به طرف او برگشتم و
با تمام توانم مشتی به گردنش کوبیدم که سرش کج شد و کنارش افتاد ، همه شبه ها ناپدید شدن با
اینکه سرش از تنش آویزون بود روی پا ایستاده بود
این منو می ترسوند ازش دور شدم و جایی نزدیکی در کلبه ایستادم و نگاهش کردم
سرش را صد و هشتاد درجه به دور خودش چرخوند و با صدای استخون هایی که در حال شکستن
یا شایدم درست شدن بودن دوباره سر جایش قرار داد باورم نمیشه دوباره مثل اول شد
خدای من چرا نمرد؟ ترسیده جیغی کشیدم و به سمت کلبه دویدم ولی مویم از پشت کشیده شد و
به زمین افتادم سریع خودم را نامرئی کردم و از او دور شدم
خودم رو به درختی رسوندم و پشتش سنگر گرفتم هنوز همون جا ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد
سعی کردم صدای نفس کشیدنم رو آروم تر کنم درمانده دوباره از هام کمک خواستم
هام ـ تو افراد طرطبه سه نفر هستن که مثل خودش فقط با فرو کردن چاقویی که بهت دادم درون
قلبشون کشته میشن اینم یکیشونه ، با دو نفر دیگه هم تو سفری که در پیش دارین روبرو میشی!
نور امیدی درون قلبم تابید دستم رو روی چاقو گذاشتم و از پشت درخت به جایی که مرد مرموز
ایستاده بود نگاه کردم ولی اون نبود! سعی کردم حرکت اضافی انجام ندم
چاقو رو از کمرم جداکردم ، اون هم نامرئی بود قدمی جلو گذاشتم صدای خش خشی از باالی درخت
می اومد خواستم باالی درخت رو نگاه کنم که موهام رو تو مشتش گرفت و کشوند باالی درخت و
درست روبروی خودش قرارم داد
ناامید از وضع پیش اومده ظاهر شدم که لبخندی برلباش نشست و باعث شد دندونای نیشش رو
ببینم
خدای من اون یک خون آشامه ، با چشماش تلسمم کرده بود ، توانایی هیچ حرکتی رو نداشتم
سرش لحظه به لحظه نزدیکتر و دندونای نیشش نمایان تر میشد ، چاقو رو سفت تو دستم گرفتم ،
دندوناش رو رگ گردنم گذاشت و فشار داد درد شدیدی کل وجودم را گرفت
ادآمهـ دارد...