30-10-2012، 14:36
- ببینم تو برا چی ترم تابستونی گرفتی اصلا؟
- میخواستم ببینم فضولم کیه.
- چه بد اخلاق. خوب حالا که گرفتی دیگه غر زدنت چیه؟ یه روز در هفته میری دانشگاه عوضش شیش روزه دیگه داری غر میزنی. تازه دیگه هم که تموم شد ترم. بس کن غر غر کردناتو. حالا هم این بند و بساطت رو از رو این میز جمع کن. مهمون دارم.
- تو خونه؟
- ایرادی داره؟
- دفترت رو ازت گرفتن مگه؟ اصلا خوشم نمی یاد. من پس فردا امتحان دارم باید یه کتاب رو تقلب بنویسم. تو اتاقم نمی تونم. میزم کوچیکه.
- کاغذاتم همچین بزرگ نیستن که جا نشند. جمع کن برو تو اتاقت. بگذار پیش غریبه ها برامون آبرو بمونه.
- برو بابا دلت خوشه. تقلب نوشتن شد بی آبرویی؟
- وای نانادی جمع کن اون کیف کتابت رو. من با وکیل جدید شرکت قرار دارم. تازه مانی هم قراره بیاد. میدونی که برسه تقلب هاتو ببینه باز سر به سرت میذاره. تازه برا خودت میگم. جلو دو تا وکیل برا خودت آبرو بخر که فردا تو یه دادگاه دیدیشون نگن این از این وکیل قلابی هاست.حالا خود دانی.
- غلط میکنن. این کارا عرضه میخواد اینا ندارن به من چه. تازه شاید این وکیل جدیدتون یه کم عقل و شعور داشته باشه و یه تجربه هایی هم تو این زمینه داشته باشه با هم مبادله روش کنیم.
- هه. هیشکی هم نه و راستین. دلت خیلی خوش. از من میشنوی تقلباتو جمع کن. چون تو دانشگاهتون استاده. بزنه و استادت بشه فاتحه ات خونده ست ها.
- برو بابا. مثلا مانی که استادمه چیکار کرده که این بتونه.
- ماشالا کمم نمی یاری ها. لا اقل یه کم جمع و جورشون کن یه گوشه بذار تا مهمونام بیان و برن. البته اگه میخوای بنویسی بهتره جمعشون کنی تو اتاقت چون ما ممکنه بیایم تو حال بشینیم.
- لج نکن دیگه. برین تو مهمون خونه. عوضش منم براتون قهوه میارم. باشه؟
- بد فکری هم نیست. باشه پس خواهشا این لباسا رو برو در بیار یه بلوز شلوار درست بپوش.
- مگه اینا چشه؟
- بگو چش نیست. تاپت که همش رو سر شونه ات ول افتاده یه بندش. شلوار جینت هم که همه جاش پاره پوره ست. آخه اینا چیه میری پول بی زبون رو میدی بالاش.
- لازمه عزیزم. اینجور شلوارا خصوصا برا سر جلسه امتحان لازمه.
- ها؟؟؟؟؟؟ قاطی داری تو هم ها. الان چه ربطش به امتحان؟
- خوب خنگی دیگه. دارم تقلب ها رو آماده میکنم. ای بابا.
- من که سر از کارای تو در نمی یارم. ولی جان من مهمونم اومد با این تاپ و شلوار نیا جلوش. آبرومو نبر خواهشا.
با صدای در نانادی سریع بلند میشه و به سمت اتاقش میره و آریانا هم به سمت در.
*****
مانی به سمت هال میره و پیمان هم به تبع اون به همون سمت و قبل از اینکه آریانا متوقفشون بکنه مانی مبل رو به پیمان تعارف میکنه و نگاه پیمان روی میز ثابت میشه. مانی نگاه پیمان رو دنبال میکنه و با لبخندی روی صورتش رو به پیمان
- این دختر عموی من روزگارش بی تقلب نمیگذره. کنکورم با تقلب قبول شد اونم با رتبه سه.
پیمان نگاهش لحظه ای بهت زده به مانی خیره میشه و بعد به حال طبیعی بر میگرده و رو به مانی: پس وای به حال اون مملکتی که ایشون بخواد وکیلش باشه.
- اینم اینجوریه دیگه. ولی کارش حرف نداره. از بگچی با تقلب بزرگ شده و تا حالا هیچکس نتونسته مچش رو بگیره. من یکی خودم رو کشتم تا یه تقلب از این دختر بگیرم بلکه سرش به سنگ بخوره و دست بکشه از این کارا ولی نتونستم. میبینید؟ مدل تقلب نویسی هاشم خاص خودشه. مثلا من نمی فهمم رو این کاعذ روغنی به این نازکی اونم با این مداد چطوری میخواد بخونه نوشته ها رو.
- پیمان دوباره چیزی تو ذهنش زنگ میزنه و ناخوداگاه دهان باز میکنه و رو به مانی با لحنی عصبی: میخواد زیر چیزی فیکسش کنه که روی یه سطحی قرار بگیره و رنگ اون سطح نوشته ها رو پر رنگ و خوانا کنه براش.
اینبار مانی و آریانا با تعجب به صورن پیمان خیره میشن و بعد از چند ثانیه آریانا با خنده رو به پیمان: بابا برم این نانادی رو صدا کنم بیاد که خر شانس تیرش به خوب جایی خورده. قبل اومدنتون میگفتم این تقلبات رو جمع کن آبرومون میره داشت میگفت شاید این دوستتون از شما عاقل تر بود و یه راهای جدیدی هم بلد بود بشینیم تبادل روش کنیم.
- پیمان زهر خندی میزنه و رو به آریانا: نه آریانا خان من اهلش نبودم ولی خوب استاد بودن و سر جلسه بودن بهم چیزای زیادی نشون داده.
- مانی رو به پیمان: میگم پس میخوای سر این امتحان نانادی خبرت کنم یه سر بیای دانشگاه سر جلسه بلکه تو تونستی یه تقلبی از این بگیری این زبونش رو کوتاه کنه.
- خنده تلخ پیمان با صذای سلام سر زنده نانادی قاطی میشه و
- بیا نانادی. بیا یه متخصص تقلب گیری پیدا کردم برات. بیا شاید بهت یه چند تا روش گفت.
دوباره همون بوی گس تو شامه اش میپیچه. انگار این خیال نمیخواد حتی یه ثانیه رهاش کنه. فکرش رو سعی میکنه آزاد کنه و با خنده ای سر خوش رو به آریانا و در حالیکه به سمت مرد که پشت به او نشسته حرکت میکنه: از متخصص های تقلب گیری آبی گرم نمیشه آریانا. تقلب ما رو نگیرن راه تقلب یاد دادن پیش ک...
لبخند روی صورت نانادی هر لحظه تلخ تر و اخم روی پیشونیش عمیق تر و حرف در دهانش میمونه و با نگاه وحشی به صورت مرد خیره میشه و تنش سرد و سرد تر و سکوتش سنگین تر میشه.
مرد با احترام مقابلش می ایسته و با صورتی بی حرکت و بدون کوچکترین لبخند یا اخم سلام کوتاهی میکنه.
نانادی بدون اینکه حتی زحمت جلو بردن دستش رو بده رو به مرد سری تکون میده و به سمت کاغذ های روی میز میره و شروع به جمع کردنشون میکنه.
مانی و آریانا خیره به حرکت غیر عادی نانادی همیشه خونگرم و سرخوش نگاه میکنند و این پیمانه که دوباره سکوت رو میشکنه: خانومه راد...
- حرفش رو با عصبانیت قطع میکنه: نانادی...
- بله بله خانم نادیا ببینم فکر نمیکنید بهتره به جای تقلب بشینید بخونید کتاب رو ؟ فکر نکنم کار چندان سخت و وقتگیری باشه.
- اینجوری بهتره.
- اگه احیانا ازتون تقلب بگیرن چی؟ می ارزه؟
- فقط یه نفر میتونه ازم تقلب بگیره که اونم امیدوارم دیگه چشمم بهش نخوره.
- مانی با تعجب به صورت پر خشم نانادی نگاه میکنه و بین حرفشون می پره: ببینم نانادی از چی حرف میزنی؟ کی میتونه تقلب از تو بگیره؟ جریان چیه؟ یعنی واقعا چنین کسی رو می شناسی تو؟
- نانادی نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و با صدایی خشمگین: آره می شناسم. همون کسی که برای اولین و مطمئنا آخرین بار ازم تقلب گرفت.
آریانا با صدای کاملا متعجب: هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
- مانی با تعجب: جان من راست میگی نانادی؟ کی؟ ها؟
- از خودش بپرسین. قطعا براش خیلی افتخار بوده.
برگه ها تو دستش بر میگرده که نگاه پیمان رو میخکوب روی صورتش میبینه. انگار حرفی برای گفتن داره. نگاهش گرمه و از گرماش گرم میشه. پشت میکنه و آخرین چیزی که میشنوه تنها یه زمزمه ست: نکن اینکار رو. بشین بخونش.
هنوز صدا از پایین میومد. نانادی برگه های تقلب رو جلوش گذاشته بود و اشک آروم آروم روی گونه اش پایین میومد. خودش هم نمیدونست چش شده. اون نگاه، صدا. انگار فیلمی بود که تو مغزش مدام تکرار میشد و دستش روی کاغذ بی حرکت مونده بود. این چه نگاهی بود که اینجور دستش رو بی حرکت کرده بود؟ نانادی حواست کجاست؟ بسه دیگه. باید تقلباتو بنویسی. پس بیخیال این مردک شو. چی بود اسمش؟؟؟؟ راستین؟؟؟؟ تو حال و هوای خودش بود که در باز و آریانا سرش رو توی اتاق کرد
- نانادی؟
- جانم؟
- میشه زنگ بزنی شام سفارش بدی و بعدم بیای پایین میز رو بچینی برا شام؟
باز هم نتونست به آریانا نه بگه. آروم سرش رو به علامت باشه تکون میده و آریانا بوسه ای براش میفرسته و از اتاق بیرون میره و نانادی سرش رو بین دستاش میگیره و روی تخت میشینه. دستش به سمت تلفن میره و شماره رستوران رو میگیره. اما بوق اشغال انگار بهش دهن کجی میکنه. ناخوداگاه تمام ناراحتیش رو سر تلفن خالی و روی تخت پرتش میکنه و از روی تخت بلند میشه و به سمت پله ها میره. نگاهی رو روی خودش حس میکنه. آروم سرش رو بلند میکنه و باز همون نگاه. نمی تونه تحملش کنه پس سرش رو میندازه پایین و بی توجه پله ها رو پایین و از مقابل هال میگذره و وارد آشپزخونه میشه و مشغول درست کردن شام. خودش هم نمی دونه چرا میخواد خودش غذا درست کنه. کاری که از وقتی 12 13 ساله بود برای خودش میکرد و همیشه هم یه جاش رو میسوزوند و بعد اشک میریخت برای خودش که باید غذاشم خودش درست میکرد.
همیشه بهترین روز هفته براش شنبه ها بود که از شب قبل چیزی برای نهارش مونده بود و فقط باید گرمش میکرد. اما حالا انگار درست کردن غذا براش دلچسب شده بود. انگار تو اون لحظه تنها چیزی بود که باعث میشد فکر مشغولش کمی آروم شه. لازانیا رو آماده کرد و توی فر گذاشت و بعد تیکه های فیله مرغ رو توی تخم مرغ و آرد سوخاری فرو برد و داخل ظرف روغن انداخت و بعد ذرت و هویج پخته رو با یه مقدار کره و آبلیمو گرم کرد. حالا انقدر مشغول بود که فرصتی برای فکر کردن نداشت و این آرومش کرده بود. دوباره نگاهش رو روش حس میکنه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با ریختن قارچ های پودر زده داخل روغن. نگاه مرد پر از سوال و فکر نانادی دنبال پیدا کردن سوال که با صدای جیغ خودش از جا میپره و نگاهش به صورت ترسان پیمان و قامت نیمخیز شده اش می افته که دوباره روی مبل میشینه و تنها با نگاه همراهیش میکنه. نگاهی که نگرانی توش موج میزنه اما یه علامت سوال تو ذهن نانادی نقش میبنده و اون تنها یک کلمه ست. "چرا"
روی دستش رو به سمت دهنش میبره و طبق عادتی که از بچگی تو سرش مونده لبش رو روی دستش قرار میده و آروم با زبونش لیس میزنتش که آریانا وارد آشپزخونه میشه و:
- باز تو خودتو سوزوندی؟ آخه دختر چرا خودتو به زحمت انداختی من که گفتم زنگ بزن بیرون سفارش بده.
- نانادی با سادگی سرش رو کج میکنه و : اشغال بود.
- ها؟؟؟؟ خوب تا ابد که اشغال نمی موند. بالاخره آزاد میشد.
- حوصله صبر کردن نداشتم.
- نانادی تو چته؟ چرا چند ماهه انقدر عوض شدی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی. چیزی شده؟ همش بی حوصله ای. تو که اینجوری نبودی.
- لبخند شیرینی رو لبش میشینه و با سرخوشی: نه بابا. خیالاتی شدی. خیلی هم سر حالم. حالا بدو برو بیرون یه کم تبلیغ شامم رو بکن تا صداتون کنم بیاین.
- گونه نانادی رو میبوسه و با لبخند: غذاهای تو تعریف نمیخواد خودشون عالی اند. هر کی یه بار بخوره یه عمر مشتری میشه.
- پس قربون دستت بی خیال شو. زنگ میزنم براتون غذا بیارن. حوصله مشتری شدنه این راستین جون عنقتون رو ندارم به جان تو.
- خنده بلندی میکنه و همزمان با خروجش: دلتم بخواد. کم براش سر و دست نمی شکنن. یکیش رو که زیاد ملاقاتم میکنیم. خوب چیزی هم هست جای خواهری.
خودش هم نمیدونه چرا ناگهان چیزی تو وجودش میریزه و خورد میشه. انگار دلش هری میریزه پایین. نگاهش پر غم میشه و این نگاه از چشم پیمان دور نمیمونه و ناخوداگاه به فکر فرو می برتش. هنوز تو فکره که با صدای آریانا که برای شام دعوتشون میکنه از فکر بیرون و از جا بلند میشه.
- امشب شام مهمون نانادی خانوم گل هستیم. بهتون اطمینان میدم دست پختش از دست پخت مامانم هم بهتره پیمان جان.
- میزی که چیدن که حرف نداره بویی که راه انداختنم که دیگه سخن گفتنی نیست. تا ببینیم مشک چطوری هست.
دیگه میلی به خوردن نداره. انگار اشتهاش یک باره کور شده باشه. با قطعه مرغ داخل بشقابش شروع میکنه به بازی کردن و در همون حال نگاهش رو میدوزه به آریانا، مانی و پیمان. همه شون سرگرم خوردن هستن. شاید اگه شرایط دیگه و کس دیگه و یا حتی قبل از حرفای آریانا بود الان تمام فکرش دور این میچرخید که به نظر پیمان دست پختش چه جوریه. خوبه یا نه. لذت میبره از خوردنش یا نه. تو نگاهش اون تحسینی که همیشه تو نگاه همه فامیل بوده هست یانه. میتونه درک کنه که یه دختر 18 ساله که چنین دست پختی داشته باشه مثال زدنیه در نوع خودش یا نه. اما حالا حتی حوصله سر میز نشستن هم نداره. دلش اتاقش رو میخواد و تنهاییش و اشکاشو که آرومش کنه. دلش خرس پشمالوشو میخواد که بگیره تو بقلش و محکم به خودش بچسبونه و ....
- ناگهان با صدایی از جا می پره: نادیا خانوم شما نمیخواین میل کنید خودتون؟
- اخماش رو تو هم میکشه و رو به پیمان: من نانادی هستم. اینو فراموش نکنید.
- ریلکس نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه: اما نادیا زیبا تره. نانادی خیلی بچه گانه ست. به نظر خودتون اینطور نیست؟ من نمی فهمم چرا بعضی دختر خانوم ها از اسم خودشون فرار میکنن و میخوان اسم دیگه ای داشته باشن. اسم خودتون بسیار زیباست و حس بزرگی و وقار و منش یه خانوم رو القا میکنه. بهتون پیشنهاد میکنم رو این تعصب کودکانه تون تجدید نظر کنید. البته این نظر شخصی منه و توضیح دادم که دفعه بعد باز از نادیا خوندنتون بر من خشم نگیرین.
نگاه وحشی دختر رو باز روی صورتش میبینه اما به روی خودش نمی یاره و با لبخندی آروم بار دیگه چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و زمزمه میکنه واقعا دست پخت عالی ای دارید. حیفه خودتون میل نکنید.
دندون هاشو روی هم فشار میده و تو دلش زمزمه میکنه کوفت بخوری. گیر کنه تو گلوت.
ناگهان با سرفه های پیمان به خودش میاد و پشیمون از حرفی که زده. دست و پاش رو گم میکنه و ناخوداگاه فکرش رو بلند به زبون میاره: به خدا نمیخواستم واقعا تو گلوتون بپره. باور کنین. بغض تو گلوش میشینه و همزمان لیوان رو به سمت پیمان میگیره و پاسخ پیمان تنها لبخندی مهربان به اینهمه پاکی و سادگی دخترکه.
- میخواستم ببینم فضولم کیه.
- چه بد اخلاق. خوب حالا که گرفتی دیگه غر زدنت چیه؟ یه روز در هفته میری دانشگاه عوضش شیش روزه دیگه داری غر میزنی. تازه دیگه هم که تموم شد ترم. بس کن غر غر کردناتو. حالا هم این بند و بساطت رو از رو این میز جمع کن. مهمون دارم.
- تو خونه؟
- ایرادی داره؟
- دفترت رو ازت گرفتن مگه؟ اصلا خوشم نمی یاد. من پس فردا امتحان دارم باید یه کتاب رو تقلب بنویسم. تو اتاقم نمی تونم. میزم کوچیکه.
- کاغذاتم همچین بزرگ نیستن که جا نشند. جمع کن برو تو اتاقت. بگذار پیش غریبه ها برامون آبرو بمونه.
- برو بابا دلت خوشه. تقلب نوشتن شد بی آبرویی؟
- وای نانادی جمع کن اون کیف کتابت رو. من با وکیل جدید شرکت قرار دارم. تازه مانی هم قراره بیاد. میدونی که برسه تقلب هاتو ببینه باز سر به سرت میذاره. تازه برا خودت میگم. جلو دو تا وکیل برا خودت آبرو بخر که فردا تو یه دادگاه دیدیشون نگن این از این وکیل قلابی هاست.حالا خود دانی.
- غلط میکنن. این کارا عرضه میخواد اینا ندارن به من چه. تازه شاید این وکیل جدیدتون یه کم عقل و شعور داشته باشه و یه تجربه هایی هم تو این زمینه داشته باشه با هم مبادله روش کنیم.
- هه. هیشکی هم نه و راستین. دلت خیلی خوش. از من میشنوی تقلباتو جمع کن. چون تو دانشگاهتون استاده. بزنه و استادت بشه فاتحه ات خونده ست ها.
- برو بابا. مثلا مانی که استادمه چیکار کرده که این بتونه.
- ماشالا کمم نمی یاری ها. لا اقل یه کم جمع و جورشون کن یه گوشه بذار تا مهمونام بیان و برن. البته اگه میخوای بنویسی بهتره جمعشون کنی تو اتاقت چون ما ممکنه بیایم تو حال بشینیم.
- لج نکن دیگه. برین تو مهمون خونه. عوضش منم براتون قهوه میارم. باشه؟
- بد فکری هم نیست. باشه پس خواهشا این لباسا رو برو در بیار یه بلوز شلوار درست بپوش.
- مگه اینا چشه؟
- بگو چش نیست. تاپت که همش رو سر شونه ات ول افتاده یه بندش. شلوار جینت هم که همه جاش پاره پوره ست. آخه اینا چیه میری پول بی زبون رو میدی بالاش.
- لازمه عزیزم. اینجور شلوارا خصوصا برا سر جلسه امتحان لازمه.
- ها؟؟؟؟؟؟ قاطی داری تو هم ها. الان چه ربطش به امتحان؟
- خوب خنگی دیگه. دارم تقلب ها رو آماده میکنم. ای بابا.
- من که سر از کارای تو در نمی یارم. ولی جان من مهمونم اومد با این تاپ و شلوار نیا جلوش. آبرومو نبر خواهشا.
با صدای در نانادی سریع بلند میشه و به سمت اتاقش میره و آریانا هم به سمت در.
*****
مانی به سمت هال میره و پیمان هم به تبع اون به همون سمت و قبل از اینکه آریانا متوقفشون بکنه مانی مبل رو به پیمان تعارف میکنه و نگاه پیمان روی میز ثابت میشه. مانی نگاه پیمان رو دنبال میکنه و با لبخندی روی صورتش رو به پیمان
- این دختر عموی من روزگارش بی تقلب نمیگذره. کنکورم با تقلب قبول شد اونم با رتبه سه.
پیمان نگاهش لحظه ای بهت زده به مانی خیره میشه و بعد به حال طبیعی بر میگرده و رو به مانی: پس وای به حال اون مملکتی که ایشون بخواد وکیلش باشه.
- اینم اینجوریه دیگه. ولی کارش حرف نداره. از بگچی با تقلب بزرگ شده و تا حالا هیچکس نتونسته مچش رو بگیره. من یکی خودم رو کشتم تا یه تقلب از این دختر بگیرم بلکه سرش به سنگ بخوره و دست بکشه از این کارا ولی نتونستم. میبینید؟ مدل تقلب نویسی هاشم خاص خودشه. مثلا من نمی فهمم رو این کاعذ روغنی به این نازکی اونم با این مداد چطوری میخواد بخونه نوشته ها رو.
- پیمان دوباره چیزی تو ذهنش زنگ میزنه و ناخوداگاه دهان باز میکنه و رو به مانی با لحنی عصبی: میخواد زیر چیزی فیکسش کنه که روی یه سطحی قرار بگیره و رنگ اون سطح نوشته ها رو پر رنگ و خوانا کنه براش.
اینبار مانی و آریانا با تعجب به صورن پیمان خیره میشن و بعد از چند ثانیه آریانا با خنده رو به پیمان: بابا برم این نانادی رو صدا کنم بیاد که خر شانس تیرش به خوب جایی خورده. قبل اومدنتون میگفتم این تقلبات رو جمع کن آبرومون میره داشت میگفت شاید این دوستتون از شما عاقل تر بود و یه راهای جدیدی هم بلد بود بشینیم تبادل روش کنیم.
- پیمان زهر خندی میزنه و رو به آریانا: نه آریانا خان من اهلش نبودم ولی خوب استاد بودن و سر جلسه بودن بهم چیزای زیادی نشون داده.
- مانی رو به پیمان: میگم پس میخوای سر این امتحان نانادی خبرت کنم یه سر بیای دانشگاه سر جلسه بلکه تو تونستی یه تقلبی از این بگیری این زبونش رو کوتاه کنه.
- خنده تلخ پیمان با صذای سلام سر زنده نانادی قاطی میشه و
- بیا نانادی. بیا یه متخصص تقلب گیری پیدا کردم برات. بیا شاید بهت یه چند تا روش گفت.
دوباره همون بوی گس تو شامه اش میپیچه. انگار این خیال نمیخواد حتی یه ثانیه رهاش کنه. فکرش رو سعی میکنه آزاد کنه و با خنده ای سر خوش رو به آریانا و در حالیکه به سمت مرد که پشت به او نشسته حرکت میکنه: از متخصص های تقلب گیری آبی گرم نمیشه آریانا. تقلب ما رو نگیرن راه تقلب یاد دادن پیش ک...
لبخند روی صورت نانادی هر لحظه تلخ تر و اخم روی پیشونیش عمیق تر و حرف در دهانش میمونه و با نگاه وحشی به صورت مرد خیره میشه و تنش سرد و سرد تر و سکوتش سنگین تر میشه.
مرد با احترام مقابلش می ایسته و با صورتی بی حرکت و بدون کوچکترین لبخند یا اخم سلام کوتاهی میکنه.
نانادی بدون اینکه حتی زحمت جلو بردن دستش رو بده رو به مرد سری تکون میده و به سمت کاغذ های روی میز میره و شروع به جمع کردنشون میکنه.
مانی و آریانا خیره به حرکت غیر عادی نانادی همیشه خونگرم و سرخوش نگاه میکنند و این پیمانه که دوباره سکوت رو میشکنه: خانومه راد...
- حرفش رو با عصبانیت قطع میکنه: نانادی...
- بله بله خانم نادیا ببینم فکر نمیکنید بهتره به جای تقلب بشینید بخونید کتاب رو ؟ فکر نکنم کار چندان سخت و وقتگیری باشه.
- اینجوری بهتره.
- اگه احیانا ازتون تقلب بگیرن چی؟ می ارزه؟
- فقط یه نفر میتونه ازم تقلب بگیره که اونم امیدوارم دیگه چشمم بهش نخوره.
- مانی با تعجب به صورت پر خشم نانادی نگاه میکنه و بین حرفشون می پره: ببینم نانادی از چی حرف میزنی؟ کی میتونه تقلب از تو بگیره؟ جریان چیه؟ یعنی واقعا چنین کسی رو می شناسی تو؟
- نانادی نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و با صدایی خشمگین: آره می شناسم. همون کسی که برای اولین و مطمئنا آخرین بار ازم تقلب گرفت.
آریانا با صدای کاملا متعجب: هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
- مانی با تعجب: جان من راست میگی نانادی؟ کی؟ ها؟
- از خودش بپرسین. قطعا براش خیلی افتخار بوده.
برگه ها تو دستش بر میگرده که نگاه پیمان رو میخکوب روی صورتش میبینه. انگار حرفی برای گفتن داره. نگاهش گرمه و از گرماش گرم میشه. پشت میکنه و آخرین چیزی که میشنوه تنها یه زمزمه ست: نکن اینکار رو. بشین بخونش.
هنوز صدا از پایین میومد. نانادی برگه های تقلب رو جلوش گذاشته بود و اشک آروم آروم روی گونه اش پایین میومد. خودش هم نمیدونست چش شده. اون نگاه، صدا. انگار فیلمی بود که تو مغزش مدام تکرار میشد و دستش روی کاغذ بی حرکت مونده بود. این چه نگاهی بود که اینجور دستش رو بی حرکت کرده بود؟ نانادی حواست کجاست؟ بسه دیگه. باید تقلباتو بنویسی. پس بیخیال این مردک شو. چی بود اسمش؟؟؟؟ راستین؟؟؟؟ تو حال و هوای خودش بود که در باز و آریانا سرش رو توی اتاق کرد
- نانادی؟
- جانم؟
- میشه زنگ بزنی شام سفارش بدی و بعدم بیای پایین میز رو بچینی برا شام؟
باز هم نتونست به آریانا نه بگه. آروم سرش رو به علامت باشه تکون میده و آریانا بوسه ای براش میفرسته و از اتاق بیرون میره و نانادی سرش رو بین دستاش میگیره و روی تخت میشینه. دستش به سمت تلفن میره و شماره رستوران رو میگیره. اما بوق اشغال انگار بهش دهن کجی میکنه. ناخوداگاه تمام ناراحتیش رو سر تلفن خالی و روی تخت پرتش میکنه و از روی تخت بلند میشه و به سمت پله ها میره. نگاهی رو روی خودش حس میکنه. آروم سرش رو بلند میکنه و باز همون نگاه. نمی تونه تحملش کنه پس سرش رو میندازه پایین و بی توجه پله ها رو پایین و از مقابل هال میگذره و وارد آشپزخونه میشه و مشغول درست کردن شام. خودش هم نمی دونه چرا میخواد خودش غذا درست کنه. کاری که از وقتی 12 13 ساله بود برای خودش میکرد و همیشه هم یه جاش رو میسوزوند و بعد اشک میریخت برای خودش که باید غذاشم خودش درست میکرد.
همیشه بهترین روز هفته براش شنبه ها بود که از شب قبل چیزی برای نهارش مونده بود و فقط باید گرمش میکرد. اما حالا انگار درست کردن غذا براش دلچسب شده بود. انگار تو اون لحظه تنها چیزی بود که باعث میشد فکر مشغولش کمی آروم شه. لازانیا رو آماده کرد و توی فر گذاشت و بعد تیکه های فیله مرغ رو توی تخم مرغ و آرد سوخاری فرو برد و داخل ظرف روغن انداخت و بعد ذرت و هویج پخته رو با یه مقدار کره و آبلیمو گرم کرد. حالا انقدر مشغول بود که فرصتی برای فکر کردن نداشت و این آرومش کرده بود. دوباره نگاهش رو روش حس میکنه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با ریختن قارچ های پودر زده داخل روغن. نگاه مرد پر از سوال و فکر نانادی دنبال پیدا کردن سوال که با صدای جیغ خودش از جا میپره و نگاهش به صورت ترسان پیمان و قامت نیمخیز شده اش می افته که دوباره روی مبل میشینه و تنها با نگاه همراهیش میکنه. نگاهی که نگرانی توش موج میزنه اما یه علامت سوال تو ذهن نانادی نقش میبنده و اون تنها یک کلمه ست. "چرا"
روی دستش رو به سمت دهنش میبره و طبق عادتی که از بچگی تو سرش مونده لبش رو روی دستش قرار میده و آروم با زبونش لیس میزنتش که آریانا وارد آشپزخونه میشه و:
- باز تو خودتو سوزوندی؟ آخه دختر چرا خودتو به زحمت انداختی من که گفتم زنگ بزن بیرون سفارش بده.
- نانادی با سادگی سرش رو کج میکنه و : اشغال بود.
- ها؟؟؟؟ خوب تا ابد که اشغال نمی موند. بالاخره آزاد میشد.
- حوصله صبر کردن نداشتم.
- نانادی تو چته؟ چرا چند ماهه انقدر عوض شدی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی. چیزی شده؟ همش بی حوصله ای. تو که اینجوری نبودی.
- لبخند شیرینی رو لبش میشینه و با سرخوشی: نه بابا. خیالاتی شدی. خیلی هم سر حالم. حالا بدو برو بیرون یه کم تبلیغ شامم رو بکن تا صداتون کنم بیاین.
- گونه نانادی رو میبوسه و با لبخند: غذاهای تو تعریف نمیخواد خودشون عالی اند. هر کی یه بار بخوره یه عمر مشتری میشه.
- پس قربون دستت بی خیال شو. زنگ میزنم براتون غذا بیارن. حوصله مشتری شدنه این راستین جون عنقتون رو ندارم به جان تو.
- خنده بلندی میکنه و همزمان با خروجش: دلتم بخواد. کم براش سر و دست نمی شکنن. یکیش رو که زیاد ملاقاتم میکنیم. خوب چیزی هم هست جای خواهری.
خودش هم نمیدونه چرا ناگهان چیزی تو وجودش میریزه و خورد میشه. انگار دلش هری میریزه پایین. نگاهش پر غم میشه و این نگاه از چشم پیمان دور نمیمونه و ناخوداگاه به فکر فرو می برتش. هنوز تو فکره که با صدای آریانا که برای شام دعوتشون میکنه از فکر بیرون و از جا بلند میشه.
- امشب شام مهمون نانادی خانوم گل هستیم. بهتون اطمینان میدم دست پختش از دست پخت مامانم هم بهتره پیمان جان.
- میزی که چیدن که حرف نداره بویی که راه انداختنم که دیگه سخن گفتنی نیست. تا ببینیم مشک چطوری هست.
دیگه میلی به خوردن نداره. انگار اشتهاش یک باره کور شده باشه. با قطعه مرغ داخل بشقابش شروع میکنه به بازی کردن و در همون حال نگاهش رو میدوزه به آریانا، مانی و پیمان. همه شون سرگرم خوردن هستن. شاید اگه شرایط دیگه و کس دیگه و یا حتی قبل از حرفای آریانا بود الان تمام فکرش دور این میچرخید که به نظر پیمان دست پختش چه جوریه. خوبه یا نه. لذت میبره از خوردنش یا نه. تو نگاهش اون تحسینی که همیشه تو نگاه همه فامیل بوده هست یانه. میتونه درک کنه که یه دختر 18 ساله که چنین دست پختی داشته باشه مثال زدنیه در نوع خودش یا نه. اما حالا حتی حوصله سر میز نشستن هم نداره. دلش اتاقش رو میخواد و تنهاییش و اشکاشو که آرومش کنه. دلش خرس پشمالوشو میخواد که بگیره تو بقلش و محکم به خودش بچسبونه و ....
- ناگهان با صدایی از جا می پره: نادیا خانوم شما نمیخواین میل کنید خودتون؟
- اخماش رو تو هم میکشه و رو به پیمان: من نانادی هستم. اینو فراموش نکنید.
- ریلکس نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه: اما نادیا زیبا تره. نانادی خیلی بچه گانه ست. به نظر خودتون اینطور نیست؟ من نمی فهمم چرا بعضی دختر خانوم ها از اسم خودشون فرار میکنن و میخوان اسم دیگه ای داشته باشن. اسم خودتون بسیار زیباست و حس بزرگی و وقار و منش یه خانوم رو القا میکنه. بهتون پیشنهاد میکنم رو این تعصب کودکانه تون تجدید نظر کنید. البته این نظر شخصی منه و توضیح دادم که دفعه بعد باز از نادیا خوندنتون بر من خشم نگیرین.
نگاه وحشی دختر رو باز روی صورتش میبینه اما به روی خودش نمی یاره و با لبخندی آروم بار دیگه چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و زمزمه میکنه واقعا دست پخت عالی ای دارید. حیفه خودتون میل نکنید.
دندون هاشو روی هم فشار میده و تو دلش زمزمه میکنه کوفت بخوری. گیر کنه تو گلوت.
ناگهان با سرفه های پیمان به خودش میاد و پشیمون از حرفی که زده. دست و پاش رو گم میکنه و ناخوداگاه فکرش رو بلند به زبون میاره: به خدا نمیخواستم واقعا تو گلوتون بپره. باور کنین. بغض تو گلوش میشینه و همزمان لیوان رو به سمت پیمان میگیره و پاسخ پیمان تنها لبخندی مهربان به اینهمه پاکی و سادگی دخترکه.