29-10-2012، 19:15
همونجور که روی برف های جلوی ساختمان هتل رو به آفتاب لم داده سرش رو به کنار بر میگردونه و سارا رو میبینه که به آریانا تکیه داده و دستش رو محکم تو دست گرفته و مانی هم از پشت هواشو داره تا نیفته و دو تایی تمام تلاششون رو به کار گرفتن تا یه روزه اسکی با snow board رو به سارا یاد بدن که تصمیم گرفته به جای دَبِل بازی با اِسنو بُرد رو یاد بگیره و بابک هم در حال پایین اومدنه.
لحظه ای بعد بابک کنار نانادی میاد و چوب هاش رو از پا جدا و داخل برف میکوبه و کنار نانادی میشینه: دختر آخه تو چرا همه کارت با همه باید فرق بکنه. تو که میخوای آفتاب بگیری خوب برو رو پشت بوم خونتون تو برفا بخواب و آفتابت رو بگیر دیگه برا چی اینهمه پول میدی بیای پیست. واقعا نمی فهمم چرا خودتو رنگ زغال میکنی.
- سکوت کن آقا بابک. بابا خسته شدم. تو که عین فرفره میری آدم به گرد پاتم نمی رسه. این سارا هم که ماشالا به یکی رضایت نداده و جفت کیس ها رو چسبیده و بهانه شم یاد گرفتن با این اسنو ست. منم تنهایی بهم مزه نمی ده.
- خوب یه کم تند تر بیای میتونی با من همراه شی.
- وای نه سکته میکنم انقدر تند میری. همش فکر میکنم الان میری تو دره.
- آخه خل خدا این پیست برا من مثل راه صاف میمونه. تازه خطری هم نداره به جان خودم. انقدر ترسو نباش.
- بابک؟
- بله؟
- ببینم تو از چند سالگی اسکی رو یاد گرفتی؟
- از 2 سالگی.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟ چطور مامان بابات می بردنت؟
- تو مهد یاد گرفتم.
- ها؟؟؟؟ چی میگی تو؟
- من اطریش به دنیا اومدم و تا سه سال پیش هم اونجا بودم.
- دروغ میگی. اون وقت پس الان اینجا چیکار میکنی؟ زده به سرت؟ خوب برگرد همون جا. ببین من الان از فضول درد دارم میمیرم میشه یه کم توضیح بدی بهم؟
- من مامانم ایرانیه و بابام اطریشی. البته اصلیت پدرم هم ایرانیه ولی دنیا اومده اونجاست. پدرم و مادرم هر دو مهندس عمران هستن و هر دو دانشجو بودن . اونم تو یه دانشگاه و دیگه برو تا ته. خوب منم همون جا دنیا اومدم و اونجا هم یه جورایی اسکی یکی از ورزش های عادی هست که همه از بچگی یاد میگیرن و حتی تو برف نکوبیده ما اسکی میکنیم.
- خوب ادامه اش. اینجا چیکار میکنی؟
- پنج سال پیش پدر بزرگم فوت کرد و ما اومدیم ایران. پدر و مادرم خیلی سعی کردن تا مادر بزرگم رو راضی کنن که بیاد با ما اطریش اما زیر بار نرفت و ما دوباره برگشتیم اطریش. اما مامانم همیشه بی تاب مامانش بود. خوب حقم داشت. تا اینکه دو سال پیش مامان بزرگم دچار فراموشی شد و این همه چیز رو سخت تر کرد و از اونجایی که همین یه بچه رو هم داره مامان بزرگم و با توجه به وضعیت مامانم، بابام تصمیم گرفت بیایم ایران زندگی کنیم. اونا به من گفتن میتونم بمونم اما خوب ما همیشه با هم بودیم و دلم نمی خواست ازشون دور باشم. برای همین منم باهاشون اومدم ایران. اون موقع 17 سالم بود و میتونستم وارد دانشگاه بشم اونجا ولی اینجا همه چیز فرق میکرد. مجبور شدم برم مدرسه تطبیقی و خلاصه کلی بالا پایین کردم تا بالاخره بعد از سه سال کنکور شرکت کردم و الانم که در خدمت شما هستم.
- بابا تو چه پشتکاری داری. من به عمرم همچین آدمی ندیده بودم. من بودم ده دفعه کم آورده بودم.
- نه نانادی. خودت رو دست کم نگیر. من میدونم تو پشتکارت از منم بیشتره. یه روزی میرسه که اینو به خودت هم ثابت میکنم. فقط یه کم طول میکشه اما من مطمئنم اون روز میرسه. خوب حالا با یه نوشیدنی گرم چطوری؟ بریم تو رو مبلای دم شومینه؟ موافقی؟
- بر اون کسی که مخالفه لعنت.
روبروی هم در حال نوشیدن نسکافه اند که سارا و مانی و آریانا هم از راه میرسن. سارا در حالیکه تقریبا سنگینیش رو روی آریانا انداخته به سمت مبل میاد و با کمک آریانا روی مبل میشینه و : ممنون آریانا.
نانادی با خنده و آروم کنار گوش بابک زمزمه میکنه جانم؟؟؟؟؟؟ اینا چه صمیمی شدن. به بگو یه این استادم صدا کنه ببینیم شاید اون مانی جون شده باشه؟؟؟؟
- بابک با خنده رو به نانادی میکنه و آروم: شیطونی نکن دختر آروم بگیر.
- ببینم سارا چرا داغون شدی؟ میلنگی. عصا لازم شدی.
- همش تقصیر این آریانا ست. هی میگم تو رو خدا بسه کوتاه نمی یاد. آخرم انقدر با آقای راد من بیچاره رو هل دادن که به اندازه یه سال زمین خوردنم پر شد. دیگه دست و پا برام نموند.
- نانادی با خنده و آروم زیر گوش سارا زمزمه میکنه یه جاییه مبارک یادتون رفت.
- خفه شو بی تربیت.
- ببینم راستی از کی انقدر با آریانا جون صمیمی شدین؟ تو که عمرا میخواستی خواهر شوهرت بشم. چی شد؟ خر شدی؟
- خفه شو.
*****
بهار با همه قشنگی هاش سلام گرمی به زمین کرده بود و فرش سبزش رو رو زمین پهن کرده بود و فخر فروشی میکرد. دوباره بعد از تعطیلات عید دانشگاه ها باز و زندگی روزمره شرع شده بود و روزها همچون برق و باد از کنار هم میگذشتند و کم کم دوباره به فصل امتحانات نزدیک میشدند. همه مشغول جزوه گرفتن و کپی کردن و اشکال بر طرف کردن بودن به جز نانادی که هنوز هم بر همون صراط قبلش استوار بود و سر گرم این روز مرگی ها و بی خیالی هاش و منتظر بود امتحانات شروع بشه تا دوباره چند صباحی سرگرم تقلب نویسی ها و گذروندن امتحانات و بعد از اون خلاصی و به قول معروف فصل تابستان و ولگردی در کوچه های عاشقی و ...
*****
- الو بابک سلام؟
- سلام نانادی. چرا صدات گرفته؟ خوبی؟
- نه. سرمای خیلی بدی خوردم. اصلا حالم خوش نیست. دارم به قولی تو تب میسوزم.
- آخه چه موقعه سرما خوردنه تو این هوا؟
- شانس دیگه. ببین می تونی قسمت های مهمی که فکر میکنی ممکنه فردا ازش سوال داده باشه این استاده بهم بگی من علامت بزنم؟ راستش اصلا نای کل کتاب رو تقلب نوشتن رو ندارم. آریانا هم که غیر ممکنه بشینه اینهمه بنویسه میخوام جاهایی که فکر میکنی ممکنه سوال باشه بگی بهم که همونا رو بگم کمک کنه بنویسم.
- باشه باشه. اتفاقا سوالاش مشخصه از کجاهاس بیشترش. کتابت رو باز کن صفحه هایی که میگم علامت بزن.
...
- آریانا جان من بیا این دو صفحه رو هم بنویسی دیگه تمومه.
- وای کلافه ام کردی دختر. آخه کجا بنویسم. نیم وجب کیف پول دادی دستم مگه فکر کردی چند طرف داره که بخوام اینا رم جا بدم.
- وای جون من غر نزن آریانا. یه کم ریز تر بنویسی این گوشه هنوز جا داره.
- من موندم تو چطوری میخوای سر جلسه از این رو بنویسی. برو چهار تا کاغذ بر دار بیار بنویسم رو این کیف قهوه ای تا این مورچه های سیاه رو ببینی که کور شدی.
- وای کاری که میگم بکن. تو سالن افتادم هزار تا مراقب هست. با این حالم نمی تونم حواسم رو بدم که کی کاغذا رو در بیارم کی جمع کنم. کاری که میگم بکن.
*****
- وای تو چرا این شکلی شدی نانادی؟ حالت خوبه؟ بابک گفت سرما خوردی ولی دیگه فکر نمیکردم انقدر وضعت خراب باشه.
- سارا دارم میمیرم. از یه ور تب دارم از اون طرف سردمه. یعنی به حال مرگم. یه ده بگیرم کلامو میندازم هوا.
- بابک با نگرانی صورت نانادی رو نگاه میکنه و : خیلی حالت بده. میدونم. کاش دیروز یه سر میرفتی دکتر. یه پنی سیلین میزدی الان بهتر بودی.
- بابا نمی شد. این امتحانه نبود می رفتم اما این امتحانه از یه ور نای تقلب نوشتن نداشتم این آریانا هم که تا بالا سرش وای نستم کار رو درست انجام نمیده. تازه بالاسرش بودم و باز انقدر درشت درشت نوشت این تقلب ها رو که به زور آخراش رو جا دادم.
- به خدا اگه یه دور میشستی میخوندی از این دردسرش کمتر بود.
- بی خیال بابک. نهایتا پاس نمیشه دیگه. عیبی نداره.
*****
سالن تو سکوت سنگینی فرو رفته. همه سر ها رو به پایینه و همه مشغول نوشتن. بوی ادوکلنی گس بینیش رو پر میکنه و این گسی ناخوداگاه ترسی رو تو وجودش میاره و دلش پایین میریزه. این حس رو کم پیش میومد تجربه کنه اما بی سابقه هم نبود. گاهی بعضی مکان ها و بعضی بو ها و صداها ناخوداگاه یه حسی تو وجودش میریخت درست مثل همین حالا. سوال اول رو نوشته بود و چشماش رو برای لحظه ای بست تا این سنگینی پلک هاش از تب کمی کمتر بشه که احساس کرد بو هر لحظه قوی تر میشه و بعد صدای قدم هایی محکم هم بهش اضافه شد. ناخوداگاه مثل همیشه چشماش باز میشه و نگاهش به سمت پایین حرکت میکنه و روی یک جفت کفش مردونه شیک و براق چرم مشکی ثابت میشه و ناخوداگاه مشتاق دیدن اون صورت. نگاهش آروم آروم به سمت بالا حرکت میکنه و اولین چیزی که توجهش رو جلب میکنه دو چشم گیرای مشکی روی صورتی گندمی و کشیده. باورش نمیشه اما این مرد اونقدر جذابه که لحظه ای ناخوداگاه محو صورتش میشه و بعد با اخم عمیق روی صورت مرد با خجالت نگاهش رو به سمت پایین میگیره و تو دلش بلوایی به پا میشه. دلش میخواد یکبار دیگه سرش رو بالا بگیره و اون نگاه رو تو ذهنش ثبت کنه. چیزی تو نگاه قدرت صاحبش رو به رخ میکشه و حسی عجیب رو تو وجود نانادی بیدار میکنه. بالاخره نگاهش رو دوباره بلند میکنه روی صورت مرد که انگار اون هم تمام حواسش رو متمرکز کرده روی نانادی. وقتی نگاهش رو به چشمای مرد که به نظر میرسه هم سن های آریانا یا مانی باشه میدوزه ناگهان اخم صورت مرد پر رنگ تر روش زوم میشه. انگار داره هشدار میده و همین باعث میشه نانادی نگاهش رو ازش بگیره و دوباره سرش توی برگه هاش بره.
حساس گرمای عجیبی میکنه. انگار گر گرفته باشه. به نظرش میرسه که هر لحظه تبش داره بالاتر میره. ناخوداگاه تمرکزش به هم خورده و دائم تصویر مرد جلوی چشمش میاد با کت و شلوار طوسی تیره و پیراهن سفید. مرد چیزی از هیچ نظر به نظرش کم نداره جز اون اخم عمیق و نگاهی که انگار تا عمق چشمای نانادی نفوذ کرده بود. نانادی احساس میکنه زیر نگاه مرد قرار داره هنوز. تو ذهنش دنبال این میگرده که این مراقب رو سر جلسه دیگه ای هم دیده یا نه که مرد با قدمهایی محکم از کنارش رد میشه و چند صندلی جلوتر به سمت شاگردی خم میشه و با صدایی کوبنده رو به دانشجو: سوالات واضحه. سوال نکنید پس. و دوباره عقب گرد میکنه و از مقابل نانادی رد میشه.
نانادی کلافه از به هم خوردن حواسش و این تب لعنتی و درگیری فکرش با عصبانیت برگه سوال رو از روی میز بلند میکنه و مقابل صورتش میگیره و تمام خواسش رو سعی میکنه تا جمع سوالات بکنه. هنوز چهار سوال جواب نداده داره که تنها سه سوال جوابش روی کیف پولش نوشته شده. چشماش انقدر خسته ست که برای خوندن جواب ها مجبوره دائم چشماش رو تنگ و متمرکز رویه چرمی کیف پول بکنه. چند خطی رو با جون کندن میخونه و شروع به نوشتن میکنه که بوی گس رو باز تو نزدیکیش حس میکنه و قدمهایی که حرکت میکنه و با فاصله کمی از صندلیش متوقف میشه. سرش رو بالا میاره. نگاه مرد طوفانیه. انقدر که کنترل نانادی رو به هم میزنه و ترس رو دوباره به جونش میندازه. سرش رو سریع پایین میندازه و نگاهش رو به برگه میدوزه. دوباره حواسش به کل پرت و جواب از ذهنش بیرون میره. اه نانادی چته؟ حواست رو جمع کن احمق. دو دیقه به هیچی جز این امتحان کوفتی فکر نکن و تمومش کن دیگه. همینجوری یه سوال رو اصلا نداری یکی رو هم که این آریانای احمق انقدر بد خط نوشته نصفش رو بیشتر نتونستی بنویسی پس حواست رو جمع کن.
دوباره کیف پول رو با زحمت زیاد مقابل چشمای مرد که انگار با تمام قوا روی برگه و میزش زوم شده میدوزه و سعی میکنه کلمات رو بخونه که مرد درست بالا سرش قرار میگیره و با صدایی محکم و خشمگین و در عین حال کنترل شده و پایین شروع به حرف زدن میکنه. چند ثانیه ای طول میکشه تا کلام مرد براش مفهوم بشه. انگار ته لهجه عجیبی داره
- خانوم برگه تون رو نمی خواین بدین؟
نانادی نگاه متعجبش رو اول به برگه اش و بعد به صورت مرد میدوزه که خشم و صلابت چهره مرد وادارش میکنه سرش رو پایین بگیره و با صدایی که تلاش میکنه تا لرز توش مشخص نباشه: نه... هنوز سه تا سوال رو ننوشتم.
- بهتون پیشنهاد میکنم برگه رو بدین و برین چون اینجوری به نتیجه مطلوبی نمی رسین.
- نانادی گنگ نگاهش رو به مرد میدوزه و با اخم و جدیت: فکر کنم هنوز سه ربع تا پایان امتحان مونده و اصولا مراقب ها تا پایان جلسه اجازه گرفتن برگه ها رو ندارن اولا. دوما به خودم مربوطه که به نتیجه ای میرسم یا نه.
مرد بار دیگه نگاه عصبانیش رو به صورت نانادی میدوزه و بعد بی هیج کلامی از کنارش حرکت میکنه و نانادی تو دلش شروع میکنه به فحش دادن به مرد. مرتیکه جو گیر تا می بینن یکی نگاشون کرد سریع جو میگیرتشون. تحفه. تقصیر تو هم هست دیگه نانادی خانوم. عوض چشم چرونی خبرت حواستو بده به برگه ات و بنویس پاشو برو دیگه.
دوباره شروع میکنه به خوندن تقلب های روی کیف و هر لحظه با چشمای تنگ تر روی کیف رو میخونه و همزمان روی برگه می نویسه و برای رد گم کنی هر چند دیقه برگه رو بالا پایین میکنه و روی کیف میگذاره یا در و دیوار رو نگاه میکنه. این بدترین امتحانش بوده اونم تو بدترین روز اونم با وجود چنین آدمی که خود بخود همون یه ذره حواسی که داشته رو هم ازش گرفته. انقدرم تقلب های آریانا گند بوده که پدرش در اومده.
ساعت تقریبا اواخر فرصت امتحانی رو نشون میده و کم کم سالن خالی شده و حالا تنها مرد اخمو و یه زن دیگه توی سالن هستن. زن انگار تو یه دنیای دیگه ست و اجازه داده تا دانشجوها از این آخرین لحظات و امداد های غیبی حداکثر استفاده رو برن و اما مرد با نگاه تیز و برنده اش جلوی حتی کوچکترین گردش سری رو گرفته.
نانادی که به کل همه چیز دست به دست هم داده بوده تا این گند ترین امتحانش بشه و تقریبا جزو نفرات آخری باشه که از جلسه بیرون میره برای بار آخر نگاهش رو به برگه سوال میدوزه تا شاید بتونه حد اقل یک خط برای سوال مربوطه بنویسه اما از اونجایی که این سوال اصلا توی تقلب هاش نبوده و از اونجایی که میدونه استاد هم اهل نمره کیلویی دادن نیست با نا امیدی سرش رو روی برگه حرکت میده و تصمیم میگیره برگه رو بده. سرش رو بالا میگیره تا خودکار هاش رو جمع کنه که مرد با همون نگاه برانیش مثل عجل بالای سرش میاد و بدون حتی یک کلام حرف لحظه ای به برگه نانادی خیره میشه و بعد خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و کیف نانادی رو بر میداره و رو به نانادی با لحنی کوبنده
- حالا دیگه وقت امتحان تموم شده و متاسفم که باید عرض کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدین خانوم راد که اگر برگه رو داده بودین شاید به نتیجه ای میرسیدین. به حرمت حال نا خوشتون بهتون فرصت دادن برگه تون رو دادم ولی انگار گاهی حرمت شکنی باید کرد.
نانادی با صورتی که حالا درست رنگ گچ بود و نگاهی وحشت زده چشم میدوزه به مرد و باز همون صداقت همیشگی اش باعث میشه به جای کتمان نگاه ملتمسش رو به مرد بدوزه و زیر لب: خواهش میکنم بی خیال بشین. شما که فقط مراقبین و تا حالا هم چشمتون رو بستید حالا هم ببندید.
- مثل اینکه متوجه نیستید روی برگه رو خط زدم. میتونید تشریف ببرید.
- نگاه وحشیش رو میدوزه به چشمای مرد و حالا که آب از سر گذشته ترس رو از خودش دور و با لحنی برنده رو به مرد میکنه : خیلی عقده ای هستی. خوب شد استخدامت کردن به عنوان مراقب وگرنه به جان خودم این دانشگاه لنگ میموند. کیف پولم رو بده. و همزمان دستش رو به سمت کیف پول میبره که دستش به دست مرد میخوره و نانادی ناگهان از سرمای بیش از حد دست مرد می لرزه و مرد از گرمای بیش از حد دست زن متعجب میشه و بی اراده
- تب تون خیلی بالاست.
- به تو ربطی نداره و با سری بر افراشته و گامهایی که تلاش میکنه تا ضعف رو توش پنهون کنه تا بیش از این جلوی مرد خورد نشه به سمت در میره.
نیم ساعت بعد مرد با کیف چرمی در دست و گامهایی محکم به سمت درب خروج میره و پشت ساختمون کلید ماشینش رو در میاره که دوباره دختر رو میبینه که از روبرو میاد و این بار با حالی به مراتب خراب تر و تکیه داده به شونه پسری بلند قد. ناخوداگاه گام هاش رو کند تر میکنه و لحظه ای بعد به وضوح صدای پسر رو میشنوه
- نانادی مطمئنی میتونی خودت بری؟ ببین من می تونم با ماشین خودت ببرمت بعد بر گردم ماشینم رو بر دارم ها.
- نه بابک خوبم میرم خودم.
- نانادی دیگه بهش فکر نکن. بی خیال.
- مرتیکه عقده ای. غیر ممکن بود اگه حالم اینجور خراب نبود بتونه ازم تقلب بگیره. مرتیکه عوضی ولی بابک حیوونی گفت برگه تو بده برو ها.
- ای دختره خل. مثل اینکه تبت خیلی بالا رفته هذیون میگی ها. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. دو دیقه فحشش میدی دو دیقه بعد پشیمون میشی.
- ولی خوب حالش رو گرفتم. حقش بود.
بابک در ماشین رو باز میکنه و درست تو همون لحظه چشم نانادی به مرد می افته که به سمتشون داره میاد و تنها چند قدم فاصله داره. و با همون اخم عمیق و جدی.
ناخوداگاه و سریع خداحافظی میکنه از بابک و سریع داخل ماشینش میشه و چشم میدوزه به مرد و منتظر تا بیاد کنار ماشینش و ازش عذر خواهی کنه یا حرفی بزنه که ناگهان صدای ریموت ماشینی حواسش رو پرت میکنه. نگاهش به سمت چراغ های راهنمای ماشین بی ام و پارک شده کنار ماشینش می افته که مرد در ماشین رو باز میکنه و بدون حتی گوشه چشمی نگاه به نانادی وارد ماشین میشه و در رو میبنده و استارت میزنه. تو ذهنش این سوال میچرخه که اینجا مخصوص پارک ماشین اساتیده پس این مرد؟؟؟؟؟؟؟ اما تو همین لحظه و نا خوداگاه فکری شیطانی تو وجود نانادی بیدار میشه. نانادی چند دیقه ای معطل میکنه تا مرد راه می افته و بعد با یه حرکت سریع ماشینش رو از پارک در میاره و با سرعت از کنار ماشین مرد که تازه از ورودی دانشگاه خارج شده سبقت میگیره و تو آخرین لحظه ماشین رو به سمت ماشین مرد میگیره و با شدت آینه اش رو به آینه ماشینش میکوبه و بعد لحظه ای توقف و لبخندی پیروزمندانه بر لبش مینشونه و نگاهش رو به چشمان مرد میدوزه.
مرد نگاهی پر تاسف به نانادی میدوزه و سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و گاز میده و از کنارش رد میشه.
نانادی شکست خورده تازه به این کار احمقانه ای که کرده فکر میکنه و حق رو به نگاه پر تاسف مرد میده و با شرمندگی ای که دیگه نه میتونه چیزی رو عوض کنه و نه سودی داره به خودش فحش میده و پاش رو روی گاز فشار میده و به سمت خونه میره.
پیمان دوباره یاد دختر می افته و تقلب عجیب و در عین حال حرفه ایش. شاید اگر خودش هم اون چند سال رو با ساینا سر و کله نزده بود امروز نمی تونست تقلب این دختر رو بگیره. اما اون متفاوت بود. چه چیز متفاوتی تو وجودش بود؟ نگاه وحشیش؟ جسارتش؟ کلام برنده اش؟ تندیش؟ یا حرف ها و تغییر موضع ناگهانیش و دفاع از خودش؟ یا شاید هم اون عکس العمل احمقانه اش و تلافی کودکانش؟؟؟؟؟
با تنی خسته از ماشین پیاده میشه و خودش رو از پله ها بالا میکشه و مثل همیشه دستش رو لحظه ای بیهوده روی زنگ نگه میداره و بعد با سستی کلید رو در قفل میچرخونه و در رو باز میکنه. حالش انقدر خرابه که نای قدم از قدم بر داشتن نداره. خودش رو از پله های مقابل سالن بالا میکشه و لحظه ای بعد وارد طبقه دوم و اتاق خوابش میشه. تنش همچون کوره میسوزه اما بیشتر از تنش درونش داره میسوزه. نمیفهمه چشه. پرده های پنجره اتاق رو با غیض میکشه و در رو به روی نور میبنده و اشک از روی گونه هاش جاری میشه. دلش تنگه. گرفته. اما از کی؟ از چی؟ چرا؟ نانادی چته؟ این چه حالیه؟ نکنه برا تقلبی که ازت گرفته داری گریه میکنی؟ تو که انقدر ضعیف نبودی. چت شده؟ خوب به جهنم. مگه آسمون به زمین اومده؟ افتادی که افتادی دوباره واحد رو میگیری. گریه اش بلند تر میشه و ناخوداگاه دلش میگیره و با صدایی بلند مامان رو صدا میکنه.
- مامان.... مامان کجایی؟ چرا بازم نیستی؟ چرا همیشه حسرت به دل موندم که بیام و تو باشی؟ از وقتی هفت سالم بود باید میومدم و پشت در با ذوق و شوقی که تو در رو به روم باز میکنی دستم رو روی زنگ میذاشتم و بعد با دلی پر غم کوله ام رو از پشتم در میاوردم و دنبال کلیدم می گشتم و در رو باز میکردم و میومدم تو یه خونه خالی که انقدر سکوتش ترسناک بود که دیوارها هم صدا میدادن و من به خودم میلرزیدم و برا فرار از این ترس و سکوت تلویزیون رو روشن و صداشو به عرش اعلا میرسوندم. غذام رو خودم گرم میکردم و هر بار حواسم رو جمع میکردم که اینبار زیرش رو نسوزونم تا تو بیای و بهم بگی پس کی میخوای بزرگ بشی خانوم بشی. سرگرمیم نگا کردن به برنامه بر میگردیم به خانه بود که بشینم آشپزی و گلدوزی و کوفت نگاه کنم چون برنامه دیگه ای نداشت اون ساعت. کیف و کتابم رو پهن کنم و مشقامو بنویسم و خودم به خودم دیکته بگم و بعد تو عالم بچگی و سادگی فکر کنم اگه غلط نداشته باشه دیکته ام خانوم معلم میفهمه خودم به خودم دیکته گفتم، پس یه کلمه رو غلط بنویسم و بعد زیرش یه دایره گنده بکشم که توش یه 19 بنویسم که یعنی تو نمره دادی بهم. مامان!! تو فهمیدی من کی بزرگ شدم؟ هیچوقت فهمیدی چه شبایی شام نخورده همونجا دمه تلویزیون خوابم برد و صبح از اینکه تو تختم چشم باز میکردم میفهمیدم شماها اومدین خونه. مامان فهمیدی چه شبایی ترسیدم از اینهمه سکوت اما تو کجا بودی؟ تو شرکت بابا. بالاسر نقشه کش و کارمند. آخه تو مهندس معمار بودی. زن که نباید بشینه خونه بچه بزرگ کنه. باید تو اجتماع باشه. باید رئیس باشه. مدیر باشه. دستور بده. کی گفته زن باید کهنه بچه عوض کنه، بچه شیر بده، بچه تربیت کنه. مگه من بزرگ نشدم؟ اونم با پوشک جای کهنه. پامم اگه سوخت اکسید دو زنگ و پودر بچه بیبی جانسون بود دیگه. با شیر خشک. خوب وقتی از اول بهش شیرت رو ندی عادت میکنه دیگه. اصلا هم نمی فهمه که این دو تا چه فرقی با هم دارن. گور بابای اون گرمایی هم که میخواد وقت شیر خوردن از سینه مامانش از تن مامانش بگیره و اون امنیت خاطر و وابستگی. اصلا برا چی باید بچه وابسته بشه. مگه من رو تربیت کردین؟ تربیت باید تو ذات بچه باشه. هه. مامان چه کمبودایی داشتم و تو چشمات و بسته بودی و ندیدی. الانم کم دارمت. دلم هوای گریه تو آغوش تو رو داره اما کجایی؟ بازم تو همون شرکتت. پیش بابا. تو راست میگی بچه ها یه روزی میرن سر خونه زندگیشون تو میمونی و شوهرت برا همدیگه. پس کار تو حتما درست بود. مامان دلم میخواست سرمو قایم میکردم تو سینه ات و تو آروم آروم پشتم رو میمالیدی و پا به پام اشک میریختی و وقتی خوب آروم شدم باهام حرف میزدی دردمو می فهمیدی و راه و چاه رو بهم میگفتی. وقتی امتحان داشتم و تو نبودی تا اشکالامو برام حل کنی و بهم توضیح بدی فکر میکردی چیکار میکردم که معدلم نوزده بیست کمتر نشه تا تو آریانا رو به رخم نکشی؟ آره مامان کف دستم تقلب مینوشتم میرفتم سر امتحان و با ترس و لرز وقتی به سوالش میرسیدم از رو دستم جوابو مینوشتم و تو شب میدیدی دستم روش نوشته شده اما چیکار میکردی؟ سرم داد میزدی که باز رو دستت خط خطی کردی. مامان حتی به خودت زحمت ندادی یه بار که ببینی این خط خطی رو دستم چی هست. که بفهمی تقلبه. که ببینی دردم چی بوده که تقلب نوشتم که بهم بگی این راهش نیست. مامان من بزرگ شدم. دختر کوچولوی با نمک فامیل که همه حسرت یه شب داشتنشون یه ساعت تو مهمونی بقل گرفتنش رو داشتن جلوت بزرگ شد اما تو وقتی برا این کارا نداشتی براش. باید خانوم میبود و خانوم بودن با این چیزا جور در نمی اومد که. هه بغل مال بچه های لوسه نه دختر بزرگ مامان. کل چیزی که از بچگی و دنیاش مزه کردم یه اسم بود. نانادی که هر بار جای نادیا به زبون میاوردین ذوق کنم که دارم بچگی میکنم و لوس مامان بابام. برا همین هنوزم با نادیا مانوس نیستم مامان. تو که نبودی و نیستی هنوزم مامان اما کاش لا اقل بابا بود که هر بار از کسی میشنیدم دختر عزیز دردونه باباست لمسش کنم. بابا حتی حسرت به دل آغوش گرمه تو هم موندم. کی دیدمت اصلا بابا؟ تو بیشتر از اینکه مال من باشی مال کارگرای سر ساختمونات بودی. اونا بیشتر از من تو رو میدیدن. به زور ساعت هشت و نه شب شما دو تا خونه پیداتون میشد. یعنی کارتون مهمتر از این گرمای خونمون بود؟ هر بار دهن باز کردم گفتی چیت کمه؟ اوورت خرج میکنی. هر جور کفش و لباس میخوای میخری. سالی دو بار مسافرت خارج میری. اسکی رستوران و کوفت و زهر مارتم که به راهه. دیگه دردت چیه؟ بابا نفهمیدی دردم درد بی درمونی بود. درد گرمی دستات بود. رو سر و کولت پریدن و بالا رفتن. اما تو هم برام وقت نداشتی. آریانا کجا بود؟ تو مدرسه کوفت و زهر ماری که تا 6 بعد از ظهر ناهارشم بدن و مثلا نمونه کوفت و زهر مار تیز هوشان. بازم اون از من وضعش بهتر بود از 6 بعد از ظهر میومد تو دفترتون پیش شماها. یه نگاهی به کیف و کتاب و درسش میکردین. یه دستی به سرش میکشیدین اگه جایی گیر میکرد یکی بود براش سوالش رو حل کنه. نا شکری نمیکنم که بازم از شماها برام بیشتر محبت کرد و هوامو داشت. وقتی دانشگاه رفت باز تنها شدم. دیگه زندگیش تو دوستاش و تفریحای پسرونه شون بود. اما حالا اونم نیست. صبح میره تو اون شرکت بازرگانیش و شب اگه خیلی خوش شانس باشم شام میاد که با هم بخوریم. شماهام که دیگه از وقتی رفتم دانشگاه همون شام یه خط درمیونی که با هم میخوردیمم حذف کردین که با دوستات برو بیرون با آریانا بخور تنها بخور. بزرگ شدی. خودت یه چیزی درست کن.
- دارم تو تب میسوزم اما کدومتون یه زنگ زدین بهم بگین مردی زنده ای؟ خوبی؟ دکتر نمی خوای بری؟ اگه حرفم بزنم میخواین بگین ماشین زیر پات بود میرفتی خودت. خوش به حال اونایی که هیچی ندارن اما این همدلی و با هم بودن رو دارن. یه مامان که براش عار نباشه دست بچه اش یه لیوان آب پرتقالی که خودش گرفته بده. وقتش اینجور وقتا طلا نباشه برا پول رو پول گذاشتن و ...
آریانا در رو باز میکنه و سکوت و تاریکی خونه بهش نشون میده که کسی خونه نیست. همونطور که پله ها رو دو تا یکی به سمت بالا میره لحظه ای به پشت سر بر میگرده و رو به مانی کرده و اون رو دعوت به نشستن میکنه تا لباسش رو عوض کنه و پایین بیاد و برن به هتلی که قراره وکیل جدید شرکت رو اونجا ببینند.
کتش رو تنش میکنه و دستش رو به سمت شیشه ادوکلن میبره که صدای موبایل لحظه ای باعث ایستش میشه. سرش رو بر میگردونه به سمت تخت که تلفنش رو روش گذاشته اما تلفن زنگ نمی زنه و همچنان صدای زنگ گوشی ای میاد. بیشتر دقت میکنه و میبینه صدا از بیرون اتاق میاد. در رو باز میکنه و بیرون میره. صدا از اتاق نانادی ست. درش رو باز و چراغ رو روشن میکنه. نانادی رو میبینه تقریبا نیمه بیهوش روی تخت. بهش نزدیک میشه. صورتش رنگ گچه و انگار تو خواب ناله میکنه. دستش رو دراز میکنه تا صداش کنه که از گرمای دستش شوکه میشه. سریع دستش رو به سمت پیشونیش میبره. نانادی داره تو تب میسوزه. تازه یادش میاد که نانادی صبح هم حال خوشی نداشت و از اینهمه بی فکری خودش ناراحت میشه. نانادی رو صدا میکنه که با بی حالی چشماش رو باز میکنه
- آریانا گرمه. دارم می سوزم.
- میدونم عزیزم. میدونم . تب داری. الان می ریم دکتر. و نانادی رو از تخت بلند و حاضرش میکنه و بعد بغلش میکنه و به سمت پله ها میره.
مانی با دیدن نانادی روی دستهای آریانا نگران خیز بر میداره به سمتشون و مقابل آریانا با نگاهی پر سوال و نگران می ایسته
- حالش خوب نیست. سرما خورده بود و حالا هم تب داره. تبش خیلی بالاست. باید ببریمش بیمارستان. تشنج میکنه یهو.
*****
نانادی چشماش رو آروم باز میکنه و نگاه خسته اش رو به مانی میدوزه که روی صندلی پایین تختش نشسته و با نگاهی مهربون بهش چشم دوخته. با دیدن چشمای باز نانادی لبخندی بهش میزنه و : سرم دومه این. تبت خیلی بالا بود. 39.5 بود. خیلی شانس آوردی. ولی الان خیلی پایین اومده تبت خوشبختانه. چرا زنگ نزدی؟
- به کی؟
- به عمو، زن عمو. آریانا.
- خنده تلخی میکنه و: اگه براشون مهم بود خودشون بهم زنگ میزدن و می فهمیدن. من از صبح تب داشتم و حالم این بود. تازه الان که خبر دارن کدومشون اینجان؟ بازم به معرفت تو.
- اشتباه نکن. آریانا باید میرفت یه قرار مهم داشتیم. هر دو باید می رفتیم اما حضور اون به عنوان رئیس شرکت مهمتر بود. برا همین بهش گفتم پیش تو میمونم تا اون بره و بیاد. میخواست قرارش رو کنسل کنه اما واقعا الان شرکت تو شرایط پیچیده ای هست. منم گرفتار دانشگاه شدم. آریانا به یه وکیل احتیاج داره که هر چه زودتر به کارا سر و سامون بده. واقعیتش کسی که هم کار بلد باشه هم مطمئن و کار بلد خیلی کم پیدا میشه. راستین رو با بدبختی راضی کردم یه مدت بیاد کارای آریانا رو سر و سامون بده. نمی تونستیم قرار رو کنسل کنیم. چون اگه کنسل میکردیم غیر ممکن بود دیگه قرار بذاره. تو درک میکنی شرایط رو . نه؟
- من از وقتی یه بچه هفت ساله بودم درک میکردم شرایط همه رو. میدونم. هر کس گرفتاری های خودش رو داره. تو هم از زندگی انداختم. ببخشید. پاشو برو به کارت برس دیگه. حالم خوبه سرم تموم شد خودم میرم خونه. ممنونتم.
- وظیفمه پس بلبل زبونی موقوف. راستی بابک چند بار تماس گرفت. همینطور خانومه مجد. بابک خیلی نگرانت بود.
- پسر ماهیه.
- دوسش داری؟
- مثل یه دوست.
مانی ناگهان نگاهش کنجکاو میشه و چشم به نانادی میدوزه: ببینم یه چیزای دیگه ای هم میگفت. می پرسید بابت صبح هنوز ناراحتی؟ صبح چه خبر بوده؟ دعواتون شده بوده نکنه؟
خنده شیرین و آرومی رو لباش میشینه که خیلی سریع با یاداوری اتفاق صبح تلخ میشه و آروم زمزمه میکنه: بابک و دعوا؟ نه. گفتم که بابک خیلی ماهه.
توی فکر فرو میره. نانادی سر حال نیست. انگار یه غمی تو چشماش خونه کرده. همیشه نگاه نانادی رو میتونست راحت بخونه انقدر که نگاهش صاف و ساده بود. و حالا میتونه یه غم بزرگ یه سر درگمی حتی اشکایی که ریخته شده رو ببینه. میدونه دروغ از دهن نانادی بیرون نمیاد. پس رو به نانادی میکنه و با نگاهی عمیق
- نانادی چی شده امروز؟ از چی ناراحت بودی؟بهم میخوای بگی؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ چون هنوز نتونستی هضمش کنی. درست میگم؟
- آره هنوز نتونستم هضمش کنم و شاید هیچوقت هم نتونم اما ازم نپرس. نمی خوام بهت بگم.
- هر وقت خواستی خودت رو سبک کنی بدون من هستم و میتونی بهم اعتماد کنی و درد دلت رو بهم بگی. باشه؟
- ممنون.
....
- سلام خواهر گل خودم. خوبی؟ نبینم اینحور بی حال باشی ها. تو باید همیشه شر و شیطون باشی وگرنه من دیوونه میشم. خوبی؟
تنها سرش رو تکون میده و با غمی عمیق که تو چشماش خونه کرده آروم زمزمه میکنه: مامان اینا کجان؟
- برا یکی از پروژه هاشون مشکل پیش اومده بود مجبور شدن برن شمال. ولی فردا بر میگردن.
چشماش رو آروم و بدون هیچ حرفی می بنده تا این اشک سمج پایین نیاد. خودشم نمیدونه امروز چرا انقدر ضعیف شده و دائم داره گریه میکنه. نانادی مگه دفعه اولیه که نیستن؟ تو که دیگه عادت کردی. بی خیال بابا. گور بابای دنیا کرده. اما اشک سمج از گوشه چشمش فرود میاد. روش رو پشت به مانی و آریانا میکنه: یه جوری لمس و بی حالم. میخوام بخوابم. ببخشید.
نانادی چشماش رو میبنده و مانی و آریانا آروم شروع به حرف زدن میکنن.
- خوب چی شد؟ دیدی راستین رو؟
- آره.
- مشکلی پیش اومد؟
- نه نه. اتفاقا همه چی خوب پیش رفت.
- پس چرا انقدر زود بر گشتی؟ مگه قراره شام نداشتین؟
- چرا وقتی فهمید خواهرم بیمارستانه و مامان اینا هم نیستن و تو مجبور شدی پیش نانادی بمونی گفت قراره شام رو کنسل کنیم و پرونده ها رو هم ازم گرفت گفت میخونه و بعد تماس میگیره یه قرار دیگه بذاریم. مرد محترمیه و خداییش خیلی پره. البته ایرادی که داره اینه که سرش خیلی شلوغه.
- خیالت تخت راستین یا قول کاری رو نمیده یا اگه داد یعنی خیالت تخت.
*****
آریانا آروم نانادی رو صدا میکنه ولی جوابی نمی شنوه و در عوض صدای پرستاری پاسخش رو میده: بهشون دارو تزریق کردیم خواب آوره. تا چند ساعتی یا میخوابه یا نیمه خواب و بیداره. نگران نباشین.
آریانا و مانی تصمیم میگیرن از فرصت استفاده کرده و برن رستوران نزدیک بیمارستان و شام بخورن و بر گردن.
دوباره صورت جدی مرد جلوی چشمش میاد. همون نگاه ، همون دو چشم براق و پر قدرت. همون اخم عمیق. ناخوداگاه تنش میلرزه. این چه ترسی که از این نگاه به وجودش میریزه؟ چرا مرد دائم مقابل چشمش میاد؟ انگار چیزی تو وجودشه که میخکوبش میکنه. قدرت هر حرکتی رو ازش میگیره. دوباره همون بوی گس رو تو بینیش حس میکنه. دلش میریزه. چرا دست از سرش بر نمیداره؟ به بدنش حرکتی میده و به سختی سرش رو بر میگردونه به سمت در و چشماش رو به سختی باز میکنه. انگار دو تا وزنه یک کیلویی به چشماش آویزون کردن. نه. کسی نیست. تنها تو خیال این گسی رو حس کرده. دوباره چشماش رو میبنده و اینبار گسی انگار تو کل اتاقش میپیچه. شدید تر و نفس گیر تر. سرش رو به طرفین تکون میده تا فکر مرد رو از ذهنش بیرون کنه که صدایی تو گوشش میپیچه. قدمهایی محکم و آروم که به سمتش حرکت میکنه. صدا همون صداست. جرات باز کردن چشماش رو نداره. لحظه ای صدا متوقف میشه و دوباره به حرکت در میاد. حالا قدم ها هر لحظه دور و دور تر میشه. نانادی آروم باش. تب داری. خیال برت داشته. بسه نانادی. بسه. دستاش رو آروم روی گوشش میذاره حالا صدا کمتر شده. آروم آروم دستش رو از روی گوش هاش بر میداره و چشماش رو باز میکنه.
هنوز صدای قدم ها تو گوششه که هر لحظه دور و دور تر میشن. نگاهش با حسرت بیرون در نیمه بسته اتاق ثابت میشه. خیالاتی شدم. اما شاخه گل رز شیری رنگ کنار تخت ......نگاهش روی گل ثابت میمونه و با سر انگشتانش برگ هاشو لمس میکنه. این گل؟ یعنی بود؟ یا....؟ نه نانادی باز خل شدی؟ آخه چه دلیلی داره اون مرد بخواد اینجا بیاد اونم با یه شاخه گل؟ هه. خواب دیدی ها. حتما آریانا برات گرفته بوده متوجه نشدی. آره. همینه.
*****
مرد با قدمهای محکم از در اورژانس بیرون میره و به سمت ماشینش آروم حرکت میکنه. نگاه بی رنگ دختر باز جلوی چشمش میاد. پیمان یعنی تو هم مقصر بودی؟ واقعا چرا اینکار رو کردی؟ چرا پیمان؟ دوباره میخوای تکرار کنی؟ دوباره میخوای بری سر خط؟ مگه اون بار جواب داد که دوباره میخوای امتحان کنی؟ که چی بشه؟
مرد آروم دستش رو لای موهاش فرو میبره و نفسش رو پر صدا بیرون میده و با نوک پا ضربه ای به سنگ کوچیک جلوی پاش میزنه و دوباره این کار رو تکرار میکنه. اما فکرش یه جای دیگه ست. سالهای خیلی دور. شایدم نزدیک.
....
- استاد خواهش میکنم. مشروط میشم. خواهش میکنم این بار رو ندید بگیرین. اگه مشروط بشم مجبورم ترم دیگه برا خاطر این سه واحد دوباره حدود صد و پنجاه هزار تومن بدم. به خدا برام سخته. پدرم شرایطش رو نداره. تازه مجبور میشم فقط یازده واحد بردارم. بعد از اون طرف یه ترم دیگه به ترمام اضافه میشه و یه شهریه ثابت چهار صد تومنی دیگه هم اضافه میشه. ازتون خواهش میکنم ندید بگیرین این بار رو.
- اون موقع که تقلب میکردی باید فکر این جا هاشم میکردی. بهت گفته بودم اینبار دیگه چشمم رو نمی بندم. هر ترم سر جلسه نشستی و یه جور تقلب آوردی. هر بار خودم رو به ندیدن زدم. گفتم من استادم نه مراقب پس ندید میگیرم اما هر بار کارت رو تکرار کردی. بهت هشدار داده بودم دفعه بعدی در کار نیست. پس برو بیرون.
- شما چی میفهمین از نداری و بد بختی؟ چی میفهمین از اینکه بگم بابام با بدبختی و عملگی خرج دانشگاهم رو در میاره تا بتونم درسم رو ادامه بدم؟ برا شما چه اهمیتی داره؟ آره یک کلام برم بیرون. مشکل منه که از کجا میخوام ترم بعد پول واحد رو در بیارم. مشکل منه که از کجا میخوام شهریه یه ترم اضافه رو بدم.
- دقیقا مشکل شماست. میدونید مشکل اصلی از کجاست؟ از اینجاست که یک بار حاضر نشدین به این فکر کنین که به جبران اینهمه زحمتی که پدرت داره میکشه و این پولی که جون میکنه تا در بیاره و بده جنابالی دانشگاه ثبت نام کنی، به خودت زحمت خوندن اون چهار تا کتابی که با پول همون بابا میخری رو بدی و ازش به عنوان مرجع تقلب نویسی استفاده نکنی که سر تا ته سال خاک بخوره و ته سال هم.... برات متاسفم.
- وقتی نمی فهمم چی رو بخونم؟ وقتی تو نیم وجب اتاق سه تا خواهر و برادر ریز و درشت دارن تو سر و کله هم میزنن چطور چیزی بخونم؟
- اینا همش بهانه ست خانوم. برو کتاب خونه بشین بخون.
- ساعت 12 شب کدوم کتاب خونه برم؟
- شما تازه 12 شب یاد درس خوندن می افتین؟
- نه تازه نه شب از سبزی پاک کنی خلاص میشم. نفس امثال شما از جای گرم بلند میشه. من از دانشگاه نرسیده باید برم منشی یه شکم سیر بشم که ته ماه 150 تومن بذاره کف دستم اونم با هزار منت و مثل سگم ازم کار بکشه. تازه اونم اگه به ته ماه برسه و نخواد همه جور سو استفاده ای هم ازم بکنه که. ساعت 7 شب نرسیده یه دستم تو سفره مامانم باشه و سبزی های مردم رو پاک کنیم و خورد کنیم و سرخ کنیم یه دستم تو کتاب خواهرم تا دیکته اش رو بهش بگم و ... . ما برا یه لقمه نون باید جون بکنیم کسی جلومون سفره هفت رنگ پهن نکرده. با حقوق عملگی سر ساختمونم یه زندگی با سه تا بچه قد و نیم قد و یه شهریه دانشگاه آزاد در نمی یاد. حتما میگین وقتی نداشتی غلط کردی رفتی دانشگاه آزاد اما به بابام چی میگفتم که چشم امیدش من بودم و فردایی که میخواست زیر سنگم شده برام بسازه تا منم یکی بشم مثل شما. سرم رو بالا بگیرم و برا خودم کسی بشم. محتاج یه نون شب نباشم.
- بهت کمک میکنم.
- یه عمر صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم که محتاج کسی نباشیم. اگه حرفی زدم برا کمک گرفتن نبود که اگه میخواستم زیر دین هر کس و نا کسی برم راهای آسون تری هم بود.
- نمیخوام همینجوری کمکت کنم. بهت کار میدم. بیا تو دفتر من هم با رشته ات یکیه هم یه چیزی یاد میگیری هم سرت خلوت تره و میتونی به درساتم برسی سر کار همم حقوقش بیشتره. اگه میخوای بهم ثابت کنی که رو ناچاری تقلب میکنی این بهترین فرصته که حرفت رو ثابت کنی. بهت میتونم اینجوری فرصت بدم.
....
سرش رو با شدت تکون میده. انگار میخواد هر جوری که شده این افکار رو از ذهنش بیرون کنه. افکاری که هنوز هم مثل خوره تموم وجودش رو در بر گرفته.
پاش رو روی پدال گاز فشار میده و پنجره رو تا ته پایین میده. باد همچون سیلی های پیاپی تو صورتش فرود میاد. پشت چراغ قرمز می ایسته و دوباره اون نگاه سبز وحشی جلوی چشمش میاد. درست به وحشی گری نگاه مریم. ناخوداگاه پوزخند میزنه.... هه مریم نه ساینا....
ابک و سارا روبروی نانادی تو اتاقش مینشینند و هر کدوم سعی میکنن به شکلی حال و هوای نانادی رو عوض کنن.
- بابا چرا انقدر بی حالی نانادی؟ تو که از خدات بود این کلاسا رو بپیچونی حالا چی شده که انقدر تو هم رفتی به خاطر دو روز دانشگاه نیومدن؟
- تنهایی خونه آزارم میده بابک. باید صبح تا شب تو تختم از این طرف به اونطرف بشم و در و دیوار تماشا کنم.
- ای بابا خوب این که مشکلی نیست دختر. اون موبالت رو که ازت نگرفتن. یه کم بازی کن. ماشالا تو دانشگاه که ول کن این بازی نبودی.
- سارا کیف بازی کردن با موبایل همون سر کلاسه. اینجا حوصله هیچ کاری ندارم. اه اصلا حالم گرفته ست. نمیدونم چمه.
- خوب اینکه تعجبی نداره عزیزم. حالت گرفته ست چون بعد فلان سال یه بی شعوری به خودش جرات داده ارت تقلب گرفته.
- آخ آخ دیدی سارا؟ به قران خیلی تیز بود وگرنه غیر ممکن بود بتونه بفهمه. من که تو شوک بودم. هه الان میدونی چند نفر اگه بفهمند منو میخوان دست بندازن؟ ضایع شدم رفت پی کارش. پسره خود شیرین. حالا انگار میمرد روش رو بکنه اونطرف که یعنی من ندیدم. شانس بیارم مانی نفهمه وگرنه هیچی دیگه.
بابک که میبینه نانادی دوباره کم کم داره به همون حال قبل بر میگرده و روحیه شر و شیطونش پرتقال مقابلش رو پوست میکنه و جلوی نانادی میگذاره
- بخور دخترم. بخور دهنت خشک شد انقدر این مراقبه رو مستفیض کردی. بخور جون بگیری که باید بریم پیداش کنیم یه حال حسابی ازش بگیریم که حال این نانادی ما رو گرفته.
- بابک ترم تابستون کی ثبت نامشه؟ میدونی؟
- آره چطور؟
- خوب معلومه چطور. برم این واحد کوفتی رو بگیرم که ترم بعد از شما نخوام جدا شم. آخه لامصب پیش نیاز هم بود. تا پاس نکنم نمی تونم دو رو بگیرم.
- فقط خواهشا بشین اینبار بخون که باز یکی مچت رو نگیره.
- نه بابا. اونم چون حالم خوش نبود تونست مرتیکه بفهمه وگرنه عمرا می فهمید. خیالت تخت.
- خیلی کله شقی دختر.
- نانادی؟
- بله مامان؟
- من دیگه دارم میرم. شب دیر میایم. زنگ بزن برات شام بیارن. باشه عزیزم؟
- باشه مامان. نگران نباشید.
بابک از چشمای نانادی غم ناگهانی توش رو میخونه و لحظه ای خودش رو با نانادی مقایسه میکنه و عکس العمل مامانش وقتی فقط سرش درد میکنه که چطور مثل پروانه دورش میگرده و حالا.... سعی میکنه این افکار رو از خودش دور کنه و با خنده رو به سارا میکنه: ببینم سارا آشپزی بلدی؟
سارا از این سوال نا به هنگام بابک لحظه ای جا میخوره و نانادی با خنده رو به بابک
- هوی هوی. ببینم نکنه یادت رفت میخواستی منو بگیری؟ حالا آشپزی سارا میخوای ببینی چطوره؟ ای روزگار. شانس رو میبینی تو رو خدا. آریانا و مانی کم بودن حالا اینم چسبید بهش. خیلی نامردی بابک. اصلا نامه هامو پس بده بهم.
- کدوم نامه ها عزیزم؟ عاشقانه هاشو نمی تونم پس بدم باید از روش برا سارا تقلب بنویسم.
- بیچاره تو عرضه این کارا رو نداری که. بیا خودم برات بنویسم تو حفظش کن تابلو نشی.
لحظه ای بعد تمام غم ها فراموش شده و سه تایی تو سر و کله هم میزنند و میگن و میخندند. بابک از روی تخت بلند میشه و دست نانادی رو هم میگیره و به سمت آشپزخونه میرن. نگاه مهربونش رو به چشمای نانادی میدوزه
- خوب حالا شما اینجا رو صندلی بشین من برات یه سوپ حسابی درست کنم این سارا هم ببینیم یه شفته پلو با دریای خورشت میتونه برامون درست کنه یا نه.
نانادی از اینهمه محبت قطره اشکی آروم روی گونه اش میشینه و رو به بابک
- بابک هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی همچین دوست خوبی پیدا کنم. ازت ممنونم. سارا از تو هم ممنونم. از عصری که اومدین انگار دنیا رو بهم دادین. الانم که...
بابک بین کلام نانادی میپره و با لبخند آروم دستش رو نوازش میکنه: بیچاره ببین چه گندی بدیم جای شام بخوری. من جای تو بودم زنگ میزدم از بیرون برام شام بیارن که سر گشنه زمین نذارم اونوقت تو رمانتیک شدی برا ما. برو قربونت اگه فکر کردی با این حرفا خر میشم میام میگیرمت کور خوندی.
- ای تو ذاتت. باز از تو تعریف کردم.
*****
نانادی بشقاب ها رو روی میز میچینه و سالاد رو سس میزنه و بابک سوپ جو رو توی ظرف میکشه و سارا هم برنج رو توی دیس و کباب های ماهیتابه ای رو هم تو دیس میکشه و روی میز میگذاره و هر سه با لبخند به کباب های نیمه سوخته و برنج شفته نگاه میکنند و سر میز میشینند.
- نانادی رو به سارا میکنه و با خنده: ای خاک تو سرت سارا. آبرومون رو بردی با این غذا پختنت. جای این آریانا و مانی خالی بیان ببینن چشمشون کی رو گرفته
- کی جای من و مانی رو خالی کرد؟ ما اینجاییم و همزمان سرش رو داخل آشپزخونه میکنه و از دیدن سارا و بابک لحظه ای متعجب میشه اما سریع خودش رو جمع و جور میکنه و رو به اونها سلام بلند بالایی میکنه
- به به هی میگفتم این بوهای خوب از کجا میاد نگو از خونه خودمون میاد. ببینم میخواستین تنهایی بخورین؟ خوب شد مادر زنم دوسم داره و سر به زنگاه رسیدم.
مانی هم با لبخند کنار اپن میرسه و سلام میکنه
- بدو مانی. بدو که مادر زن جفتمون خیلی دوسمون داره. به موقع رسیدیم. بیا بشین. خوب ببینم حالا کی پخته؟
نانادی نگاهش رو به صورت قرمز سارا مینداره و با شیطنت رو به آریانا
- عزیزم دیگه این که گفتن نداره. از ظاهرش معلومه کی پخته دیگه. من که میدونی دست پختم حرف نداره.
- پس دست پخت سارا خانومه. به به عجب سوپی هم شده. بوش تا تو خیابونم میومد.
- بابک ریز ریز میخنده و سر سارا زیر تر میره و نانادی با خنده رو به آریانا: نه عزیزم. سوپ رو بابک جون درست کرده. اون پلوی قد کشیده و کبابای حرفه ای رو سارا جون درست کرده.
- مانی لبخندی روی صورتش میشینه و آریانا با جدیت رو به سارا با لبخندی مهربون: عالیه سارا خانوم. حرف نداره. چه قدی هم کشیده برنج. چه کبابی بوش تا تو خیابونم میومد. نمیدونین چه به هوس انداخته بود ما رو. مگه نه مانی؟
- دستتون درد نکنه سارا خانوم واقعا حق با آریاناست.
- ای خاک تو سر زن ذلیل جفتتون. بابک جون تا اینا از این دست پخت خوشمزه سارا جون میخورن یه ملاقه دیگه از این سوپ خوشمزه ات برا من بریز که مثل اینکه خودم باید بخورم و تعریف کنم چون هیجکس دیگه انگار غذا شناس نیست اینجا.
- سارا سرش رو پایین میندازه و آروم رو به آریانا: راستش من تا حالا غذا نپخته بودم برا همین انقدر افتضاح شد همه چی. شرمنده
- آریانا با لحن کاملا جدی رو به سارا: ولی به نظر من عالی شده. حرف نداره. مگه نه مانی؟
مانی طبق معمول و اخلاق همیشگیش که عادت به تغریف الکی نداشت رو به سارا: خانم مجد بالاخره همه چیز یه شروعی داره و برای شروع خیلی خوبه غذاتون. حالا فرصت زیاده و میبینم روزی که دست پخت عالی تون رو بخوریم.
- ببینم استاد حالا دست پخت این بابک جون من چطوره؟ سوپش خوب بود؟
- مثل همه چیزشون بیست. حرف نداشت.
- ممنون شما لطف دارید.
- نانادی رو به بابک: میگم بابک جون خیاطی ات هم بیست هست حالا؟ تو آشپزی از کجا بلدی بابا؟ اه نشد تو یه چیز ما از شما سر تر باشیم.
- بابک با نگاهی گرم رو به نانادی: شما تو همه چیز از ما سر ترین. شکست نفسی میکنین.
....
سارا در حالیکه نانادی رو به بیرون آشپزخونه میفرسته: ظرف ها با من. تو برو بشین.
- آریانا رو به سارا: منم کمکتون میکنم.
نانادی دست مانی و بابک رو میگیره و رو به سارا و آریانا: پس نسکافه بعدشم با جفتتون. و به سمت سالن میره و نگاه ممنونش رو بی هیچ کلامی به چشمای بابک میدوزه که تنهاییش رو به بهترین لحظه ها تبدیل کرده.
- رو به مانی میکنه و با لبخند: ممنونم مانی. میدونم خیلی گرفتاری و به خاطر من اومدی. شرمنده ام.
- از آریانا ممنون باش که با اونهمه گرفتاری پا شد که بیایم تا تو تنها نباشی. من کاری نکردم. از دوستاتم ممنون باش. دوستای خوبی داری. قدرشون رو بدون که همچین دوستایی کم پیدا میشه.
لحظه ای بعد بابک کنار نانادی میاد و چوب هاش رو از پا جدا و داخل برف میکوبه و کنار نانادی میشینه: دختر آخه تو چرا همه کارت با همه باید فرق بکنه. تو که میخوای آفتاب بگیری خوب برو رو پشت بوم خونتون تو برفا بخواب و آفتابت رو بگیر دیگه برا چی اینهمه پول میدی بیای پیست. واقعا نمی فهمم چرا خودتو رنگ زغال میکنی.
- سکوت کن آقا بابک. بابا خسته شدم. تو که عین فرفره میری آدم به گرد پاتم نمی رسه. این سارا هم که ماشالا به یکی رضایت نداده و جفت کیس ها رو چسبیده و بهانه شم یاد گرفتن با این اسنو ست. منم تنهایی بهم مزه نمی ده.
- خوب یه کم تند تر بیای میتونی با من همراه شی.
- وای نه سکته میکنم انقدر تند میری. همش فکر میکنم الان میری تو دره.
- آخه خل خدا این پیست برا من مثل راه صاف میمونه. تازه خطری هم نداره به جان خودم. انقدر ترسو نباش.
- بابک؟
- بله؟
- ببینم تو از چند سالگی اسکی رو یاد گرفتی؟
- از 2 سالگی.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟ چطور مامان بابات می بردنت؟
- تو مهد یاد گرفتم.
- ها؟؟؟؟ چی میگی تو؟
- من اطریش به دنیا اومدم و تا سه سال پیش هم اونجا بودم.
- دروغ میگی. اون وقت پس الان اینجا چیکار میکنی؟ زده به سرت؟ خوب برگرد همون جا. ببین من الان از فضول درد دارم میمیرم میشه یه کم توضیح بدی بهم؟
- من مامانم ایرانیه و بابام اطریشی. البته اصلیت پدرم هم ایرانیه ولی دنیا اومده اونجاست. پدرم و مادرم هر دو مهندس عمران هستن و هر دو دانشجو بودن . اونم تو یه دانشگاه و دیگه برو تا ته. خوب منم همون جا دنیا اومدم و اونجا هم یه جورایی اسکی یکی از ورزش های عادی هست که همه از بچگی یاد میگیرن و حتی تو برف نکوبیده ما اسکی میکنیم.
- خوب ادامه اش. اینجا چیکار میکنی؟
- پنج سال پیش پدر بزرگم فوت کرد و ما اومدیم ایران. پدر و مادرم خیلی سعی کردن تا مادر بزرگم رو راضی کنن که بیاد با ما اطریش اما زیر بار نرفت و ما دوباره برگشتیم اطریش. اما مامانم همیشه بی تاب مامانش بود. خوب حقم داشت. تا اینکه دو سال پیش مامان بزرگم دچار فراموشی شد و این همه چیز رو سخت تر کرد و از اونجایی که همین یه بچه رو هم داره مامان بزرگم و با توجه به وضعیت مامانم، بابام تصمیم گرفت بیایم ایران زندگی کنیم. اونا به من گفتن میتونم بمونم اما خوب ما همیشه با هم بودیم و دلم نمی خواست ازشون دور باشم. برای همین منم باهاشون اومدم ایران. اون موقع 17 سالم بود و میتونستم وارد دانشگاه بشم اونجا ولی اینجا همه چیز فرق میکرد. مجبور شدم برم مدرسه تطبیقی و خلاصه کلی بالا پایین کردم تا بالاخره بعد از سه سال کنکور شرکت کردم و الانم که در خدمت شما هستم.
- بابا تو چه پشتکاری داری. من به عمرم همچین آدمی ندیده بودم. من بودم ده دفعه کم آورده بودم.
- نه نانادی. خودت رو دست کم نگیر. من میدونم تو پشتکارت از منم بیشتره. یه روزی میرسه که اینو به خودت هم ثابت میکنم. فقط یه کم طول میکشه اما من مطمئنم اون روز میرسه. خوب حالا با یه نوشیدنی گرم چطوری؟ بریم تو رو مبلای دم شومینه؟ موافقی؟
- بر اون کسی که مخالفه لعنت.
روبروی هم در حال نوشیدن نسکافه اند که سارا و مانی و آریانا هم از راه میرسن. سارا در حالیکه تقریبا سنگینیش رو روی آریانا انداخته به سمت مبل میاد و با کمک آریانا روی مبل میشینه و : ممنون آریانا.
نانادی با خنده و آروم کنار گوش بابک زمزمه میکنه جانم؟؟؟؟؟؟ اینا چه صمیمی شدن. به بگو یه این استادم صدا کنه ببینیم شاید اون مانی جون شده باشه؟؟؟؟
- بابک با خنده رو به نانادی میکنه و آروم: شیطونی نکن دختر آروم بگیر.
- ببینم سارا چرا داغون شدی؟ میلنگی. عصا لازم شدی.
- همش تقصیر این آریانا ست. هی میگم تو رو خدا بسه کوتاه نمی یاد. آخرم انقدر با آقای راد من بیچاره رو هل دادن که به اندازه یه سال زمین خوردنم پر شد. دیگه دست و پا برام نموند.
- نانادی با خنده و آروم زیر گوش سارا زمزمه میکنه یه جاییه مبارک یادتون رفت.
- خفه شو بی تربیت.
- ببینم راستی از کی انقدر با آریانا جون صمیمی شدین؟ تو که عمرا میخواستی خواهر شوهرت بشم. چی شد؟ خر شدی؟
- خفه شو.
*****
بهار با همه قشنگی هاش سلام گرمی به زمین کرده بود و فرش سبزش رو رو زمین پهن کرده بود و فخر فروشی میکرد. دوباره بعد از تعطیلات عید دانشگاه ها باز و زندگی روزمره شرع شده بود و روزها همچون برق و باد از کنار هم میگذشتند و کم کم دوباره به فصل امتحانات نزدیک میشدند. همه مشغول جزوه گرفتن و کپی کردن و اشکال بر طرف کردن بودن به جز نانادی که هنوز هم بر همون صراط قبلش استوار بود و سر گرم این روز مرگی ها و بی خیالی هاش و منتظر بود امتحانات شروع بشه تا دوباره چند صباحی سرگرم تقلب نویسی ها و گذروندن امتحانات و بعد از اون خلاصی و به قول معروف فصل تابستان و ولگردی در کوچه های عاشقی و ...
*****
- الو بابک سلام؟
- سلام نانادی. چرا صدات گرفته؟ خوبی؟
- نه. سرمای خیلی بدی خوردم. اصلا حالم خوش نیست. دارم به قولی تو تب میسوزم.
- آخه چه موقعه سرما خوردنه تو این هوا؟
- شانس دیگه. ببین می تونی قسمت های مهمی که فکر میکنی ممکنه فردا ازش سوال داده باشه این استاده بهم بگی من علامت بزنم؟ راستش اصلا نای کل کتاب رو تقلب نوشتن رو ندارم. آریانا هم که غیر ممکنه بشینه اینهمه بنویسه میخوام جاهایی که فکر میکنی ممکنه سوال باشه بگی بهم که همونا رو بگم کمک کنه بنویسم.
- باشه باشه. اتفاقا سوالاش مشخصه از کجاهاس بیشترش. کتابت رو باز کن صفحه هایی که میگم علامت بزن.
...
- آریانا جان من بیا این دو صفحه رو هم بنویسی دیگه تمومه.
- وای کلافه ام کردی دختر. آخه کجا بنویسم. نیم وجب کیف پول دادی دستم مگه فکر کردی چند طرف داره که بخوام اینا رم جا بدم.
- وای جون من غر نزن آریانا. یه کم ریز تر بنویسی این گوشه هنوز جا داره.
- من موندم تو چطوری میخوای سر جلسه از این رو بنویسی. برو چهار تا کاغذ بر دار بیار بنویسم رو این کیف قهوه ای تا این مورچه های سیاه رو ببینی که کور شدی.
- وای کاری که میگم بکن. تو سالن افتادم هزار تا مراقب هست. با این حالم نمی تونم حواسم رو بدم که کی کاغذا رو در بیارم کی جمع کنم. کاری که میگم بکن.
*****
- وای تو چرا این شکلی شدی نانادی؟ حالت خوبه؟ بابک گفت سرما خوردی ولی دیگه فکر نمیکردم انقدر وضعت خراب باشه.
- سارا دارم میمیرم. از یه ور تب دارم از اون طرف سردمه. یعنی به حال مرگم. یه ده بگیرم کلامو میندازم هوا.
- بابک با نگرانی صورت نانادی رو نگاه میکنه و : خیلی حالت بده. میدونم. کاش دیروز یه سر میرفتی دکتر. یه پنی سیلین میزدی الان بهتر بودی.
- بابا نمی شد. این امتحانه نبود می رفتم اما این امتحانه از یه ور نای تقلب نوشتن نداشتم این آریانا هم که تا بالا سرش وای نستم کار رو درست انجام نمیده. تازه بالاسرش بودم و باز انقدر درشت درشت نوشت این تقلب ها رو که به زور آخراش رو جا دادم.
- به خدا اگه یه دور میشستی میخوندی از این دردسرش کمتر بود.
- بی خیال بابک. نهایتا پاس نمیشه دیگه. عیبی نداره.
*****
سالن تو سکوت سنگینی فرو رفته. همه سر ها رو به پایینه و همه مشغول نوشتن. بوی ادوکلنی گس بینیش رو پر میکنه و این گسی ناخوداگاه ترسی رو تو وجودش میاره و دلش پایین میریزه. این حس رو کم پیش میومد تجربه کنه اما بی سابقه هم نبود. گاهی بعضی مکان ها و بعضی بو ها و صداها ناخوداگاه یه حسی تو وجودش میریخت درست مثل همین حالا. سوال اول رو نوشته بود و چشماش رو برای لحظه ای بست تا این سنگینی پلک هاش از تب کمی کمتر بشه که احساس کرد بو هر لحظه قوی تر میشه و بعد صدای قدم هایی محکم هم بهش اضافه شد. ناخوداگاه مثل همیشه چشماش باز میشه و نگاهش به سمت پایین حرکت میکنه و روی یک جفت کفش مردونه شیک و براق چرم مشکی ثابت میشه و ناخوداگاه مشتاق دیدن اون صورت. نگاهش آروم آروم به سمت بالا حرکت میکنه و اولین چیزی که توجهش رو جلب میکنه دو چشم گیرای مشکی روی صورتی گندمی و کشیده. باورش نمیشه اما این مرد اونقدر جذابه که لحظه ای ناخوداگاه محو صورتش میشه و بعد با اخم عمیق روی صورت مرد با خجالت نگاهش رو به سمت پایین میگیره و تو دلش بلوایی به پا میشه. دلش میخواد یکبار دیگه سرش رو بالا بگیره و اون نگاه رو تو ذهنش ثبت کنه. چیزی تو نگاه قدرت صاحبش رو به رخ میکشه و حسی عجیب رو تو وجود نانادی بیدار میکنه. بالاخره نگاهش رو دوباره بلند میکنه روی صورت مرد که انگار اون هم تمام حواسش رو متمرکز کرده روی نانادی. وقتی نگاهش رو به چشمای مرد که به نظر میرسه هم سن های آریانا یا مانی باشه میدوزه ناگهان اخم صورت مرد پر رنگ تر روش زوم میشه. انگار داره هشدار میده و همین باعث میشه نانادی نگاهش رو ازش بگیره و دوباره سرش توی برگه هاش بره.
حساس گرمای عجیبی میکنه. انگار گر گرفته باشه. به نظرش میرسه که هر لحظه تبش داره بالاتر میره. ناخوداگاه تمرکزش به هم خورده و دائم تصویر مرد جلوی چشمش میاد با کت و شلوار طوسی تیره و پیراهن سفید. مرد چیزی از هیچ نظر به نظرش کم نداره جز اون اخم عمیق و نگاهی که انگار تا عمق چشمای نانادی نفوذ کرده بود. نانادی احساس میکنه زیر نگاه مرد قرار داره هنوز. تو ذهنش دنبال این میگرده که این مراقب رو سر جلسه دیگه ای هم دیده یا نه که مرد با قدمهایی محکم از کنارش رد میشه و چند صندلی جلوتر به سمت شاگردی خم میشه و با صدایی کوبنده رو به دانشجو: سوالات واضحه. سوال نکنید پس. و دوباره عقب گرد میکنه و از مقابل نانادی رد میشه.
نانادی کلافه از به هم خوردن حواسش و این تب لعنتی و درگیری فکرش با عصبانیت برگه سوال رو از روی میز بلند میکنه و مقابل صورتش میگیره و تمام خواسش رو سعی میکنه تا جمع سوالات بکنه. هنوز چهار سوال جواب نداده داره که تنها سه سوال جوابش روی کیف پولش نوشته شده. چشماش انقدر خسته ست که برای خوندن جواب ها مجبوره دائم چشماش رو تنگ و متمرکز رویه چرمی کیف پول بکنه. چند خطی رو با جون کندن میخونه و شروع به نوشتن میکنه که بوی گس رو باز تو نزدیکیش حس میکنه و قدمهایی که حرکت میکنه و با فاصله کمی از صندلیش متوقف میشه. سرش رو بالا میاره. نگاه مرد طوفانیه. انقدر که کنترل نانادی رو به هم میزنه و ترس رو دوباره به جونش میندازه. سرش رو سریع پایین میندازه و نگاهش رو به برگه میدوزه. دوباره حواسش به کل پرت و جواب از ذهنش بیرون میره. اه نانادی چته؟ حواست رو جمع کن احمق. دو دیقه به هیچی جز این امتحان کوفتی فکر نکن و تمومش کن دیگه. همینجوری یه سوال رو اصلا نداری یکی رو هم که این آریانای احمق انقدر بد خط نوشته نصفش رو بیشتر نتونستی بنویسی پس حواست رو جمع کن.
دوباره کیف پول رو با زحمت زیاد مقابل چشمای مرد که انگار با تمام قوا روی برگه و میزش زوم شده میدوزه و سعی میکنه کلمات رو بخونه که مرد درست بالا سرش قرار میگیره و با صدایی محکم و خشمگین و در عین حال کنترل شده و پایین شروع به حرف زدن میکنه. چند ثانیه ای طول میکشه تا کلام مرد براش مفهوم بشه. انگار ته لهجه عجیبی داره
- خانوم برگه تون رو نمی خواین بدین؟
نانادی نگاه متعجبش رو اول به برگه اش و بعد به صورت مرد میدوزه که خشم و صلابت چهره مرد وادارش میکنه سرش رو پایین بگیره و با صدایی که تلاش میکنه تا لرز توش مشخص نباشه: نه... هنوز سه تا سوال رو ننوشتم.
- بهتون پیشنهاد میکنم برگه رو بدین و برین چون اینجوری به نتیجه مطلوبی نمی رسین.
- نانادی گنگ نگاهش رو به مرد میدوزه و با اخم و جدیت: فکر کنم هنوز سه ربع تا پایان امتحان مونده و اصولا مراقب ها تا پایان جلسه اجازه گرفتن برگه ها رو ندارن اولا. دوما به خودم مربوطه که به نتیجه ای میرسم یا نه.
مرد بار دیگه نگاه عصبانیش رو به صورت نانادی میدوزه و بعد بی هیج کلامی از کنارش حرکت میکنه و نانادی تو دلش شروع میکنه به فحش دادن به مرد. مرتیکه جو گیر تا می بینن یکی نگاشون کرد سریع جو میگیرتشون. تحفه. تقصیر تو هم هست دیگه نانادی خانوم. عوض چشم چرونی خبرت حواستو بده به برگه ات و بنویس پاشو برو دیگه.
دوباره شروع میکنه به خوندن تقلب های روی کیف و هر لحظه با چشمای تنگ تر روی کیف رو میخونه و همزمان روی برگه می نویسه و برای رد گم کنی هر چند دیقه برگه رو بالا پایین میکنه و روی کیف میگذاره یا در و دیوار رو نگاه میکنه. این بدترین امتحانش بوده اونم تو بدترین روز اونم با وجود چنین آدمی که خود بخود همون یه ذره حواسی که داشته رو هم ازش گرفته. انقدرم تقلب های آریانا گند بوده که پدرش در اومده.
ساعت تقریبا اواخر فرصت امتحانی رو نشون میده و کم کم سالن خالی شده و حالا تنها مرد اخمو و یه زن دیگه توی سالن هستن. زن انگار تو یه دنیای دیگه ست و اجازه داده تا دانشجوها از این آخرین لحظات و امداد های غیبی حداکثر استفاده رو برن و اما مرد با نگاه تیز و برنده اش جلوی حتی کوچکترین گردش سری رو گرفته.
نانادی که به کل همه چیز دست به دست هم داده بوده تا این گند ترین امتحانش بشه و تقریبا جزو نفرات آخری باشه که از جلسه بیرون میره برای بار آخر نگاهش رو به برگه سوال میدوزه تا شاید بتونه حد اقل یک خط برای سوال مربوطه بنویسه اما از اونجایی که این سوال اصلا توی تقلب هاش نبوده و از اونجایی که میدونه استاد هم اهل نمره کیلویی دادن نیست با نا امیدی سرش رو روی برگه حرکت میده و تصمیم میگیره برگه رو بده. سرش رو بالا میگیره تا خودکار هاش رو جمع کنه که مرد با همون نگاه برانیش مثل عجل بالای سرش میاد و بدون حتی یک کلام حرف لحظه ای به برگه نانادی خیره میشه و بعد خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و کیف نانادی رو بر میداره و رو به نانادی با لحنی کوبنده
- حالا دیگه وقت امتحان تموم شده و متاسفم که باید عرض کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدین خانوم راد که اگر برگه رو داده بودین شاید به نتیجه ای میرسیدین. به حرمت حال نا خوشتون بهتون فرصت دادن برگه تون رو دادم ولی انگار گاهی حرمت شکنی باید کرد.
نانادی با صورتی که حالا درست رنگ گچ بود و نگاهی وحشت زده چشم میدوزه به مرد و باز همون صداقت همیشگی اش باعث میشه به جای کتمان نگاه ملتمسش رو به مرد بدوزه و زیر لب: خواهش میکنم بی خیال بشین. شما که فقط مراقبین و تا حالا هم چشمتون رو بستید حالا هم ببندید.
- مثل اینکه متوجه نیستید روی برگه رو خط زدم. میتونید تشریف ببرید.
- نگاه وحشیش رو میدوزه به چشمای مرد و حالا که آب از سر گذشته ترس رو از خودش دور و با لحنی برنده رو به مرد میکنه : خیلی عقده ای هستی. خوب شد استخدامت کردن به عنوان مراقب وگرنه به جان خودم این دانشگاه لنگ میموند. کیف پولم رو بده. و همزمان دستش رو به سمت کیف پول میبره که دستش به دست مرد میخوره و نانادی ناگهان از سرمای بیش از حد دست مرد می لرزه و مرد از گرمای بیش از حد دست زن متعجب میشه و بی اراده
- تب تون خیلی بالاست.
- به تو ربطی نداره و با سری بر افراشته و گامهایی که تلاش میکنه تا ضعف رو توش پنهون کنه تا بیش از این جلوی مرد خورد نشه به سمت در میره.
نیم ساعت بعد مرد با کیف چرمی در دست و گامهایی محکم به سمت درب خروج میره و پشت ساختمون کلید ماشینش رو در میاره که دوباره دختر رو میبینه که از روبرو میاد و این بار با حالی به مراتب خراب تر و تکیه داده به شونه پسری بلند قد. ناخوداگاه گام هاش رو کند تر میکنه و لحظه ای بعد به وضوح صدای پسر رو میشنوه
- نانادی مطمئنی میتونی خودت بری؟ ببین من می تونم با ماشین خودت ببرمت بعد بر گردم ماشینم رو بر دارم ها.
- نه بابک خوبم میرم خودم.
- نانادی دیگه بهش فکر نکن. بی خیال.
- مرتیکه عقده ای. غیر ممکن بود اگه حالم اینجور خراب نبود بتونه ازم تقلب بگیره. مرتیکه عوضی ولی بابک حیوونی گفت برگه تو بده برو ها.
- ای دختره خل. مثل اینکه تبت خیلی بالا رفته هذیون میگی ها. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. دو دیقه فحشش میدی دو دیقه بعد پشیمون میشی.
- ولی خوب حالش رو گرفتم. حقش بود.
بابک در ماشین رو باز میکنه و درست تو همون لحظه چشم نانادی به مرد می افته که به سمتشون داره میاد و تنها چند قدم فاصله داره. و با همون اخم عمیق و جدی.
ناخوداگاه و سریع خداحافظی میکنه از بابک و سریع داخل ماشینش میشه و چشم میدوزه به مرد و منتظر تا بیاد کنار ماشینش و ازش عذر خواهی کنه یا حرفی بزنه که ناگهان صدای ریموت ماشینی حواسش رو پرت میکنه. نگاهش به سمت چراغ های راهنمای ماشین بی ام و پارک شده کنار ماشینش می افته که مرد در ماشین رو باز میکنه و بدون حتی گوشه چشمی نگاه به نانادی وارد ماشین میشه و در رو میبنده و استارت میزنه. تو ذهنش این سوال میچرخه که اینجا مخصوص پارک ماشین اساتیده پس این مرد؟؟؟؟؟؟؟ اما تو همین لحظه و نا خوداگاه فکری شیطانی تو وجود نانادی بیدار میشه. نانادی چند دیقه ای معطل میکنه تا مرد راه می افته و بعد با یه حرکت سریع ماشینش رو از پارک در میاره و با سرعت از کنار ماشین مرد که تازه از ورودی دانشگاه خارج شده سبقت میگیره و تو آخرین لحظه ماشین رو به سمت ماشین مرد میگیره و با شدت آینه اش رو به آینه ماشینش میکوبه و بعد لحظه ای توقف و لبخندی پیروزمندانه بر لبش مینشونه و نگاهش رو به چشمان مرد میدوزه.
مرد نگاهی پر تاسف به نانادی میدوزه و سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و گاز میده و از کنارش رد میشه.
نانادی شکست خورده تازه به این کار احمقانه ای که کرده فکر میکنه و حق رو به نگاه پر تاسف مرد میده و با شرمندگی ای که دیگه نه میتونه چیزی رو عوض کنه و نه سودی داره به خودش فحش میده و پاش رو روی گاز فشار میده و به سمت خونه میره.
پیمان دوباره یاد دختر می افته و تقلب عجیب و در عین حال حرفه ایش. شاید اگر خودش هم اون چند سال رو با ساینا سر و کله نزده بود امروز نمی تونست تقلب این دختر رو بگیره. اما اون متفاوت بود. چه چیز متفاوتی تو وجودش بود؟ نگاه وحشیش؟ جسارتش؟ کلام برنده اش؟ تندیش؟ یا حرف ها و تغییر موضع ناگهانیش و دفاع از خودش؟ یا شاید هم اون عکس العمل احمقانه اش و تلافی کودکانش؟؟؟؟؟
با تنی خسته از ماشین پیاده میشه و خودش رو از پله ها بالا میکشه و مثل همیشه دستش رو لحظه ای بیهوده روی زنگ نگه میداره و بعد با سستی کلید رو در قفل میچرخونه و در رو باز میکنه. حالش انقدر خرابه که نای قدم از قدم بر داشتن نداره. خودش رو از پله های مقابل سالن بالا میکشه و لحظه ای بعد وارد طبقه دوم و اتاق خوابش میشه. تنش همچون کوره میسوزه اما بیشتر از تنش درونش داره میسوزه. نمیفهمه چشه. پرده های پنجره اتاق رو با غیض میکشه و در رو به روی نور میبنده و اشک از روی گونه هاش جاری میشه. دلش تنگه. گرفته. اما از کی؟ از چی؟ چرا؟ نانادی چته؟ این چه حالیه؟ نکنه برا تقلبی که ازت گرفته داری گریه میکنی؟ تو که انقدر ضعیف نبودی. چت شده؟ خوب به جهنم. مگه آسمون به زمین اومده؟ افتادی که افتادی دوباره واحد رو میگیری. گریه اش بلند تر میشه و ناخوداگاه دلش میگیره و با صدایی بلند مامان رو صدا میکنه.
- مامان.... مامان کجایی؟ چرا بازم نیستی؟ چرا همیشه حسرت به دل موندم که بیام و تو باشی؟ از وقتی هفت سالم بود باید میومدم و پشت در با ذوق و شوقی که تو در رو به روم باز میکنی دستم رو روی زنگ میذاشتم و بعد با دلی پر غم کوله ام رو از پشتم در میاوردم و دنبال کلیدم می گشتم و در رو باز میکردم و میومدم تو یه خونه خالی که انقدر سکوتش ترسناک بود که دیوارها هم صدا میدادن و من به خودم میلرزیدم و برا فرار از این ترس و سکوت تلویزیون رو روشن و صداشو به عرش اعلا میرسوندم. غذام رو خودم گرم میکردم و هر بار حواسم رو جمع میکردم که اینبار زیرش رو نسوزونم تا تو بیای و بهم بگی پس کی میخوای بزرگ بشی خانوم بشی. سرگرمیم نگا کردن به برنامه بر میگردیم به خانه بود که بشینم آشپزی و گلدوزی و کوفت نگاه کنم چون برنامه دیگه ای نداشت اون ساعت. کیف و کتابم رو پهن کنم و مشقامو بنویسم و خودم به خودم دیکته بگم و بعد تو عالم بچگی و سادگی فکر کنم اگه غلط نداشته باشه دیکته ام خانوم معلم میفهمه خودم به خودم دیکته گفتم، پس یه کلمه رو غلط بنویسم و بعد زیرش یه دایره گنده بکشم که توش یه 19 بنویسم که یعنی تو نمره دادی بهم. مامان!! تو فهمیدی من کی بزرگ شدم؟ هیچوقت فهمیدی چه شبایی شام نخورده همونجا دمه تلویزیون خوابم برد و صبح از اینکه تو تختم چشم باز میکردم میفهمیدم شماها اومدین خونه. مامان فهمیدی چه شبایی ترسیدم از اینهمه سکوت اما تو کجا بودی؟ تو شرکت بابا. بالاسر نقشه کش و کارمند. آخه تو مهندس معمار بودی. زن که نباید بشینه خونه بچه بزرگ کنه. باید تو اجتماع باشه. باید رئیس باشه. مدیر باشه. دستور بده. کی گفته زن باید کهنه بچه عوض کنه، بچه شیر بده، بچه تربیت کنه. مگه من بزرگ نشدم؟ اونم با پوشک جای کهنه. پامم اگه سوخت اکسید دو زنگ و پودر بچه بیبی جانسون بود دیگه. با شیر خشک. خوب وقتی از اول بهش شیرت رو ندی عادت میکنه دیگه. اصلا هم نمی فهمه که این دو تا چه فرقی با هم دارن. گور بابای اون گرمایی هم که میخواد وقت شیر خوردن از سینه مامانش از تن مامانش بگیره و اون امنیت خاطر و وابستگی. اصلا برا چی باید بچه وابسته بشه. مگه من رو تربیت کردین؟ تربیت باید تو ذات بچه باشه. هه. مامان چه کمبودایی داشتم و تو چشمات و بسته بودی و ندیدی. الانم کم دارمت. دلم هوای گریه تو آغوش تو رو داره اما کجایی؟ بازم تو همون شرکتت. پیش بابا. تو راست میگی بچه ها یه روزی میرن سر خونه زندگیشون تو میمونی و شوهرت برا همدیگه. پس کار تو حتما درست بود. مامان دلم میخواست سرمو قایم میکردم تو سینه ات و تو آروم آروم پشتم رو میمالیدی و پا به پام اشک میریختی و وقتی خوب آروم شدم باهام حرف میزدی دردمو می فهمیدی و راه و چاه رو بهم میگفتی. وقتی امتحان داشتم و تو نبودی تا اشکالامو برام حل کنی و بهم توضیح بدی فکر میکردی چیکار میکردم که معدلم نوزده بیست کمتر نشه تا تو آریانا رو به رخم نکشی؟ آره مامان کف دستم تقلب مینوشتم میرفتم سر امتحان و با ترس و لرز وقتی به سوالش میرسیدم از رو دستم جوابو مینوشتم و تو شب میدیدی دستم روش نوشته شده اما چیکار میکردی؟ سرم داد میزدی که باز رو دستت خط خطی کردی. مامان حتی به خودت زحمت ندادی یه بار که ببینی این خط خطی رو دستم چی هست. که بفهمی تقلبه. که ببینی دردم چی بوده که تقلب نوشتم که بهم بگی این راهش نیست. مامان من بزرگ شدم. دختر کوچولوی با نمک فامیل که همه حسرت یه شب داشتنشون یه ساعت تو مهمونی بقل گرفتنش رو داشتن جلوت بزرگ شد اما تو وقتی برا این کارا نداشتی براش. باید خانوم میبود و خانوم بودن با این چیزا جور در نمی اومد که. هه بغل مال بچه های لوسه نه دختر بزرگ مامان. کل چیزی که از بچگی و دنیاش مزه کردم یه اسم بود. نانادی که هر بار جای نادیا به زبون میاوردین ذوق کنم که دارم بچگی میکنم و لوس مامان بابام. برا همین هنوزم با نادیا مانوس نیستم مامان. تو که نبودی و نیستی هنوزم مامان اما کاش لا اقل بابا بود که هر بار از کسی میشنیدم دختر عزیز دردونه باباست لمسش کنم. بابا حتی حسرت به دل آغوش گرمه تو هم موندم. کی دیدمت اصلا بابا؟ تو بیشتر از اینکه مال من باشی مال کارگرای سر ساختمونات بودی. اونا بیشتر از من تو رو میدیدن. به زور ساعت هشت و نه شب شما دو تا خونه پیداتون میشد. یعنی کارتون مهمتر از این گرمای خونمون بود؟ هر بار دهن باز کردم گفتی چیت کمه؟ اوورت خرج میکنی. هر جور کفش و لباس میخوای میخری. سالی دو بار مسافرت خارج میری. اسکی رستوران و کوفت و زهر مارتم که به راهه. دیگه دردت چیه؟ بابا نفهمیدی دردم درد بی درمونی بود. درد گرمی دستات بود. رو سر و کولت پریدن و بالا رفتن. اما تو هم برام وقت نداشتی. آریانا کجا بود؟ تو مدرسه کوفت و زهر ماری که تا 6 بعد از ظهر ناهارشم بدن و مثلا نمونه کوفت و زهر مار تیز هوشان. بازم اون از من وضعش بهتر بود از 6 بعد از ظهر میومد تو دفترتون پیش شماها. یه نگاهی به کیف و کتاب و درسش میکردین. یه دستی به سرش میکشیدین اگه جایی گیر میکرد یکی بود براش سوالش رو حل کنه. نا شکری نمیکنم که بازم از شماها برام بیشتر محبت کرد و هوامو داشت. وقتی دانشگاه رفت باز تنها شدم. دیگه زندگیش تو دوستاش و تفریحای پسرونه شون بود. اما حالا اونم نیست. صبح میره تو اون شرکت بازرگانیش و شب اگه خیلی خوش شانس باشم شام میاد که با هم بخوریم. شماهام که دیگه از وقتی رفتم دانشگاه همون شام یه خط درمیونی که با هم میخوردیمم حذف کردین که با دوستات برو بیرون با آریانا بخور تنها بخور. بزرگ شدی. خودت یه چیزی درست کن.
- دارم تو تب میسوزم اما کدومتون یه زنگ زدین بهم بگین مردی زنده ای؟ خوبی؟ دکتر نمی خوای بری؟ اگه حرفم بزنم میخواین بگین ماشین زیر پات بود میرفتی خودت. خوش به حال اونایی که هیچی ندارن اما این همدلی و با هم بودن رو دارن. یه مامان که براش عار نباشه دست بچه اش یه لیوان آب پرتقالی که خودش گرفته بده. وقتش اینجور وقتا طلا نباشه برا پول رو پول گذاشتن و ...
آریانا در رو باز میکنه و سکوت و تاریکی خونه بهش نشون میده که کسی خونه نیست. همونطور که پله ها رو دو تا یکی به سمت بالا میره لحظه ای به پشت سر بر میگرده و رو به مانی کرده و اون رو دعوت به نشستن میکنه تا لباسش رو عوض کنه و پایین بیاد و برن به هتلی که قراره وکیل جدید شرکت رو اونجا ببینند.
کتش رو تنش میکنه و دستش رو به سمت شیشه ادوکلن میبره که صدای موبایل لحظه ای باعث ایستش میشه. سرش رو بر میگردونه به سمت تخت که تلفنش رو روش گذاشته اما تلفن زنگ نمی زنه و همچنان صدای زنگ گوشی ای میاد. بیشتر دقت میکنه و میبینه صدا از بیرون اتاق میاد. در رو باز میکنه و بیرون میره. صدا از اتاق نانادی ست. درش رو باز و چراغ رو روشن میکنه. نانادی رو میبینه تقریبا نیمه بیهوش روی تخت. بهش نزدیک میشه. صورتش رنگ گچه و انگار تو خواب ناله میکنه. دستش رو دراز میکنه تا صداش کنه که از گرمای دستش شوکه میشه. سریع دستش رو به سمت پیشونیش میبره. نانادی داره تو تب میسوزه. تازه یادش میاد که نانادی صبح هم حال خوشی نداشت و از اینهمه بی فکری خودش ناراحت میشه. نانادی رو صدا میکنه که با بی حالی چشماش رو باز میکنه
- آریانا گرمه. دارم می سوزم.
- میدونم عزیزم. میدونم . تب داری. الان می ریم دکتر. و نانادی رو از تخت بلند و حاضرش میکنه و بعد بغلش میکنه و به سمت پله ها میره.
مانی با دیدن نانادی روی دستهای آریانا نگران خیز بر میداره به سمتشون و مقابل آریانا با نگاهی پر سوال و نگران می ایسته
- حالش خوب نیست. سرما خورده بود و حالا هم تب داره. تبش خیلی بالاست. باید ببریمش بیمارستان. تشنج میکنه یهو.
*****
نانادی چشماش رو آروم باز میکنه و نگاه خسته اش رو به مانی میدوزه که روی صندلی پایین تختش نشسته و با نگاهی مهربون بهش چشم دوخته. با دیدن چشمای باز نانادی لبخندی بهش میزنه و : سرم دومه این. تبت خیلی بالا بود. 39.5 بود. خیلی شانس آوردی. ولی الان خیلی پایین اومده تبت خوشبختانه. چرا زنگ نزدی؟
- به کی؟
- به عمو، زن عمو. آریانا.
- خنده تلخی میکنه و: اگه براشون مهم بود خودشون بهم زنگ میزدن و می فهمیدن. من از صبح تب داشتم و حالم این بود. تازه الان که خبر دارن کدومشون اینجان؟ بازم به معرفت تو.
- اشتباه نکن. آریانا باید میرفت یه قرار مهم داشتیم. هر دو باید می رفتیم اما حضور اون به عنوان رئیس شرکت مهمتر بود. برا همین بهش گفتم پیش تو میمونم تا اون بره و بیاد. میخواست قرارش رو کنسل کنه اما واقعا الان شرکت تو شرایط پیچیده ای هست. منم گرفتار دانشگاه شدم. آریانا به یه وکیل احتیاج داره که هر چه زودتر به کارا سر و سامون بده. واقعیتش کسی که هم کار بلد باشه هم مطمئن و کار بلد خیلی کم پیدا میشه. راستین رو با بدبختی راضی کردم یه مدت بیاد کارای آریانا رو سر و سامون بده. نمی تونستیم قرار رو کنسل کنیم. چون اگه کنسل میکردیم غیر ممکن بود دیگه قرار بذاره. تو درک میکنی شرایط رو . نه؟
- من از وقتی یه بچه هفت ساله بودم درک میکردم شرایط همه رو. میدونم. هر کس گرفتاری های خودش رو داره. تو هم از زندگی انداختم. ببخشید. پاشو برو به کارت برس دیگه. حالم خوبه سرم تموم شد خودم میرم خونه. ممنونتم.
- وظیفمه پس بلبل زبونی موقوف. راستی بابک چند بار تماس گرفت. همینطور خانومه مجد. بابک خیلی نگرانت بود.
- پسر ماهیه.
- دوسش داری؟
- مثل یه دوست.
مانی ناگهان نگاهش کنجکاو میشه و چشم به نانادی میدوزه: ببینم یه چیزای دیگه ای هم میگفت. می پرسید بابت صبح هنوز ناراحتی؟ صبح چه خبر بوده؟ دعواتون شده بوده نکنه؟
خنده شیرین و آرومی رو لباش میشینه که خیلی سریع با یاداوری اتفاق صبح تلخ میشه و آروم زمزمه میکنه: بابک و دعوا؟ نه. گفتم که بابک خیلی ماهه.
توی فکر فرو میره. نانادی سر حال نیست. انگار یه غمی تو چشماش خونه کرده. همیشه نگاه نانادی رو میتونست راحت بخونه انقدر که نگاهش صاف و ساده بود. و حالا میتونه یه غم بزرگ یه سر درگمی حتی اشکایی که ریخته شده رو ببینه. میدونه دروغ از دهن نانادی بیرون نمیاد. پس رو به نانادی میکنه و با نگاهی عمیق
- نانادی چی شده امروز؟ از چی ناراحت بودی؟بهم میخوای بگی؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ چون هنوز نتونستی هضمش کنی. درست میگم؟
- آره هنوز نتونستم هضمش کنم و شاید هیچوقت هم نتونم اما ازم نپرس. نمی خوام بهت بگم.
- هر وقت خواستی خودت رو سبک کنی بدون من هستم و میتونی بهم اعتماد کنی و درد دلت رو بهم بگی. باشه؟
- ممنون.
....
- سلام خواهر گل خودم. خوبی؟ نبینم اینحور بی حال باشی ها. تو باید همیشه شر و شیطون باشی وگرنه من دیوونه میشم. خوبی؟
تنها سرش رو تکون میده و با غمی عمیق که تو چشماش خونه کرده آروم زمزمه میکنه: مامان اینا کجان؟
- برا یکی از پروژه هاشون مشکل پیش اومده بود مجبور شدن برن شمال. ولی فردا بر میگردن.
چشماش رو آروم و بدون هیچ حرفی می بنده تا این اشک سمج پایین نیاد. خودشم نمیدونه امروز چرا انقدر ضعیف شده و دائم داره گریه میکنه. نانادی مگه دفعه اولیه که نیستن؟ تو که دیگه عادت کردی. بی خیال بابا. گور بابای دنیا کرده. اما اشک سمج از گوشه چشمش فرود میاد. روش رو پشت به مانی و آریانا میکنه: یه جوری لمس و بی حالم. میخوام بخوابم. ببخشید.
نانادی چشماش رو میبنده و مانی و آریانا آروم شروع به حرف زدن میکنن.
- خوب چی شد؟ دیدی راستین رو؟
- آره.
- مشکلی پیش اومد؟
- نه نه. اتفاقا همه چی خوب پیش رفت.
- پس چرا انقدر زود بر گشتی؟ مگه قراره شام نداشتین؟
- چرا وقتی فهمید خواهرم بیمارستانه و مامان اینا هم نیستن و تو مجبور شدی پیش نانادی بمونی گفت قراره شام رو کنسل کنیم و پرونده ها رو هم ازم گرفت گفت میخونه و بعد تماس میگیره یه قرار دیگه بذاریم. مرد محترمیه و خداییش خیلی پره. البته ایرادی که داره اینه که سرش خیلی شلوغه.
- خیالت تخت راستین یا قول کاری رو نمیده یا اگه داد یعنی خیالت تخت.
*****
آریانا آروم نانادی رو صدا میکنه ولی جوابی نمی شنوه و در عوض صدای پرستاری پاسخش رو میده: بهشون دارو تزریق کردیم خواب آوره. تا چند ساعتی یا میخوابه یا نیمه خواب و بیداره. نگران نباشین.
آریانا و مانی تصمیم میگیرن از فرصت استفاده کرده و برن رستوران نزدیک بیمارستان و شام بخورن و بر گردن.
دوباره صورت جدی مرد جلوی چشمش میاد. همون نگاه ، همون دو چشم براق و پر قدرت. همون اخم عمیق. ناخوداگاه تنش میلرزه. این چه ترسی که از این نگاه به وجودش میریزه؟ چرا مرد دائم مقابل چشمش میاد؟ انگار چیزی تو وجودشه که میخکوبش میکنه. قدرت هر حرکتی رو ازش میگیره. دوباره همون بوی گس رو تو بینیش حس میکنه. دلش میریزه. چرا دست از سرش بر نمیداره؟ به بدنش حرکتی میده و به سختی سرش رو بر میگردونه به سمت در و چشماش رو به سختی باز میکنه. انگار دو تا وزنه یک کیلویی به چشماش آویزون کردن. نه. کسی نیست. تنها تو خیال این گسی رو حس کرده. دوباره چشماش رو میبنده و اینبار گسی انگار تو کل اتاقش میپیچه. شدید تر و نفس گیر تر. سرش رو به طرفین تکون میده تا فکر مرد رو از ذهنش بیرون کنه که صدایی تو گوشش میپیچه. قدمهایی محکم و آروم که به سمتش حرکت میکنه. صدا همون صداست. جرات باز کردن چشماش رو نداره. لحظه ای صدا متوقف میشه و دوباره به حرکت در میاد. حالا قدم ها هر لحظه دور و دور تر میشه. نانادی آروم باش. تب داری. خیال برت داشته. بسه نانادی. بسه. دستاش رو آروم روی گوشش میذاره حالا صدا کمتر شده. آروم آروم دستش رو از روی گوش هاش بر میداره و چشماش رو باز میکنه.
هنوز صدای قدم ها تو گوششه که هر لحظه دور و دور تر میشن. نگاهش با حسرت بیرون در نیمه بسته اتاق ثابت میشه. خیالاتی شدم. اما شاخه گل رز شیری رنگ کنار تخت ......نگاهش روی گل ثابت میمونه و با سر انگشتانش برگ هاشو لمس میکنه. این گل؟ یعنی بود؟ یا....؟ نه نانادی باز خل شدی؟ آخه چه دلیلی داره اون مرد بخواد اینجا بیاد اونم با یه شاخه گل؟ هه. خواب دیدی ها. حتما آریانا برات گرفته بوده متوجه نشدی. آره. همینه.
*****
مرد با قدمهای محکم از در اورژانس بیرون میره و به سمت ماشینش آروم حرکت میکنه. نگاه بی رنگ دختر باز جلوی چشمش میاد. پیمان یعنی تو هم مقصر بودی؟ واقعا چرا اینکار رو کردی؟ چرا پیمان؟ دوباره میخوای تکرار کنی؟ دوباره میخوای بری سر خط؟ مگه اون بار جواب داد که دوباره میخوای امتحان کنی؟ که چی بشه؟
مرد آروم دستش رو لای موهاش فرو میبره و نفسش رو پر صدا بیرون میده و با نوک پا ضربه ای به سنگ کوچیک جلوی پاش میزنه و دوباره این کار رو تکرار میکنه. اما فکرش یه جای دیگه ست. سالهای خیلی دور. شایدم نزدیک.
....
- استاد خواهش میکنم. مشروط میشم. خواهش میکنم این بار رو ندید بگیرین. اگه مشروط بشم مجبورم ترم دیگه برا خاطر این سه واحد دوباره حدود صد و پنجاه هزار تومن بدم. به خدا برام سخته. پدرم شرایطش رو نداره. تازه مجبور میشم فقط یازده واحد بردارم. بعد از اون طرف یه ترم دیگه به ترمام اضافه میشه و یه شهریه ثابت چهار صد تومنی دیگه هم اضافه میشه. ازتون خواهش میکنم ندید بگیرین این بار رو.
- اون موقع که تقلب میکردی باید فکر این جا هاشم میکردی. بهت گفته بودم اینبار دیگه چشمم رو نمی بندم. هر ترم سر جلسه نشستی و یه جور تقلب آوردی. هر بار خودم رو به ندیدن زدم. گفتم من استادم نه مراقب پس ندید میگیرم اما هر بار کارت رو تکرار کردی. بهت هشدار داده بودم دفعه بعدی در کار نیست. پس برو بیرون.
- شما چی میفهمین از نداری و بد بختی؟ چی میفهمین از اینکه بگم بابام با بدبختی و عملگی خرج دانشگاهم رو در میاره تا بتونم درسم رو ادامه بدم؟ برا شما چه اهمیتی داره؟ آره یک کلام برم بیرون. مشکل منه که از کجا میخوام ترم بعد پول واحد رو در بیارم. مشکل منه که از کجا میخوام شهریه یه ترم اضافه رو بدم.
- دقیقا مشکل شماست. میدونید مشکل اصلی از کجاست؟ از اینجاست که یک بار حاضر نشدین به این فکر کنین که به جبران اینهمه زحمتی که پدرت داره میکشه و این پولی که جون میکنه تا در بیاره و بده جنابالی دانشگاه ثبت نام کنی، به خودت زحمت خوندن اون چهار تا کتابی که با پول همون بابا میخری رو بدی و ازش به عنوان مرجع تقلب نویسی استفاده نکنی که سر تا ته سال خاک بخوره و ته سال هم.... برات متاسفم.
- وقتی نمی فهمم چی رو بخونم؟ وقتی تو نیم وجب اتاق سه تا خواهر و برادر ریز و درشت دارن تو سر و کله هم میزنن چطور چیزی بخونم؟
- اینا همش بهانه ست خانوم. برو کتاب خونه بشین بخون.
- ساعت 12 شب کدوم کتاب خونه برم؟
- شما تازه 12 شب یاد درس خوندن می افتین؟
- نه تازه نه شب از سبزی پاک کنی خلاص میشم. نفس امثال شما از جای گرم بلند میشه. من از دانشگاه نرسیده باید برم منشی یه شکم سیر بشم که ته ماه 150 تومن بذاره کف دستم اونم با هزار منت و مثل سگم ازم کار بکشه. تازه اونم اگه به ته ماه برسه و نخواد همه جور سو استفاده ای هم ازم بکنه که. ساعت 7 شب نرسیده یه دستم تو سفره مامانم باشه و سبزی های مردم رو پاک کنیم و خورد کنیم و سرخ کنیم یه دستم تو کتاب خواهرم تا دیکته اش رو بهش بگم و ... . ما برا یه لقمه نون باید جون بکنیم کسی جلومون سفره هفت رنگ پهن نکرده. با حقوق عملگی سر ساختمونم یه زندگی با سه تا بچه قد و نیم قد و یه شهریه دانشگاه آزاد در نمی یاد. حتما میگین وقتی نداشتی غلط کردی رفتی دانشگاه آزاد اما به بابام چی میگفتم که چشم امیدش من بودم و فردایی که میخواست زیر سنگم شده برام بسازه تا منم یکی بشم مثل شما. سرم رو بالا بگیرم و برا خودم کسی بشم. محتاج یه نون شب نباشم.
- بهت کمک میکنم.
- یه عمر صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم که محتاج کسی نباشیم. اگه حرفی زدم برا کمک گرفتن نبود که اگه میخواستم زیر دین هر کس و نا کسی برم راهای آسون تری هم بود.
- نمیخوام همینجوری کمکت کنم. بهت کار میدم. بیا تو دفتر من هم با رشته ات یکیه هم یه چیزی یاد میگیری هم سرت خلوت تره و میتونی به درساتم برسی سر کار همم حقوقش بیشتره. اگه میخوای بهم ثابت کنی که رو ناچاری تقلب میکنی این بهترین فرصته که حرفت رو ثابت کنی. بهت میتونم اینجوری فرصت بدم.
....
سرش رو با شدت تکون میده. انگار میخواد هر جوری که شده این افکار رو از ذهنش بیرون کنه. افکاری که هنوز هم مثل خوره تموم وجودش رو در بر گرفته.
پاش رو روی پدال گاز فشار میده و پنجره رو تا ته پایین میده. باد همچون سیلی های پیاپی تو صورتش فرود میاد. پشت چراغ قرمز می ایسته و دوباره اون نگاه سبز وحشی جلوی چشمش میاد. درست به وحشی گری نگاه مریم. ناخوداگاه پوزخند میزنه.... هه مریم نه ساینا....
ابک و سارا روبروی نانادی تو اتاقش مینشینند و هر کدوم سعی میکنن به شکلی حال و هوای نانادی رو عوض کنن.
- بابا چرا انقدر بی حالی نانادی؟ تو که از خدات بود این کلاسا رو بپیچونی حالا چی شده که انقدر تو هم رفتی به خاطر دو روز دانشگاه نیومدن؟
- تنهایی خونه آزارم میده بابک. باید صبح تا شب تو تختم از این طرف به اونطرف بشم و در و دیوار تماشا کنم.
- ای بابا خوب این که مشکلی نیست دختر. اون موبالت رو که ازت نگرفتن. یه کم بازی کن. ماشالا تو دانشگاه که ول کن این بازی نبودی.
- سارا کیف بازی کردن با موبایل همون سر کلاسه. اینجا حوصله هیچ کاری ندارم. اه اصلا حالم گرفته ست. نمیدونم چمه.
- خوب اینکه تعجبی نداره عزیزم. حالت گرفته ست چون بعد فلان سال یه بی شعوری به خودش جرات داده ارت تقلب گرفته.
- آخ آخ دیدی سارا؟ به قران خیلی تیز بود وگرنه غیر ممکن بود بتونه بفهمه. من که تو شوک بودم. هه الان میدونی چند نفر اگه بفهمند منو میخوان دست بندازن؟ ضایع شدم رفت پی کارش. پسره خود شیرین. حالا انگار میمرد روش رو بکنه اونطرف که یعنی من ندیدم. شانس بیارم مانی نفهمه وگرنه هیچی دیگه.
بابک که میبینه نانادی دوباره کم کم داره به همون حال قبل بر میگرده و روحیه شر و شیطونش پرتقال مقابلش رو پوست میکنه و جلوی نانادی میگذاره
- بخور دخترم. بخور دهنت خشک شد انقدر این مراقبه رو مستفیض کردی. بخور جون بگیری که باید بریم پیداش کنیم یه حال حسابی ازش بگیریم که حال این نانادی ما رو گرفته.
- بابک ترم تابستون کی ثبت نامشه؟ میدونی؟
- آره چطور؟
- خوب معلومه چطور. برم این واحد کوفتی رو بگیرم که ترم بعد از شما نخوام جدا شم. آخه لامصب پیش نیاز هم بود. تا پاس نکنم نمی تونم دو رو بگیرم.
- فقط خواهشا بشین اینبار بخون که باز یکی مچت رو نگیره.
- نه بابا. اونم چون حالم خوش نبود تونست مرتیکه بفهمه وگرنه عمرا می فهمید. خیالت تخت.
- خیلی کله شقی دختر.
- نانادی؟
- بله مامان؟
- من دیگه دارم میرم. شب دیر میایم. زنگ بزن برات شام بیارن. باشه عزیزم؟
- باشه مامان. نگران نباشید.
بابک از چشمای نانادی غم ناگهانی توش رو میخونه و لحظه ای خودش رو با نانادی مقایسه میکنه و عکس العمل مامانش وقتی فقط سرش درد میکنه که چطور مثل پروانه دورش میگرده و حالا.... سعی میکنه این افکار رو از خودش دور کنه و با خنده رو به سارا میکنه: ببینم سارا آشپزی بلدی؟
سارا از این سوال نا به هنگام بابک لحظه ای جا میخوره و نانادی با خنده رو به بابک
- هوی هوی. ببینم نکنه یادت رفت میخواستی منو بگیری؟ حالا آشپزی سارا میخوای ببینی چطوره؟ ای روزگار. شانس رو میبینی تو رو خدا. آریانا و مانی کم بودن حالا اینم چسبید بهش. خیلی نامردی بابک. اصلا نامه هامو پس بده بهم.
- کدوم نامه ها عزیزم؟ عاشقانه هاشو نمی تونم پس بدم باید از روش برا سارا تقلب بنویسم.
- بیچاره تو عرضه این کارا رو نداری که. بیا خودم برات بنویسم تو حفظش کن تابلو نشی.
لحظه ای بعد تمام غم ها فراموش شده و سه تایی تو سر و کله هم میزنند و میگن و میخندند. بابک از روی تخت بلند میشه و دست نانادی رو هم میگیره و به سمت آشپزخونه میرن. نگاه مهربونش رو به چشمای نانادی میدوزه
- خوب حالا شما اینجا رو صندلی بشین من برات یه سوپ حسابی درست کنم این سارا هم ببینیم یه شفته پلو با دریای خورشت میتونه برامون درست کنه یا نه.
نانادی از اینهمه محبت قطره اشکی آروم روی گونه اش میشینه و رو به بابک
- بابک هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی همچین دوست خوبی پیدا کنم. ازت ممنونم. سارا از تو هم ممنونم. از عصری که اومدین انگار دنیا رو بهم دادین. الانم که...
بابک بین کلام نانادی میپره و با لبخند آروم دستش رو نوازش میکنه: بیچاره ببین چه گندی بدیم جای شام بخوری. من جای تو بودم زنگ میزدم از بیرون برام شام بیارن که سر گشنه زمین نذارم اونوقت تو رمانتیک شدی برا ما. برو قربونت اگه فکر کردی با این حرفا خر میشم میام میگیرمت کور خوندی.
- ای تو ذاتت. باز از تو تعریف کردم.
*****
نانادی بشقاب ها رو روی میز میچینه و سالاد رو سس میزنه و بابک سوپ جو رو توی ظرف میکشه و سارا هم برنج رو توی دیس و کباب های ماهیتابه ای رو هم تو دیس میکشه و روی میز میگذاره و هر سه با لبخند به کباب های نیمه سوخته و برنج شفته نگاه میکنند و سر میز میشینند.
- نانادی رو به سارا میکنه و با خنده: ای خاک تو سرت سارا. آبرومون رو بردی با این غذا پختنت. جای این آریانا و مانی خالی بیان ببینن چشمشون کی رو گرفته
- کی جای من و مانی رو خالی کرد؟ ما اینجاییم و همزمان سرش رو داخل آشپزخونه میکنه و از دیدن سارا و بابک لحظه ای متعجب میشه اما سریع خودش رو جمع و جور میکنه و رو به اونها سلام بلند بالایی میکنه
- به به هی میگفتم این بوهای خوب از کجا میاد نگو از خونه خودمون میاد. ببینم میخواستین تنهایی بخورین؟ خوب شد مادر زنم دوسم داره و سر به زنگاه رسیدم.
مانی هم با لبخند کنار اپن میرسه و سلام میکنه
- بدو مانی. بدو که مادر زن جفتمون خیلی دوسمون داره. به موقع رسیدیم. بیا بشین. خوب ببینم حالا کی پخته؟
نانادی نگاهش رو به صورت قرمز سارا مینداره و با شیطنت رو به آریانا
- عزیزم دیگه این که گفتن نداره. از ظاهرش معلومه کی پخته دیگه. من که میدونی دست پختم حرف نداره.
- پس دست پخت سارا خانومه. به به عجب سوپی هم شده. بوش تا تو خیابونم میومد.
- بابک ریز ریز میخنده و سر سارا زیر تر میره و نانادی با خنده رو به آریانا: نه عزیزم. سوپ رو بابک جون درست کرده. اون پلوی قد کشیده و کبابای حرفه ای رو سارا جون درست کرده.
- مانی لبخندی روی صورتش میشینه و آریانا با جدیت رو به سارا با لبخندی مهربون: عالیه سارا خانوم. حرف نداره. چه قدی هم کشیده برنج. چه کبابی بوش تا تو خیابونم میومد. نمیدونین چه به هوس انداخته بود ما رو. مگه نه مانی؟
- دستتون درد نکنه سارا خانوم واقعا حق با آریاناست.
- ای خاک تو سر زن ذلیل جفتتون. بابک جون تا اینا از این دست پخت خوشمزه سارا جون میخورن یه ملاقه دیگه از این سوپ خوشمزه ات برا من بریز که مثل اینکه خودم باید بخورم و تعریف کنم چون هیجکس دیگه انگار غذا شناس نیست اینجا.
- سارا سرش رو پایین میندازه و آروم رو به آریانا: راستش من تا حالا غذا نپخته بودم برا همین انقدر افتضاح شد همه چی. شرمنده
- آریانا با لحن کاملا جدی رو به سارا: ولی به نظر من عالی شده. حرف نداره. مگه نه مانی؟
مانی طبق معمول و اخلاق همیشگیش که عادت به تغریف الکی نداشت رو به سارا: خانم مجد بالاخره همه چیز یه شروعی داره و برای شروع خیلی خوبه غذاتون. حالا فرصت زیاده و میبینم روزی که دست پخت عالی تون رو بخوریم.
- ببینم استاد حالا دست پخت این بابک جون من چطوره؟ سوپش خوب بود؟
- مثل همه چیزشون بیست. حرف نداشت.
- ممنون شما لطف دارید.
- نانادی رو به بابک: میگم بابک جون خیاطی ات هم بیست هست حالا؟ تو آشپزی از کجا بلدی بابا؟ اه نشد تو یه چیز ما از شما سر تر باشیم.
- بابک با نگاهی گرم رو به نانادی: شما تو همه چیز از ما سر ترین. شکست نفسی میکنین.
....
سارا در حالیکه نانادی رو به بیرون آشپزخونه میفرسته: ظرف ها با من. تو برو بشین.
- آریانا رو به سارا: منم کمکتون میکنم.
نانادی دست مانی و بابک رو میگیره و رو به سارا و آریانا: پس نسکافه بعدشم با جفتتون. و به سمت سالن میره و نگاه ممنونش رو بی هیچ کلامی به چشمای بابک میدوزه که تنهاییش رو به بهترین لحظه ها تبدیل کرده.
- رو به مانی میکنه و با لبخند: ممنونم مانی. میدونم خیلی گرفتاری و به خاطر من اومدی. شرمنده ام.
- از آریانا ممنون باش که با اونهمه گرفتاری پا شد که بیایم تا تو تنها نباشی. من کاری نکردم. از دوستاتم ممنون باش. دوستای خوبی داری. قدرشون رو بدون که همچین دوستایی کم پیدا میشه.