29-03-2021، 0:14
دنیل:ما میریم تا یه لباس مناسب تر بپوشیم.تو هم اماده شو.سری تکون دادم تا در اتاقم همراهیشون کرد.وقتی رفتن درو بستم و چند تا زدم تو سر خودم.وای حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟من اینا رو بردارم ببرم بیرون؟اخه کجا ببرم؟
دیگه چیزیه که شده!
به قول مامان بزرگم تا مامان منو دق نده اروم نمیگیگیره!
خداییش چه نوستالژی های جالبی داشتنا!
هنوزم که هنوزه مامان بزرگم اونا رو یادشه و بعضی اوقاتم انا رو به من یاد میده!
فکر کنم یه بنده خدایی هم بوده اون زمان بهش میگفتن جون دل!یا خدا!مامان بزرگم میخواد شوخی کنه میگه:چطوری جون دل؟برقراری عزیز؟
خداییش از خنده میپوکم.تازه مامان بزرگ و بابابزرگمم اون زمان شاخ یه برنامه ای به اسم اینستا بودن!الان کلی برنامه های دیگه بهتر و کامل از اون اومده بابا!
وای خدا چی دارم میگم؟الان باید لباس بپوشم برم بیرون دارم این چرت و پرتا رو میگم.
من:ولش کن بابا همین تیپم خوبه.اومممم.....نه خیلی رسمیه برای تفریح.
یه نیم تنه هودی مشکی پوشیدم و یه ساپورت مشکی هم پوشیدم.خداییش به خاطر ورزش هایی که میکردم و مجبور بودم انجام بدم هیکلم حرف نداشت.
ارایشمو تمدید کردم و بعد از بستن یه کیف کمری کوچیک مشکی به کمرم از اتاق خارج شدم.نگاهی به اینور و اونور انداختم.
هنوز نیومده بودن.از پیشخدمت خواستم بهشون بگه وقتی اماده شدن بیان تو ماشین.
رفتم تو محوطه.
رفتم سمت بادیگاردا.
من:سلام اقای زاکری.اگه میشه خودتون و بقیه بادیگاردا امروز که من میخوام با مهمونام برم گردش لطفا همراهمون نباشن.
کمی خم شد و گفت:اما بانوی من ملکه دستور دادن.
خندیدم و گفتم:لازم نیست با من اینقدر رسمی حرف بزنی.اشکال نداره من با مادرم صحبت میکنم.
زاکری:ولی....
من:به من اعتماد کن.
سوار ماشین شدم.حال میداد وسطش بگیری بکپی اینقدر بزرگ بود توش.
انگشترم رو لمس کردم و صفحه گوشیم توی هوا نمایان شد.با انگشت میتونستم روش بکشم.
همون لحظه پسرا اومدن تو ماشین.
حرکت کردیم.
اریک:خوب خوب.کجا داریم میریم؟
من:فقط با ماشین میریم تو تهران یه گشتی بزنیم و شاید تو مراکز خرید یه گشتی بزنیم.
لبخندی زد .
با شوق به بیرون نگاه میکردن.
دیگه چیزیه که شده!
به قول مامان بزرگم تا مامان منو دق نده اروم نمیگیگیره!
خداییش چه نوستالژی های جالبی داشتنا!
هنوزم که هنوزه مامان بزرگم اونا رو یادشه و بعضی اوقاتم انا رو به من یاد میده!
فکر کنم یه بنده خدایی هم بوده اون زمان بهش میگفتن جون دل!یا خدا!مامان بزرگم میخواد شوخی کنه میگه:چطوری جون دل؟برقراری عزیز؟
خداییش از خنده میپوکم.تازه مامان بزرگ و بابابزرگمم اون زمان شاخ یه برنامه ای به اسم اینستا بودن!الان کلی برنامه های دیگه بهتر و کامل از اون اومده بابا!
وای خدا چی دارم میگم؟الان باید لباس بپوشم برم بیرون دارم این چرت و پرتا رو میگم.
من:ولش کن بابا همین تیپم خوبه.اومممم.....نه خیلی رسمیه برای تفریح.
یه نیم تنه هودی مشکی پوشیدم و یه ساپورت مشکی هم پوشیدم.خداییش به خاطر ورزش هایی که میکردم و مجبور بودم انجام بدم هیکلم حرف نداشت.
ارایشمو تمدید کردم و بعد از بستن یه کیف کمری کوچیک مشکی به کمرم از اتاق خارج شدم.نگاهی به اینور و اونور انداختم.
هنوز نیومده بودن.از پیشخدمت خواستم بهشون بگه وقتی اماده شدن بیان تو ماشین.
رفتم تو محوطه.
رفتم سمت بادیگاردا.
من:سلام اقای زاکری.اگه میشه خودتون و بقیه بادیگاردا امروز که من میخوام با مهمونام برم گردش لطفا همراهمون نباشن.
کمی خم شد و گفت:اما بانوی من ملکه دستور دادن.
خندیدم و گفتم:لازم نیست با من اینقدر رسمی حرف بزنی.اشکال نداره من با مادرم صحبت میکنم.
زاکری:ولی....
من:به من اعتماد کن.
سوار ماشین شدم.حال میداد وسطش بگیری بکپی اینقدر بزرگ بود توش.
انگشترم رو لمس کردم و صفحه گوشیم توی هوا نمایان شد.با انگشت میتونستم روش بکشم.
همون لحظه پسرا اومدن تو ماشین.
حرکت کردیم.
اریک:خوب خوب.کجا داریم میریم؟
من:فقط با ماشین میریم تو تهران یه گشتی بزنیم و شاید تو مراکز خرید یه گشتی بزنیم.
لبخندی زد .
با شوق به بیرون نگاه میکردن.