28-10-2012، 14:50
*****
- مرجان جان من یه کم ریزتر بنویس اینجوری که تو داری تقلب مینویسی من باید یه بغل ورق با خودم ببرم سر جلسه. اه.
- چقدر غر میزنی نانادی. بابا تقلب میشه یه خط دو خط. یه صفحه دو صفحه نه که کل کتابو بذاری جلوت و بسم الله. دستم شکست به قران. تازه تو از کجا میخوای بفهمی من چی رو کجا نوشتم .
- تو نگران نباش کارتو بکن تنبل. من بعدا یه نگا میندازم چی رو کجا نوشتی. بدو تا شام رو نکشیده مامان.
- راستی امتحان دادش گلمو دادی یا نه هنوز؟ بد شاکیه از دستت.
- آره بابا. دادم تموم
شد. بی خیال از این شاکی شده که نه سر میان ترم تونست ازم تقلب بگیره نه سر پایان ترمش. من نمی فهمم چرا انقدر دنبال تقلب گرفتن از منه. انگار خودش این دوران رو نگذرونده و به عمرش تقلب نکرده. بی کاره ها. یکی نیست بگه بابا به فرض اصلا یکی داره تقلب میکنه. تو رو سننه. جاییزه نوبل بهت میدن تقلبش رو بگیری یا سواد تو کم و زیاد میشه. چشتو ببند سقف رو نگا کن بذار مردمم تقلبشون رو بکنن دیگه.
مانی که از دقایقی پیش کنار در اتاق نانادی در حال گوش کردن به حرفای نانادی و مرجان خواهرشه در رو با عصبانیت باز میکنه و نگاه طوفانیش رو به نانادی میدوزه: چشمم رو رو تقلب هر کی ببندم رو مال تو یکی نمی بندم. تا حالا هم شانس آوردی که دستتو نتونستم رو کنم ولی خیلی امیدوار نباش چون ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
- خیله خوب خیله خوب پسر عمو جوش نزن الان پس می افتی خونت میفته گردن ما. ریلکس باش. در ضمن آقای استاد گرامی، آقای تحصیل کرده ادب حکم میکنه قبل اینکه عین چی سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق یه خانوم در بزنی. گوش وایسادنم فکر کنم کار زشتی باشه ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مرجان از تو بعیده بشینی برا این زبون نفهم تقلب بنویسی و شریک جرمش بشی. بلند شو خودش مینویسه.
- چیه؟ کم آوردی؟
- خیلی بچه ای. دارم میبینم اون روزی رو که زندگیتو آینده تو با همین بچه بازی هات خراب کنی و با چشم گریون ناله پشیمونی کنی و کاسه چه کنم دست بگیری.
- به همین خیال باش.
*****
برگه سوال رو روی میز باز میکنه و لای برگه جواب رو هم باز میکنه و کیف پولش رو مقابلش زیر برگه های درهم روی میز قرار میده و آروم برگه های تقلب رو از توش در میاره و لای برگه ها قرار میده و شروع به نوشتن میکنه و گاه گاهی برگه ها رو جابجا و سوال ها رو ادامه میده که ناگهان با دیدن یک مسئله 5 قسمتی و با بارم 6 نمره نگاهش مات و لحظه ای دستش از نوشتن باز میمونه. اما سریع خودش رو جمع میکنه و با حواس جمع تک تک کلمات داخل سوال رو میخونه و برای هر کلمه تو برگه هاش دنبال تعریفی میگرده و پشت هم تعریف ها رو ردیف میکنه و به هر جون کندنی برگه رو به انتها میرسونه و از جا بلند میشه.
*****
با حرص داشت بد و بیراه میگفت که بابک از دور به سمتش اومد و درست مقابلش ایستاد و با خنده نگاهش کرد. نگاهی که تو اون لحظه نانادی میخواست فقط با یه جواب تند و تیز ببندتش. خواست دهن باز کنه و هر چی حرص تو وجودشه سر بابک خالی کنه که ناگهان از خودش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. خوب تقصیر بابک چیه؟ مگه بابک طراح سوال بوده؟ تازه این بدبخت که دیشب بهم زنگم زد ندا رو هم داد که قطعا استاده مسئله هم خواهد داد. من امتحانم رو گند زدم چرا این بیچاره رو ناراحت کنم. ناخوداگاه با لبخند کمرنگی نگاهش رو به بابک میدوزه.
- میدونم سخت بود. نامردی هم کرده بود مسئله عجیب غریب داده بود. اما به خدا نانادی اگه خونده بودی کتاب رو میتونستی جواب بدی مسئله شو.
- بی خیال بابک. عیبی نداره. خیلی هم کم نیاوردم یه چیزایی سر هم کردم بالاخره.
بهاره طبق معمول پا برهنه و بابک بابک گویان رو سر بابک خراب شد و تیر بار شروع کرد: وای این چی بود مرتیکه چه فکری کرده بود همچین سوالی داده بود. یکی نیست بگه پدرت خوب مادرت خوب ما هنوز به زور معنی زنا رو تو مغزمون گنجوندیم اونوقت تو اومدی وایسادی حکم طفل متولد از زنا چی میشه به کی ملحق میشه و هزار تا سوال عجیب غریب دیگه. ببینم چی میشد جوابش بابک؟
بابک که از صدای جیغ جیغوی بهاره کلافه شده بود و از اینهمه صمیمیت ناگهانیش که بدون آقایی فامیلی چیزی تنها بابک خطابش کرده بود و انگار کور بود یا کر بود که ببینه و بشنوه داره با نانادی حرف میزنه برا تنبیه و بی محلی کردن بهش بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت نانادی بر میگردونه و با ملایمت خطابش قرار میده: نانادی جان شما چی نوشتی جوابشو؟
- هیچی بابا تعریف زنا و زانی و زانیه رو اول نوشتم براش بعدم تعریف طفل نا مشروع. از اونجایی هم که ماشالا تو این مملکت آدم یعنی فقط مرد جماعت و اونم که زیر بار برو نیست و قانونم که زن رو آدم حساب نمیکنه گفتم به هیچ کدوم ملحق نمیشه و از نظر حقوقی هم نه ارث میبره نه هیچ کوفت دیگه. بره کلاشو بندازه هوا که نیومدن سرشو با گیوتین بزنن که ننه باباش یه غلطی کردن و این از همه جا بی خبر بد شانس متولد شده.
" توضیح: زنا در لغت جماع غير مشروع و طفل متولد از زنا طفل نامشروع میباشد.
در اولين گام در بررسي وضعيت و محدوديت هاي حقوقي طفل نامشروع با ماده 1167 روبرو مي شويم كه قانونگذار ايران با لحاظ آن در قانون مدني الحاق طفل حاصل از زنا را به زاني نمي داند. در اين ماده با اشاره به قاعده فراش عنوان مي دارد:
ماده 1167 ق. م : طفل متولد از زنا به زاني ملحق نمي شود.
زاني در اين ماده مفهومي مطلق دارد و تنها پدر طفل را در بر نمي گيرد بلكه به مادر او نيز اطلاق مي گيرد. يعني اين طفل بدون حمايت والدينش خواهد بود و بر والدينش تكليفي و بر او حقوقي از جانب آنها در نظر گرفته نخواهد شد.
قانونگذار با تكيه بر ماده فوق مشروعيت نسب را شرطي اساسي براي وراثت مي داند. يعني طفلي كه به واسطه اي نامشروع پديد آمده باشد حق ارث بردن نه از والدين كه از هم خونان و خويشان خود را ندارد."
- برو بابا چرت و پرت بافتی. هر چند از تو توقع بیش از اینم نمیره.
بابک عصبانیتش رو کنترل میکنه و برای کوبیدن تو دهن بهاره رو به نانادی میکنه و با لبی خندان آروم ضربه ای به پشتش میزنه و همزمان که نانادی رو به سمت جلو حرکت میده : آفرین نانادی. دقیقا همین میشد جوابش. خوب خانم رهنما شما هم که جوابتون رو گرفتین با اجازه.
- نانادی باورم نمیشه. بالاخره این تقلبات یه نیمچه اطلاعاتی هم تو این مغزت فرو کرده انگار. همچین قیافه ات پکر بود که من گفتم گند زده رفته پی کارش.
- همچین کار شاقی هم نبود. تعریف همه چی جلوم بود و حس شیشمم هم در مورد ذات قانونامون و تبعیض همیشگی بین زن و مردم که دیگه حرف نداره. سر هم بندی کردم دیگه. هر چند بیان حقوقی ای نداره تحلیلام اما خوب مثکه خوش شانسی به جاده خاکی نزدم. به به سارا خانوم. میبینم که کبکت حسابی خروس میخونه. معلومه خوب دادی ها.
- آره عالی. وای خلاص شدیم از امتحانا. میتونیم یه نفس راحت بکشیم. ببینم پایه ناهار بیرون هستین؟
- تو رو قران نگو که میخوای وسط میدون انقلاب بریم ناهار بخوریم سارا خانوم.
- وای بابک کوتا بیا. من از طرف خودمو سارا بهت قول میدم مسموم نشی. اگه شدی خودم میام ازت پرستاری میکنم.
- اصلا نمیشه. میریم نوید خیلی هم دور نیست. پس دیگه چونه نزنین و راه بیفتین.
- تو رو جان من فقط این شنبه این دانشگاه کوفتی رو تعطیل کنین با هم بریم اسکی. اه بابا. همه دوست پیدا میکنن ما هم دوست پیدا کردیم. آخه آدمم انقدر خر خون؟ به خدا من تضمین میکنم اتفاقی نیفته یه روز سر کلاس نرین. حیف نیست برف به این قشنگی بیاد و شما ها یه اسکی هم نرفته باشین؟ تازه فقط دو تا کلاس رو از دست میدین. بابک جونم؟؟؟؟ قبول؟ سارا جونم؟؟؟
سارا لبخند میزنه به نانادی و بابک به اینهمه بچگی و سادگی نانادی تو دلش میخنده. به این التماسای شیرینش و لحنی که هر وقت میخواد چیزی طلب کنه ناخوداگاه مثل بچه ها میشه. به لبای برگشته و سر کج شده اش و ناگهان جرقه ای تو ذهنش میزنه و رو به نانادی میکنه و
- شرط داره نانادی خانوم.
- باشه. هر چی باشه قبول. آخ جوننننننننن.....
- با خنده به صورت نانادی نگاه میکنه و شرطش اینه که چهار شنبه سر همه کلاسا موبایل و بازی و نقاشی و میز کندن و همه چی تعطیل و برا من جزوه می نویسی. اگه همه جزوه ها رو کامل بنویسی شنبه باهات میام اسکی. موافقی؟
- منم با بابک موافقم. اگه یه روز عین آدم سر کلاس بشینی و جزوه بنویسی منم باهاتون میام. چطوره نانادی؟
اخماش ناگهان تو هم میره و به زور جلو خودش رو میگیره که جیغ نزنه و بعد رو به بابک قبول نیست. این عادلانه نیست. نمیخوام. تو تا سرفه استادم مینویسی من خودمو بکشمم نمی تونم جزوه کامل بنویسم تازه دق میکنم اگه بخوام از اول کلاس تا آخرش یه بند فقط بنویسم و به استادا گوش بدم. من تو رو که تماشا میکنم موقع جزوه نوشتن سرم سوت میکشه. یه شرط دیگه بذار. جون من بابک. تو که انقدر بی انصاف نبودی.
- نانادی کاملا منصفانه ست. میدونی چقدر برام مهمه که سر کلاسا حاضر باشم پس کم کاری نمیخوام بکن. تازه اصراری هم ندارم. تو گفتی شنبه بریم اسکی جا دانشگاه منم گفتم چهار شنبه جا من جزوه بنویس. در ضمن کار نشد نداره. اگه حواستو جمع کنی و فقط به استاد و درس بدی خیلی هم راحته. انقدرم بین درس صحبت متفرقه میکنه استاد که خودش برا استراحت دستت بسه. حالا خود دانی.
- خودتم مینویسی؟
- نه گفتم که تو برام می نویسی. من فقط گوش میدم.
- یعنی راه دیگه ای نداره؟
- نه نانادی.
*****
مانی وارد کلاس میشه و بعد از سلامی کوتاه کتاب حقوق عمومی رو باز و درس رو شروع میکنه. هنوز چند کلامی نگفته ناگهان با نگاهی ثابت چشم میدوزه به نانادی و چند لحظه ای حرفش از یادش میره. چیزی که میبینه غیر قابل تصوره. نانادی با جدیت تمام خودکار به دست مشغول نوشتنه جزوه ست. یعنی واقعا آفتاب از کدوم طرف در اومده که این دختر داره جزوه مینویسه؟ هر چی تو ذهنش کنکاش میکنه به هیچ نتیجه ای نمی رسه جز اینکه حتما باز یه سر گرمی و تفریح جدید پیدا کرده و یه راه جدید برا سر به سر گذاشتن و عصبی کردنش. پس اخماشو در هم میکشه و دوباره شروع به ادامه درس میکنه.
تا نیمه های ساعت نانادی بی وقفه می نویسه. انگار منتظر نشسته تا کلام از دهان مانی خارج بشه و اون رو هوا بقاپه. مانی هم به عکس همیشه و انگار طی یه مبارزه خاموش تصمیم گرفته بی وقفه تنها درس بده تا پیروز این مبارزه باشه.
بابک با لذت نگاهش رو به نانادی دوخته و اینهمه تلاش و اراده که در مقابل اینهمه بی انصافی و جنگ خاموش مانی بی وقفه و بی هیچ کلام و اعتراضی در حال نوشتن جزوه ست. جزوه ای که تمام سعیش رو برای جا نیفتادنه کلمات میکنه. واقعا این دختر دنیای اراده و هوش و پشتکاره. از اینکه احساس مسئولیت داره نسبت به قولی که به بهش داده غرق لذت میشه و چندین بار این فکر تو مغزش میاد که قلم رو از نانادی بگیره و خودش ادامه بده تا اون استراحت کنه اما در نهایت دوباره به این نتیجه می رسه که بالاخره از یه جا باید شروع کرد پس ترحم بیجا نباید بکنه. میدونه نانادی اگر بخواد میتونه از خودش خیلی بالاتر باشه و فقط باید بخواد.
نانادی کم کم کلافه و عصبی با دستایی که دیگه جون نوشتن توشون نمونده و در حالیکه حتی فرصت فحش زیر لب دادن به مانی رو هم بدست نمیاره، اخمش عمیق تر میشه و نا خوداگاه و غیر ارادی با صدای خسته و کمی بلند رو به مانی نگاهش رو میدوزه و
- استاد میشه یه مقدار آروم تر بگید؟ واقعا خیلی سریع جلو میرین و من هر کار میکنم عقب میمونم ازتون.
مانی که تقریبا خودش رو به هدفش نزدیک میبینه نقاب بی تفاوتی به چهره میزنه و با اخمی سنگین رو به نانادی : خانوم من دیکته نمیگم که آروم تر بگم. این وظیفه شماست که تند تر بنویسین و سرعت یادداشت بر داریتون رو با من تطبیق بدین. قطعا اگر با حواس جمع تری گوش بدین و نصف فکرتون دنبال استراحت نباشه عقب نمی مونین.
هم بابک هم مانی و هم سارا هر سه میدونستن که این حرف کاملا بی انصافی در حقه نانادی ست اما نانادی بی خبر از همه جا فکر میکنه واقعا حق با مانی ست و ایراد از اونه و حتما خیلی حواسش جمع نیست وگرنه چطور هیچکس دیگه ای عقب نمونده و صداش در نمی یاد. غافل از اینکه نصف بیشتر کلاس هم به درد نانادی دچار شدن و یه خط در میون در حال جا انداختن مطالب هستن و صداشون در نمی یاد به هوای اینکه بابک نامی در حال جزوه نوشتن و حتی سرفه استاد رو هم نت برداری کردنه و بعد از روش میتونن کامل کنن.
نانادی کلافه و با حالتی که کم کم بغضی سنگین توش پر میشه به خودش نهیب میزنه و با حواس جمع تری دوباره شروع به نوشتن میکنه. نانادی حواستو جمع کنی عقب نمی مونی. تو به بابک قول دادی. اون به امید تو نشسته. جزوه اش اگه ناقص باشه حرفی بهت نمی زنه اما خودت که عذاب وجدان میگیری. یه بار ازت یه کار خواسته پس رو سفیدش کن.
دوباره با سرعت بیشتر شروع میکنه و اینبار واقعا در مقابل مانی و سرعت بیانش کم میاره و اشک تو چشماش میشینه. خودش باورش نمیشه که به خاطر یه جزوه نوشتن اشک بخواد بریزه و ناراحت باشه از اینکه عقب مونده. اگه کس دیگه ای جای خودش بود قطعا تا یه هفته سوژه اش کرده بود و براش دست گرفته بود اما حالا.... اینبار واقعا مستاصل نگاهش رو که قطره اشکی سمج توش پر پر میزنه به مانی میدوزه و با نگاه بهش التماس میکنه.
مانی که برای اولین بار با چنین صحنه ای مواجه شده و یاد نداره نانادی هیچوقت به خاطر هیچ چیزی بغض کرده باشه و اشک تو چشماش خونه کرده باشه و نگاه ملتمسی به کسی کرده باشه تازه به عمق مسئله پی میبره و اینکه قطعا این برای نانادی خیلی مهمه که این جزوه کامل باشه و با نگاهی به بابک که به عکس همیشه دست به سینه تنها بهش گوش میکنه میفهمه که ارتباطی بین این دو هست و ناگهان از خودش و اینهمه بی انصافیش در حق نانادی ناراحت میشه. دلش نمیخواد تحت هیچ شرایطی این چشمها رو غمگین و ملتمس ببینه. کم کم سرعت بیانش رو کم و بعد وقفه ای توی کلامش ایجاد میکنه تا استراحتی به نانادی داده باشه که به جرات میتونه قسم بخوره تنها کسیه که تو کلاس واو به واو گفته هاش رو داشته می نوشته و یک لحظه هم استراحتی به دستش نداده.
نانادی هم از فرصت استفاده میکنه و با بدبختی دستش رو فشار میده و سعی میکنه درد توش رو آروم کنه.
واقعا ممنون بابت خوندن رمان و مثبت ها و تشکر هاتون. به من لطف بزرگی میکنین اما:
میگم یعنی واقعا هیچ نقدی ندارین؟ مگه میشه؟ دو تا احتمال بیشتر وجود نداره یا خیلی رمان آبکیه که به خودتون زحمت یه نقدم نمی دین (که البته من از اولم تاکید کردم تا وارد اصل داستان بشیم یه کم طول میکشه و یه مقدار صبر و حوصله شما رو می طلبه)، یا زیادی بی حرفه که من یکی که شک دارم. حالا به نظر شما جریان چیه؟ حالا ما محض احتیاط بازم این لینک نقد رو میذاریم تا ببینیم چی میشه.
مانی ادامه درس رو شروع میکنه که ناگهان با صدای کاملا مخالف نظرتون هستم کسی از بین دانشجویان میخکوب بر میگرده و نگاهش روی نانادی ثابت میمونه. دوباره نانادی. امروز داره هر لحظه یه شوک بهش وارد میکنه این دختر. مانی با اخم رو به نانادی
- خانوم از نظرتون اگر میتونید دفاع کنید اجازه مخالفت دارید در غیر اینصورت بهتره نظم کلاس رو به هم نریزید.
اما نانادی که کاملا غرق بحث شده و نه دنبال به هم زدنه کلاسه و نه دنبال دست گرفتن یا عصبی کردن مانی با جدیت سرش رو بالا میگیره و شروع میکنه از نظرش دفاع کردن. بابک غرق لذت نگاهش رو به نانادی میدوزه و حواسش رو متمرکز نظرش و در نهایت حیرت میبینه که نانادی کاملا داره منطقی از نظر مخالفش دفاع میکنه و لحظه ای این نکته تو مغزش میچرخه که واقعا دقت زیادی داره و به نکته ای داره اشاره میکنه که بابک اصلا توجه نداشت بهش. اما مانی که تازه خوشش اومده از این بحث و کاملا موافقه با نظر مخالف نانادی و خودش هم میدونه این مشکلی هست که متاسفانه از قوانین ایراد دارمون ناشی شده و راهی جز پذیرشش نیست، کوتاه نمی یاد و سعی میکنه نانادی رو با ظرافت تو بحثش جلو ببره تا جایی که خودش متوجه مشکل اساسی بشه. پس رو میکنه به نانادی که در حال بحث کردن دائم سرش پایین و روی برگه هاش خم و چیزی می نویسه و با نگاهی جدی
- خانوم اولا اگر دارید تو بحث شرکت میکنید و نظری میدید سرتون رو بلند کنید و نوشتن رو موقتا تعطیل کنید و حواستون رو به چیزی که میگید بدین.
نانادی با سادگی بین حرف مانی میپره و با صدایی آروم:
- نمی تونم چون باید جزوه هم بنویسم و نظرات شما رو هم یاد داشت کنم و اگر الان ننویسم فراموش میشه ولی باور کنید حواسم کاملا جمع حرفام هست و حرفای شما رو هم کاملا می شنوم.
- مطلب دوم. یه حقوقدان همیشه با سند و مدرک مکتوب حرف میزنه نه رو هوا. پس اگر مخالف هستید نظر مخالفتون رو با ماده قانونی ثابت کنید وگرنه نظرات شخصی شما به هیچ دردی نمی خوره. مواد قانونی ای که بهشون استناد کردید تو نظرتون رو برای ما بخونین.
نانادی سرش رو پایین میندازه و برای اولین بار به خودش لعنت میفرسته که بیخود و بی جهت اصلا بلند شده و نظری داده وقتی کل چیزی که از این درس میدونه در حد همین یه ساعت کلاس امروزه که خیر سرش مجبور بوده جزوه بنویسه و به طبع اون درس رو گوش بده. ای تو روحت نانادی. خوردی حالا؟ از کدوم گوری میخوای ماده قانونی براش بیاری؟ اصلا تو میدونی تو کدوم کتاب باید بگردی دنبال ماده یا اصلا میدونی کدوم صفحه؟ ای خبرت نانا. با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و رو به مانی
- شرمنده استاد من نمیدونم اصلا ماده قانونی ای هست که بتونه نظرم رو ثابت کنه و اگر هست اصلا کدوم ماده هست من رو حساب مطالبی که شما درس میدادید نظر دادم. متاسفم.
بابک که حاضر بود به خاطر نانادی و اینهمه صداقت و سادگی و مهمتر از همه تلاشش و دقتش هر کاری بکنه دیگه سکوت را جایز نمی بینه و با دستی بالا گرفته و قبل از کوبیده شدن احتمالی نانادی توسط استاد ادامه حرف نانادی رو پی میگیره و نظر موافقش با نانادی رو اعلام و کتاب قانون رو با سرعت باز میکنه و به مواد مربوطه ارجاع میده و در نهایت به نتیجه مطلوب میرسند.
مانی با لبخند لحظه ای نگاه ممنونش رو به نانادی میدوزه و بعد رو به بابک تشکر میکنه از شرکتشون در بحث و کلاس رو به پایان میرسونه و نانادی در کمال تعجب به ساعتش و این گذر سریع کلاس نگاه میکنه. کلاسی که هر جلسه لحظه هاش عمر نوح داشتن و حالا نفهمیده بود اصلا کی تموم شده. تنها چیزی که احساس میکرد دست بی حس شده اش و برگه های یادداشت جلوش بود. برگه ها رو به سمت بابک میگیره و با لبخند بهش میده.
- خسته نباشی نانادی. واقعا عالی بود.
- خنده شیرینی میکنه و: اما دفعه اول و آخری بود از این شرط ها میذاری. دستم شکست و تازه کلی هم کنف شدم جلو این پسر عموی گرامی. یعنی هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم که یه جلسه سر کلاس یه چیزی شنیدم حالا بحثم میکنم. سارا ببینم تو یعنی کامل هر چی گفت رو تونستی یادداشت کنی؟
- نه فدات شم. خیلی تند میگفت. فکر کنم تو از همه کل کلاس جزوه کامل تری نوشتی. شک دارم بابک خودشم اگه بود میتونست انقدر کامل بنویسه.
- واقعا؟؟؟؟؟ یعنی این مانی نامرد فقط میخواست حال منو بگیره؟ عجب آدمیه. دارم براش.
- ا نانادی نگو دیگه. حیوونی مگه ندیدی چه لبخندی بهت زد آخر بحث. تازه کلی هم تشکر کرد که تو بحث شرکت کردین. گناه داره. خوب مگه حرف بدی زد؟ مشکل تو بود جا میموندی دیگه.
- وای سارا حالمو به هم زدی باز. ببین تو ازش دفاعم نکنی به خدا من میفرستمش بیاد بگیرتت. نترس عزیزم.
سارا حرص میخورد و نانادی و بابک میخندیدن و یه روز پر خاطره دیگه رو تو ذهنشون ثبت میکردن.
*****
نانادی خسته و بی رمق جلوی تلویزیون روی مبل لم میده که آریانا با نگاهی خندان روبروش میشینه و دستش رو زیر چونه میگذاره و با دقت به صورت نانادی نگاه میکنه و برای اولین بار آثار خستگی رو تو این چشمای جنگلی میینه و ناخوداگاه دوباره یاد حرفای مانی بعد از ظهر توی شرکت می افته. حرفایی که اگه کسی غیر از مانی گفته بود قطعا باور نمی کرد.
نانادی که سنگینی نگاهی رو روش حس میکنه سرش رو بلند میکنه و آروم نگاهش روی صورت آریانا ثابت میشه: ها؟؟؟ چیه؟ چرا زوم کردی رو من؟ خوشگل ندیدی تا حالا؟
- چرا دیدم. پر روی از خود متشکر ندیدم. شنیدم امروز کولاک کردی تو دانشگاه.
- چیه؟ باز خبر چینت چی پشتم ردیف کرده؟
- بیچاره مانی. حیف اونهمه تعریفی که ازت کرد.
- ا؟؟؟؟ مگه اون تعریفم بلده از کسی بکنه؟ ماشالا ما رو که خوب شست و پهن کرد سر کلاس.
- خودت که مانی رو میشناسی. نه حرف بی ربط میزنه نه دفاع بیخود میکنه و نه تعریف الکی. پس برو یه جا امروز رو ثبت کن چون اولین باریه که مانی اینجوری ازت تعریف میکرد. میگفت هوشی که تو داری اگه یه ذره حواس بدی و دست از این شیوه درس خوندنت بر داری یه روز یه چیزی میشی برا خودت.
- دیدیش بهش حتما یاداوری کن من همینجوری هم یه روزی خوب چیزی میشم. حالا تماشا کنین. اگه این قانون مسخره ایران نبود حتما یه روزی من قاضی میشدم. هر چند شاید تصمیم گرفتم رفتم خارج از ایران و اونجا به این مقام رسیدم.
- نه تو رو خدا. دستت درد نکنه. همین اینجا رو آباد کردی بسه. بذا یه ذره آبرو برامون بمونه تو این بلاد کفر.
- نمکدون. راستی من شنبه قراره با بابک و سارا دوستام بریم اسکی. میریم همین توچال. تو هم میای آریانا؟
- با یه مشت جوجه کجا بیام؟
- خود دانی.
- ببینم راستی مگه تو دانشگاه نداری شنبه؟
- خوب نمیرم. چه اهمیتی داره.
- برا شما که بله ولی دوستات یادمه بچه خرخون بودن به قول خودت. اونا چطور راضی شدن؟
- هیچی بابا شرط گذاشتن باهام که اگه چهار شنبه ای کل کلاسا من جزوه بنویسم شنبه رو تعطیل میکنن میان بریم اسکی. آخه پنجشنبه جمعه خیلی شلوغه. نمی شه رفت.
- آریانا بلند زیر خنده میزنه و : پس بگو. میگم این نانادی این کاره نیست بگو برا رسیدن به هدف مجبور شده بشه بچه خرخون جزوه بنویس. ای ای ای. من و مانی رو بگو که چقدر فکر کردیم چطور شده تو یهو متحول شدی. اون مانی ساده رو بگو که وایساده سرش به سنگ خورده علاقه اش به بابک باعث شده مثل اون رفتار کنه و سر به راهش کرده بابک. برم این خبر دسته اول رو سریعتر بدم بهش تا بیشتر از این فکر بیچاره منحرف نشده. من گفتم این نانادی تو این باغا و فازا نیست.
چشماشو باز میکنه و نگاهش روی عقربه های ساعت مچیش میچرخه و سریع از تخت خیز بر میداره به سمت دستشویی اتاقش. ساعت هفت صبحه و ساعت هفت و نیم بام تهران دم باجه فروش بلیط قرار داشت. لباسش رو سریع پوشید و با تیکه کیکی توی یه دستش و چوب هاش تو دست دیگه ضربه ای به در اتاق آریانا زد و همزمان در رو باز کرد تا برای بار آخر هم از آریانا بپرسه که بالاخره تصمیم داره بیاد یا نه.
آریانا حاضر و آماده در حال ادوکلن زدن بود. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده.
- عجب آدمی هستی آریانا. خوب میمردی منم بیدار کنی که هل هل حاضر نشم؟
- آخه نمیدونستم چه ساعتی قرار داری گفتم شاید دیر نشده که خوابی هنوز.
- باشه بریم حالا؟ ساعت هفت و نیم باید دمه فروش بلیط باشیم.
- تو برو من منتظر کسی هستم. بیاد میام. دیر شد دو تا بلیط هم برای ما بگیرین.
- الان دو تا شاخک فضولی رو سرم سبز شده. می بینیشون تو هم؟
- برو بچه پر رو. این وصله ها به من نمی چسبه. پسره.
- ای خاک تو سر بی ارزه ات. نگفته بودی هم خودم می دونستم از این ارزه ها نداری. فعلا. زود بیاین ها. راستی خوش تیپه دوستت؟
- چطور؟
- گفتم لا اقل ما یه بهره ای ببریم و دستمون رو یه جا بند کنیم.
- آها از اون لحاظ. آره عالی. حرف نداره. ببینی مبهوتش میشی.
- خوبه بابا تو هم. باز جو گیر شد با این دوستای لنگ و منگش. بای.
*****
بابک و نانادی و سارا توی صف بلیط ایستاده بودن و مشغول شوخی خنده و سر به سر گذاشتن بودن.
- میگم سارا ببین این داداش من بد چیزی نیست به جان تو. رسیدن من و بابک هی از تو تعریف میکنیم و آخرش تو رو میندازیم به اون. بعد تو و بابک از من تعریف کنین و منو بندازین به این دوست آریانا. بد میگم؟
- خیلی زرنگین ها. اونوقت من چی میشم؟ قبول نیست. من سرم بی کلاه میمونه. آقا ما بر میگردیم دانشگاه سر کلاسمون لا اقل جزوه هامون رو بنویسیم.
- اه گندشو در آوردی بابا. یه روز بذار خوش بگذرونیم و بی خیال درس و کلاس.
- خوب پس یه فکری به حال من کنین. تو مال خودم میشی. سارا هم یا مال داداشت یا دوست داداشت بشه. اینجوری منصفانه ست.
- دیگه چی؟ دستی دستی کیس ازدواج توپم رو بدم دست سارا خانوم؟ رو دل میکنه دو تا دو تا.
- عزیزم چرا رو دل کنم؟ بالاخره باید حق انتخاب داشته باشم. اصلا شاید دلم خواست دوست برادرت رو انتخاب کنم. آخه میدونی چیه؟ تو بخوای خواهر شوهر بشی همچین غیر قابل تحمل میشی.
- ای تو روحت. جهنم پسره مال تو ولی امیدوارم خودش جای چهار تا خواهر شوهر حالتو بگیره. (نانادی همزمان با پایان جمله اش با ژستی مثلا عاشقانه دستش رو زیر دست بابک میندازه و بهش تکیه میده و): اصلا کجا شوهر پیدا کنم ماه تر از بابک جون خودم. تازه مهریه هم یه کتایخونه پر کتاب مهرم میکنه که علم آموزی کنیم ز گهواره تا گور.
- بابک خنده بلندی سر میده و رو به نانادی: نه که خیلی از گهواره تا اینجام علم آموزی کردین!!!!!!
- جون به جونت کنن بلد نیستی ناز کشی کنی تا بله رو بگیری. تو همون باید سرت رو بکنی تو جزوه هات.
هنوز مشغول تو سر و کله هم زدنن که نانادی از دور آریانا رو میبینه که داره به سمتشون میاد. رو میکنه سمت سارا و با خنده: آخ آخ سارا جون بد شانسی آوردی مثل اینکه حق انتخابی در کار نیست چون برادر گرامی رو تنها میبینم.
- سارا قیافه خنده دار و مثلا طلبکاری به خودش میگیره و رو به نانادی: من که گفتم زن داداشت نمی شم. این دوستش پس کجاست. ای گندتون بزنن بخیلین دیگه.
- سلام. آریانا هستم.
- نانادی با خنده پس این کیس مورد نظر کوش؟ سارا جون چشمش خشک شد که. نگفتی شکست روحی میخوره؟
آریانا با تعجب نگاهش رو به نانادی میدوزه و سارا سرخ و سفید میشه و بابک دستش رو برای سلام کردن جلو میبره
- بابک هستم. از آشناییتون خوشبختم.
آریانا از بهت بیرون میاد و بعد از دست دادن با بابک رو به سارا میکنه و دستش رو جلو میبره و در همون حال سلام میکنه و در جواب نانادی میگه مانی رفت ماشین رو پارک کنه. الان میاد.
سارا از قرمزی و خجالت سرش رو تقریبا به سینه اش میچسبونه و نانادی با فریاد بلند و متعجبش آریانا و بابک رو از جا می پرونه: مانییییییییییییییییییییی؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای خبرت کی گفت مانی رو با خودت بر داری بیاری؟
مانی همون لحظه بهشون میرسه و با لبخند سلامی جمعی میکنه و آریانای از همه جا بی خبر رو به نانادی: جنابالی که صبح برا تور زدنش داشتی خودتو خفه میکردی این دوستتون هم که تا دو دیقه پیش از نیومدنش داشت شکست روحی میخورد حالا چی شد یهو معترض شدین؟
با این حرف سارا رسما آب شد تو زمین و نانادی به سمت آریانا خیز برداشت و مشتی نثار بازوش کرد و مشغول سر و کول هم پریدن شدن.
- سارا با سری رو به پایین و خجالت زده رو به مانی: ببخشید استاد راستش نانادی داشت شوخی میکرد. ما منظوری نداشتیم.
- مانی لبخندی آروم به صورت سارا میپاشه و : خانوم مجد آریانا پسر شوخی هست شما خودتون رو معذب نکنین. راحت باشین. من متوجه شدم خودم. در ضمن من اینجا استاد نیستم فقط مانی هستم.
راستی آقا بابک تبریک میگم بهتون. بالاخره یه نفر یه بار تونست این نانادی ما رو مجبور کنه سر کلاس درس گوش بده و مهمتر از اون جزوه بنویسه و بحث بکنه و واقعا کار بزرگی کردین.
- نانادی رو به مانی میکنه: به قول بابک چیز بزرگ اگر میخوای باید کار بزرگی هم براش بکنی. کم چیزی نیست من این بابک خرخون رو از راه به در کردم آوردم اسکی.
- کاملا حرفشو ن متین بوده.
- راستی مانی یکی طلبت ه. پس امروز خیلی مواظب خودت باش که بلا ملا سرت نیارم.
- آخه چرا نانادی؟
- چرا؟؟؟؟ روتو برم. کی بود منو سر کلاس ضایع کرد؟ خانوم اگه قانونی میتونین ثابت کنین حرفتون رو بگین وگرنه خفه شین.
- اولا من اینجوری نگفتم. بعدم مگه دروغ گفتم. هر کس دیگه ای هم بود همین جواب رو میدادم. یه کم درس بخون تا وقتی استادت اینجوری گفت مثل بابک ماده قانونی بذاری جلوش.
- اتفاقا برا همین تصمیم گرفتم این بابک جون رو جا تقلب بذارم تو جیبم هر جا رفتم که تو جواب در نمونم.
- همین دیگه. همش دنبال تقلبی. تا کی سرت
- خیله خوب کوتا بیا تکراری شده حرفت. نترس نه سرم به سنگ میخوره نه اشکم رو می بینی. حالا هم بزنین بریم.
- مرجان جان من یه کم ریزتر بنویس اینجوری که تو داری تقلب مینویسی من باید یه بغل ورق با خودم ببرم سر جلسه. اه.
- چقدر غر میزنی نانادی. بابا تقلب میشه یه خط دو خط. یه صفحه دو صفحه نه که کل کتابو بذاری جلوت و بسم الله. دستم شکست به قران. تازه تو از کجا میخوای بفهمی من چی رو کجا نوشتم .
- تو نگران نباش کارتو بکن تنبل. من بعدا یه نگا میندازم چی رو کجا نوشتی. بدو تا شام رو نکشیده مامان.
- راستی امتحان دادش گلمو دادی یا نه هنوز؟ بد شاکیه از دستت.
- آره بابا. دادم تموم
شد. بی خیال از این شاکی شده که نه سر میان ترم تونست ازم تقلب بگیره نه سر پایان ترمش. من نمی فهمم چرا انقدر دنبال تقلب گرفتن از منه. انگار خودش این دوران رو نگذرونده و به عمرش تقلب نکرده. بی کاره ها. یکی نیست بگه بابا به فرض اصلا یکی داره تقلب میکنه. تو رو سننه. جاییزه نوبل بهت میدن تقلبش رو بگیری یا سواد تو کم و زیاد میشه. چشتو ببند سقف رو نگا کن بذار مردمم تقلبشون رو بکنن دیگه.
مانی که از دقایقی پیش کنار در اتاق نانادی در حال گوش کردن به حرفای نانادی و مرجان خواهرشه در رو با عصبانیت باز میکنه و نگاه طوفانیش رو به نانادی میدوزه: چشمم رو رو تقلب هر کی ببندم رو مال تو یکی نمی بندم. تا حالا هم شانس آوردی که دستتو نتونستم رو کنم ولی خیلی امیدوار نباش چون ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
- خیله خوب خیله خوب پسر عمو جوش نزن الان پس می افتی خونت میفته گردن ما. ریلکس باش. در ضمن آقای استاد گرامی، آقای تحصیل کرده ادب حکم میکنه قبل اینکه عین چی سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق یه خانوم در بزنی. گوش وایسادنم فکر کنم کار زشتی باشه ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مرجان از تو بعیده بشینی برا این زبون نفهم تقلب بنویسی و شریک جرمش بشی. بلند شو خودش مینویسه.
- چیه؟ کم آوردی؟
- خیلی بچه ای. دارم میبینم اون روزی رو که زندگیتو آینده تو با همین بچه بازی هات خراب کنی و با چشم گریون ناله پشیمونی کنی و کاسه چه کنم دست بگیری.
- به همین خیال باش.
*****
برگه سوال رو روی میز باز میکنه و لای برگه جواب رو هم باز میکنه و کیف پولش رو مقابلش زیر برگه های درهم روی میز قرار میده و آروم برگه های تقلب رو از توش در میاره و لای برگه ها قرار میده و شروع به نوشتن میکنه و گاه گاهی برگه ها رو جابجا و سوال ها رو ادامه میده که ناگهان با دیدن یک مسئله 5 قسمتی و با بارم 6 نمره نگاهش مات و لحظه ای دستش از نوشتن باز میمونه. اما سریع خودش رو جمع میکنه و با حواس جمع تک تک کلمات داخل سوال رو میخونه و برای هر کلمه تو برگه هاش دنبال تعریفی میگرده و پشت هم تعریف ها رو ردیف میکنه و به هر جون کندنی برگه رو به انتها میرسونه و از جا بلند میشه.
*****
با حرص داشت بد و بیراه میگفت که بابک از دور به سمتش اومد و درست مقابلش ایستاد و با خنده نگاهش کرد. نگاهی که تو اون لحظه نانادی میخواست فقط با یه جواب تند و تیز ببندتش. خواست دهن باز کنه و هر چی حرص تو وجودشه سر بابک خالی کنه که ناگهان از خودش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. خوب تقصیر بابک چیه؟ مگه بابک طراح سوال بوده؟ تازه این بدبخت که دیشب بهم زنگم زد ندا رو هم داد که قطعا استاده مسئله هم خواهد داد. من امتحانم رو گند زدم چرا این بیچاره رو ناراحت کنم. ناخوداگاه با لبخند کمرنگی نگاهش رو به بابک میدوزه.
- میدونم سخت بود. نامردی هم کرده بود مسئله عجیب غریب داده بود. اما به خدا نانادی اگه خونده بودی کتاب رو میتونستی جواب بدی مسئله شو.
- بی خیال بابک. عیبی نداره. خیلی هم کم نیاوردم یه چیزایی سر هم کردم بالاخره.
بهاره طبق معمول پا برهنه و بابک بابک گویان رو سر بابک خراب شد و تیر بار شروع کرد: وای این چی بود مرتیکه چه فکری کرده بود همچین سوالی داده بود. یکی نیست بگه پدرت خوب مادرت خوب ما هنوز به زور معنی زنا رو تو مغزمون گنجوندیم اونوقت تو اومدی وایسادی حکم طفل متولد از زنا چی میشه به کی ملحق میشه و هزار تا سوال عجیب غریب دیگه. ببینم چی میشد جوابش بابک؟
بابک که از صدای جیغ جیغوی بهاره کلافه شده بود و از اینهمه صمیمیت ناگهانیش که بدون آقایی فامیلی چیزی تنها بابک خطابش کرده بود و انگار کور بود یا کر بود که ببینه و بشنوه داره با نانادی حرف میزنه برا تنبیه و بی محلی کردن بهش بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت نانادی بر میگردونه و با ملایمت خطابش قرار میده: نانادی جان شما چی نوشتی جوابشو؟
- هیچی بابا تعریف زنا و زانی و زانیه رو اول نوشتم براش بعدم تعریف طفل نا مشروع. از اونجایی هم که ماشالا تو این مملکت آدم یعنی فقط مرد جماعت و اونم که زیر بار برو نیست و قانونم که زن رو آدم حساب نمیکنه گفتم به هیچ کدوم ملحق نمیشه و از نظر حقوقی هم نه ارث میبره نه هیچ کوفت دیگه. بره کلاشو بندازه هوا که نیومدن سرشو با گیوتین بزنن که ننه باباش یه غلطی کردن و این از همه جا بی خبر بد شانس متولد شده.
" توضیح: زنا در لغت جماع غير مشروع و طفل متولد از زنا طفل نامشروع میباشد.
در اولين گام در بررسي وضعيت و محدوديت هاي حقوقي طفل نامشروع با ماده 1167 روبرو مي شويم كه قانونگذار ايران با لحاظ آن در قانون مدني الحاق طفل حاصل از زنا را به زاني نمي داند. در اين ماده با اشاره به قاعده فراش عنوان مي دارد:
ماده 1167 ق. م : طفل متولد از زنا به زاني ملحق نمي شود.
زاني در اين ماده مفهومي مطلق دارد و تنها پدر طفل را در بر نمي گيرد بلكه به مادر او نيز اطلاق مي گيرد. يعني اين طفل بدون حمايت والدينش خواهد بود و بر والدينش تكليفي و بر او حقوقي از جانب آنها در نظر گرفته نخواهد شد.
قانونگذار با تكيه بر ماده فوق مشروعيت نسب را شرطي اساسي براي وراثت مي داند. يعني طفلي كه به واسطه اي نامشروع پديد آمده باشد حق ارث بردن نه از والدين كه از هم خونان و خويشان خود را ندارد."
- برو بابا چرت و پرت بافتی. هر چند از تو توقع بیش از اینم نمیره.
بابک عصبانیتش رو کنترل میکنه و برای کوبیدن تو دهن بهاره رو به نانادی میکنه و با لبی خندان آروم ضربه ای به پشتش میزنه و همزمان که نانادی رو به سمت جلو حرکت میده : آفرین نانادی. دقیقا همین میشد جوابش. خوب خانم رهنما شما هم که جوابتون رو گرفتین با اجازه.
- نانادی باورم نمیشه. بالاخره این تقلبات یه نیمچه اطلاعاتی هم تو این مغزت فرو کرده انگار. همچین قیافه ات پکر بود که من گفتم گند زده رفته پی کارش.
- همچین کار شاقی هم نبود. تعریف همه چی جلوم بود و حس شیشمم هم در مورد ذات قانونامون و تبعیض همیشگی بین زن و مردم که دیگه حرف نداره. سر هم بندی کردم دیگه. هر چند بیان حقوقی ای نداره تحلیلام اما خوب مثکه خوش شانسی به جاده خاکی نزدم. به به سارا خانوم. میبینم که کبکت حسابی خروس میخونه. معلومه خوب دادی ها.
- آره عالی. وای خلاص شدیم از امتحانا. میتونیم یه نفس راحت بکشیم. ببینم پایه ناهار بیرون هستین؟
- تو رو قران نگو که میخوای وسط میدون انقلاب بریم ناهار بخوریم سارا خانوم.
- وای بابک کوتا بیا. من از طرف خودمو سارا بهت قول میدم مسموم نشی. اگه شدی خودم میام ازت پرستاری میکنم.
- اصلا نمیشه. میریم نوید خیلی هم دور نیست. پس دیگه چونه نزنین و راه بیفتین.
- تو رو جان من فقط این شنبه این دانشگاه کوفتی رو تعطیل کنین با هم بریم اسکی. اه بابا. همه دوست پیدا میکنن ما هم دوست پیدا کردیم. آخه آدمم انقدر خر خون؟ به خدا من تضمین میکنم اتفاقی نیفته یه روز سر کلاس نرین. حیف نیست برف به این قشنگی بیاد و شما ها یه اسکی هم نرفته باشین؟ تازه فقط دو تا کلاس رو از دست میدین. بابک جونم؟؟؟؟ قبول؟ سارا جونم؟؟؟
سارا لبخند میزنه به نانادی و بابک به اینهمه بچگی و سادگی نانادی تو دلش میخنده. به این التماسای شیرینش و لحنی که هر وقت میخواد چیزی طلب کنه ناخوداگاه مثل بچه ها میشه. به لبای برگشته و سر کج شده اش و ناگهان جرقه ای تو ذهنش میزنه و رو به نانادی میکنه و
- شرط داره نانادی خانوم.
- باشه. هر چی باشه قبول. آخ جوننننننننن.....
- با خنده به صورت نانادی نگاه میکنه و شرطش اینه که چهار شنبه سر همه کلاسا موبایل و بازی و نقاشی و میز کندن و همه چی تعطیل و برا من جزوه می نویسی. اگه همه جزوه ها رو کامل بنویسی شنبه باهات میام اسکی. موافقی؟
- منم با بابک موافقم. اگه یه روز عین آدم سر کلاس بشینی و جزوه بنویسی منم باهاتون میام. چطوره نانادی؟
اخماش ناگهان تو هم میره و به زور جلو خودش رو میگیره که جیغ نزنه و بعد رو به بابک قبول نیست. این عادلانه نیست. نمیخوام. تو تا سرفه استادم مینویسی من خودمو بکشمم نمی تونم جزوه کامل بنویسم تازه دق میکنم اگه بخوام از اول کلاس تا آخرش یه بند فقط بنویسم و به استادا گوش بدم. من تو رو که تماشا میکنم موقع جزوه نوشتن سرم سوت میکشه. یه شرط دیگه بذار. جون من بابک. تو که انقدر بی انصاف نبودی.
- نانادی کاملا منصفانه ست. میدونی چقدر برام مهمه که سر کلاسا حاضر باشم پس کم کاری نمیخوام بکن. تازه اصراری هم ندارم. تو گفتی شنبه بریم اسکی جا دانشگاه منم گفتم چهار شنبه جا من جزوه بنویس. در ضمن کار نشد نداره. اگه حواستو جمع کنی و فقط به استاد و درس بدی خیلی هم راحته. انقدرم بین درس صحبت متفرقه میکنه استاد که خودش برا استراحت دستت بسه. حالا خود دانی.
- خودتم مینویسی؟
- نه گفتم که تو برام می نویسی. من فقط گوش میدم.
- یعنی راه دیگه ای نداره؟
- نه نانادی.
*****
مانی وارد کلاس میشه و بعد از سلامی کوتاه کتاب حقوق عمومی رو باز و درس رو شروع میکنه. هنوز چند کلامی نگفته ناگهان با نگاهی ثابت چشم میدوزه به نانادی و چند لحظه ای حرفش از یادش میره. چیزی که میبینه غیر قابل تصوره. نانادی با جدیت تمام خودکار به دست مشغول نوشتنه جزوه ست. یعنی واقعا آفتاب از کدوم طرف در اومده که این دختر داره جزوه مینویسه؟ هر چی تو ذهنش کنکاش میکنه به هیچ نتیجه ای نمی رسه جز اینکه حتما باز یه سر گرمی و تفریح جدید پیدا کرده و یه راه جدید برا سر به سر گذاشتن و عصبی کردنش. پس اخماشو در هم میکشه و دوباره شروع به ادامه درس میکنه.
تا نیمه های ساعت نانادی بی وقفه می نویسه. انگار منتظر نشسته تا کلام از دهان مانی خارج بشه و اون رو هوا بقاپه. مانی هم به عکس همیشه و انگار طی یه مبارزه خاموش تصمیم گرفته بی وقفه تنها درس بده تا پیروز این مبارزه باشه.
بابک با لذت نگاهش رو به نانادی دوخته و اینهمه تلاش و اراده که در مقابل اینهمه بی انصافی و جنگ خاموش مانی بی وقفه و بی هیچ کلام و اعتراضی در حال نوشتن جزوه ست. جزوه ای که تمام سعیش رو برای جا نیفتادنه کلمات میکنه. واقعا این دختر دنیای اراده و هوش و پشتکاره. از اینکه احساس مسئولیت داره نسبت به قولی که به بهش داده غرق لذت میشه و چندین بار این فکر تو مغزش میاد که قلم رو از نانادی بگیره و خودش ادامه بده تا اون استراحت کنه اما در نهایت دوباره به این نتیجه می رسه که بالاخره از یه جا باید شروع کرد پس ترحم بیجا نباید بکنه. میدونه نانادی اگر بخواد میتونه از خودش خیلی بالاتر باشه و فقط باید بخواد.
نانادی کم کم کلافه و عصبی با دستایی که دیگه جون نوشتن توشون نمونده و در حالیکه حتی فرصت فحش زیر لب دادن به مانی رو هم بدست نمیاره، اخمش عمیق تر میشه و نا خوداگاه و غیر ارادی با صدای خسته و کمی بلند رو به مانی نگاهش رو میدوزه و
- استاد میشه یه مقدار آروم تر بگید؟ واقعا خیلی سریع جلو میرین و من هر کار میکنم عقب میمونم ازتون.
مانی که تقریبا خودش رو به هدفش نزدیک میبینه نقاب بی تفاوتی به چهره میزنه و با اخمی سنگین رو به نانادی : خانوم من دیکته نمیگم که آروم تر بگم. این وظیفه شماست که تند تر بنویسین و سرعت یادداشت بر داریتون رو با من تطبیق بدین. قطعا اگر با حواس جمع تری گوش بدین و نصف فکرتون دنبال استراحت نباشه عقب نمی مونین.
هم بابک هم مانی و هم سارا هر سه میدونستن که این حرف کاملا بی انصافی در حقه نانادی ست اما نانادی بی خبر از همه جا فکر میکنه واقعا حق با مانی ست و ایراد از اونه و حتما خیلی حواسش جمع نیست وگرنه چطور هیچکس دیگه ای عقب نمونده و صداش در نمی یاد. غافل از اینکه نصف بیشتر کلاس هم به درد نانادی دچار شدن و یه خط در میون در حال جا انداختن مطالب هستن و صداشون در نمی یاد به هوای اینکه بابک نامی در حال جزوه نوشتن و حتی سرفه استاد رو هم نت برداری کردنه و بعد از روش میتونن کامل کنن.
نانادی کلافه و با حالتی که کم کم بغضی سنگین توش پر میشه به خودش نهیب میزنه و با حواس جمع تری دوباره شروع به نوشتن میکنه. نانادی حواستو جمع کنی عقب نمی مونی. تو به بابک قول دادی. اون به امید تو نشسته. جزوه اش اگه ناقص باشه حرفی بهت نمی زنه اما خودت که عذاب وجدان میگیری. یه بار ازت یه کار خواسته پس رو سفیدش کن.
دوباره با سرعت بیشتر شروع میکنه و اینبار واقعا در مقابل مانی و سرعت بیانش کم میاره و اشک تو چشماش میشینه. خودش باورش نمیشه که به خاطر یه جزوه نوشتن اشک بخواد بریزه و ناراحت باشه از اینکه عقب مونده. اگه کس دیگه ای جای خودش بود قطعا تا یه هفته سوژه اش کرده بود و براش دست گرفته بود اما حالا.... اینبار واقعا مستاصل نگاهش رو که قطره اشکی سمج توش پر پر میزنه به مانی میدوزه و با نگاه بهش التماس میکنه.
مانی که برای اولین بار با چنین صحنه ای مواجه شده و یاد نداره نانادی هیچوقت به خاطر هیچ چیزی بغض کرده باشه و اشک تو چشماش خونه کرده باشه و نگاه ملتمسی به کسی کرده باشه تازه به عمق مسئله پی میبره و اینکه قطعا این برای نانادی خیلی مهمه که این جزوه کامل باشه و با نگاهی به بابک که به عکس همیشه دست به سینه تنها بهش گوش میکنه میفهمه که ارتباطی بین این دو هست و ناگهان از خودش و اینهمه بی انصافیش در حق نانادی ناراحت میشه. دلش نمیخواد تحت هیچ شرایطی این چشمها رو غمگین و ملتمس ببینه. کم کم سرعت بیانش رو کم و بعد وقفه ای توی کلامش ایجاد میکنه تا استراحتی به نانادی داده باشه که به جرات میتونه قسم بخوره تنها کسیه که تو کلاس واو به واو گفته هاش رو داشته می نوشته و یک لحظه هم استراحتی به دستش نداده.
نانادی هم از فرصت استفاده میکنه و با بدبختی دستش رو فشار میده و سعی میکنه درد توش رو آروم کنه.
واقعا ممنون بابت خوندن رمان و مثبت ها و تشکر هاتون. به من لطف بزرگی میکنین اما:
میگم یعنی واقعا هیچ نقدی ندارین؟ مگه میشه؟ دو تا احتمال بیشتر وجود نداره یا خیلی رمان آبکیه که به خودتون زحمت یه نقدم نمی دین (که البته من از اولم تاکید کردم تا وارد اصل داستان بشیم یه کم طول میکشه و یه مقدار صبر و حوصله شما رو می طلبه)، یا زیادی بی حرفه که من یکی که شک دارم. حالا به نظر شما جریان چیه؟ حالا ما محض احتیاط بازم این لینک نقد رو میذاریم تا ببینیم چی میشه.
مانی ادامه درس رو شروع میکنه که ناگهان با صدای کاملا مخالف نظرتون هستم کسی از بین دانشجویان میخکوب بر میگرده و نگاهش روی نانادی ثابت میمونه. دوباره نانادی. امروز داره هر لحظه یه شوک بهش وارد میکنه این دختر. مانی با اخم رو به نانادی
- خانوم از نظرتون اگر میتونید دفاع کنید اجازه مخالفت دارید در غیر اینصورت بهتره نظم کلاس رو به هم نریزید.
اما نانادی که کاملا غرق بحث شده و نه دنبال به هم زدنه کلاسه و نه دنبال دست گرفتن یا عصبی کردن مانی با جدیت سرش رو بالا میگیره و شروع میکنه از نظرش دفاع کردن. بابک غرق لذت نگاهش رو به نانادی میدوزه و حواسش رو متمرکز نظرش و در نهایت حیرت میبینه که نانادی کاملا داره منطقی از نظر مخالفش دفاع میکنه و لحظه ای این نکته تو مغزش میچرخه که واقعا دقت زیادی داره و به نکته ای داره اشاره میکنه که بابک اصلا توجه نداشت بهش. اما مانی که تازه خوشش اومده از این بحث و کاملا موافقه با نظر مخالف نانادی و خودش هم میدونه این مشکلی هست که متاسفانه از قوانین ایراد دارمون ناشی شده و راهی جز پذیرشش نیست، کوتاه نمی یاد و سعی میکنه نانادی رو با ظرافت تو بحثش جلو ببره تا جایی که خودش متوجه مشکل اساسی بشه. پس رو میکنه به نانادی که در حال بحث کردن دائم سرش پایین و روی برگه هاش خم و چیزی می نویسه و با نگاهی جدی
- خانوم اولا اگر دارید تو بحث شرکت میکنید و نظری میدید سرتون رو بلند کنید و نوشتن رو موقتا تعطیل کنید و حواستون رو به چیزی که میگید بدین.
نانادی با سادگی بین حرف مانی میپره و با صدایی آروم:
- نمی تونم چون باید جزوه هم بنویسم و نظرات شما رو هم یاد داشت کنم و اگر الان ننویسم فراموش میشه ولی باور کنید حواسم کاملا جمع حرفام هست و حرفای شما رو هم کاملا می شنوم.
- مطلب دوم. یه حقوقدان همیشه با سند و مدرک مکتوب حرف میزنه نه رو هوا. پس اگر مخالف هستید نظر مخالفتون رو با ماده قانونی ثابت کنید وگرنه نظرات شخصی شما به هیچ دردی نمی خوره. مواد قانونی ای که بهشون استناد کردید تو نظرتون رو برای ما بخونین.
نانادی سرش رو پایین میندازه و برای اولین بار به خودش لعنت میفرسته که بیخود و بی جهت اصلا بلند شده و نظری داده وقتی کل چیزی که از این درس میدونه در حد همین یه ساعت کلاس امروزه که خیر سرش مجبور بوده جزوه بنویسه و به طبع اون درس رو گوش بده. ای تو روحت نانادی. خوردی حالا؟ از کدوم گوری میخوای ماده قانونی براش بیاری؟ اصلا تو میدونی تو کدوم کتاب باید بگردی دنبال ماده یا اصلا میدونی کدوم صفحه؟ ای خبرت نانا. با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و رو به مانی
- شرمنده استاد من نمیدونم اصلا ماده قانونی ای هست که بتونه نظرم رو ثابت کنه و اگر هست اصلا کدوم ماده هست من رو حساب مطالبی که شما درس میدادید نظر دادم. متاسفم.
بابک که حاضر بود به خاطر نانادی و اینهمه صداقت و سادگی و مهمتر از همه تلاشش و دقتش هر کاری بکنه دیگه سکوت را جایز نمی بینه و با دستی بالا گرفته و قبل از کوبیده شدن احتمالی نانادی توسط استاد ادامه حرف نانادی رو پی میگیره و نظر موافقش با نانادی رو اعلام و کتاب قانون رو با سرعت باز میکنه و به مواد مربوطه ارجاع میده و در نهایت به نتیجه مطلوب میرسند.
مانی با لبخند لحظه ای نگاه ممنونش رو به نانادی میدوزه و بعد رو به بابک تشکر میکنه از شرکتشون در بحث و کلاس رو به پایان میرسونه و نانادی در کمال تعجب به ساعتش و این گذر سریع کلاس نگاه میکنه. کلاسی که هر جلسه لحظه هاش عمر نوح داشتن و حالا نفهمیده بود اصلا کی تموم شده. تنها چیزی که احساس میکرد دست بی حس شده اش و برگه های یادداشت جلوش بود. برگه ها رو به سمت بابک میگیره و با لبخند بهش میده.
- خسته نباشی نانادی. واقعا عالی بود.
- خنده شیرینی میکنه و: اما دفعه اول و آخری بود از این شرط ها میذاری. دستم شکست و تازه کلی هم کنف شدم جلو این پسر عموی گرامی. یعنی هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم که یه جلسه سر کلاس یه چیزی شنیدم حالا بحثم میکنم. سارا ببینم تو یعنی کامل هر چی گفت رو تونستی یادداشت کنی؟
- نه فدات شم. خیلی تند میگفت. فکر کنم تو از همه کل کلاس جزوه کامل تری نوشتی. شک دارم بابک خودشم اگه بود میتونست انقدر کامل بنویسه.
- واقعا؟؟؟؟؟ یعنی این مانی نامرد فقط میخواست حال منو بگیره؟ عجب آدمیه. دارم براش.
- ا نانادی نگو دیگه. حیوونی مگه ندیدی چه لبخندی بهت زد آخر بحث. تازه کلی هم تشکر کرد که تو بحث شرکت کردین. گناه داره. خوب مگه حرف بدی زد؟ مشکل تو بود جا میموندی دیگه.
- وای سارا حالمو به هم زدی باز. ببین تو ازش دفاعم نکنی به خدا من میفرستمش بیاد بگیرتت. نترس عزیزم.
سارا حرص میخورد و نانادی و بابک میخندیدن و یه روز پر خاطره دیگه رو تو ذهنشون ثبت میکردن.
*****
نانادی خسته و بی رمق جلوی تلویزیون روی مبل لم میده که آریانا با نگاهی خندان روبروش میشینه و دستش رو زیر چونه میگذاره و با دقت به صورت نانادی نگاه میکنه و برای اولین بار آثار خستگی رو تو این چشمای جنگلی میینه و ناخوداگاه دوباره یاد حرفای مانی بعد از ظهر توی شرکت می افته. حرفایی که اگه کسی غیر از مانی گفته بود قطعا باور نمی کرد.
نانادی که سنگینی نگاهی رو روش حس میکنه سرش رو بلند میکنه و آروم نگاهش روی صورت آریانا ثابت میشه: ها؟؟؟ چیه؟ چرا زوم کردی رو من؟ خوشگل ندیدی تا حالا؟
- چرا دیدم. پر روی از خود متشکر ندیدم. شنیدم امروز کولاک کردی تو دانشگاه.
- چیه؟ باز خبر چینت چی پشتم ردیف کرده؟
- بیچاره مانی. حیف اونهمه تعریفی که ازت کرد.
- ا؟؟؟؟ مگه اون تعریفم بلده از کسی بکنه؟ ماشالا ما رو که خوب شست و پهن کرد سر کلاس.
- خودت که مانی رو میشناسی. نه حرف بی ربط میزنه نه دفاع بیخود میکنه و نه تعریف الکی. پس برو یه جا امروز رو ثبت کن چون اولین باریه که مانی اینجوری ازت تعریف میکرد. میگفت هوشی که تو داری اگه یه ذره حواس بدی و دست از این شیوه درس خوندنت بر داری یه روز یه چیزی میشی برا خودت.
- دیدیش بهش حتما یاداوری کن من همینجوری هم یه روزی خوب چیزی میشم. حالا تماشا کنین. اگه این قانون مسخره ایران نبود حتما یه روزی من قاضی میشدم. هر چند شاید تصمیم گرفتم رفتم خارج از ایران و اونجا به این مقام رسیدم.
- نه تو رو خدا. دستت درد نکنه. همین اینجا رو آباد کردی بسه. بذا یه ذره آبرو برامون بمونه تو این بلاد کفر.
- نمکدون. راستی من شنبه قراره با بابک و سارا دوستام بریم اسکی. میریم همین توچال. تو هم میای آریانا؟
- با یه مشت جوجه کجا بیام؟
- خود دانی.
- ببینم راستی مگه تو دانشگاه نداری شنبه؟
- خوب نمیرم. چه اهمیتی داره.
- برا شما که بله ولی دوستات یادمه بچه خرخون بودن به قول خودت. اونا چطور راضی شدن؟
- هیچی بابا شرط گذاشتن باهام که اگه چهار شنبه ای کل کلاسا من جزوه بنویسم شنبه رو تعطیل میکنن میان بریم اسکی. آخه پنجشنبه جمعه خیلی شلوغه. نمی شه رفت.
- آریانا بلند زیر خنده میزنه و : پس بگو. میگم این نانادی این کاره نیست بگو برا رسیدن به هدف مجبور شده بشه بچه خرخون جزوه بنویس. ای ای ای. من و مانی رو بگو که چقدر فکر کردیم چطور شده تو یهو متحول شدی. اون مانی ساده رو بگو که وایساده سرش به سنگ خورده علاقه اش به بابک باعث شده مثل اون رفتار کنه و سر به راهش کرده بابک. برم این خبر دسته اول رو سریعتر بدم بهش تا بیشتر از این فکر بیچاره منحرف نشده. من گفتم این نانادی تو این باغا و فازا نیست.
چشماشو باز میکنه و نگاهش روی عقربه های ساعت مچیش میچرخه و سریع از تخت خیز بر میداره به سمت دستشویی اتاقش. ساعت هفت صبحه و ساعت هفت و نیم بام تهران دم باجه فروش بلیط قرار داشت. لباسش رو سریع پوشید و با تیکه کیکی توی یه دستش و چوب هاش تو دست دیگه ضربه ای به در اتاق آریانا زد و همزمان در رو باز کرد تا برای بار آخر هم از آریانا بپرسه که بالاخره تصمیم داره بیاد یا نه.
آریانا حاضر و آماده در حال ادوکلن زدن بود. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده.
- عجب آدمی هستی آریانا. خوب میمردی منم بیدار کنی که هل هل حاضر نشم؟
- آخه نمیدونستم چه ساعتی قرار داری گفتم شاید دیر نشده که خوابی هنوز.
- باشه بریم حالا؟ ساعت هفت و نیم باید دمه فروش بلیط باشیم.
- تو برو من منتظر کسی هستم. بیاد میام. دیر شد دو تا بلیط هم برای ما بگیرین.
- الان دو تا شاخک فضولی رو سرم سبز شده. می بینیشون تو هم؟
- برو بچه پر رو. این وصله ها به من نمی چسبه. پسره.
- ای خاک تو سر بی ارزه ات. نگفته بودی هم خودم می دونستم از این ارزه ها نداری. فعلا. زود بیاین ها. راستی خوش تیپه دوستت؟
- چطور؟
- گفتم لا اقل ما یه بهره ای ببریم و دستمون رو یه جا بند کنیم.
- آها از اون لحاظ. آره عالی. حرف نداره. ببینی مبهوتش میشی.
- خوبه بابا تو هم. باز جو گیر شد با این دوستای لنگ و منگش. بای.
*****
بابک و نانادی و سارا توی صف بلیط ایستاده بودن و مشغول شوخی خنده و سر به سر گذاشتن بودن.
- میگم سارا ببین این داداش من بد چیزی نیست به جان تو. رسیدن من و بابک هی از تو تعریف میکنیم و آخرش تو رو میندازیم به اون. بعد تو و بابک از من تعریف کنین و منو بندازین به این دوست آریانا. بد میگم؟
- خیلی زرنگین ها. اونوقت من چی میشم؟ قبول نیست. من سرم بی کلاه میمونه. آقا ما بر میگردیم دانشگاه سر کلاسمون لا اقل جزوه هامون رو بنویسیم.
- اه گندشو در آوردی بابا. یه روز بذار خوش بگذرونیم و بی خیال درس و کلاس.
- خوب پس یه فکری به حال من کنین. تو مال خودم میشی. سارا هم یا مال داداشت یا دوست داداشت بشه. اینجوری منصفانه ست.
- دیگه چی؟ دستی دستی کیس ازدواج توپم رو بدم دست سارا خانوم؟ رو دل میکنه دو تا دو تا.
- عزیزم چرا رو دل کنم؟ بالاخره باید حق انتخاب داشته باشم. اصلا شاید دلم خواست دوست برادرت رو انتخاب کنم. آخه میدونی چیه؟ تو بخوای خواهر شوهر بشی همچین غیر قابل تحمل میشی.
- ای تو روحت. جهنم پسره مال تو ولی امیدوارم خودش جای چهار تا خواهر شوهر حالتو بگیره. (نانادی همزمان با پایان جمله اش با ژستی مثلا عاشقانه دستش رو زیر دست بابک میندازه و بهش تکیه میده و): اصلا کجا شوهر پیدا کنم ماه تر از بابک جون خودم. تازه مهریه هم یه کتایخونه پر کتاب مهرم میکنه که علم آموزی کنیم ز گهواره تا گور.
- بابک خنده بلندی سر میده و رو به نانادی: نه که خیلی از گهواره تا اینجام علم آموزی کردین!!!!!!
- جون به جونت کنن بلد نیستی ناز کشی کنی تا بله رو بگیری. تو همون باید سرت رو بکنی تو جزوه هات.
هنوز مشغول تو سر و کله هم زدنن که نانادی از دور آریانا رو میبینه که داره به سمتشون میاد. رو میکنه سمت سارا و با خنده: آخ آخ سارا جون بد شانسی آوردی مثل اینکه حق انتخابی در کار نیست چون برادر گرامی رو تنها میبینم.
- سارا قیافه خنده دار و مثلا طلبکاری به خودش میگیره و رو به نانادی: من که گفتم زن داداشت نمی شم. این دوستش پس کجاست. ای گندتون بزنن بخیلین دیگه.
- سلام. آریانا هستم.
- نانادی با خنده پس این کیس مورد نظر کوش؟ سارا جون چشمش خشک شد که. نگفتی شکست روحی میخوره؟
آریانا با تعجب نگاهش رو به نانادی میدوزه و سارا سرخ و سفید میشه و بابک دستش رو برای سلام کردن جلو میبره
- بابک هستم. از آشناییتون خوشبختم.
آریانا از بهت بیرون میاد و بعد از دست دادن با بابک رو به سارا میکنه و دستش رو جلو میبره و در همون حال سلام میکنه و در جواب نانادی میگه مانی رفت ماشین رو پارک کنه. الان میاد.
سارا از قرمزی و خجالت سرش رو تقریبا به سینه اش میچسبونه و نانادی با فریاد بلند و متعجبش آریانا و بابک رو از جا می پرونه: مانییییییییییییییییییییی؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای خبرت کی گفت مانی رو با خودت بر داری بیاری؟
مانی همون لحظه بهشون میرسه و با لبخند سلامی جمعی میکنه و آریانای از همه جا بی خبر رو به نانادی: جنابالی که صبح برا تور زدنش داشتی خودتو خفه میکردی این دوستتون هم که تا دو دیقه پیش از نیومدنش داشت شکست روحی میخورد حالا چی شد یهو معترض شدین؟
با این حرف سارا رسما آب شد تو زمین و نانادی به سمت آریانا خیز برداشت و مشتی نثار بازوش کرد و مشغول سر و کول هم پریدن شدن.
- سارا با سری رو به پایین و خجالت زده رو به مانی: ببخشید استاد راستش نانادی داشت شوخی میکرد. ما منظوری نداشتیم.
- مانی لبخندی آروم به صورت سارا میپاشه و : خانوم مجد آریانا پسر شوخی هست شما خودتون رو معذب نکنین. راحت باشین. من متوجه شدم خودم. در ضمن من اینجا استاد نیستم فقط مانی هستم.
راستی آقا بابک تبریک میگم بهتون. بالاخره یه نفر یه بار تونست این نانادی ما رو مجبور کنه سر کلاس درس گوش بده و مهمتر از اون جزوه بنویسه و بحث بکنه و واقعا کار بزرگی کردین.
- نانادی رو به مانی میکنه: به قول بابک چیز بزرگ اگر میخوای باید کار بزرگی هم براش بکنی. کم چیزی نیست من این بابک خرخون رو از راه به در کردم آوردم اسکی.
- کاملا حرفشو ن متین بوده.
- راستی مانی یکی طلبت ه. پس امروز خیلی مواظب خودت باش که بلا ملا سرت نیارم.
- آخه چرا نانادی؟
- چرا؟؟؟؟ روتو برم. کی بود منو سر کلاس ضایع کرد؟ خانوم اگه قانونی میتونین ثابت کنین حرفتون رو بگین وگرنه خفه شین.
- اولا من اینجوری نگفتم. بعدم مگه دروغ گفتم. هر کس دیگه ای هم بود همین جواب رو میدادم. یه کم درس بخون تا وقتی استادت اینجوری گفت مثل بابک ماده قانونی بذاری جلوش.
- اتفاقا برا همین تصمیم گرفتم این بابک جون رو جا تقلب بذارم تو جیبم هر جا رفتم که تو جواب در نمونم.
- همین دیگه. همش دنبال تقلبی. تا کی سرت
- خیله خوب کوتا بیا تکراری شده حرفت. نترس نه سرم به سنگ میخوره نه اشکم رو می بینی. حالا هم بزنین بریم.