امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقلب

#3
(27-10-2012، 13:25)دختر شاعر نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اولی رو خندم خوب بود ولی دیدم زیاد بود نخوندم Big GrinTongueTongue

دوستان......اینجا پست ندید.....ممنون میشم

- در رو پشت سرت ببند.
- تلفنمو بده.
- درست صحبت کن نانادی بازم یه 15 سال ازت بزرگترم پس حرمت نگه دار.
- اوف آقا مانی تلفنمو بده. 3 ساعته گرفتیش که چی بشه؟ خوب حوصله ام سر میره سر کلاس. گناه نکردم که بازی کردم. تازه به کسی هم کاری نداشتم و نظم کلاستم که به هم نزدم. پس دیگه چرا لج میکنی؟
- نظم فکری منو که به هم زدی! قوانین کلاسم رو که زیر پا گذاشتی. بازم بگم برات.
- همش تقصیر این بابک مسخره ست ها. هی گفتم پاشم برم بیرون یه هوایی عوض کنم وایساد بشین سر جات.
- واقعا در تعجبم چطور با نفر اول کنکور میگردی و دوست شدی؟ برام یه معما شده. خانوم مجدم خیلی خانوم و درسخونه. اون دو تا دوست دیگه ات هم همینطور. ببینم به نظرت زیادی وصله ناجور نیستی این وسط؟
- اونش به خودم مربوطه. تلفنم رو بده.
- نانادی مخصوصا میشینی میز اول که منو عصبی کنی؟
- اوف تو چقدر بیکاری بابا. چه فکرایی میکنی تو ام ها. اینم زیر سر این بابک و ساراست. هی میگم من اصلا مزاجم با این میز اول جور نیست زیر بار نمیرن. گیری کردم ها.
- نانادی به خدا دیگه بچه دبیرستانی نیستی. بزرگ شدی. یه کم به فکر آینده ات باش. حالا که وارد دانشگاه شدی لا اقل فقط یه کم سر کلاسا به استادا گوش بده عوض شر و شیطونی و بازی بذار یه چیزی یاد بگیری فردا برا خودت یه کاره ای بشی.
- به جان تو که هر کی تو این مملکت کاره ای شده درست لنگه خودم بوده. تو یه نمونه از قماش خودت و این بابک نشون بده که یه کاره ای شدن تو این خراب شده من میشم اصلا شاگرد اول دانشگاه. بابا دانشگاه یعنی عشق و حال. یعنی کلاس رو بپیچون برو سینما. از شانس گندم دوستامم یه مشت خل و چلن که هر چی میگم این حرفا رو، تو گوششون نمیره.
- بس کن نانادی. کی همچین حرفی زده آخه؟ مگه من الان یه کاره ای نیستم؟ ها؟
- چرا هستی ولی نه از قِبَلِ این درس و دانشگات. از قبل اون مدرک دکترای فرانسه ات و شرکت حقوقی بین المللیت که البته سرمایه کلونشم از جیب عمو جون بوده. دروغ میگم؟
- نانادی بفهم اگه بیسواد بودم و فهم و شعورش رو نداشتم دنیایی پولم دستم بود عمرش به 10 سال نمیرسید. نانادی این چرت و پرتا رو از مغزت بیرون کن. به خدا هوشی که تو داری این بابک هم نداره. کافیه فقط یه کم حواست رو به درسا بدی و از این بیخیالی دست بر داری.
- بیخیال مانی. مطمئن باش همه درسا رو پاس میکنم و این چهار سالم تموم میشه.
- تا سرت به سنگ نخوره آدم نمیشی تو. بیا تلفنت رو بگیر و به سلامت.
- خوب قربونت اینو همون اول میدادی دو ساعت جفتمون رو از غذا خوردن نمی نداختی. ای بابا.
- بخند نانادی. امیدوارم گریه تو نبینم هیچوقت.
- شک نکن پسر عمو جون. راستی خیلی رو اعصابتم؟ شرمنده اگه زودتر اعلام میکردی میرفتم شهید بهشتی از شرم خلاص میشدی ها. ولی بیخیال. اینهمه سال گفتی نانادی رو باید بی خیالش بود حالام همینو بگو و حرص نخور.
- نانادی یه بار دیگه سر کلاسم تلفن دستت باشه تا یه هفته بی تلفنی. میدونمم که شب اگه یه دو ساعت angree bird بازی نکنی و تا نصفه شب یه کتاب توش نخونی خوابت نمیبره پس حواست رو حسابی جمع کن. میدونی یا حرفی رو نمیزنم یا اگه زدم روش وای میستم.
- Ok بابا. من رفتم دو دیقه دیگه اینجا وایسم نون خالی هم گیرم نمیاد انقد اینا شکمو اند.
- چی شد داد؟
- مگه جرات داره نده. فقط یه مشت نصیحت تو دلش مونده بود باید یکی رو مستفیض میکرد.
- خیلی پر رویی نانادی خانوم.
- اوف تو هم. کشتی منو این هزار بار مگه مامان بزرگتم که یه خانوم تنگ اسمم چسبوندی؟ فقط نانادی. Ok بابک؟
- آقای نیکنام؟....آقای نیکنام؟
- میگم بهاره جون شاید ما داشتیم چهار کلمه حرف خصوصی میزدیم تو که دادت رو زدی دو دیقه صبر میکردی بابک یه بله ای هانی چیزی بگه بعد پا برهنه میومدی وسط حرفمون.
بهار با قیافه حق به جانب و براق نگاهش رو میدوزه به چشمای نانادی و تو دلش کلی بد و بیراه نثار این دختره که معلوم نیست چطوری قاپ بابک رو دزدیده میکنه و همزمان نانادی هم کلی خط و نشون برا این دختره سیریش که انگار فقط میخ شدن به بابک و چشم و ابرو اومدن برا نانادی رو بلده میکشه. من نمی فهمم چه مرگشه دختره. و همزمان بابک هم نگاهش رو به این دختر ریز نقش با چشمای عصبی قهوه ای و صورت مملو از آرایش و بوی تند عطر و وجود پر از حسادت میدوزه.
- مثلا چه حرف خصوصی ای باید داشته باشین؟ آقای نیکنام واقعیتش من تو مبانی اقتصاد خیلی اشکال دارم میتونید یه زمانی رو باهام فیکس کنین که وقتتون رو بگیرم و اشکالام رو برام رفع کنید؟
- ببین بهاره جون این وقت سر خواروندنم نداره که اگه داشت اشکالای منو اول رفع میکرد عزیزم. برو از یکی دیگه کمک بگیر.
- مگه شما اصلا سر هیچ کلاسی به درسی گوش میدین یا یادداشتی بر میدارین که حالا اشکالی هم داشته باشین؟
بابک که از این نزاع خاموش و پنهان نانادی و بهاره غرق لذت بود و داشت حسابی تفریح میکرد با این کلام نانادی لحظه ای گیج نگاهش رو به نانادی دوخت و دهن باز نکرده باز با صدای نانادی خاموش شد
- اونش دیگه به خودم مربوطه. ببین خیلی وقتمون رو گرفتی یه ربع دیگه کلاس بعدی شروع میشه و ماشالا امروز همه بخیل اون یه لقمه ناهار ما شدن جمیعا. بابک سارا کجاست؟
بابک که از این جنگ و تلاش نانادی برای دک کردن بهاره بدشم نیومده بود با بد جنسی رو به نانادی نگاه گرمی کرد و : با مرجان اینا یه چیزی خورد و رفت سر کلاس که جا بگیره. من منتظر بودم شما بیای با هم بریم یه چیزی بخوریم. خانوم رهنما اجازه میفرمایید؟
بهار که انگار از اینهمه نزدیکی و راحتی بابک با نانادی حسابی شاکی شده بود با پر رویی نگاهش رو به بابک میدوزه و با لحنی که حسابی تو لوس کردن و رنگ عاشقانه دادن بهش تلاش میکرد گفت من بعد کلاس چند دیقه وقتتون رو میگیرم با اجازه و رفت.
- دختره پر رو میخواستم با همین دستام خفه اش کنم. چندش. نگا نگا دیدی چه قر و قمیشی هم اومد با اون حرف زدنش؟
- حالا تو چرا حرص میخوری؟ داشت با لحن پسر کش حرف میزد دیگه. شما که باید وارد تر از من باشین.
- من به گور خودم خندیدم که بخوام تو این ادا اطفارا اصلا سر رشته داشته باشم. دیدی تو رو خدا عین اداهای سر کلاسش با مانی. تو چرا نیشت تا بناگوش باز شده حالا؟
- ببینم نانادی تکلیفتو معلوم کن. بالاخره الان به نگاه و رفتارش با من حسودیت شد یا با پسر عموت؟
- برو بابا دلت خوشه. بیکارین همتون. خسته نمیشین انقد تو حاشیه این؟
- منو که میشناسی وقته تنها چیزی که ندارم چرخ زدن تو حاشیه هاست دیدم تو خودتو داری خفه میکنی جلو این دختره و از اونجایی که زیادی بیکاری گفتم شاید تو از چرخ زدن تو این حاشیه ها خوشت اومده.
- بیچاره داشتم نجاتت میدادم از سر و کله زدن با یه ابله خنگ. به جان تو هر سوالش رو مطمئن باش باید شیش بار توضیح بدی و آخرشم تازه بفهمی خانوم تمام مدت غرق قیافه و صدات بوده و مغزشم فسیل.
- خوب حالا از همه اینا بگذریم ببینم تو کجا اشکال داری؟ یادت باشه حتما بگی برات توضیح بدم. چیه؟ چرا چشات داره در میاد؟ مگه حرف عجیبی زدم.
- نه به قران. این تن بمیره عجیب کجا بود باید ثبتش کنیم. منو اشکال پرسیدن؟ اصلا خنگ خدا من سر هیچ کلاسی دو کلمه تا حالا گوش دادم یا لای هیچ کتابی رو یه ورق زدم که سوالی بخواد برام پیش بیاد؟ جدی گرفتی؟ نگو که به این مغزت شک میکنم.
- چمیدونم والا گفتم شاید این میان ترما باعث شده یه لای اون کتابا رو ورق بزنی.
- برو بابا. تا چشام چهار تا نشده را بیفت بریم کلاس. ناهار که ندادی بهمون لا اقل تو به کلاس مهم ات برسی و یه موقع سلام استاد جا نمونه تو جزوه نویسی ات.
- آخ آخ شرمنده. بیا ساندویچ ناگت مرغ گرفتم. تا برسیم یه کم میتونی بخوری.
- بابک؟
- بله؟
- برا خودت میگم. امثال بهار ارزش وقت تلف کردن ندارن. خودتو درگیرش نکن.
- میدونم نانادی. نگران نباش. خودم این قماش رو میشناسم ولی راه نشوندنش رو بلدم پس تو بیخود حرص نخور.
- بابک فکر نکن بهش حسودی میکنم یا نمیخوام تو با کسی دوست شی. نه به خدا.
- بسه نانادی. بی خیال.
- ای بابا نگا تو رو قران. هنوز دانشگاه شروع نشده شد میان ترم. عجب گیری کردیما.
- سارا تو رو قران تو یکی خفه شو. ماشالا شماها که از اول ترم مشغول خر زدنین دیگه چه اهمیتی داره کی میان ترمه و غیره. خیالت تخت پاسی.
- نه تو رو خدا میخوای پاسم نشم. عزیزم پاس به درد عمم میخوره. باید نمره کامل بگیرم.
- وای خفه شو حالمو به هم زدی. مگه کلاس اولی هستی که دنبال بیستی. جان من یه چهار صفحه از کتابا رو فاکتور بگیر که فردا با سر افکندگی مجبور نشیم برد رو تماشا کنیم و خر خون خر خون بشنویم.
- نانادی به جان بابک کمتر از 18 بیاری دوستیمونو قطع میکنما. پس عوض وای و ووی بهتره اون کتابا رو وا کنی یه نگاهی بندازی.
- تو اصلا نگران نباش بخوای من بیست میارم برات. چیه؟ چرا چشات گرد شده؟ باور نداری؟
- خوب دختر تو که انقدر باهوشی که با شب امتحان خوندن بیست میشی سر کلاس یه حواس بده و عوض بازی تو بحث ها شرکت کن. خرجش یه ساعت وقت گاشتن شب قبل برا مطالب جلسه بعده.
- برو بابا دلت خوشه. من گفتم بیست میارم برات نگفتم که میخوام درس بخونم. عزیزم تقلبام حرفه ایه.

*****
نانادی با لبی خندون و بی خیال وارد کلاس شد و نگاه بابک گیج روی نانادی با اون روپوش رنگ و رو رفته آبی و شلوار پارچه ایه آبی و کفش زنونه پاشنه دار خیره مونده بود و داشت به تضاد خنده دار بین لباسای داغون نانادی و کفش شیکش و آرایش بی نقص و برنزه صورتش که مرفه بی دردی رو فریاد میزد نگاه میکرد که تقریبا با صدای پر خنده و همیشه شوخ و بیخیال نانادی به خودش اومد.
- ببینم حیرون خوشگلی من مونده بودی؟ آخی بمیرم برات. خیلی نگا نکن شماره عینکت میره بالا.
- نه تو فکر این لباسای داغونت بودم. ببینم بابات ورشکسته شده تو به این روز افتادی؟
- ااااااااااااااا چه عجیب امتحان باشه و کتاب متاب جلو تو باز نباشه؟؟؟؟ عجبا!!!! حیرتا!!!! ببین امروز امتحان میان ترم داریما. با این پسر عموی جوگیر ما ها. یادت رفته بود حتما. ها؟؟؟؟
- نه خانوم یادم نرفته. خوندم. مشکلی نیست.
- جان من چند دور دوره اش کردی؟ اصلا اون کتابت رو بده بینم چیزی ازش مونده؟؟؟ به به سارا خانوم. بازم گلی به جمال شما باز یه نیمچه تحویلی این امتحان فامیل ما رو گرفتین اون کتابه تو دستتونه.
- سلام خل خدا. این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ آخه قربونت برم میخوای تیپ خانومانه بزنی اول اون کمدت رو یه نگا بنداز اگه چیزی داشتی بزن. این شلوار چیه پات کردی؟ روپوشتم که ماشالا. لا اقل اون کفشت رو عوض میکردی انقد تابلو نباشه تضادش با لباسات.
- کوتا بیا بابا تو هم. اون دو تا عاشق دلخسته کجان؟
- مرجان فشارش افتاده بود پایین با امیر رفتن یه چیزی بخوره.
- نانادی خوندی؟
- این از اون سوالا بود ها بابک.
- نگو که تقلب آوردی با خودت. اگه این پسر عموت راده که قسم میخورم تقلب همرات باشه میگیره ازت. باور کن خیلی تیزه. تو تکون بخوری اون فهمیده. کوتا بیا نانادی.
- اونوقت کوتا اومدم جنابالی برگه تو سر جلسه باهام عوض میکنی که سفید نمونه؟
- وای نانادی یعنی تو حتی لای اون کتابم باز نکردی که بی تقلب چهار کلمه بنویسی؟
- حالا چرا رنگت مثه گچ دیوار شد بابک جون. نترس بابا نمیخواد تقلب برسونی تو آروم باش. به جان تو اگه مانی اصلا بفهمه من چطوری تقلب کردم. بیخیال مگه خلم برا یه مشت امتحان میان ترم مغزمو خسته کنم.
*****
سکوت کلاس رو با قدمهای محکمش میشکست و تو سالن قدم میزد. به عکس تصورش نانادی دور از بابک و سارا و درست اولین صندلی گوشه دیوار کنار میز اساتید نشسته بود و با جدیت تمام در حال نوشتن سوالات بود. بالاخره این فرصتی که سالها انتظارش رو کشیده بود به دست آورده بود و حالا میتونست اولین نفری باشه که دست نانادی رو رو میکنه و تقلبش رو میگیره و این اعتماد به نفس کاذبش رو ازش میگیره و به نوعی سرش رو به سنگ میکوبه تا به خودش بیاد. کمی گیج بود چرا که فکر میکرد قصد نانادی از دوستی با بابک و سارا قطعا کمک گرفتن از اونها سر جلسه و تقلب کردنه. اما این گیجی انقدر نبود که بخواد باعث رو دست خوردنش از این یه الف بچه و پذیرفتن شکست بشه. مطمئن بود با این حساب برگه تقلبش همراهشه و از روی اون میخواد بنویسه و قطعا باید حواسش رو جمع میکرد تا این فرصت رو بهش نده و برگه رو ازش بگیره. اما تصمیم گرفت قبل از این اقدام هشدار لازم رو به نانادی بده و در حقیقت با نامردی تقلب رو نگرفته باشه پس به سمت صندلیش حرکت میکنه و درست بالای سر نانادی می ایسته.
نانادی که از بوی ادوکلن مانی نزدیک شدنش رو تشخیص داده بود با دستی روی سینه و لبخندی آروم بر لب نگاهش رو میدوزه به چشمای مانی و خودش رو مشغول خوندن نوشته های روی برگه اش میکنه.
- گفتم قبل اینکه مچت رو بگیرم بهت اخطار داده باشم. نانادی چهار چشمی مراقبتم. کاغذ تقلب رو در بیاری بی برو برگرد گرفتم و از امتحان پایان ترم هم محرومت میکنم. گفتم قبلش بگم که بدونی. مطمئن هم باش خیلی تیزم.
- تیز بودی تا حالا گرفته بودی. سوال سه رو هم تموم کردم دکتر راد گرامی. بی خیال برو. حرفتو نشنیده میگیرم.
- باشه خودت خواستی.
با لبخند نانادی و در حالیکه از عصبانیت در حال گر گرفتنه ازش دور میشه و درست کنار در ورودی و روبروی نانادی با فاصله 6 صندلی می ایسته و تمام حواسش رو معطوف نانادی میکنه. بعد از چند دیقه زوم شدن روش به سمت ته سالن قدم میزنه در حالیکه زیر چشمی تمام حواسش رو به نانادی و هر حرکت غیر عادیش داده که با حرکت ناگهانی نانادی روی صندلی به سمتش خیز بر میداره و خودش رو بالای سرش میرسونه در حالیکه لبخند پیروزی روی لبش نشسته.
- لای پاتو باز کن. همین الان.
نانادی در حالیکه ترس تو نگاهش موج میزنه سرش رو معصومانه کمی کج میکنه که مانی با جدیت و در حالیکه سعی میکنه توجه بقیه بچه ها رو به خودش معطوف نکنه دوباره حرفش رو تکرار میکنه و این سوی کلاس نگاه نگران و غم زده بابک روی صورت نانادی خیره میمونه و در دل مانی رو لعنت میکنه که چشمش رو روی نانادی نبسته و اما نانادی نگاهش رو به صورت پر اخم و عصبی مانی میدوزه و بی هیچ حرفی پاهای جفت شده اش رو از هم کمی باز میکنه
لبخندی پهن روی صورتش میشینه و با نیش باز و نگاه پر تمسخر چشم تو چشم مانی میشه و آروم زمزمه میکنه خوردی مانی جون؟ من که گفتم بیخیال شو. بیا برگه تو بگیر همه رو نوشتم.
در حالیکه از عصبانیت در حال انفجاره نگاهش رو به نانادی میدوزه و ازش میخواد بلند شه به این هوا که برگه رو زیرش قایم کرده.
نانادی نگاه خندانش رو دوباره بهش میدوزه و از روی صندلی بلند میشه و زیر لب زمزمه میکنه گفتم که از مادر زاده نشده اونی که بخواد از من تقلب بگیره دکتر راد. حالا اخماتو باز کن.
بابک ناخوداگاه لبخند روی لبش بر میگرده و نفسش رو با آسودگی بیرون میده و همزمان از روی صندلی بلند میشه و برگه اش رو به راد میده و از کلاس خارج میشه و به سمت نانادی میره.
- به به آقا بابک. ببینم بیست رو گرفتی؟ امتحانش که آب خوردن بود.
- نانادی داشتم سکته میکردم. گفتم تقلب رو ازت گرفت.
- مثکه باورت نشده هنوز که من از این حرفا خیلی حرفه ای ترم. ببین چهار ساله دبیرستان برا کاراموزی یه صفر کیلومتر هم زیاده چه برسه به من. گفتم بهت که خیالت تخت من راهش رو بلدم.
- نانادی جان بابک چطوری تقلب کردی؟ ها؟
- مثه آب خوردن. بیا اینجا بشین تا نشونت بدم.
بابک نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه که نانادی بهش نزدیکتر میشه و توجهش رو به روپوش و شلوارش جلب میکنه. تمام پشت پارچۀ روپوش با خودکاری پر از نوشته های ریز و مرتب خط کشیده شده و جدا شده. هنوز تو حیرت روپوشه که نانادی لای پاش رو باز میکنه و بابک جای جای شلوار پارچه ای مملو از نوشته هایی با همون خودکار آبی رو میبینه. مغزش قشنگ هنگ میکنه و گیج تنها چشمهای از تعجب درشت شده اش رو به نانادی میدوزه و تو ذهن به اینهمه استعداد این بشر و مغزش تو راه تقلب آفرین میگه.
- هی کجایی؟ نظرت چیه؟
- پس فلسفه این روپوش شلوار پارچه ایه رنگ و رو رفته هم همین بود؟
- خوب معلومه رو جین که نمیشه تقلب نوشت. تازه این روپوش شلوار مخصوص شبای امتحانه بیچاره انقدر بعد هر امتحان سابیده شده رنگ و روش رفته.
- نانادی تو دیوونه ای. اینهمه وقتی که برا نوشتن رو لباس گذاشتی اگه نشسته بودی خونده بودیش سنگین تر بود و کمتر وقتت رو گرفته بود. دیشب تا صبح حتما داشتی تقلب می نوشتی.
- نه بابا دیگه حرفه ای شدم. دستم تنده. ولی خسته کننده بود حسابی. مخصوصا که خیلی از کلمه هاش اصلا به گوشمم نخورده بود که دیکته شو حتی بدونم. خوب حالا بریم یه نسکافه ای بزنیم و این تو دیوار خوردنه پسر عموی گرامی رو جشن بگیریم تا این سارا هم دل بکنه و بیاد بیرون از جلسه.
روبروی هم توی محوطه ورودی دانشکده نشسته بودن و بابک با احتیاط لیوان نسکافه نانادی رو نگه داشته بود و تو ذهنش هزاران سوال در گردش بودن و نوعی کنجکاوی بیش از حد برای دونستن اینکه نانادی زیر ذره بین نگاه راد چطور تونسته بوده روپوش رو پس بزنه و بدتر از اون بدون اینکه جلب توجهی بکنه تو اونهمه نوشته سوال مورد نظر رو پیدا کنه و پاسخش رو بنویسه. این تقریبا به نظرش غیر ممکن بود و با خودش کلنجار میرفت که قطعا لا اقل یه چیزایی خونده بوده و حدودی میدونسته جواب هر سوال چی هست و کجا نوشته. تو گیر و دار با خودش بود که صدای خندان نانادی و دستی که جلوی صورتش و برای به حرکت در آوردن نگاه ثابتش به حرکت در میاد، فکرش رو متلاشی میکنه
- هی هی؟؟؟ کجایی؟ به چی اینجور با دقت تمام داری فکر میکنی؟ بابا یه کم استراحت بده به این مغز بیچاره. دائم در حال کار گرفتنشی.
- نانادی؟ ببینم تو چطور زیر ذره بین راد تونستی پشت روپوشت رو برگردونی و دنبال جواب سوال بگردی و بنویسی و... اوه مگه میشه؟ تو یه چیزایی خونده بودی. درست میگم؟
- نه. حتی یک کلمه. ولی کار سختی نیست. روی صندلی میشینی دکمه پایین روپوش رو باز میکنی و کیف پولت رو هم روی میز و کنار برگه ات میگذاری. بعد به محض اینکه مراقب شروع به پخش کردن برگه ها کرد و از کنارت رد شد روپوش رو آروم پس میزنی و بعد شروع به خوندن سوالا میکنی. میدونی من حافظه قوی ای دارم و وقتی دارم تقلب مینویسم تو ذهنم میمونه که چه مطلبی رو کجای روپوش یا برگ تقلب نوشتم و فقط باید کلمه های کلیدی توی هر سوال رو پیدا کنم و بعد با نوشته هام و محل حدودیشون تطبیق بدم. بعد از اون آروم شروع به نوشتن میکنم به این شکل که برگه رو آروم از روی میز میگیرم تو دستم و مثلا خودم رو مشغول خوندن سوال میکنم و اخم عمیقی هم روی صورتم مینشونم که یعنی الان شدیدا تو بحر سوال هستم و آروم از زیر برگه شروع به خوندن جواب سوال میکنم و بعد برگه رو روی میز بر میگردونم و شروع به نوشتن میکنم. حالا اگر به هر دلیلی متوجه نگاه مشکوک مراقبی تو زمان خوندن تقلبم بشم سریع اون یکی پام رو روی قسمت برگشته روپوش میگذارم و سریع برگه رو روی میز و مثلا کیف پولم که جام رو گرفته از رو میز بر میدارم و روی پام میگذارم و شروع به نوشتن تا هر جایی که تو ذهنم نگه داشتم از سوال میکنم. تو اون شرایط حواس مراقب به کل پرت میشه چون من چند تا حرکت رو با هم و خیلی سریع انجام دادم و تمرکز اون رو به هم زدم و اگه خیلی تیز باشه و در جا هم بخواد عکس العمل نشون بده میخواد مثه مانی بگه پاتو باز کن که با یه حرکت سریع همزمان که پامو از روی هم بر میدارم روپوش رو هم بر میگردونم به حالت معمولش و همه چی حله. به همین سادگی.
- تو دیوونه ای نانادی این خودش یه پروژه ست. تو که اینهمه وقت میذاری اینهمه هم ذهنت دقیق خوب یه دور بشین بخون و خلاص. اینهمه ترس و لرزم نداری دیگه.
- اما من ترس و لرزی ندارم هیچوقت. میدونی دیگه عادت شده. تازه کلی هم هیجان داره. باور کن من لذت میبرم و همزمان لیوان نسکافه اش رو از دست بابک بیرون میاره و جرعه ای مینوشه و بعد روی نیمکت میگذاره و شروع به بازی باهاش میکنه.
- نانادی حواستو جمع کن. با لیوان بازی نکن باز میریزی روم. لباسم روشنه.
- وای بابک خیلی اتو کشیده و فوت فوتی همیشه. بابا یه کم cool باش. ببینم تو شلوار جینی یه بلوز غیره مردونه ای چیزی نداری بپوشی که این خط اتو هات رو مغز من را نره؟
- من به این سبک لباس پوشین عادت دارم. و واقعیتش یه شلوار جینم بیشتر ندارم که وقتی میرم کوه میپوشمش و تیشرت و شلوار گرم کن و این جور لباسا هم به نظرم فقط میتونه لباس خونه باشه یا لباس خواب.
- یهو بفرما من با لباس خواب میام دانشگاه دیگه.
- نه خانوم چرا عصبانی میشی. من کی به شما جسارت کردم. من منظورم به خودم بود. خوب هر کی یه جوره. من چیکاره ام که بخوام در مورد لباس پوشیدن تو نظر بدم.
- ولی همچین بفهمی نفهمی به در گفتی که دیوار بشنوه ها.
نگاه خندونش رو به نانادی میدوزه و در همون حال زمزمه میکنه خوب در اینکه برام خیلی جالبه یه بار تو لباس خانومانه با یه روپوش مرتب و خانوم مواب و یه شلوار شیک و مرتب جای این شلوار گرمکن یا شلوار جین های عجیب غریب ببینمت که شکی نیست. فکر میکنم باید خیلی بهت بیاد.
- تعارف نکن چیز دیگه ای هم اگه دلت میخواد بگو ها.
- آره بدم نمیاد بذاری یه چند وقت این پوستت از شرِّ سولار و آفتاب و این کرم برنزه ها در امان بمونه تا رنگش برگرده به همون رنگ سفید و طبیعیش. اونجوری جذاب تر و خوشگل تر میشی. خودت ایتطور فکر نمیکنی؟
- ایییییییییییی. سفیده شیت. حالمو به هم میزنه. بدم میاد از پوست سفید.
- نانادی همیشه اون چیز طبیعی که خدا به هر کس میده زیبا تر از هر چیز دیگه ایه. باور کن. یه بار امتحانش کن اونوقت به حرفم می رسی.
- میدونی چیه؟ اگه کشته مرده و عاشق در به درتم بودم و میگفتی این کار رو بکنم غیر ممکن بود زیر بار برم. واقعا از پوست سفید متنفرم.
- من نظرمو گفتم. شما مختاری تو هر تصمیمی که بخوای بگیری. حالا هم زودتر پاشو که این دوست جون جونیت بهاره جون داره میاد این طرفی و اگه نجنبی حالا حالا ها گیر افتادیم.
- من که نه. تو گیر می افتی پسرم.
- آقای نیکنام. آقا بابک یه لحظه.
- بله خانوم؟ چه کمکی ازم بر میاد؟
- آقا بابک راستش من گیج مونده بودم جواب این سوال دو چی میشد؟ میشه برام توضیج بدین؟
- اوف. بابک من رفتم سر کلاس برات جا بگیرم زود بیا. باشه؟
- صبر کن منم اومدم. خانوم رهنما جواب سوالتون تو بخش قوانین امری و تکمیلی اومده. تو فهرست نگا کنین صفحه اش رو میتونید پیدا کنید. با اجازه.

*****
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و همه تو هول و ولای جزوه گرفتن و کپی کردن و سوال پرسیدن و رفع اشکال بودن. سارا جزوه کپی گرفته از روی بابک رو بالا و پایین میکرد و با بابک کم و زیاد جزوه ها رو چک میکرد و نانادی بی حوصله روی صندلی پشت درختای کاج بلند قسمت ادبیات در حالیکه رمان داخل موبایلش رو میخوند گاه گاهی به این تلاش بی وقفه سارا و توضیحات پشت سر هم بابک گوش میداد و میخندید.
- نانادی کاش یه کپی از جزوه بابک بری بگیری هم کاملتر از همه ست هم برا تو که یه کلمه هم سر کلاسا گوش ندادی یه کمکه. گیج میزنی موقع خوندن ها.
- بیخیال سارا. جوش نزن برا من خیلی نمره اهمیت نداره. پاس بشه بسه.

*****

با صدای زنگ موبایلش زیر کوه کاغذای ریز ریز تقلب دنبال گوشی میچرخه و بالاخره تو آخرین لحظات تماس رو بر قرار میکنه.
- سلام نانادی. بی موقع زنگ زدم مثل اینکه؟
- نه بابک. تلفنم زیر تقلبا دفن شده بود داشتم درش میاوردم. چی شده به من زنگ زدی؟ نکنه سوالی اشکالی چیزی برات پیش اومده پسرم؟ بگو بگو برات حلش کنم.
- خیلی شیطونی نانادی زنگ زدم ببینم اشکالی چیزی نداری؟ جایی گیر کردی اگه برم برات یه کپی بگیرم از جزوه ام و بیارم. آخه این حقوق خصوصی خیلی حجمش زیاده و پر از اصطلاح و ماده و البته قطعا ازش مسئله هم میده ها.
- دیگه هر مسئله ای هم بخواد بده که خارج از کتاب نیست. کل کتاب رو نوشتم تقریبا. دیگه آخراشه. تازه مرجان دختر عموم هم هست. کمکم میکنه.نگران نباش و ممنون که زنگ زدی.
- چه خوب. پس میتونه برات توضیح بده اگه جایی گیر کردی. ببینم داری میخندی؟ چیه؟ جک گفتم؟
- ای همچین. خنگه گفتم دختر عموم کمکم میکنه نگفتم که حقوق خونده و چیزی رو برام توضیح میده. خدا بخواد داره برام تقلب مینوسه. کمک دستی داره میکنه. هر چند خیلی کنده.
- امان از دست تو دختر. من و تو حتی فکرامونم صد و هشتاد درجه با هم فرق میکنه. من چی فکر میکنم تو چی میگی. برو دختر. برو به نوشتنت برس زودتر تموم شه بلکه یه نگاهی هم بهشون انداختی.
- خدافظی. و با لبخند گوشی رو قطع میکنه.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تقلب - ghazal.k - 26-10-2012، 22:17
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 27-10-2012، 16:47
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 28-10-2012، 14:50
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 29-10-2012، 19:15
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 30-10-2012، 14:36
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 04-11-2012، 15:16
RE: رمان تقلب - elnaz-s - 04-11-2012، 15:43
RE: رمان تقلب - Aryan 1380 - 10-11-2012، 13:01
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 13-11-2012، 21:54
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 15-11-2012، 22:35
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 27-11-2012، 22:55
RE: رمان تقلب - ghazal.k - 03-01-2013، 13:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان