23-02-2021، 10:02
رفتیم تو سالن غذاخوری و نشستیم.پیشخدمتا کلی کیک و نوشیدنی گذاشتن رو میز.دلم میخواست شیرجه یزنم همه رو بخورم.ولی مگه میشد؟یه تیکه کیک توتفرنگی برداشتم و با یه اب میوه نشستم به خوردن.شاه های محترم با هم حرف میزدن.ملکه های محترم با هم.منو داران و اون 3 تا پسرا هم نشسته بودیم بی سر و صدا داشتیم کیک میخوردیم.
سرمو اوردم بالا پسر کوچیکه که به نظر میرسید 17 سالش باشه یدونه زد تو پهلوی دومیه و یه چشمک بهم زد.چشمام اندازه هندونه باز شد.سرمو انداختم پایین.تیکه اخر کیکم هم خوردم و بعد از تشکر و خداحافظی رفتم تو اتاقم.
من:وای خدا باران چقد عنی تو!منو تنها گذاشتی رفتی!دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی(و این داستان ادامه دارد)
مامان اومد تو اتاقم.
مامان:دنیز پاشو برو از پسراشون دعوت کن برین تو اون یکی سالنه ازشون پذیرایی کن.
من:وا ی مامان نه!مگه چقدر جا دارن که بازم ازشون پذیرایی کنم؟
مامان:خیلی حرف میزنیا!پاشو!
از اتاق رفت بیرون.سر و وضعم رو یکم مرتب کردم.
نفسی کشیدم و با استرس رفتم پیششون.
من:اگه دوست دارین خوشحال میشم با من بیاین سالن پذیرایی.
ماریا(ملکه انگیلیس) رو به مامانم گفت:چه دختر زیبا و با شخصیتی دارین!
مامان تشکری کرد.
ماریا:پسرا پاشید وبا شاهزاده خانم(یه چشمک زد)برید تا بهتون قصر رو نشون بده.
پسرا بدون معطلی پاشدن و اومدن سمتم.جذابیت ازشون میبارید.
لبخندی زدم و رفتیم تو سالن پذیرایی.
من:بفرمایید بشینید.چیزی میل دارید؟
پسر کوچیکه:نه چیزی لازم نیست بیا بشین با هم حرف بزنیم با هم اشا شیم!بالاخره اولین باره همو میبینیم.
من:شما فارسی بلدین؟
پسر بزرگه:بله.ما ها برای اینکه بتونیم با بقیه پادشاهی ها ارتباط بهتری برقرار کنیم تمام زبان های 5 کشور رو بلدیم.
من:پس چرا من بلد نیستم؟البته من فرانسوی ،کره ای و روسی و انگلیسی رو بلدم.ولی چینی رو بلد نیستم.
پسر کوچیکه:من اِریکم.
پسر دومیه:من ادواردم.
پسر اولیه لبخندی دختر کش زد و گفت:من دَنیِل هستم.
من:منم دنیز هستم.
اریک:چند سالته؟
من:16
ادوارد:پس از لورن هم کوچیک تری!من فکر میکردم اون کوچیکترین شاهزادس!
من:لورن کیه؟
اریک:نمیشناسیش؟دختر پادشاه روسیه.
من:پس من یعنی الان کوچیک ترین شاهزاده جهانم؟(و خنده ای کردم.)
سری تکون دادن.
من:چیزی میل دارید؟
سری به نشانه منفی تکون دادن.
من:اگر دوست دارید همراهم بیاید تا اتاقا و قصر رو بهتون نشون بدم.
قبول کردن و راه افتادن دنبالم.
همه جا رو نشونشون دادم.
من:ما چند اتاق اضافه هم برای مهمونامون داریم.فکر کنم اتاقاتون باید اونا باشن!اونجا هم اتاق منه.
دنیل:میشه اتاقتو ببینم؟
من:اره اره بفرمایید.
در اتاقمو باز کردن.
اریک:اتاقش 100 برابر اتاق منه!
ادوارد:چرا همه چیش صورتیه؟
دنیل:تو گیمری؟
من:بله دیگه.
اریک:میشه بازی کنیم؟
من:اره اره بیاین.
نشستن رو صندلی.کنسولم رو روشن کردم.
ادوارد:دختر گیمر ندیده بودیم که دیدیم.
خنده ای کردم.
اریک:میای بازی؟میخوام ببینم کی برنده میشع!البته فکر نکنم بتونم به این دسته صورتیت عادت کنم.
من:سرویس میشیا!
اریک:حالا میبینیم.
نشستم کنارش.همینطور بازی میکردم اخرشم بردم.
ادوارد:بابا تو خیلی ماهری!
من:بله دیگه.
مامان از پشت سرمون گفت:میبینم که خوب شدین با هم!راستی دنیز اگر دوست دارین میتونین با بادیگاردا برید و بیرون بگردید تا حوصلتون سر نره!
دنیل:واقعا؟
مامان سری تکون داد.
مامان:البته تا قبل از شام اینجا باشید.
سرمو اوردم بالا پسر کوچیکه که به نظر میرسید 17 سالش باشه یدونه زد تو پهلوی دومیه و یه چشمک بهم زد.چشمام اندازه هندونه باز شد.سرمو انداختم پایین.تیکه اخر کیکم هم خوردم و بعد از تشکر و خداحافظی رفتم تو اتاقم.
من:وای خدا باران چقد عنی تو!منو تنها گذاشتی رفتی!دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی(و این داستان ادامه دارد)
مامان اومد تو اتاقم.
مامان:دنیز پاشو برو از پسراشون دعوت کن برین تو اون یکی سالنه ازشون پذیرایی کن.
من:وا ی مامان نه!مگه چقدر جا دارن که بازم ازشون پذیرایی کنم؟
مامان:خیلی حرف میزنیا!پاشو!
از اتاق رفت بیرون.سر و وضعم رو یکم مرتب کردم.
نفسی کشیدم و با استرس رفتم پیششون.
من:اگه دوست دارین خوشحال میشم با من بیاین سالن پذیرایی.
ماریا(ملکه انگیلیس) رو به مامانم گفت:چه دختر زیبا و با شخصیتی دارین!
مامان تشکری کرد.
ماریا:پسرا پاشید وبا شاهزاده خانم(یه چشمک زد)برید تا بهتون قصر رو نشون بده.
پسرا بدون معطلی پاشدن و اومدن سمتم.جذابیت ازشون میبارید.
لبخندی زدم و رفتیم تو سالن پذیرایی.
من:بفرمایید بشینید.چیزی میل دارید؟
پسر کوچیکه:نه چیزی لازم نیست بیا بشین با هم حرف بزنیم با هم اشا شیم!بالاخره اولین باره همو میبینیم.
من:شما فارسی بلدین؟
پسر بزرگه:بله.ما ها برای اینکه بتونیم با بقیه پادشاهی ها ارتباط بهتری برقرار کنیم تمام زبان های 5 کشور رو بلدیم.
من:پس چرا من بلد نیستم؟البته من فرانسوی ،کره ای و روسی و انگلیسی رو بلدم.ولی چینی رو بلد نیستم.
پسر کوچیکه:من اِریکم.
پسر دومیه:من ادواردم.
پسر اولیه لبخندی دختر کش زد و گفت:من دَنیِل هستم.
من:منم دنیز هستم.
اریک:چند سالته؟
من:16
ادوارد:پس از لورن هم کوچیک تری!من فکر میکردم اون کوچیکترین شاهزادس!
من:لورن کیه؟
اریک:نمیشناسیش؟دختر پادشاه روسیه.
من:پس من یعنی الان کوچیک ترین شاهزاده جهانم؟(و خنده ای کردم.)
سری تکون دادن.
من:چیزی میل دارید؟
سری به نشانه منفی تکون دادن.
من:اگر دوست دارید همراهم بیاید تا اتاقا و قصر رو بهتون نشون بدم.
قبول کردن و راه افتادن دنبالم.
همه جا رو نشونشون دادم.
من:ما چند اتاق اضافه هم برای مهمونامون داریم.فکر کنم اتاقاتون باید اونا باشن!اونجا هم اتاق منه.
دنیل:میشه اتاقتو ببینم؟
من:اره اره بفرمایید.
در اتاقمو باز کردن.
اریک:اتاقش 100 برابر اتاق منه!
ادوارد:چرا همه چیش صورتیه؟
دنیل:تو گیمری؟
من:بله دیگه.
اریک:میشه بازی کنیم؟
من:اره اره بیاین.
نشستن رو صندلی.کنسولم رو روشن کردم.
ادوارد:دختر گیمر ندیده بودیم که دیدیم.
خنده ای کردم.
اریک:میای بازی؟میخوام ببینم کی برنده میشع!البته فکر نکنم بتونم به این دسته صورتیت عادت کنم.
من:سرویس میشیا!
اریک:حالا میبینیم.
نشستم کنارش.همینطور بازی میکردم اخرشم بردم.
ادوارد:بابا تو خیلی ماهری!
من:بله دیگه.
مامان از پشت سرمون گفت:میبینم که خوب شدین با هم!راستی دنیز اگر دوست دارین میتونین با بادیگاردا برید و بیرون بگردید تا حوصلتون سر نره!
دنیل:واقعا؟
مامان سری تکون داد.
مامان:البته تا قبل از شام اینجا باشید.