امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تیمارستانی ها(:

#28
(14-01-2021، 16:10)صباnafas نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-تو چه جوري وارد اين ماجراها شدي؟
به آسمون زل زد و تي شرت يقه هفت بنفش رنگش رو كمي كشيد
پايين تر از نافش ولي باز رفت بالا...آروم گفت:
-تو دانشكده نزديك آرلا و ديان درس مي خوندم،خبرنگاري...تازه از
ايران اومده بودم و دوستي نداشتم با آرلا
اتفاقي دوست شدم.
دختر فوق العاده مهربوني بوددهمون قدرم خوشگل
اون موقع هنوز ديان به آرلا ابراز علاقه نكرده بود و مثل دوست دور
هم بوديم همون اول با ديدن ديان و خل بازياش
عاشقش شدم
لبخند محوي زد و گفت:
-خيلي بامزه بود،ولي ديان عاشق آرلا بود.
كسي رو جز اون نمي ديد اخرم ازش خواستگاري كرد منم براي دور
موندن از اون حس بد و اون حال بدي كه داشتم
از اون شهر و دنياش دور شدم و اومدم اين جا...
درست چند وقت بعدش فهميدم آرلا كشته شده اونم توسط
آركا،باورم نمي شد آركا واقعا آرلا رو دوست داشت نمي
دوني چه كارايي براش مي كرد!
يه برادر واقعي بود.
ديان اومد اين جا و اتفاقي ديدمش نابود شده بود!
بعدش گفتش از آركا كينه نداره...گفت اركا تنها يادگار از ارلاست كه
ارلا واقعا دوسش داشته و نمي تونه نابود شدن
اركا رو ببينه.
با همگشتيم و اركا رو پيدا كرديم...
بعدشم كه به عنوان خبرنگاري كه داره تحقيقات ميكنه از مديرش
خواستم به عنوان ديوونه بيام تيمارستان،اما
همش نقشه بود قصدمون ديدن اركا بود...چون اگر به عنوان ملاقاتي
مي ديديمش زود ازمون بازخواست مي شد كه
اركا كيه و ما چي كارشيم...
بقيشم كه مي دوني
بهش خيره شدم و خيره گفتم:
-ديان هنوزم دوست نداره؟
بلند خنديد و اشك رو از گوشه چشمش پاك كرد و غمگين گفت:
-چرا ديشب اومد زير پنجره اتاقم...بلند داد زد دوست دارم...چون
باهاش دعوا كرده بودم قبلش
برگشت و نيلي هاي غم گينش رو بهم دوخت:
-ولي دوسم نداره،مطمئنم اون جور كه اون به آرلا نگاه مي كرد اون
جوري به من نگاه نمي كنه...حتما بهم عادت
كرده يا هرچي!
با حرص زدم به بازوش و گفتم:
-چرت نگو...تا جايي كه من يادمه افتاد دنبالت تا پيدات كنه و اومد از
دست ادماي باباي اركا نجاتت بده...همش
نگرانته.
نيشخند زد و گفت:
-من ديگه بيخيال ديان شدم.تو ام سعي نكن به من اميد بدي!
كلافه نگاهش كردم.اين دختر حرف تو كلش نمي رفت! گوشيم رو از
تو جيبم دراوردم.
اوه اوه...بيست و هشت تا تماس از شراره داشتم
گوشيم رو برداشتم و بلند شدم تا بهش زنگ بزنم و خبر بدم كجام.
خداروشكر اون مرتيكه معتاد از ترس معتادي و مزاحمت براي من از
آركا شكايت نكرد و با سر شكسته از بيمارستان
غيبش زده بوده.
وقتي ام از مامور راجب ادي پرسيدم گفت كه دچار برق گرفتگي و
شكستگي تو چند تا ناحيه از بدنش شده بوده و
بردنش بيمارستان اول از اركا شكايت كرده ولي بعد كه آركا گند
كارياي رئيس تيمارستان رو دراورد معلوم شده ادي
همون كاري رو كه مي خواست با من بكنه رو با خيليا كرده و بهشون
تو تيمارستان شوك داده و بعضيا زير دستش
مردن!باورنكردنيه بي چاره اون آدما...
چه مرگ غم انگيزي!
نمي زاشتن آركا رو ببينم و اون متهم به قتل بود.
رو صندلي ها نشسته بودم و ديان با چشماي بسته به ديوار تكيه زده
بود.
يگانه اون طرف من درست مثل ديان چشماش رو بسته بود سرم رو
برگردوندم و ديدم ديان داره يگانه رو نگاه مي
كنه يه جور باحالي نگاهش مي كرد.
اي جان...اي جان
نيش شلم رو به زور بستم و خودم رو مشغول درست كردن موهام
كردم
در اتاق باز شد و ماموره خارج شد و بلند شدم و روبه روش ايستادم و
گفتم:
-دوربين رو چك كرديد؟
كلافه گفت:
-دارم ميرم چك كنم
داشت رد ميشد كه دوباره پريدم جلوش و گفتم:
-بايد قبول كنيد كه من رو تو كافي شاپ گول زديد و ازم براي پيدا
كردن اركا استفاده كرديد پس بهم مديونيد.
گيج نگاهم كرد كه ادامه دادم:
-بزاريد منم اون فيلم رو ببينم.
بيخيال شونه اي بالا انداخت:
-بيا دنبالم!
نيشم شل شد و ديان بلند شد و گفت:
-منم ميام
مرده برگشت:
-نه!
ديان اخم كرده گفت:
-من خار دارم؟
پقي زدم زير خنده و ماموره گفت:
-شايد
ديان دوباره اخم كرد و من پشت ماموره راه افتادم
از پله ها رفتيم پايين و انتهاي راه رو سمت چپ در يك اتاق كوچيك
رو باز كرد و با هم وارد شديم.
چند تا كامپيوتر تو اتاق بود و يه مرد سن بالا با لباس مخصوص از
پشت كامپيوتر بلند شد و اداي احترام كرد و گفت:
-قربان،ويديو رو آماده كرديم فقط يكمي پيدا كردنش سخت بود.
پسر جوون و بوري كه اون ور بود گفت:
-و كيفيتم خيلي پايينه
مرد سر تكون داد و پشت سيستم نشست و منم پشتش ايستادم.
پلي كرد و فيلم پخش شد خم شدم و زوم شدم رو تصوير تو سياه و
سفيدي پاركينگ آركا بود ماسك مشكي سرش
بود وماموراي پليس تو همون پشت پاركينگ محاصره اش كرده
بودن.
آركا اسلحه رو بالا برد و ماموره رو نشونه گرفت
از اون ور يه پسر لاغر ديده مي شد ديان بود.
كنارش يه دختر مو كوتاه و ظريف كه مدام تقلا مي كرد از دست
ديان رها شه.
تو يه لحظه ديان رو هول داد و پريد جلوي ماموره و آركا شليك كرد
و آرلا افتاد زمين!
با بهت دستم رو جلوي دهنم گذاشتم،آرلاي بيچاره! ديان دوييد
سمت آرلا و همهمه شد و تو تاريكي آركايي كه تا
قبل از اون خشكش زده بود غيب شد
بي چاره آرلا...بي چاره ديان و بيچاره آركا
چه قدر همه چيزشون يهو خاكستر شده!
ماموره ويديو رو برگردوند عقب و صحنه اهسته اش كرد همه چيز رو
دور كند رفت
آرلا رفت جلوي ماموره و صداي اسلحه...
هم زمان ماموره تصوير رو يه جايي توي تاريكي زوم كرد...يه مرد
ديگه توي تاريكي ايستاده بود درست پشت آركا
با بهت گفتم:
-اين كيه؟
ماموره كلافه گفت:
-هيس!
نوره صفحه رو زياد كرد و اون پسره كه كنارمون بود رفت برق اتاق رو
خاموش كرد تا واضح تر ببينيم.
حالا چهره مرده تا حدودي ديده مي شد.
اسلحه رو برده بود بالا تا به آركا از پشت شليك كنه
ولي آركا اسلحه رو برد بالا و موقعي كه مي خواست به ماموره شليك
كنه چرخيد و هم زمان دو تا اتفاق افتاد.مردي
كه مي خواست از پشت به اركا شليك كنه شليك كرد و آركا ام
شليك كرد و چرخيد گلوله اي كه قرار بود به اركا
بخوره به خاطر چرخش اركا به آرلايي خورد كه پريد جلوي ماموره!
و گلوله آركا شليك نشد!
-گلوله اسلحه آركا گير كرده،براي همين وقتي تو تاريكي صداي
اسلحه رو شنيده و اسلحه اش لگد زده فكر كرده
اون بوده كه به آرلا تير زده!
ماموره اين رو با بهت مي گفت و من چشمام اندازه نعلبكي شده بود!
-ي..يعني آركا به آرلا شليك نكرده؟
ماموره بلند شد و كلافه گفت:
-نه...همممون توي اون تاريكي و شب باروني دچار خطاي ديد شديم
آركا بود كه اسلحه رو سمت من گرفت و بعد از
اين كه ماشه رو كشيد و صداي گلوله اومد فكر همه از جمله خود اركا
فكر كرديم اون زده!
گيج گفتم:
-آركا چه جوري نفهميده؟
دستش رو تو جيب شلوار پارچه ايش فرو كرد و گفت:
-هول شده بوده،سنش كم بود از اسلحه استفاده نكرده بوده ؛
خواهرش رو ديده كه افتاده زمين و اسلحه تو دست
اون بوده...معلومه كه نمي فهمه!
اون پسر جوون روي صورت اون مرد توي تاريكي زوم كرد و يه چيزي
زد كه كامپيوتر شروع كرد به اسكن كردن
صورت مرد.
بعد چند لحظه صداي دستگاه كنار كامپيوتر در اومد و عكس سياه و
سفيد مرد با كيفيت بالا تر چاپ شد و پسره
عكس رو برداشت و گفت:
-چرا مي خواسته به آركا تير بزنه؟
خم شدم و به عكس زل زدم،چه قدر آشنا بود!
خيلي آشنا بود...خيلي!
-من اين رو ميشناسم...
اما مخم ياري نمي كرد،همشون منتظر نگاهم مي كردن چشمام يهو
گرد شد و جيغ زدم:
-يافتم!
با هيجان گفتم:
-اون روز كه افراد باباي اركا يگانه رو دزديدن و ديان رفت نجاتش بده
من به همين يارو شليك كردم،به دستش يا
كتفش نمي دونم...ولي خودش بود همين كچل!
ماموره خيره به چشمام گفت:
-اين آدم باباي آركاست...آره خب...باباي آركا كه اون موقع نمي
دونست دزدي كه كمر به نابوديش بسته پسرشه،من
اون موقع فهميده بودم ولي نخواستم بگم تا آركا رو پيدا كنه.
اون شب حتما خواسته دزدي كه به بانكش چندين بار ضرر زده رو تا
مرز ورشكستگي بردتش رو بكشه
نخواسته بيفته زندان...گفته تو اون تاريكي و شلوغي كسي متوجه
نميشه،ولي اشتباه شده.
موهام رو با بهت رو به بالا كشيدم و گفتم:
-و تير خورده به آرلا...دخترش!
ماموره با بهت فوري بي سيم رو برداشت و در حال خروج از اتاق بلند
داد زد:
-اطراف خونه هاور د رو پوشش بدين،دستگيرش كنيد اجازه خروج از
شهر يا كشور بهش داده نشه،اطراف خونه
زنشم برسي كنيد.
پشت سرش از اتاق خارج شدم و از پله ها پشت سرش بالا رفتيم و در
اتاق باز جويي باز شد و آركا رو دست بند زده
داشتن مي بردن كه داد زدم:
-آركا!
برگشت و ماموري كه كنارش ايستاده بود اخم كرد.
تو يه حركت سريع دوييدم سمتش و بي توجه به اخماش رفتم
كنارش
سرباز كنارش من رو جدا كرد و آركا گيج نگاهم كرد و گفت:
-شادي!
با ذوق گفتم:
-تو قاتل نيستي،خواهرت رو نكشتي...
چشماش ميخ چشمام موند و خشكش زد حتي پلكم نمي زد...
خشكش زده بود و مبهوت به موهاش چنگ زد و گفت:
-ولي من بهش تير زدم...من كشتمش،براي همين چند سال از عمرم
رو مثل ديوونه ها با هيچ كي حرف نزدم براي
همين از زندگي بريدم.
صورتش رو قاب گرفتم و با اشتياق گفتم:
-همه مدارك رو ديدم،تو نكشتي يكي قصد داشته تورو اون شب از
پشت بزنه ولي خورده به آرلا.
پلكش پريد و رگ هاي متورم گردنش خبراي خوبي نمي داد!
-كي؟
بازوم رو محكم گرفت و داد زد:
-كي؟
سربازه سعي كرد آركا رو ازم جدا كنه ولي موفق نشد آب دهنم رو
قورت دادم و مضطرب گفتم:
-بابات!
مبهوت به چشمام زل زد و دستش شل شد و با غم نگاهش كردم و
دو قدم ناباور عقب رفت و سربازه گرفتش
مثل ديوونه ها هي به من زل مي زد و هي به اطراف نگاه مي
كرد،انگار منتظر بود بگم شوخي كردم...بگم بابات اين
بدي رو ديگه در حقت نكرده!
بگم اين بار رو ديگه بابات تو نابودي زندگي تو خواهرت دست
نداشته!
سرباز آركاي مبهوت رو برد سمت پله ها و بغض گفتم:
-آركا!
اما جواب نداد،خشكش زده بود از شدت بهت نمي تونست درست راه
بره!
ما تا اخر عمرمون بايد تقاص اشتباهات پدر و مادرمون رو پس مي
داديم!
-مي كشمش!
با بهت برگشتم تو پيچ راه رو ديان ايستاده بود.
چهره اش واقعا ترسناك شده بود.
يگانه كه كنارش ايستاده بود گفت:
-ديان!
ديان مبهوت داد زد:
-مي كشمش...مي كشمش!
هم زمان با اين حرفش با سرعت دوييد سمت پله ها و من و يگانه
دوييديم دنبالش.
اون قدر سريع از اداره خارج شد كه نفس واسم نمونده بود.
تو محوطه دنبالش مي دوييديم و با سرعت داشت مي رفت سمت
ماشينش
سريع سوار شد و مي دونستم كه قابليت اينو داره كه قاتل عشقش رو
بكشه! و خودش رو بدبخت كنه
جيغ زدم:
-يگانه جلوش رو بگير
ديان ماشين رو روشن كرد و گاز داد و يگانه سريع پريد جلوي ماشين
و اين كارش باعث شد كمي به كمش ضربه
بخوره و به عقب پرت شه
ديان فوري زد روي ترمز و پياده شد و حتي موقع پياده شدن از هول
زيادش افتاد!
با بهت دوييدم سمت يگانه و بازوش رو گرفتم و ديانم رسيد و فوري
دست دور كمرش انداخت و بلندش كرد اون قدر
لاغر و ظريف بود كه آدم مي ترسيد بشكنه..مخصوصا كه اين مدت
زيادي لاغر ترم شده بود.
ديان ترسيده دستاش رو قاب صورت يگانه كرد:
-چيزيت شد؟چرا پريدي جلوي ماشين ها؟
يگانه با چهره ي در هم رفته دستش رو روي شكمش گذاشت و ناليد:
-آخ
ديان وحشت زده گفت:
-غلط كردم،الان مي برمت بيمارستان،فقط تكون نخور
هم زمان دست دور كمر يگانه انداخت و بلندش كرد و به سمت
ماشينش برد.
نگران خواستم دنبالشون برم كه يگانه سرش رو از لابه لاي بازوي
هاي ديان سمت من برگردوند و چشمكي زد و
زبونش رو تا حلقوم در آورد!
عه...مارمولك!ادا دراورد كه ديان رو از باباي اركا دور كنه البته اين بين
يكمم مي تونست ناز بريزه!
با نيش شل نگاهش كردم كه ديان يگانه رو گذاشت تو ماشين و بي
چاره هول و نگران گفت:
-تو نمياي شادي؟
زود خندم رو خوردم و گفتم:
-قربون دستت،تو ببرش بيمارستان من هواي اين جارو دارم!
سر تكون داد و فوري نشست و گاز داد و منم به سمت اداره
رفتم...زوج خوبي مي شدن.
***
شراره كنارم نشسته بود و يگانه اون سمتم.
ديانم اون طرف سمت چپ يگانه نشسته بود.
در ها باز شدن و آركا رو آوردن،تنش كت شلوار خيلي خوشگلي بود
زير چشماش كمي گود رفته و سرخ بود و
موهاش با وجود تلاشي كه براي مرتب كردنش كرده بودن هم چنان
در هم بود.
جلوي قاضي توي جايگاه ايستاد و دستاش رو باز كردن.
از استرس كل انگشتام رو زخم كرده بودم اون قدر گازگرفته
بودمشون!
قلبم تو دهنم مي زد ،ديان بلند شد و به سمت جايگاه رفت.
وكيل اركا بود...البته خودشم به خاطر كارايي كه براي آركا كرده بود
تنبيه شد و باز خواست شد اما در اخر تبرعه
شد.
ديان از اركا دفاع مي كرد...مي گفت كه آركا قصدش فقط انتقام
شخصي از پدرش بوده نه دزدي و مال خوري.
مي گفت آركا پول دزدي تمام اين سالارو برگردونده...
قاضي گوش داد و گوش داد!
ديان رفت كنار،اون مامور اف بي آي اومد تو جايگاه ايستاد و گفت:
-جناب قاضي با توجه به مدارك به دست اومده متهم به قتل
خواهرش تبرعه ميشه چون معلوم شد پدرش دستور
قتل متهم رو به افرادش داده اما اون شب درست شبي كه خواهر
متهم كشته شد به خاطر خطاي ديد و چرخش آركا
تير به خواهرش اثابت كرده.
قاضي سرتكون داد و لب تاپ رو براي قاضي بردن و فيلم رو نشون
دادن...
برخلاف فيلما و رمانا...قاضي مرد جووني بود
هول و هوش سي و پنج سال
ماموره رفت نشست و به درخواست قاضي باباي اركا رو اوردن،با
ورودش به سالن دستام مشت شد و دستاي آركا
مشت شد آركا با فك قفل شده تمام مدت سرش رو پايين گرفته بود.
ديان به آركا علامت داد و اروم گفت:
-خودت رو كنترل كن
باباي آركا توي جايگاه ايستاد و وكيلش كه يك زن مسن و شيك بود
شروع كرد به دفاع از اين مرتيكه قاتل!
-موكل من هيچ گونه جرمي انجام نداده و از پسرش شكايت داره اين
آقا با دزدي هاي پياپي به بانك هاي موكلم
باعث ورشكستگي ايشون شده و كانون خانوادگي موكلم بر هم
خورده.
من از شما تقاصاي اَشَد مجازات رو دارم.
آركا سرش رو بلند كرد و من با ترس گفتم:
-بيا...بيا ديدي سگش كردن...الان همه شون رو مي خوره.
شراره دستش رو جوري رو دهنش گرفت تا نخنده ولي من از استرس
داشتم مي مردم.
ديان بلند شد و عصبي اما كنترل شده گفت:
-اجازه دارم؟
قاضي سرتكان داد و ديان رفت سمت جايگاه و گفت:
-مدارك رو شده نشون ميده اقاي هاور د پدر موكلم نتونسته مجازات
سارق بانك هاش به دست قانون رو متحمل شه
و دستور به قتل موكلم داده...اما شانس باعث شد اون تير به جاي
موكلم به همسر آيندم..آرلا بخوره و اون رو بكشه.
سرش رو بلند كرد و با نفرت رو به باباي اركا گفت:
-بهتره به جرائمتون اعتراف كنيد،مدارك در هر صورت شمارو مجرم
نشون ميده و اينم بايد در نظر بگيريم كه اگر
مامورين پليس به موقع نمي رسيدن فرار كرده بودين
از هر جمله اش نفرت مي زد بيرون!
باباي آركا نيشخندي زد و ريلكس گفت:
-من جرمي مرتكب نشدم...اون فرديم كه تو اون فيلم به دخترم
شليك كرده من نيستم و نميدونم چرا مي گيد اون
آدم منه!
بلند شدم و جيغ زدم:
-عوضي خودم اون يارو رو ديدم از افراد خودته
قاضي زد به ميز و گفت:
-ساكت!
وكيله باباي آركا گفت:
-اقاي قاضي من مردي كه به اون دختر شليك كرده و اون رو كشته
رو پيدا كردم و تحويل پليسش دادم و مي تونه
اين حا اعتراف كنه كه از افراد موكل من نيست.
ديان عصبي گفت:
-معلومه با پول خريدينش
قاضي زد به ميز و جدي رو به زنه گفت:
-بياريدش!
زن نيشخندي به ديان زد و برگشت چند دقيقه بعد در باز شد و
همون مرتيكه گنده بك اومد تو
خودشه همين بود كه بهش شليك كردم تا يگانه و ديان رو نجات بدم
حتي نگهبانه رو هم كشت.
مرد رو به جايگاه بردن و مرتيكه ريلكس نشست و اون زن وكيله جلو
يارو وايساد و گفت:
-قبول داريد كه در شب سرقت شما به اون دختر شليك كردي؟
مرد به سيبيلاش دست كشيد و گفت:
-بله
ديان فكش قفل شد و آركا تكون خورد،يا ابلفضل!
زن دوباره رو به قاتله گفت:
-آيا شما از افراد اقاي هاورد هستين؟
مرد ريلكس گفت:
-نه من اصلا اين ادم رو تا به حال نديدم.
با حرص بلند شدم و گفتم:
-اقاي قاضي خودم اين يارو رو ديدم نگهبانه رو كشت و از ادماي اين
مرتيكه است.
قاضي اخم كرده نگاهم كرد و گفت:
-بار اخر نظم دادگاه رو به هم مي زنيد بار بعد مي ريد بيرون.
با حرص نشستم و قاضي رو به ديان گفت:
-اگر مدركي بر اثبات اين كه قاتل از افراد هارود نداريد نميشه ايشون
رو باز داشت كرد.
ديان خيره به قاضي نگاه كرد،قلبمگرفت.
يعني باباي آركا ازاد ميشد!
ديان نا اميد گفت:
-من مدركي ندارم كه اينو اثبات كنم.
قاضي رو كرد به جمع و گفت:
-حكم داد گاه...
آركا يهو داد زد:
-صبر كنيد
آركا به لبخند خشك شده رو لباي باباش زل زد و رو به قاتل گفت:
-تو اصلا تو عمرت شادي رو نديدي و اونم بهت شليك نكرده؟
مرتيكه چلغوز با نيشخند گفت:
-نه
آركا سرتكون داد و رو به من گفت:
-شادي تو اون شب گفتي به اين مرد شليك كردي؟
سريع گفتم:
-آره
آركا رو به قاضي گفت:
-اقاي قاضي مامور پليستونم در جريانه اون شب ادماي اين مرتيكه
يگانه رو براي گير انداختن من دزديدن و شادي
رفت تا يگانه رو نجات بده و براي دفاع از خودش به اين مرد شليك
كرد.
و با دست به قاتل سيبيلوي كچل اشاره كرد.
يگانه ام بلند گفت:
-آره خودش بود كه من رو زد و دزديد.
آركابرگشت و در حال نگاه كردن به باباش گفت:
-شادي به كجاش تير زدي؟
رنگ از روي قاتل و باباي اركا پريد و وكيله ام ماست شد!
لبخند گشادي زدم و گفتم.
-كتف چپش
ديان فوري به سمت قاتل رفت و قاتله گفت:
-چي كار مي كني؟
مامورا قاتله رو گرفتن و كت و پيراهنش رو دراوردن
درست كتف چپش رد گلوله بود و يه بخيه ضايع!
ديان با هيجان گفت:
-اين آدم يگانه رو دزديده بوده و اين نشون ميده اون از آدماي
هاروده..مامور اف بي آيم خبر داره.
ماموره كه جلوي من نشسته بود براي قاضي به معناي آره سرتكون
داد.
وكيله باباي آركا كلا خفه شد رفت نشست و قاتل ترسيده رو به باباي
آركا گفت:
-تو ام الان مي افتي زندان،چه جوري پول من رو مي خواي بدي؟تو
كه گفتي اگه دروغ بگم كه تو دستور ندادي بهم
پول ميدي،عوضي...آقا اين مرتيكه دستور داد،آقا من فقط وظيفم رو
انجام مي دادم.
باباي آركا وحشت زده داد زد:
-من بي گناهم!
آركا يهو از رو جايگاه پريد و حمله كرد سمت باباش و داد زد:
-من تورو مي كشم،دروغ گوي نامرد...
مامورا ريختن تا آركا رو بگيرن و آركا يقه باباش رو چسبيده بود و
مامورا آركا رو مي كشيدن عقب.
اخرم موفق شدن و بردنش و دست بند زده اون عقب نگهش داشتن با
استرس بلند شده بودم كه با اشاره مامورا
نشستم.
قاضي عصبي گفت:
-ساكت
باباي آركا ترسيده داد زد:
-نمي خواستم دخترم رو بكشم دستور دادم سارق بانكم و كسي كه
خواب رو بهم حروم كرده و داشت ورشكستم
مي كرد رو بكشن...از كجا مي دونستم پسرمه؟از كجا مي دونستم
اوني كه تير مي خوره دختر كوچولومه؟
آركا داد زد:
-خفه شو!
قاتله اين وسط پارازيت انداخت:
-من بي گناهم اصلا اوني كه تو فيلمه من نيستم
ديان يهو سر مرده رو گرفت كوبيد به ميز و دستاش رو ريلكس تو
جيبش كرد و با لبخند به قاضي مبهوت نگاه كرد و
گفت:
-داشت نظم دادگاه رو به هم ميريخت!
قاتله دستش رو جلوي دماغ خونيش گرفت و من حالم جا اومد.
قاضي عصبي گفت:
-حكم دادگاه...ساموئل هارود به جرم مشاركت در قتل مقتول به
بيست و هفت سال حبس محكوم مي گردد.
دنيل آس ن به جرم قتل مقتول آرلا هارود و نگهبان ساختمان
ساموئل هارود به مرگ محكوم مي گردد.
قلبم اومد تو دهنم برگشت و رو به آركا نگاه كرد و گفت:
-آركا هارو د به جرم سرقت هاي پياپي به بانك هاي پدرش ساموئل
هارود و به خاطر همكاري و تحوي ل پول هاي
دزديده شده كسر جريمه اما به مدت پنج سال زنداني مي گردد، ختم
جلسه!
نفسم بريد و با بهت به آركا زل زدم...
ديان با بهت خواست چيزي بگه ولي قاضي پاشد و دفتر و كيفش رو
برداشت و با اونايي كه كنارش بودن رفت سمت
در
مامورا ام باباي آركا رو كه رنگش مثل گچ شده و نمي تونست درست
راه بره رو با اون قاتل دست به دماغ بردنشون.
تا سر بلند كردم با چشماي پر اشكم ديدم آركا رو بردن بيرون.
دوييدم دنبال آركا و از اون جا اومدم بيرون شراره و يگانه دنبالم مي
دوييدن،داشتن آركا رو سوار ماشين حمل
زنداني مي كردن با گريه جيغ زدم:
-آركا!
با بغض گفتم:
-نرو
در گوشم تند تند بين همهمه نگهبانا گفت:
-وقتي بيام بيرون همه چي درست ميشه...من و تو ، ما مي شيم تو
براي من ميشي شادي من ميشي...تو نبودم حق
نداري ولم كني..شادي اگه بري ديوونه مي شم مي دوني كه...
ديوونه مي شم
با بغض گفتم:
-نميرم...بيخ ريش خودتم
دستاش رو بالا برد و حلقه رو جدا كرد و مامورا كشيدنش عقب ديان
از پشت گرفتم و با گريه گفتم:
-دوست دارم
كشوندنش سمت ماشين و با لبخند گفت:
-من بيشتر
رفت و ماشين دور شد و دور شد و...
من بي اون چي كار كنم؟
آركاي عزيزم...كرولال ديوونم...
طي سه سال گذشته اتفاقات زيادي افتاده
مي دوني كه تو ي زمان محدود ملاقات فقط وقت مي شد هم رو نگاه
كنيم و تو تحديد كني كه با كسي حرف نزنم و
با پسرا نگردم...پس مجبور شدم برات نامه بنويسم و بگم كه اين همه
مدت در نبودت چيا شده:
اول اين كه يگانه بارداره...ببخشيد زود رفتم سر اصل مطلب...ديان
فهميد كه حسش به يگانه عشق و بعد ارلا حالا
عشق رو با يگانه تجربه كرده
هرچند يگانه كلي ديان بيچاره رو سردووند اما بلاخره ديان تو روز
تولد يگانه جلوي همه داد زد كه با من ازدواج مي
كني؟يگانه ام كه نيشش تا گوشش شل شد و بلاخره از ترشيدگي رها
شد و بله داد،عكساي عروسيشونم كه خودت
ديدي
هرچند جشن كوچيكي بود و ديان قول داد بعد برگشتنت يه جشن
بزرگ بگيره...هرچند حالا دختر كوچولوشم بايد
تو جشنمون باشه
اينم از سوتي دوم...بله بچشون دختره،يگانه تازه امروز فهميد
ديان حتما فردا بهت مي گه...
اها يادم رفت منم هنوز تو كافي شاپ دوست شراره كار مي كنم
حسابي حرفه اي شدم و پولام رو جمع كردم تا كافي
شاپ خودم رو داشته باشم...
مامانمم گاهي كيك زنجبيلي درست مي كنه ميزاره دم خونم و بي
صدا ميره
اينم سوتي سوم...بله من خونه مجردي دارم فكر كردم حتما بفهمي
عصبي ميشي براي همين نگفتم راستش شراره
چند ماه پيش ازدواج كرد.
خدايي پسر خوب و آقاييه و هم رو دوست دارن.
اينم بگم كه موهام رو رنگ كردم اگه هفته ديگه ديديم نزني تو
ذوقم...بگو خوشگل شدم.
همون طور كه بهت گفتم دانشگاه ثبت نام كردم و باورم نميشه
نمراتم اين قدر خوب باشه.
راستي نمره هاي تو چه طوره؟غيابي از توي زندان درس خوندن حتما
سخته؟ ولي خوبه كه داري تلاش مي
كني...درست مثل من
راستي يك قناري خريدم اسمش رو گذاشتم آركا!
مثل خودت ديوونه است هي سرش رو مي كوبه به قفسش...واقعا خود
خودته
نخند مگه دروغ مي گم؟
راستي آركا گفته بودم خيلي دوست دارم؟
الان حتما ميگي من بيشتر...
ولي بدون من خيلي بيشتر...
..
نامه رو بلند بلند مرور كردم و در همون بين پاي سيب هاي گوگوليم
رو از توي فر در اوردم،
سيني رو روي كانتر گذاشتم دوباره ادامه نامه رو خوندم...هوم بهتر از
اينم از من توقع نميره همين خوبه.
نامه رو تو پاكت آبي رنگي گذاشتم و روش با خود كار نوشتم براي
آركا
پيشبند صورتيم رو باز كردم و دستكشامم رو كانتر گذاشتم و قهوه
جوش رو خاموش كردم.
توي ظرف شيشه اي كوچيك تند تند پاي سيباي خوشگلم رو
گذاشتم و بدون بستن درش برداشتمش و از
اشپزخونه خارج شدم و در واحدم رو باز كردم و و هم زمان خم شدم
و كليدارو از رو جاكفشي برداشتم،پاكت به
دست از پله ها آروم رفتم پايين
در طبقه پايين زو باز كردم و دوييدم اون سمت كوچه
جلوي در نارنجي رنگ روبه روي خونم ايستادم و دستم رو بي مهبا
روي زنگ در گذاشتم.
در با شتاب باز شد و اول شكمش اومد بيرون بعد خودش...با ترس
گفت:
-شادي سكته كردم،چرا اين جوري زنگ
مي زني؟بابا بچم تركيد!
دستم رو با ذوق رو شكمش گذاشتم و گفتم:
-الهي فداي لوبيام بشم
پاي سيبا رو جلوش گرفتم و چشماش برق زد و با هيجان گفت:
- كرده بودم!مرسي
پوكر نگاهش كردم و گفتم:
-هر بار واست يه چيزي اوردم همين رو گفتي!
مبهوت نگاهم كرد و گفت:
-نزن تو ذوق بچم!
با حرص چشمام رو گرد كردم:
-عروسك تو من رو با اين بچت كشتي...كي مياد بيرون؟
متعجب گفت:
-احتمالا فردا ساعت شيش صبح مياد
به چشماي گردم نگاه كرد و گفت:
-شادي جان چرا چرت ميگي ساعت ده شب؟
بچه چهار ماهه از كجا معلوم كي بياد بيرون؟اونم طبيعي
مثل خنگا نگاهش كردم كه صداي ديان و بعدش حضورش كنار يگانه
باعث شد لبخند بزنم:
-شاديه؟
يگانه سرتكون داد و روبه من با ذوق گفت:
-بيا تو با هم بخوريم،راستي يه س ت ليمويي برا لوبيا گرفتم كه
نگو...شبيه زنبور عسل ميشه بچم
پوكر گفتم:
-لوبياي تو اون قدر پروفايل تلگرامت رو كه اون ا موجي عينكيه كه
مثل خنگاست رو گذاشتي شبيه اون ميشه تا
زنبور
ديان و يگانه با ذوق گفتن:
-بهتر!
زدم به پيشونيم و ديان گفت:
-بيا تو ديگه شادي
زود پاكت رو گرفتم سمتش و گفتم:
-من فردا نمي تونم بيام ملاقات آركا تو اين پاكت رو بده بهش
گيج پاكت و گرفت و گفت:
-چرا؟
با لبخند گفتم:
-هم اين كه بزار يكم دل تنگم بشه هم اين كه دارم ميرم يه كافي
شاپ ببينم اگه قيمتش خوب باشه شايد بتونم
بخرمش
ديان با ابروهاي بالا رفته لبخند زد و يگانه ام به ديان زل زد و لبخند
زد يگانه با هيجان گفت:
-مطمئنم مغازه رو تور مي كني،من تورو مي شناسم
عقب گرد كردم كه ديان دست كرد تو ظرف تا پاي سيب برداره كه
يگانه اخم كرده زد روي
دستش و گفت:
-مال خودمه و من شامل دو نفرم دست بهشون بزني بچت رو نمي
زام.
ديان با چشماي گرد شده گفت:
-يگانه!
يگانه شونه بالا انداخت و رفت داخل با لبخند براي ديان دست تكون
دادم و ديانم با لباي اويزون رفت داخل با خنده
وارد خونه شدم و در رو بستم.
از پله ها بالا رفتم و با كليد در رو باز كردم.
يك فنجون قهوه ريختم و چند تا پاي سيب گذاشتم تو ظرف و
نشستم جلوي تي وي و مثل نخورده ها شروع كردم
به خوردنشون.
من كلا با كلاس بودن رو ياد نمي گرفتم!
*
شلوار جين ليمويي رنگم رو پوشيدم و تاپ سفيدم رو تنم كردم و
فوري موهام رو فر كردم و خط چشم باريكي
كشيدم و يه رژ لب براق صورتي زدم
كولم رو رو دوشم انداختم و صندلاي پاشنه تخت و بندكي سفيدم رو
پام كردم
فوري بعد برداشتن گوشيم و كليدا از خونه خارج شدم.
دوچرخم رو از تو راه رو برداشتم و از پله ها پايين رفتم و در رو باز
كردم و دوچرخه رو اوردم بيرون و برگشتم و در و
بستم سوار شدم و به سمت محل كارم رفتم. دقيقا چند تا كوچه باهام
فاصله داشت و بيست دقيقه اي، مي رسيدم.
به كوچه مورد نظر كه رسيدم از كافي شاپ كه رد شدم درست يك
كوچه پايين تر همون مغازه فروشي!
جلوش نگه داشتم،قبلا ك لباس فروشي بود
الان داره جمع مي كنه ديزاينش كار زيادي مي برد ولي خيلي
خوشگل مي شد
وارد مغازه شدم،خالي بود و فقط صاحبش پشت به من با تلفن حرف
ميزد
-اقا!
برگشت، ميان سال بود و چاق و لباساي ساده
با لبخند با طرف پشت خط خداحافظي كرد و خم شد و باهام دست
داد
-سلام براي مغازه اومدم
صاحب مغازه خنديد و گفت:
-اوه خانوم شادي شما اين جارو سه بار ديديد فكر كنم قصد خريد
نداريد
با لبخند گفتم:
-كجا بريم براي معامله؟
**
بعد امضا كردن برگه هاي سند و...
خسته از صاحب مغازه خداحافظي كردم.
خسته نباشم واقعا،پول برا اجاره خونمم نموند!
تازه شراره براي خريد مغازه بهم قرض داده بود.
دو سال ديگه كه آركا از زندان ازاد مي شد
من تازه سر و سامون مي گرفتم.
دوست داشتم جلوش اون دختر دست و پا چلفتي ديوونه نباشم،ديگه
نه!
وارد خونه شدم و خسته و كوفته بودم رسما
فوري تي وي رو روشن كردم و رفتم تو آشپز خونه تا تونستم با دهن
از شيشه آب خوردم.
جزو كاراي لذت بخش اين روزام شده بود.
قبلا عادت نداشتم ولي الان چرا
-من قبل تو از اون شيشه آب خورده بودم
بيخيال در يخچال رو بستم و گفتم:
-عيب نداره بابا!
درست بعد گفتن اين حرف خشكم زد و حيرت زده با سرعت
برگشتم،جوري كه گردنم رگ به رگ شد
پلكام تند تند باز و بسته مي شد با بهت گفتم:
-ت...تو
با لبخند گفت:
-م...ن؟
با دستاي لرزون گفتم:
-ت...و
سرش رو كج كرد و بازم بهم نزديك شد و گفت:
-م...من؟
با بهت گفتم:
-آرك...
با اين حركت يهوييش باعث شد نفسم فوري بگيره
سرم رو گرفت به چشماش با همه توانم زل زدم.
چشماش...خودشه،چشماي خودشه!
اركا اين جاست تو خونه شصت متري من
درست روبه روي مني كه به يخچال چسبيدم.
اون اين جاست!
-تُ...اين جا...؟
آروم و كشيده گفت:
-هيس خيلي حرف مي زني
لبخند زدم و لبخند زد و دستش رو پس زدم.
سه سال...زمان زياديه!
بلند خنديدم و اون بلندم كرد و چرخوندم.
-ولم كن
از رو كانتر يهو پرتم كرد اون ور كه جيغ زدم و افتادم رو كاناپه
با بهت نگاهش كردم كه در حال خروج از كانتر گفت:
-به خاطر اين كه موهات رو رنگ كردي و تو خونه ات تنهايي
زود نشستم و با هيجان گفتم:
-از زندان فرار كردي؟
سيبي از رو ديس روي ميز برداشت و در حال گاز زدنش ساك
كوچيكي كه اون سمت مبل ها بود رو پرت كرد سمتم
و گفت:
-نوچ ،آزاد شدم
ساكش رو، رو هوا گرفتم و با بهت گفتم:
-دو سال ديگه مونده بود از حبست!
نشست رو كاناپه و گفت:
-به خاطر رفتار خوب و كار تو زندان و تحصيل...
دو سالم رو بخشش گرفتم
با هيجان جيغ زدم و دستام رو به هم كوبيدم كه متفكر گفت:
-هنوزم مثل قبل جيغ جيغويي!
خنديدم و لبخند زد حتي دلم براي خالكوبيشم تنگ شده بود دستم
رو روي گرگي كه دور گردنش بود كشيدم و
بهش زل زدم.
با لبخند گفت:
-شادي!
نگاهش كردم، با همون لبخند گفت:
-اين موقع شب كدوم گوري بودي عزيزم؟
از طرفي خندم گرفته بود از طرفي مي دونستم بخندم از وسط دو
نيمم مي كنه.
خم شدم و كيفم رو از رو ميز برداشتم و پرت كردم سمتش و گفتم:
-بازش كن
بازش كرد و خيره به سند و مدارك هاي مغازه سوتي زد و گفت:
-پولدار شدي كوچولو!
لبخند زدم و گفت:
-كافي شاپ؟
سر تكون دادم و گفتم:
-اهوم
دست به سينه براندازم كرد و گفت:
-منم شريك كن!.
گيج نگاهش كردم كه گفت:
-شنيدم نصف پول رو از شراره قرض گرفتي،من نصفه پول شراره رو
بهش ميدم شريكت تو كافي شاپ ميشم.
با چشماي ريز شده گفتم:
-پول از كجا؟
لبخندي زد و گفت:
-اندازه اي كه بابام بايد اين همه سال براي پسرش خرج مي كرد رو
نكرد و از پولي كه به دولت برگردوندم كم كردم
با بهت گفتم:
-و اين پول چه قدره؟
با لبخند گازي به سيبش زد و گفت:
-اندازه اي كه يه خونه بگيرم و اون كافي شاپ رو درست كنم و يه
ماشين بگيرم و...
خيره و متفكر گفت:
-باقيش رو بعدا ميگم
گيج نگاهش كردم و گفتم:
-چرا به من خبرندادن كه از زندان ازاد ميشي؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-امروز روز ملاقاته مي خواستم دم زندان يهو بيام بيرون و سوپرايز
شي،ولي ديان و يگانه گفتن نيومدي و فرصت
بهتري برا سوپرايزت دارم...
تو ماشينم نامت رو خوندم.
با لبخند نگاهش كردم...برام اين جا بودنش عجيب بود!خدايا نكنه باز
دارم توهم مي زنم؟
بلند شدم و با چشماي گرد شده رفتم جلوي اركا ايستادم؛خيره نگاهم
كرد
انگشتم رو بردم سمتش و تو سينش فرو كردم.
رفت تو...پس...واقعيه!
مچ دستم رو يهو كشيد كه با بهت گفتم:
-چي كار مي كني؟ولم كن
با لبخند نگام كرد و گفت:
به نظرت وقت تلافي نيست
با نيش شل گفتم:
-نه!پسر خوبيه
متفكر گفت:
-بعيد مي دونم
هم زمان صداي زنگ در اومد و باعث شد با وحشت از جا بپرم قلبم
هنوزم تو دهنم مي زد.
موهام رو هول زدم پشت گوشم و رفتم در رو باز كردم و آركا كلافه
پوفي كشيد.
در رو باز كردم
يگانه و ديان بودن سريع وارد خونه شدن و با لبخند به ست حاملگي
تن يگانه زل زدم،چه خوشگله
آركا پوكر ديان رو نگاه كرد و اروم گفت:
-مگه نگفتم نيايد امشب
ديانم اروم تر گفت:
-يگانه اصرار كرد،اون كه از نقشه شوم پسرا تو اين جور مواقع خبر
نداره
سرخ شدم و از طرفي خندم گرفت.
يگانه با لبخند و ذوق گفت:
-اينم از كرولالت
با لبخند كنار اركا نشستم و گفتم:
-بله ديگه...
ديان دستش رو دور شونه يگانه حلقه كرد كه يگانه زود ديان رو هول
داد و گفت:
-بابا بدم مياد اه!
با بهت نگاهشون كردم كه ديان مظلوم گفت:
-شادي تو يه چيزي بهش بگو!چهار ماهه خون من رو تو شيشه كرده
از بوم بدش مياد از عطرم متنفره از صدام بدش
مياد برم بميرم يهو ديگه؟
بلند زدم زير خنده و آركا متفكر و مثل خنگا به شكم يگانه زل زد و
گفت:
-ميشه بهش دست بزنم؟
يگانه با لبخند سر تكون داد،آركا مثل خنگا به شكم يگانه زل زده بود
خم شد و آروم دستش رو، رو شكم يگانه
گذاشت و بعد با چشماي گرد به ما نگاه كرد.
يگانه با لبخند گفت:
-داغه..و نبض مي زنه...حسش مي كني؟
دارممي رم تو پنج ماه
آركا با بهت به من نگاه كرد و رو به من گفت:
-شادي منم از اينا مي خوام
چشمام اندازه توپ ب يسبال شد و يگانه و ديان منفجر شدن و آركا
مثل خنگا نگاهشون كرد و ديان با لبخند گفت:
-داداش مگه تخم مرغ كه بهت همين طوري از مغازه بده...ببين
طريقه ساختش رو كه بلدي فقط
قبلش بايد كلي ناز شادي رو بكشي بهت بله بده
بعد عروسي و كلي بدبختي؛بعدشم باز بايد نازش رو بكشي...تا شايد
بشه
من رسما شبيه لبو شده بودم و يگانه كه رسما غش كرده بود.
بلند شدم و براي فرار از جمع رفتم تو آشپزخونه
قهوه درست كردم و با همون پاي سيبام بردم براشون
كل شب رو پيش هم بوديم و به افتخار برگشت آركا كلي خنديديم و
يه جشن كوچولو ساختيم.
من آهنگ گذاشتم و يگانه كيك درست كرد.
دور هم كلي تركونديم ديگه...
و در كمال بهت آخر شب ديان به زور آركا رو با خودش برد خونشون
گفت: الان اوضاع احساسي من و اركا فرق داره
و قرار نيست پيش هم بمونيم...
هرچند دوست داشتم پيشم بمونه و سه سال نبودش رو كمي جبران
كنه ولي حق با ديان بود
اركا بسي خطرناك بود
آركا رو كه بردن در رو پشت سرشون بستم و همه اتفاقات امشب رو
براي شراره تلفني توضيح دادم
كم مونده بود از شدت بهت سكته كنه
با لبخند رو تختم دراز كشيدم و نيشم رو نمي تونستم جمع
كنم...يكي از بهترين شباي عمرم بود قطعا.
***
شراره خودكار رو روي گوشش گذاشته و راه مي رفت و نظر مي داد
كه كدوم قسمت كافي شاپ چه رنگي و چه
ديزايني داشته باشه.
منم تند تند قيمتارو با ماشين حساب،حساب مي كردم.
آركا و ديان داشتن ديوار اشپزخونه رو رنگ مي كردن و با اون
سرهمي هاي آبي خيلي بامزه شده بودن.
شراره با هيجان گفت:
-ديوار سمت چپ كافي شاپ رو يه فضاي خوشگل درست مي كنم و
دوربين عكاسي ميزارم كنارش هر مشتري اي
كه مياد و حالا با دوستاشون يا هركي كه باهاشونه ازشون عكس مي
گيريم و عكس رو كه همون لحظه ظاهر ميشه
رو به ديواري كه درست مي كنم مي چسبوني.
نزديك دويست صي صد تا قاب عكس كوچولو و چوبي بايد سفارش
بدم با رنگاي مختلف.
با لبخند گفتم:
-خيلي ناز ميشه!
سر تكون داد و گفت:
-بايد رنگ اميزي شاد و ارامش بخش باشه..
از رنگاي تند استفاده نمي كنيم مي خوام پروانه هاي رنگي و خيلي
ظريفي از لوستراي رنگي آويزون باشن
هر چي كه مي گفت رو مي نوشت و يگانه نشسته بود پشت يكي از
ميزايي كه براي گذاشتن قوطي هاي رنگ روش
گذاشته بوديمش.
و تند تند به ساندويچ تو دستش گاز مي زد.
ديان يه لحظه برگشت و با ديدن يگانه گفت:
-نشستي بيخ اون رنگا چه جوري از بوشون حالت بد نميشه از من بعد
دوري مي كني؟
جوري اين جمله رو با مظلوميت گفت كه بلند زديم زير خنده يگانه
لقمه اش رو قورت داد و لبخند ديان خر كني زد
و گفت:
-عزيزم من بعد از تحقيقاتم فهميدم ادم قبل از بارداري به هرچيزي
بيشتر علاقه داشته باشه تو دوره باردادي از
همون چيز بي زار ميشه و تو اون شخص مورد علاقه مني!
ديان نيشش شل شد و كلا جوري رفت تو حس كه هي آركا مي زد
پس گردنش تا بهش بفهمونه كجارو رنگ كنه.
تا اخر شب كار كرديم و شراره ليست همه كارا رو نوشت و گفت با
كارگرايي كه قبلا باهاشون حرف زده كار مي كنه
تا كافي شاپ رو اوكي كنن.
اگر شراره نبود احتمالا من مثل خر تو گل گير مي كردم.
شراره داشت قفل در رو مي زد كه صداي يكي از كارگرا رو شنيدم:
-خانوم!
برگشتم پسر جووني بود و چهره بامزه اي داشت كه به خاطر بوري و
خال خالي بودنش بود.
-بله؟
با لبخند به چشمام زل زد و گفت:
-اين همون ليستي بود كه مي خواستين،لطفا چك كنيد كه ما از فردا
ميايم سر كار
اومد سمتم و شونش رو بهم چسبوند و دفترش رو بالا گرفت منم
براي ديدن محتويات دفتر خم شدم و اين باعث
شد خيلي بريم تو نَخ هم.
سريع گفتم:
-آره آره همينه
نفس راحتي كشيدم و خواستم دور شم كه يكي بازوم رو محكم
گرفت جوري كه حس كردم صدا داد.
برگشتم،آركا بود با چشماي سياه و براقش به پسره زل زد و من رو از
پسره با كشيدن بازوم دور كرد و با لبخند گفت:
-از كارگراييد؟
پسره نگاهش رو از بازوي من كه قفل دستاي آركا بود گرفت و با اخم
به آركا گفت:
-بله
آركا با دست ازادش زد به شونه پسره و با لبخند گفت:
-چه پسر خوبي
هم زمان با اين حرفش يهو گفت:
-حيف شد!
بعد اين جمله مشتش رو اورد بالا و كوبيد تو دهن پسره!
شراره و ديان و يگانه هول زده دوييدن سمتمون و جيغ زدم:
-آركا ولش كن
افتاده بود رو پسره و مي زدش
-آركا..ولش كن كشتيش
آركا سر پسره رو چسبوند به زمين و داد زد:
-عطرش رو بو مي كني؟عطرش رو نفس مي كشي؟عطرش واسه منه
هم زمان مشتش رو دوباره تو دهن پسره فرود اورد
ديان رو چند تا مرد ديگه اركا رو به زور از روي پسره كنار زدن و مي
كشوندنش عقب.
-ولم كن!
ولش كردن و نفس نفس زنون موهاش رو به بالا چنگ زد و پسره از
زمين به زور بلند شد و خون دهنش رو تف كرد
رو زمين و به آركا فحشي زير لب داد و بعدش باز خيره به من نگاه
كرد كه آركا داد زد:
-باز داره نگاش مي كنه...باز داره نگاش مي كنه...نگاش نكن...نكن!
خيز برداشت سمت پسره كه پسره دويدد رفت
ديان آركا رو گرفت و داد زد:
-تازه از زندان اومدي بيرون،ببينم مي توني دو روز آروم باشي.
آركا برگشت و نگام كرد و دلگير نگام رو ازش گرفتم و پشت بهش
كردم و رفتم سمت ماشين شراره، كه اومد بازوم
رو گرفت و من رو به شدت برگردوند سمت خودش و گفت:
-داشت نگات مي كرد...
از دور خودم ديدم!
با حرص بازوم رو از دستش كشيدم و به سينش كوبيدم و داد زدم:
-نگاه كنه...نگاه كنه تا بميره،ولي نبايد مثل وحشيا همه رو بزني!
بازوم رو گرفت و داد زد:
-نمي تونم
منم جيغ زدم:
-پس منم با تو نمي مونم!
خشك شده نگام كرد و بازوم رو از چنگش بيرون كشيدم و دوييدم
سمت ماشين شراره
شراره ام فوري اومد و نشست و در رو باز كردم و نشستم و بغض زده
گفتم:
-برو سريع
شراره راه افتاد و از آينه بغل به آركا زل زدم.
بغض كرده چشمام رو بستم.
***
سه روز بود شراره و بچه ها مي رفتن كافي شاپ رو تعمير كنن و من
نمي رفتم.
نمي خواستم آركا رو ببينم.
شب بود و نشستم رو طاق پنجره و پاهام رو بغل كردم.
يه شرتك صورتي و يه تاپ رو نافي سفيد تنم بود كه هديه شراره
بود،خيلي دوسش دارم.
مخصوصا پاپوش هاي پشمالو و صورتيش رو
موهام رو گوجه اي بالا جمع كرده و ليوان هات چاكلتم دستم بود و
نم نم بارون ميومد..
دستم رو، رو قطرات بارون پشت شيشه كشيدم ! حس نمي شدن ولي
لمسش از پشت شيشه قشنگ بود
تو سياهي طبقه پايين تو كوچه با ديدن آركا فوري هات چاكلت رو
گذاشتم رو طاق و با بهت چسبيدم به شيشه.
از پايين بهم زل زد هيچي تنش نبود كه گرم باشه و بارون داشت
خيسش مي كرد.
براي بهتر ديدنش در پنجره رو باز كردم در كوله پشتيش رو باز كرد و
يه اسپري رنگ دراورد.
دستش رو، رو موهاي خيسش گذاشت و سريع بزرگ روي ديوار
نوشت.
♡- I love youبا بهت تو اشكايي كه تو چشمام جمع شده بود
نگاهش كردم.
بارون قشنگ خيس خيسش كرده بود.
برگشت و به پنجره زل زد و دوباره برگشت سمت ديوار ولي رنگا همه
رفته بودن؛بارون دوست دارمي كه نوشته بود
رو پاك كرد.
خم شد و دوباره و سريع بزرگ نوشت:
-آروم متنش روMe and you are forever together.
خوندم...من و تو تا ابد با هميم
با لبخند از پشت پرده اشكام نگاهش كردم.
برگشت و نگاهم كرد و چهره اش خوب ديده نمي شد ولي مشخص
بود سردشه!
خيس خيس شده بود برگشت و باز ديد بارون رنگ رو برده مشخص
بود عصبي شده،دوست داشتم اين جا بود تا با
همه وجود بغلش كنم...
خيس شده و داشت مي لرزيد و دست بردار نبود.
با بغض سريع از رو طاق پريدم پايين و در خونه رو با سرعت باز كردم
و از راه رو دوييدم بيرون و در رو باز كردم و
خودم رو بي توجه به بارون و سرما پرت كردم تو كوچه و برگشتم
لرزيدم ولي مهم نبود.
با لبخند جيغ زدم:
-خيلي رمانتيكي..
و بازم خنديدم،لبخندش رو مي تونستم حس كنم.
ازم فاصله گرفت و بي حرف اسپري رو برداشت و رفت سمت ديوار و
سريع رو بزرگ نوشت:
?- Will you marry meبرگشت سمتم و بلند گفت:
-با من ازدواج مي كني؟
نوشته اش باز مثل آب رنگ از ديوار فرو ريخت و پاك شد.
بين بارون از سرما خودم رو بغل زدم و با بهت خنديدم و گفتم:
-چي؟
با خنده داد زد:
-شادي ديوونه با من ازدواج مي كني؟
با بهت نگاهش كردم و اونم خيره نگاهم كرد فقط صداي بارون بود و
سرما و لرزم...
من و آركا با هم براي هميشه؟
در تصميمي آني داد زدم:
-آركاي ديوونه قسم مي خوري هيچ وقت ولم نكني و تا ابد براي من
باشي؟
داد زد:
آره!
با لبخند جيغ زدم:
-با خانواده منتظرتونيم
و با خنده رفتم داخل خونه و در رو بستم.
به در تكيه زدم و با هيجان بي توجه به سرماي رخنه كرده تو تنم
دستم رو، رو قلبم گذاشتم.
لبم و گاز گرفتم و دوييدم تو خونه و پاپوشام رو دراوردم و فوري
لباساي خيسم رو از تنم كندم و پتو رو انداختم روم
و رفتم سمت پنجره.
در خونه ديان رو باز كرد و رفت داخل...
مي خنديد و مي رفت داخل...
امشب دومين شب قشنگ زندگيم بود.
***
-خلاصه كه بعد اون شب آركا فرداش با ديان و يگانه اومدن
خواستگاري و شراره و شوهرشم بودن...و جالبيش اينه
كه مامان و بابامم بودن!
ولي نه اونا روشون مي شد حرف بزنن نه من باهاشون حرف زدم اونم
كار شراره بود كه دعوتشون كرد، بعدشم كه
انگشتر دستم كرد و چند روز بعدش جشن گرفتيم كه خودتم بودي..
با لبخند گفتم:
-واي دنيز وقتي از پله ها اومدم پايين لباس عروس رو تو تنم ديد
همين طوري مثل خنگا نگام مي كرد نمي دونست
چي بگه
دنيز خنديد و خودكار تو دستش رو انداخت رو ميز
-خب بعدش؟
با لبخند گفتم:
-طي اين چند ماه كافي شاپ رو افتتاح كرديم.
اولين عكسم كه انداختيم من و آركا بوديم كه بغل هم نشستيم و آركا
داره كيك رو به زور تو دهن من مي كنه،ديان
عكس رو ظاهر كرد و گذاشتش رو ديوار خاطره هاي كافي شاپ الانم
اون ديوار پر از عكساي رنگا رنگه مثلا عكس از
باده كوچولو و يگانه و ديان هست
با ذوق پريدم و گفتم:
-واي دنيز اين قدر خوشگله كه نگو مثل يگانه سفيده و مثل ديان مو
مشكي،چشماشم دو تا نلبكي مشكي رنگه اين
قدر نازه هر دستش اندازه توپ بيليارده.
دنيز بلند خنديد و گفت:
-خب؟
-خلاصه كه آركا داره درسش رو مثل من تموم مي كنه و كافي
شاپمونم خيلي خوب گرفته و مي خوايم يه دونه ديگه
تا اخر سال بزنيم و اين كه آركا خيلي بچه دوست داره و رفته رو
مخم!
مخصوصا از وقتي باده به دنيا اومده اين علاقش بد ترم شده.
دنيز با لبخند شيكي گفت:
-طبيعيه
با هيجان گفتم:
-تو اين يك هفته كه برگشتي از تركيه سريع گفتم بيام ببينمت و
يكم روان درمانيم كني، آركا رو هم ديروز ديدي
به نظرت ديگه مشكلي نداره؟
دنيز با لبخند گفت:
-نه ديروز كه با اركا حرف زدم تنها نقطه ضعف زندگيش تو بودي و
اون حالتاي جنون آميز و وابستگي ديوونه وارش
رو نداره كه مثلا اگر مثل قبل بود ممكن بود به خاطر ترس از دست
دادنت مي كشتت! ولي الان خوبه و اين عاليه
با هيجان گفتم:
-دمت گرم
خنديد و بلند شدم و كيفم رو، رو شونم انداختم و گفتم:
-خيلي ممنونم دنيز
با لبخند سر تكون داد و گفت:
-خواش مي كنم عزيزم.
به سمت در رفتيم و گفتم:
-راستي اون بيمارت ميلاد چي شد كه رفتي تركيه به خاطرش؟
چشماش رو متفكر به سقف دوخت و گفت:
-ماجراش طولانيه فقط بدون در حال حاضر كه برگشتم اين كشور به
خاطر فرار ازش بوده
با بهت خنديدم:
-اوهو!
در رو برام باز كرد
با لبخند گفت:
-بهت زنگ مي زنم.
-منم
از مطبش خارج شدم و منشيش كه زن جووني بود با لبخند ازم
خدافظي كرد از اونم خدافظي كردم.
رفتم سمت اسانسور،دراي اسانسور كه باز شدن يكي با شدت خورد
بهم و كم مونده بود بيفتم كه بازوم رو گرفت و
برگشت نگاهم كرد.
آبي چشماش رگه هايي از سرخي داشتن.
چه پسر خوشگلي...مبارك مامانش
با صداي فوقالعاده خش داري گفت:
-ببخشيد خانوم كوچولو اين جا مطب دنيزه؟
گيج نگاهش كردم و با اخم گفتم:
-آره!
لبخند ترسناكي زد و گفت:
-چه جالب!
سوار اسانسور شدم و دكمه رو زدم پسره كت رو، رو شونش انداخت و
رفت بالا كه صداي بهت زده منشي رو قبل از
بسته شدن دراي اسانسور شنيدم:
-هيع...آقا ميلاد!
با بهت تو آينه به خودم زل زدم:
-گاوت زاييد دنيز!
از ساخمون خارج شدم و عينك دوديم رو به چشم زدم و به سمت
ماشين پارك شده آركا رفتم.
سرش رو، رو صندلي گذاشته و چشماش رو بسته بود.
با لبخند در رو باز كردم و نشستم چشماش رو باز كرد و برگشت نگام
كرد و گفت:
-چه عجب!
-ببخشيد علاف شدي.
لبخند زد و لبخند زدم
كمربندم رو بستم و گفتم:
-بريم كافي شاپ؟
-آره
راه افتاد و صداي خواننده باعث شد لبخند بزنم.
-ميگي برو ميرم ولي دلم مگه ميتونه
شدي ديوونه...
خيال نكن جدا شدن ازت برام اسونه
شدي ديوونه...
كجا برم مگه نميبيني هوا بارونه
شدي ديوونه...
مگه ميشه ولت كنم برم نگو اسونه
شدي ديوونه...
ميبرم دل تنگيام رو اگه اين طوري راحت تري
درو بستي رو به من اما با گريه پشت دري
تو كه دوست داري هنوز منو چرا از من داري
مي گذري... شدي ديوونه...
با لبخند گفتم:
-ديوونه ديوونه
نيشخند زد و گفت:
-ديوونه
ماشين رو جلوي كافي شاپ پارك كرد.
به اسم بزرگ كافي شاپ خيره شدم.
)♡( Badeدرست افتتاحيه كافي شاپ با درد يگانه شروع شد پس
اسم كافي شاپ رو اسم فسقلي تو راهيمون گذاشتيم.
با لبخند به در ماشين تكيه دادم و به كافي شاپ زل زدم آركا ام
كنارم ايستاد و دستم رو گرفت.
ما هنوزم ديوونه بوديم.هنوزم گاهي آخر شبا كه از كافي شاپ
ميومديم بيرون زنگ خونه مردم و ميزديم و فرار مي
كرديم و پشت ديوارا قليم ميشديم.هنوزم وقتي دعوا مي كرديم و مي
خواستم از پيشش برم در و روم قفل مي كرد
و از پشت در داد مي زد هيچ جا نميري.
ما هنوزم گاهي مردم آزاري مي كرديم.ماشين پنچر ميكرديم...ما
هنوزم ديوونه بوديم.
فرقي نكرده بوديم اداي آدم بزرگا رو درمياورديم.
ولي ديوونه بوديم...ولي حالا ديوونه ي هم.
اركا پسر ديوونه دوست داشتني من بود و احتمالا بچمونم ديوونه
ميشد.و من عاشق تك تك ديوونه هاي دنيام...از
انسان بودن كه خيلي بهتره!
مثلا از انسان بودن مامان و بابام يا باباي آركا خيلي بهتره.مامان سعي
مي كنه خودش و بهم نزديك كنه...بابا سعي
مي كنه به آركا نزديك شه
ولي هيچ وقت نمي تونن گذشته رو پاك كنن.
هيچ وقت نمي تونن قلبي كه شكست و چسب بزنن.شايد بخشش
خوب باشه.ولي من نه انتقام مي گيرم و نه مي
بخشم.بي حسي بهترين حس دنياست...من تمام احساساتم و از اين به
بعد خرج كسايي مي كنم كه پام موندن.مثل
ديان و يگانه.مثل شراره مثل آركا...آركا...آركا...
لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم...شايد پايان همه قصه ها قرار
نيست تلخ باشه!
كي مي دونه؟
آركا خيره به كافي شاپ جدي گفت:
-گفته بودم دوست دارم؟
با لبخند گفتم:
-آره...ولي من بيشتر!
با نيش خند برگشت و نگام كرد و گفت:
-من خيلي خيلي بيشتر
پايان...
عالیییییی بوددددددد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تیمارستانی ها(: - iim_miia - 04-02-2021، 1:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان