31-01-2021، 9:42
(آخرین ویرایش در این ارسال: 31-01-2021، 9:55، توسط دلارام1383.)
آرام بغض کرده گفت:
-منم نمیتونم این کارو با ام ی ر کنم
آرام اومد سمتم و پوریا دستش رو گرفت و آرام تقال کرد تا دستش رو ازاد کنه و بغض کرده گفت:
-نکن تورو خدا ولم کن.
دست پوریا رو با خشونت جدا کردم و آرام رو بردم پشتم و گفتم:
-شنیدنیارو شنید ی بِکَن
پوریا بغض کرده عصب ی گفت:
-آیلین برو کنار!
تا این رو گفت عصبی ی قه پیراهن سفیدش رو تو مشتم گرفتم و رو پنجه پا بلند شدم و با همه زورم کوبیدمش به دی وار و تو
چشمای غمگ ین و متعجبش زل زدم و غریدم:
-چند سال پیش این دختر رو ول کرد ی رفتی
میتونستی جلوی خانواده ها مقاومت کنی نر ی
دَرست رو انتخاب کرد ی،رفت ی!
حاالم دیر برگشتی دیگه دیره حالیته؟ دو روز مونده به عروس یش ادا بازی درنیار مگه فیلم هند یه؟
یقش رو با ضرب رها کردم و داد زدم:
-به سالمت
برگشتم و پوریا سر خورد و رو زم ین نشست و سرش رو بی ن دستاش گرفت و دستای آرام رو گرفت و کشیدمش سمت خونه.
معین رو نون به دست از ته کوچه دید یم و هنوز نرس یده بود فوری آرام و هول دادم تو خونه گفتم:
-خودت رو جمع و جور کن االن معین و مامان شک می کنن
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و هقهقه کنان گفت:
-من خیلی بدبختم
با حرص اما آروم گفتم:
-بدبخت تر از تو منم،ولی بلد نیستم مشکالتم رو بدم بقی ه حل کنن و زار بزنم
خودت رو جمع کن!
کشیدمش سمت خونه و اون سعی
می کرد گری ه نکنه.
خدا لعنتت کنه پوریا...االن وقت اومدن بود؟
همه چی خیلی سری ع اتفاق افتاد.
انگار همین دیروز بود که برا ی اولین بار تو صلف دانشکده خوردم به امی ر و خبر نداشتم قراره دامادمون بشه! شوهر خواهرم و
بزرگ ترین راز دار من!
و حاال تو آرایشگاه پیراهن پوش یده و آماده با
موهای شنیون شده و خیلی ش یک جلوی آرامی ایستادم که خیلی خوشگل شده.
آرایشش ملیح و ساده است و گریمه بیشتر
موهاش هم رنگ من شده و خیلی بهش میاد
همون طور که این رنگ به من میادتاجش عجیب دل م ی بره و دنباله پف دار لباسش خیلی دلبرش کرده
اما نگاهش غمگ ینه! تا حاال اون قدر غمگ ین ند یده بودمش،حتی از منی که به دست کس ی که دوسش داشتم دریده شده و بهم
دست دراز ی شده غمگ ین تر بود!
فکر کنم عشق فرق داره!
من با وجود این که عروس نبودم آرایشم ش یک تر و بیشتر بود و موهامم تو سبک آرام بود اما
ساده ترش
نیایش با لبخند و همون مژه هایی که خیلی دوست داشتن یش می کرد نگاهمون کرد و گفت:
-دوتاتون خیلی ناز شد ید
و با لبخند دستی به لباس عروس آرام کشید و گفت:
-عروس امشبمونم که عالی شده
آرام حتی نمیتونست لبخند بزنه فقط مبهوت بهمون نگاه می کرد
مامان خیلی وقت بود رفته بود و منم قرار بود االن برم و فقط منتظر بودم امیر بیاد دنبال آرام.
گوش یم رو که به خاطر تماسای مامان روشن کرده بودم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
از اتاق خارج شدم و رفتم تو حیاط پشتی سالن و تماس رو جواب دادم:
-بله؟
-قطع نکن توروخدا
با شنیدن صدای مهراد ی ه چی زی به وجودم چنگ زد و بغض کرده به روبه روم زل زدم.
-آیلین...من دوست دارم...االنم از شمال برگشتم آخر شب بعد عروس ی با بابات حرف می زنم میگم که رابطه داشتیم و میام
خواستگاریت...همش تقصیر اون پسر دایی آشغالته که تو عقد کنون گفت میخواد باهات ازدواج کنه...منم خوره افتاد تو سرم
خواستم مال من بشی،به باباتم امشب م یگم زن من شد ی اونم مجبوره باهاش کنار بیاد
ناباور و با حرص غریدم:
-جنازمم رو دوش تو نمیفته فهمید ی؟
به بابامم هیچی نمیگ ی خانواده ها ی ما مثل شما اوپن نیستن هرگو..هی بخوریم با لبخند نگاهمون کنن
صدای نیشخند عصبیش رو شنیدم:
-میگم به بابات، بعدشم با من عروس ی
می کنی.
با حرص گوش ی رو تو مشتم فشردم و غریدم: -کثافت
تماس رو قطع کردم و گوش ی و باحرص انداختم تو کی فم .
دستم میلرزید خدایا اگه به بابا بگه بابام رسما سکته میکنه، آبروم میره بعدشم م ی کشتم!
خدا لعنتت کنه مهراد...
یکی از دخترای سالن با لبخند اومد بیرون و گفت:
-داماد اومد
سر تکون دادم و با استرس رفتم داخل.
***
امیر با دست گل جلوی در ای ستاد و منتظر به دویست و ش یشِ علی تکی ه زد.
ماش ین دوستش رو گل زده بودن و حاال با اون کت شلوار سرمه ا ی جذب اندام خوش فرمش و موها ی حالت داده شده بی نقص
شده بود.
آرام که آروم و با طمانینه از پله ها به کمک نیایش پایین اومد نگاهش میخ صورتش شد
چشمای خمار و قهوه ا ی و مژه های بلندش...
صورتش با اون آرایش ش یک و قشنگش خیل ی معصوم و دلبر شده بود.
لبخند زد...برای اولین بار بدون نیشخند !
آیلین کنار ی ایستاده و حتی توجه نکرد آیلین چه آرایشی داره و چ ی پوش یده
آرام که بهش
رس ید با لبخند کمی کاله شنل رو باال زد و به چشماش زل زد و گفت:
-عروسک کوچولو ی من!
آرام خجالت زده لبخند زد و چرا حس میکرد لبخندش پر استرس و پر از غمه؟
حتما...از استرس عروس یه!
فیلم بردار مدام نگهشون میداشت و از ابعاد مختلف فیلم م ی گرفت هردو در ماش ین جای گی ر شدند و امیر گفت:
-آیلین باهامون نمیاد؟
آرام خیلی آروم و لکنت وار گفت:
-ن...نه میان دنبالش
امیر سر تکان داد و راه افتاد
تمام مدت حواسش به صورت آرام بود که از خجالت سرخ و مدام با دسته گل بازی می کرد.
این دختر رو عجیب م ی خواست
به اتلی ه رفتند و تا آرام شنلش را دراورد امیر نفسش رفت اما همچنان با همون نگاه بی روح زل زده نگاهش می کرد...
ترقوه های بی نظیرش اس یر دست سپید ی لباس عروس شده بود.
این دختر مال اون بود!
ارامتمام مدت غمگ ین و خجالت زده کنار او ایستاده و عکاس مدام ازشون توقع ژست های مثبت هیجدهی داشت!
آرام از خجالت سرخ و امیر از خدا خواسته به ژست ها بال و پر میداد.
تمام مدت عکس برداری امیر لذت برده از معصومیت و سربه زیر ی آرام و آرام غمگ ین تر و عصبی تر از قبل
به تاالر که رس یدند همه براشون دست میزدند و نقل رو سرشون میری ختند و ورودشون عالی رقم خورد وقت ی تو جای گاه نشستند
هردو نفس راحتی کشیدن.
آیلین به سمتشان امد و بی حرف به سمت آرام رفت و دم گوشش چیزی گفت و امی ر باز هم نیم نگاهی ام خرجش نکرد،لباسش
زیادی باز بود!
آرام برای امشبش کافی بود ن یازی به د یدن بقیه نداشت!
به درخواست د ی جی به سمت سن رفتن و او کناری ایستاد و آهنگ قشنگ و آروم ی پخش شد و آرام دلبرانه و آروم شروع کرد
به رقصیدن.
رقصش در این آرومی عجیب دلبرانه و لطیف بود و امیر با وجود نگاه سرد و بی روحش دلش برا ی ناز و عشوه ا ی که آرام
باهرچرخش به سمت دلش روانه میکرد رفته بود
رقص دو نفره شون زیر سنگ ینی نگاه همه و نزدیکی ب یش از حدشون و سر پایین آرام و نگاه خشک شده ی امیر رو چشمای آرام
گذشت و زهرا خانوم با اشک به پسرش زل زده و دستش رو روی شانه مادر عروسش گذاشت و گفت:
-ایشاال خوشبخت بشن
هردو با نگاهی غرق در اشت دست هم رو فشردند و مادر بودند!
امیر به درخواست د ی جی از جمع جدا شد و به سمت مردانه رفت و پریا و پریناز و بق یه هرچی میرقصیدند و اصرار میکردند
آیلین و آرام برقصن هردو رد می کردن
حال دو خواهر امشب خوش نبود!
امیر دوباره به سالن برگشت و کیک بریدند و همه دست زدن و امیر همچنان نگاهش به آرام بود
چه قدر کم حرف تر از قبل بود!
دیگه آ یلین رو ند ید و بعد از شام و مراسم عکس و در آخر عروس کشون جلوی خانه ماش ین را متوقف کردن و امشب باید کمی
رو دور تند
می رفت!
مادر زنش جلوی آرام ایستاد و نمی تونست نگاه از آرامش بگ یره و
می دونست داره به آرامش نصیحت های مادرانه آخرش رو میکنه.
زهرا خانوم جلوش ایستاد و لبخند زد و خم شد و گونه مادرش رو بوس ید و زهرا خانوم گفت:
-مراقب عروسم باش دستت امانته
امیر لبخند زد و سرتکون داد و آقا مهد ی دست رو شونه اش انداخت و گفت:
-مراقب باش پسرم،دیگه مرد شد ی!
امیر نیشخند زد و چشم چرخ وند و بابای آرام داشت با آرام حرف میزد و چرا آ یلین نیست؟
نصیحت ها به پایان رس ید و هر چهار نفر از دختر و پسراشون جدا شدن و با س ینه ا ی پر از غم و خوش حالی به سمت خونه
هاشون برگشتن و امی ر در خونه رو باز کرد و از این لوس بازی های بغل کردن عروس تا خونه خوشش نمی اومد.
در خونه رو که باز کردن ارام که بار ها خونه چیده شده رو دیده بود بدون این که براش جذابیتی داشته باشه با خستگ ی کفشاش
رو در اورد و امیر کتش رو دراورد و کرواتش رو شل کرد و خیره به آرام چشمکی زد و گفت:
-من می رم حموم ده دقی ق ه ا ی میام
آرام بغ کرده لب گزید و اروم سر تکون داد و ام یر لبخند به لب سوت زنان وارد اتاق خواب شد و حولش رو برداشت و چشم از
تخت پوش یده شده از گل برگ رز گرفت و با لبخند وارد حمام شد.
لباس عروسش رو به چنگ گرفت و تا صدای ش یر آب رو شنید با سرعت به سمت کی ف دستیش رفت و گوش ی رو از داخلش
بیرون کشید و شماره گرفت و گوش ی رو نگران و وحشت زده به گوشش چسبوند.
-الو
تا صداش رو شنید رو ی کاناپه نشست و خیره به لباس عروس تنش با صدای آروم و استرس زده گفت:
-الو...آرام؟ آیلینم...تونستی با پوریا بعد عروس کشون فرار کنی؟
وارد سالن شدم و آرام رو ی صندلی نشسته بود و نیایش داشت تاجش رو درست می کرد.
آرام بلند شد و با لبخند گفتم:
-امیر اومد
آرام کالفه سر تکون داد و نیا یش شالش رو انداخت سرش و در باز شد و لبخند مضطربم رو حفظ کردم و سر چرخوندم و با دیدن
فرد روبه روم لکنت وارانه گفتم:
-پ...پوریا!
نیایش متعجب گفت:
-این که داماد نیست! لیال...آقا بفرمایید پایین
پوریا دستاش رو از جیب شلوار کتون مشکیش در اورد و ب ی توجه به لیال که سد راهش شده بود جلو اومد چشماش سرخ و
موهاش به هم ر یخته بود.
آرام زد زیر گریه و بغض کرده گفت:
-این جا چی کار م ی کنی؟
پوریا با گری ه نالید :
-اومدم قبل رفتنم با لباس عروس ببینمت
نیایش با چشمای گرد شده بازوم رو گرفت و گفت:
-چه خبره؟
اون قدر مبهوت بودم که جواب ی بهش ندادم.
سر برگردوند و کالفه رو به لی ال گفت:
لیال سر تکون داد و فوری از سالن خارج شد و در کشویی و سفید رنگ رو بستلیال درای اصلی رو ببند حواست به بچه ها باشه مشتری ها این سمت نیان
آرام با گریه هق زد:
-لعنتی گفتم برو...چرا اومد ی ؟
پوریا بغض کرده چند قدم جلو اومد و یهو بازو ی آرام رو گرفت و کشیدش بغلش!
بهت زده رفتم جلو و داد زدم:
-ولش کن
مردونه با بغض نالید :
-فقط دو دی قه!
اخم کردم و با استرس گفتم:
-االن امیر میرسه!
گوش ی آرام رو میز ویبره رفت و دوییدم سمتش صفحه رو باز کردم.
متن پی ام ی که امیر فرستاده بود رو زیر لب خوندم
)عزیزم یکم ترافیکه تا نیم ساعت دیگه اون جام(
نفس عمیق ی کشیدم و خدارو شکر!
برای همین دیر کرده بود
ارام تو بغل پوریا گری ه می کرد و خداروشکر آرایشش ضد آبه!
بازوی آرام رو کشیدم و از پور یا جداش کردم.
-بسه تمومش کنید
رو به پوریا که سرخ شده و چشماش پر اشک بود غریدم:
-برو از این جا آبرو ریزی راه انداختی
آرام سر پایین انداخت و پوریا با بغض گفت:
-من برای همیشه دارم میرم...بدون تو آرامم دارم میرم...همه زحمتایی که برای جفتمون کشیده بودم رو از بین بردی.
عصبی داد زدم:
-بسه برو
آرام به پیشونیش چنگ زد و لرزون با گریه نالید :
-نمی تونم!
هم زمان بهت زده با نیایش گفتیم:
-چی؟
آرام بغض کرده دویید سمت مانتو و شالش و رو به من نالی د :
-لباس عروسم رو دربیار
با بهت گفتم:
-چی؟
با گریه خم شد و هق زد:
-نمی خوام با امیر برم زیر یه سقف...این لباس رو در بیار
پوریا ناباور خند ید و گفت:
-با من م یای؟
آرام خواست جواب بده که ج یغ زدم:
-چی می گ ید شما؟
آرام چنگ زد به دسته تیغ رو میز و تی غ رو برد سمت مچ دستش و نالید :
-نمی تونم...نمی خوام واقعا زنش بشم...خریت کردم! نمی فهمین؟خودم رو میکشم
وحشت زده هم زمان با پوریا خیز گرفتیم سمتش و آرام عقب رفت و خورد به م یز و بغض کرده نالید :
-من نمی خوامش...من تورو میخوام پوریا
با استرس و وحشت زده گفتم:
-باشه هرچی تو بگ ی...اون تی غ رو بده به من
آرام با گریه با لباس عروس نشست زمین و تی غ رو باال برد و گفت:
-نمیشه راهی ندارم...راه ندارم...امیر پیدامون می کنه می کشتمون...میتونه حکم سنگ سارم رو بگ یره میتونه بندازتم زندان
امیر دی وونس!
وحشت زده نگاهش کردم و پوریا ترس یده خم شد و با وحشت آروم گفت:
-نمی تونه کاری کنه باشه؟ اون تیغ رو بده به من
آرام با گریه گفت:
-نمی خوام،هیچ راهی نداریم
دستای لرزونم رو، رو شق یقه هام گذاشتم و تی غ رو برد سمت رگش و وحشت زده گفتم:
-جامون رو عوض می کنیم
خشکش زد و ناباور نگاهم کرد و دستاش م ی لرزید و نگاهم رو تی غ دستش بود...قبال ام خودکش ی کرده بود می دونستم براش
کاری نداره!
چه االن چه اخر شب خودش رو میکشت!
پوریا ام ناباور نگاهم کرد.
چند بار پلک زدم و نامطمئن آروم گفتم:
-من لباس عروس م ی پوشم...من میرم خونه ام یر...بهش دورغ میگم فعال آمادگی رابطه ندارم تا نزدیکم نشه...تا اون موقع شما
فرار کن ید،
همه فکر می کنن من فرار کردم چون ازمم بع ید نیست.
هر حرفی که م یزدم دستام بی شتر
می لرزید و هر دروغی که قرار بود بگم بغض م یشد و میچسبید به گلوم.
تیغ از دست آرام افتاد و ادامه جمله من رو گفت:
-بعدش...؟
با چونه لرزون عقب رفتم و آروم گفتم:
-وانمود می کنم که از زندگ ی باهاش خسته شدم و مدام دعوا راه می ندازم تا خودش بخواد طالق بگ یره روز طالق خبر میدم از
خارج برگردی تو ازش جدا بشی و چون مطلقه محسوب میشی مامان شون کم تر سخت گیر ی میکنن تو ازدواجت با پوریا منم
بعدش به عنوان آیلین برمیگردم و ممکنه مامان بابا قبولم نکنن ولی آخرش راهی ندارن!
پوریا ناباور گفت:
-یعنی االن می خوای تا چند ماه نقش آرام رو بازی کنی؟
به ت یغی که رو ی زمین افتاده بود زل زدم:
-آره
حرفای مهراد تو گوشم زنگ می خورد...
امشب به بابا میگفت باهام رابطه داشته و اگر بابا فکر کنه از ایران رفتم یا فرار کردم نمی تونه بالیی سرم ب یاره یا مجبورم کنه با
مهراد ازدواج کنم...این موضوع برا ی منم خوبه!
آیلین بغض کرده گفت:
-اما...
داد زدم:
-دربیار لباس عروست رو
نیایش بهت زده تمام مدت نگاهمون میکرد برگشتم سمتش و گفتم:
-باید بین خودمون بمونه.
ناباور نشست رو صندلی و گفت:
-امیر اگر بفهمه سه تاتون و ت یکه پاره میکنه.
بعد چند لحظه با وحشت گفت
-اگه منم بدونم و بهش نگم منم تیکه پاره میکنه!
اخم کرده به سمتش رفتم و دستاش و گرفتم و گفتم:
-نمی فهمه...
ترس یده گفت:
-نمیشه.
با حرص گفتم:
-اگر االن آرام بره سر خونه زندگیش با امیر هم آرام خودش و میکشه هم امی ر دوباره روانی میشه یا ام اخرش باید جدا شن...پس
فرقش چی ه؟
یه مدت نقش بازی می کنیم باشه؟
آرام ترس یده بازوم و گرفت و دستاش خیلی میلرزید .
-آیلین اگه طالقت نده چی؟
با بغض ادامه داد:
-اگر به زور بهت دست درازی ...
کشیدمش سمت خودم و محکم بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:
-من چیز ی برا ی از دست دادن ندارم...مهراد گرفتش
ازش جدا شدم و آرام با چشمای پر اشک ناباور نگاهم کرد و دستاش رو جلو ی دهنش گرفت.
فوری رو به پویا گفتم:
-برو پایین تا آخر شب منتظر باش دم تاالر
موقع عروس کشون که همه سرشون گرمه با آرام فرار می کنید
پوریا با چشمای سرخ و پر اشکش ناباور لبخند زد و گفت:
-ب...باشه
زود دو یید به سمت در و لحظه آخر ایستاد و برگشت و غم زده نگاهم کرد
-ممنونم آیلین
نیشخند زدم و تا رفت فوری دست نیایش رو کشیدم...
-پاشو لباسم رو درب یار باید با آرام لباسامون رو عوض کنیم ، آرایش آرام رو محو تر کن لنزاش رو در بیار تاجشم بزار رو سر من!
نیایش بهت زده گفت:
-آیلین تو چیز ی زدی؟
نگاه بی حسم رو به چشماش دوختم و آروم گفتم:
-لباسم رو دربیار!
***
با دست و پای لرزون به انتهای لباس عروس چنگ زدم...باید خودم رو مثل آرام نشون میدم
مظلوم و ترسو! بی سر زبون و آروم!
اگر یک در صد شک م ی کرد بی چاره میشدم!
-آرام؟
بهت زده برگشتم و امیر در حالی که با موهای خیس و حوله پوش روبه روم ایستاده بود لبخند ی زد و گفت:
-اومدم
نگاهش یهو سرد و جد ی شد و چنگ زد به دو تا دستام و سرش رو کج کرد نفسم از وحشت این که فهمیده باشه لحظه ای قطع
شد
-چرا این دستات یخ کرده و میلرزی؟ از سر شب همینه وضعت
چند بار پلک زدم و نگاهش کردم دست دور کمرم انداخت و من و به خودش نزدیک کرد و آروم و کشیده غرید :
-چته؟
هول شده و س ری ع گفتم:
-جریان آیلینه!
ابرو باال انداخت و سرش رو کج کرد و آروم گفت:
-خب؟
هول شده گفتم:
-آیلین بهم گفت که مهراد باهاش چی کار کرده و اینم گفت از جریان خبر داری...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-برای این حالت بده؟
مظرب و تند تند سرمو تکون دادم گرمی نفساشو از نزدی ک حس میکردم. دستامو جلومون گرفتم تا فاصلمونو حفظ کنم قطرات
آب از البه الی موهاش رو صورت و شقی قه هاش و حاال گردنش م یریختن. قلبم تو دهنم میزد واسه اینکه ازم جدا شده...ترس یده
گفتم:
-آ...آیلین فرار کرد
سرش که داشت نزدیک میشدتو همون حالت خشک شد و ازم فاصله گرفت و چشم ری ز کرد:
-چی؟
نفس راحتی کشیدم و به نقش بازی کردنم ادامه دادم
کرد فرار کرد احتماال چون پاسپورت و اینا...داره میره اون ور ی ه مدتمهراد بهش زنگ زد گفت که می خواد به بابا همه چیز رو بگه آیلین از ترسش بعد عروس کشون با یکی از دوستاش هماهنگ
بیخیال شونه باال انداخت و گفت:
-خب بره! تو که باید خوش حال باش ی زیر لگدای بابات نمیمیره
اخم کردم...بیشعور چه قدر نسبت به من بیخ یاله!
لب گزیدم و گره اخمام رو باز کردم و گفتم:
-من ...نگران آیلینم تو نگرانش نیستی؟
خودمم نفهمیدم چرا اون سوال رو ازش پرس یدم
شاید دلم میخواست نگرانم باشه
بیخیال خم شد از رو می ز وسط سالن شکالتی برداشت و درحالی که شکالت رو تو دهنش میذاشت گفت:
-چرا باید نگرانش باشم؟ گند باال نیاره فقط!
عصبی دستام رو مشت کردم...خدایا بهم قد رت بده اون رو ی سگم باال نیاد!
خودم رو کنترل کردم و بی حرف به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
قلبم تو دهنم میزد رفتم جلو ی آینه و تور رو جدا کردم.
پشت سرم رو تخت نشسته و نگاهم می کرد.
دستام یخ کرده و بدنم سِر شده بود
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و از تو آینه دیدم نی شخند زد
-آرام
آروم گفتم:
-جانم؟
ابروهاش باال پرید و خودمم قفل کردم،آرام که این قدر جمله هارو نمیکشید ! عشوه ا ی حرف نمی زد!به عالوه جانم نم ی گفت!
آخرین پنس رو از موهام باز کردم و موهام که دورم افتاد بلند شد و در حالی که به سمتم می ومد آروم گفت:
-خیلی خوشگل شد ی
دلم لرزید ...احمق جان...با آرام بود نه تو!
تو شبی ه طاووسم بشی بهت م یگه جوجه اردک زشت
لبخند مضطربی زدم و پشتم قرار گرفت و انگشتش رو آروم رو مرواریدای ریز و درشت روی لباسم کشید ...
چشمامو بستم...
خدایا خودت نجاتم بده!
برای بار دوم بدبخت نشم!
نفس عمیق ی کشیدم و برگشتم و مچش رو گرفتم و آروم گفتم:
-امیر!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-آیلین یادت داده این جور ی اسمم رو صدا بزنی؟
قلبم اومد تو دهنم و بهت زده نگاهش کردم به چشمام زل زد و لبخند ی زد و گفت:
-این جوری صدا زدنت خاصه...خل میشم
فوری به خودم اومدم و برای این که شک نکنه گفتم:
-آ...آره آیلین می گفت خیلی سرده رفتارم و باید بعد ازدواج بهتر باشم...بهم این جور ی حرف زدن رو یاد داد.
ابرو باال انداخت و گفت:
-خوبه
دوباره سمتم خم شد که دستام رو، رو س ینش گذاشتم:
-من فوبیا دارم!
خشک شده بود و چشمای بسته شده اش آروم و یهو باز شد و سریع و جد ی گفت:
-چی؟
لکنت وار درست مثل آرام مظلومانه گفتم:
-م...من فوبیا دارم
امیر به موهاش چنگ ی زد و آروم و خشن گفت:
-از چی می ترس ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم:
-ر...رابطه...برا ی همین با هیچ پسری نبودم...برا ی همین قبولت نکردم،من
نمی تونم به کسی نزدیک شم.
هول شده هر پرت و پال یی که تو گوگل خونده بودم رو تحویلش می دادم.
-ممکنه از ترس تشنج کنم یا تب یا غش و خیلی چیزای د یگه
امیر خیره به چشمام چشماش رو ریز کرد و گفت:
-چرا تا االن نگفتی؟
مثل آرام مظلومانه چونه لرزوندم و آروم گفتم:
-ترس یدم
یهو بلند داد زد:
-مگه هی والم؟
از دادش هم زمان هم ترس یدم هم عصبی
جاش بود با پشت دست می کوبیدم تو دهنش تا سرم داد نزنه اما باید به ای فای نقشم ادامه می دادم.
-ن...نه،ب...ببخشید
به موهاش چنگ زد و گفت:
-فکر کرد ی برا ی من رابطه مهمه؟
هم زمان صورتم رو قاب گرفت و خم شد به چشمام زل زد و آروم گفت:
-بیشتر از هر آدمی تو دنیا م ی خوام همه چیت مال من باشه...ولی تا وقتی خوب نشی امکان نداره بهت دست بزنم
چشمام این بار واقع ی اشکی شد...کاش مهرادم مثل تو بود امیر!
لبخند ی زد و گفت:
-میریم پیش دکتر درمان می شی بعد حسابت رو میرسم
چشمام گرد شد و نیشخند بامزه ا ی زد و ازم فاصله گرفت و گفت:
-از این به بعد خواجه ام خوبه؟
با بغض خند یدم و موهام رو ناز کرد و گفت:
-آفرین بخند...آرامِ من باید بخنده...برای من!
خنده ام از بین رفت و بغض س یب شد تو گلوم
آرامِ من...! من دارم گولش م ی زنم!
یه عوضیم که دارم یه پسر عاشق و خوب رو گول میزنم؟
امیر روان ی بازیاش برای من بود،غد بازیاش برای بقی ه بود سگ شدناش برای همه بود...
همه غیر از آرام...و حاال این رو با همه وجودم می فهمیدم که اون رفتار غد ی و خشنش فقط با من بوده و مهربونیاش برای عشقش
طفلی ام یر!
پسری که سگ شدناش برای بقیه هست و مهربونیا و خندش برای عشقش و نباید از دست داد...
باید گذاشتش رو طاقچه دلت تا ابد بهش زل زد.
بیچاره امی ر که گیر ما دوقلو ها افتاده
آرام و مهراد گند زدن به زندگی ما دوتا و حاال منم دارم ای ن گند رو بد تر
می کنم!
امیر از اتاق خارج شد تا لباسم رو عوض کنم و نشستم رو تخت...
***
به ظرف کاچی جلوم زل زدم و چشمام گرد شده بود
امیر که فقط بلند بلند هرهر می خند ید !
عصبی نفس عمیق ی کشیدم تا نزنم تو سرش
با چهره مظلومی گفتم:
باز خند ید و دستام زیر میز مشت شد...ش یطونه میگه بزنم تو سرشانخند!
مامان امیر صبح اومده بود خونمون و...
خونمون؟ نه...اومده بود خونه امیر و برام کاچی اورده بود برای شب بعد عروس ی!
رسما برگام ریخته بود و امیرم به زور جلو مامانش خندش رو کنترل کرده بود
می دونستم مامان چرا تا االن نیومده
حتم داشتم دارن دنبال من م ی گردن...
آیلین! و خبر ندارن این آرامه که رفته نه من
و حتما نخواستن من رو بعد شب عروس یم نگران کنن و خبر گم شدن آیل ین که خودم باشم رو بهم ندادن!
نیشخند زدم و چند قاشق از کاچی جلو ی مامان امیر خوردم و کمی مادرانه خرجمون کردن و آخر با سپردن امیر و...از خونه
خارج شد
و امیر حاال که مامانش نبود هی به لپای پر شده من از کاچی نگاه م ی کرد و می خند ید .
کالفه داد زدم:
-عه امی ر نخند دیگه
لحنم زیادی لوس و ماست بود...
خب می خواستم شبیه آرام باشم دیگه!
به خودم اگر بود که ظرف رو تو حلقومش فرو م ی کردم.
برام سرتکون داد و گفت:
-باشه باشه...
هم زمان مشغول بازی با پاسوراش شد
از پشت میز بلند شدم
پشت کاناپه ایستادم
تند تند بُر می زد و پاسورا رو جابه جا م ی کرد
خیلی جالب بود!
-میخوا ی بازی کنی م؟
با ترس هینی کشیدم و گفتم:
-چه جوری فهمید ی پشتتم؟
خند ید و گفت:
-بیا
بهت زده رفتم رو به روش رو ی زم ین نشستم و چهار زانو زدم
شروع کرد دوباره به بر زدن و گفت:
-خب!
هم زمان پاسورا رو شبیه باد به زن درست کرد و سمتم گرفت و گفت:
-تو ذهنت ی ه عدد زوج انتخاب کن و ی ه عدد فرد و ی ه عکس
لپم رو باد کردم و متفکر به برگا زل زدم و بدون نگاه کردن بهشون برای این که رد چشمام رو نزنه گفتم:
انتخاب کردم
سرباز دل و هشتِ خاج و سه خشت
به چشمام زل زد و دوباره بر زد و تند تند برگارو رو ی هم قطار می کرد
برگا همین جور ی رو هم بودن و یکی یکی از الی پاسورا بدون دیدنشون ی ه کارت کشی د بیرون.
سه تا کارت کشید بیرون و چپه گذاشت رو زمین با لبخند گفت:
-برای تو
خیره به چشماش با اخم برگه هارو برگردوندم.
سرباز دل...هشت خاج! و سه خشت!
باچشمای گرد شده گفتم:
-وا!
خند ید و یهو پاسورا رو از زمی ن برداشت و دستاش رو به پشت برگردوند و با چشمای ر یز نگاهش کردم که دوباره دستاش رو
برگردوند.
-پاسورا چرا نیستن!؟
این رو با جیغ گفتم!
متفکر گفت:
-نمی دونم
نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم سمتش و گفتم:
-قایمش کردی
هم زمان شونش رو گرفتم و چرخوندمش و اون معلوم بود به زور داره خندش رو کنترل می کنه.
پشتش و زی رش رو نگاه کردم نبود!
با حرص آستینای لباسش و باال زدم و با دستم از رو لباس برس یش کردم و با بهت گفتم:
-کجا گذاشتی؟
تکیه به مبل خی ره نگاهم می کرد.
با حرص نفس عمی قی کشید م و دست بردم ی قش رو کشیدم جلو و سرم رو خم کردم تو تیشرتش و نگاه کردم..نبود!
یه لحظه تو همون حالتی که جلوش نشسته و سرم و تو ی قش فرو کرده بودم خشکم زد.
من االن دقی قا تو وضعیتم...
خک تو سرم...
خاک درسته تو سرم!
زود سرم رو باال بردم و نگاهم خشک شد تو چشماش
آروم خیره نگاهم می کرد...یه جور با لذتی انگار از اوسکلیم حال می کنه!
آب دهنم رو قورت دادم و خواستم برم عقب که دستش رو پشت گردنم گذاشت، تو اون حالت نگاهش کردم.
خیره به چشماش بودم که دستش رو آروم برد الی موهام و گیره رو باز کرد و موهام ری خت دورم و هم زمان کارتم از پشت
موهام افتاد رو زم ین.
مبهوت به کارت نگاه کردم که با نیشخند گفت:
-دست توعه که!
با حرص لبخند زدم و کارتارو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-مرموز
خند ید و فوری بلند شدم و به بهانه درست کردن ناهار ازش دور شدم!
نفسم یکی در می ون بود!
زیاد سر رشته ا ی تو آشپز ی نداشتم
ولی برنج و مرغ خی لی خوب ی درست می کردم.
تصمیم گرفتم همون رو درست کنم.
مرغ رو از تو فریزر درآوردم و این پری و خوشگلی یخچال برام جالب بود و معده ام رو تحریک می کرد
فلفل دلمه و هویج رو، رو مرغ ری ختم و پیازم خورد کردم و رو مرغ ریختم و فلفل و زرد چوبه ام روش ریختم و در قابلمه رو
گذاشتم و زیرش رو روشن کردم و روغنش کم کم سرخ شد و زیرش رو کم کردم تا بخار پز شه و با مواد طعم بگ ی ره و نرم بشه
برنج سه تا لیوان خیس کردم و از آشپزخونه خارج شدم و امیر داشت درس می خوند
بهش خیره شدم
موهاش کمی بلند شده و خیل ی گوگول ی شده بود.
خودکار رو روی گوشش گذاشته بود و آستینای پیراهن چهار خونش رو تا زده بود.
لب گذ یدم و تند تند پلک زدم و از اون حس عجیب و مرموزی که برام ناشناخته بود خارج شدم.
به سمت اتاق دوم رفتم ببینم دکور اون چه طوره
در اتاق رو باز کردم.
این اتاق مجهز بود و میز داشت و برای آرام و امیر بود برا ی نقاش ی و کارای مربوط به رشته.
حاال رشته خودم چی میشه؟
باید یه جور ی برم دانشگاه که سر دو کالسا بشینم! بدون ای ن که امیر بفهمه...اما چه طور؟
خواستم از اتاق خارج بشم که با دیدن گیتار پشت میز با ذوق به سمتش رفتم.
عاشق سازای موس یقی بودم ولی هیچ وقت فرصتش پیش ن یومد برم یاد بگ یرم.
از پس هزینه هاش برنمیومدم
با لبخند به گیتار زل زدم چه قشنگه!
بلند داد زدم:
-امیر تو گیتار بلد ی ؟
بعد چند لحظه حضورش رو پشتم حس کردم.
به دیوار تکیه زده و با چشمای ریز شده گفت:
-آلزایمرم دار ی؟برات آهنگم زدم
بهت زده به گی تار زل زدم و چند بار پلک زدم.
گند زدم!
لبخند آرومی زدم و با آرامش به سمتش کامل برگشتم
-منظورم رو بد گفتم بلد ی آهنگ بسازی؟
ابرو باال انداخت و عمیق نگاهم کرد:
-آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم!
بازم گند زدم!
خداا من و گاو کن راحت شم
بگو مگه مجبوری سوال بپرس ی احمق!
خیره بهش نگاه کردم و گفتم:
-منظورم اینه می تونی برای من آهنگ بسازی...راجب من؟
نیشم رو شل کردم و بهش زل زدم و سرش رو کج کرد و دوباره عمیق نگاهم کرد:
-آرام...من اون آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم و راجب تو نوشتم.
چشمام گرد شد...سه بار! رکورد زدم رسما...
سه بار گند زدم!
مثل احمقا خند یدم و با خنده گفتم:
-نه...یه دونه د یگه ام می خوام قبلیه آخه خیلی قشنگ بود
سرتکون داد و متفکر گفت:
-تو که گفتی اون جالب نبوده؟
این رو با یه لحن خاصی گفت..انگار ناراحته...
آرام احمق! پسره براش آهنگ نوشته زده و خونده اون گفته خوشم نی ومده و باعث شد من برای بار چهارم گاف بدم!
به سمتش رفتم و با لبخند خاصی گفتم:
-من اون شب زیاد حالم خوب نبود...بعد از طرفی م ازت خجالت میکشیدم این طوری گفتم
اصال میخوا ی دوباره برام بزن تا بفهمی چه قدر د وسش دارم.
و هم چنان با لبخند نگاهش کردم
خیره به چشمام آروم و کشی ده گفت:
-یه جوری شد ی...بعد ازدواجمون
نفسم قفل شد و بهت زده نگاهش کردم که خیره به چشمام آروم گفت:
-از اون مدالیی شد ی که دوست دارم زندونیت کنم کسی جز من این طور ی ناز کردنات رو نبینه
نفسم رفت و خشک شده نگاهش کردم...
لعنتی...
لعنتی!از کنارم رد شد و گیتارش رو برداشت و نشست رو تخت و منم آروم رو ی صندلی سبز و چرخان پشت میز نشستم و
نگاهش کردم.
لبخند ی زد و گیتار رو تنظی م کرد و موس یقی آروم و قشنگ ی رو اول زد جور ی که حس کردم ی ه آرامش خاصی بهم دست داد...و
بعد صداش
که یه روز میاد با ی ه اسب قشنگنشد بشم اون شازده... اون مرد
نشد بره ...از رو سرمون، این ابر س یاه
تو اگه ب ی من بهتری ترجی ه م یدم بری!
ولی قبل رفتنت بیا دستم رو بگ یر...
من قول میدم بهت، ی ه جا شا ید بهشت
ما بازم با همیم...
نشد بدم دنیام رو برا خنده هات!
نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات...
نشد زمین برقصه با سازمون!
نشد نری نبر ی قلبم رو همرات...
تو می ری ول ی شعر میشی تو کتابم...
یه روی محال... تو ی خوابم!
منم الی ابرا، دنبالت می گردم.
تا شاید یه روز یه جا...برگرد ی بازم.
تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
من قول میدم بهت...ما بازم باهمیم
تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
ولی قبل رفتنت...بیا دستم رو بگ یر...
)شعر اصلی از شروین حاجی اقا پور(
به چشماش خشک شده نگاه م ی کردم و گی تار رو کنار گذاشت و به چشمام زل زد و آروم گفت:
-البته این شعر مال اون روزی ه که بردمت بام
بهت گفتم اگه دوستم نداری...همین االن برو
بهت گفتم اگه ب ی من بهتری...برو
گفتم اگه ب ی من خوش حال تری...بدو!
بدو تا نرسم بهت گفتم اون قدر سری بدو که دستم بهت نرسه و بین رویاهام گمت کنم
به چشمای ناباورم زل زد و آروم و کشیده گفت:
-ولی االن فرق داره...
من دیگه نمی گم اگه بی من بهتری ترجیه میدم بر ی...بخوای بر ی ام
نمی تونی بر ی
بلند شد و دستاش رو دو طرف میز پشتم گذاشت و به سمت صورتم خم شد:
-اون روز نرفت ی...در سکوتت موند ی
هیچ وقت نگفتی دوستم دار ی.هیچ وقت ازت ه یچ جمله قشنگ ی نشنیدم...ول ی موند ی...
و حاال تا تهش مال منی
نفسم رو استپ خورده بود...باال
نمی اومد.
می ترس یدم خیره به چشماش بمیرم!
این جوری دیگه بهشتم نمی رفتم!
حتی جهنمم نمی رفتم.
فقط تو برزخ قهوه ای رنگ چشماش اس یر میشدم...
اصال با هرچیش کنار م یومدم با چشماش نمی تونستم کنار بیام...لعنت ی بی چاره ام کرده بود.
سرم رو برای بیرون اومدن از افکار مزخرفم کمی تکون دادم و به خودم اومدم و با لبخند براش دست زدم و با ذوقی که واقعی بود
گفتم:
-عاشقش شدم...عالی بود
لبخند زد و ازم دور شد و گفت:
-قابلت رو نداشت بانو
لبخند زدم...و تو چه بی لیاقت ی آرام!
ناهار رو کنار هم خوردی م و مدام چشمم به گوش ی آرام بود منتظر بودم هر لحظه زنگ بزنن و بگن من فرار کردم!
دستامم حتی خیس عرق شده بود
-آرام!
سرم رو بلند کردم و امیر خیره به چشمام گفت:
-نگران آیلین ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و مظلومانه سر تکون دادم
ابرو باال انداخت و گفت:
-باید تاوان بده!
از بیخیالی و بی حسیش لجم گرفت
-آیلین تقصی ری نداشته
ابرو باال انداخت و قاشقش رو انداخت تو ظرفش و گفت:
-اره تو این که مهراد عوضی ه شکی نیست ول ی بلند پروازی های خواهرتم این وسط نقش داشته
سعی کردم جلوی اخم کردنم رو بگ یرم و از خودم دفاع کنم!
-آیلین بلند پرواز نبود
تکیه به صندلیش زد و دست به س ینه گفت:
-باشه...میشه بگ ی پس چرا دنبال پسرای پرشه سوار و پولدار بود؟گرفتن کادو ازشون و زدن تیپای باکالس و ...
نفس عمیق ی کشیدم تا مثل آرام رفتار کنم.
-آیلین دوست نداشت هشتش گروی نهش باشه...دوست نداشت حرص پول قبض و آب و برق رو بزنه..دوست نداشت بچه هاش
تو کمبود بزرگ بشن یا به خاطر یه تصادف کوچیک تو پرا ید ی که هیچ امنیتی نداره در جا بمیره!
به چشماش زل زدم و به سمتش متمایل شدم و ادامه دادم:
نه! مل یح و جور ی که روحی ه بگ یرهآیلین عاشق ارایش کردن بود،نه تند
عاشق رنگا و لباساست..عاشق دست بندای رنگارنگ و مهره ای،تی پای هنر ی و یا باکالس
نه صرفا برای کسی! خودش ا ین رو دوست داشت
به صندلیم تکی ه زدم و ادامه دادم:
-به عالوه آیلین کال سه تا دوست پسر قبال داشت که بیشتر تو مجاز ی بودن
با مهراد رابطش جد ی شد چون بهش عالقه داشت...مهرادم از عالقش
سوء استفاده کرد.
جمله آخرم رو زور زدم تا با بغض نگم!
دست برد و لیوان آب رو برد سمت لباش و تو این بین گفت:
-پس چه قدر خوب خواهرت رو م یشناس ی!
نیشخند زدم و آروم گفتم:
-نمیخوام راجبش بد فکر کن ی!
بغض کرده گفتم:
-چرا شما تو این کشور این طوری فکر م ی کنید؟ هر دختر ی که به روزه..به خودش میرسه
عاشق الک و رنگ و ارایشه
کسی که معاشرت و دوست داره و دختر و پسر براش فرق ی ندارن...یعنی بده؟
یعنی دختر خراب و کثافتی ه؟ یعنی عوضی و پسته؟ یعنی مادر بد ی میشه؟
چون گاهی شالش از سرش م یفته لیاقتش نفرین و توهینه!؟
نگاه بی روح و سردش قفل چشمام بود و اروم ادامه دادم:
-شماهایید که باعث میشید ا ین دخترا کم کم واقعا بد شن...واقعا پست بشن!
واقعا از ز یبایی و ارایششون استفاده بد کنن!
امیر آروم گفت:
-آرام!
با حرص عصبی گفتم:
-بهم نگو آرام
خودمم از شوک حرف ی که زدم چند لحظه خشکم زد اما ام یر انگار منظورم رو متوجه نشده بود که بلند شد و به سمتم اومد و
گفت:
-باشه...میگم عشقم خوبه؟
با چشمای خیس و ناباور نگاهش کردم و دست انداخت دور شونم و از رو صندلی بلندم کرد و یهو دستاش رو دور کمرم پیچید و
بلندم کرد و رو کانتر گذاشتم و خی ره به چشمای گرد و خ یسم با خنده گفت:
-بامزه
گیج نگاهش کردم که سرش و بهم نزدیک کرد و گفت:
-هرچی تو بگ ی...خوبه؟
لبخند عمیق ی زدم و خی ره به گونه هام آروم قطره اشکی که داشت از گونم سر میخورد رو با سر انگشت گرفت
خیره به چشمام گفت:
-فکر کنم خانوادت فهمیدن آ یلین گم شده
هیچ خبری ازشون نیست
شور افتاد به دلم و ابرو هام در هم فرو رفت
خم شدم و گوش ی آرام رو که حاال دست من بود رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم،
گوش ی رو چسبوندم به گوشم و امیر دستاش رو دو طرف تنم رو کانتر گذاشته بود و اون قدر که نگاهش خیره بود تمرکز نداشتم
و مدام نگاهم رو میدزدیدم
بعد چهار تا بوق صدای گرفته و خش دار مامان باعث شد دلم بگ یره
-جانم آرام؟
لبم رو گاز گرفتم وآروم گفتم:
-سالم مامان...خوب ی؟خبری ازتون چرا نیست؟
اون قد ر گیج و آشفته شده بودم جمله بند یمم درست نبود!
از طرفی اون همه نزدیکی به امیر و چشمای قهوه ایش که بسی رو مخم بود و از طرفی صدای مامان!
-آ...آرام...تو خبری از آیلین نداری؟
اسمم رو که برد هق زد و اخمام در هم فرو رفت
-از دیشب گم شده...نیست!
لپم زو باد کردم و ک الفه گفتم:
-االن میام اون جا مامان
مامان با گر یه گفت:
-نه نه روز اول عروس یته ن...
-داریم با امیر میایم مامان
نزاشتم حرفی بزنه و گوش ی رو قطع کردم و اون قدر حواسم پرت بود که یهو از رو کانتر پریدم پایین که پیشونیم خورد به سر
امیر و آخی گفتم و اون قدر نزدیک بودیم که دستش دور کمرم پیچید و دست دیگش رو سرش
با چهره در هم رفته آروم گفتم:
-آخ!
دستش رو از رو سرش برداشت و خم شد رو پیشونیم و موهام زو زد کنار و زل زد به چشمام و گفت:
-دردت گرفت؟
خشک شده به چشماش نگاه
می کردم...یعنی چی این همه نزدیکی..لعنت ی!
آب دهنم رو قورت دادم و ازش چند قدم دور شدم و گفتم:
-خوبم...باید حاضر ش یم بری م خونه مامانم
حالش بد بود
به موهاش چنگ ی زد و گفت:
-بپوش بری م
سر تکون دادم و رفتم سمت اتاقمون...
لعنتی.. اون اتاق من و امیر نی ست..نیست
وارد اتاق شدم و کالفه در کمد رو باز کردم
همه لباسای آرام بودن!
منم که چه قدر سلی قه آرام رو دوست دارم!
اخم کرده نگاهی به کمد انداختم بعضیاش انتخاب من بود و کمی اسپرت تر و قشنگ تر بودن
مانتو مشکی و کتون رو کشی دم بیرون و به نسبت بقی ه کوتاه تر بود
شلوار جینم خوب بود و شال مشکی رنگم رو، رو سرم کشی دم و خم شدم و فقط برق لب زدم
نباید مثل خودم ارایش میکردم!
امیر شک می کرد
از اتاق خارج شدم و امیر بعد من وارد اتاق شد تا حاضر بشه
تمام مدت نی ومده بود تا من حاضر شم!
ناخواسته لبخند محو ی رو لبام جاگیر شد
ین پسر رو زیادی بد دیده بودم
زیادیم بد نبود...خوبم بود!
با همون تی پش بود و فقط شلوار جینش رو پوش یده بود
تیپای لش و بامزه ای داشت که دوست داشتنی بود
با هم از خونه خارج شد یم و با ابروهای باال رفته گفتم:
-۴ روز کال مرخصی داشتی ی ه روزش حیف شد
نیشخند ی زد و گفت:
-مرخصی یعنی پیش تو باشم چه فرقی داره کجا؟
لبخند زدم و جالب میشد اگر میفهمید من آیلی نم و احتماال همه این جمله های قشنگ رو از بی نیم در میاورد!
موتورش رو روشن کرد و کی فم رو
رو شونم انداختم و با یه حرکت پریدم و نشستم که سرش رو برگردوند و گفت:
-یاد گرفتی؟!
خیره به چشماش گفتم:
-ها!؟
به ها گفتنم ری ز خند ید و گفت:
-قبال یه ساعت لفت میدادی تا بشینی دوبارم افتاد ی
ابروهام باال پرید ...آرام چه قدر ماستی تو اخه!
خنده ای کردم و گفتم:
-یادگرفتم دیگه
سرتکون داد و با همون لبخند برگشت سمتم و کاله کاسکتش رو اورد باال و موهام رو زد پشت گوشم و تمام مدت قفل چشماش
بودم
کاله رو آروم گذاشت رو سرم و درستش کرد و برگشت و بلند گفتم:
-پس خودت چی؟
شونه باال انداخت و گفت:
-باید یه دونه دیگه بخرم،فعال تو مهمی
لب هام بازم رد ی از لبخند به خودش گرفت
دستام دور کمرش حلقه شد و چنگ شد به سویشرتش و لبخندم بازم عمق گرفت
آرام جانم من حاظرم نقش تورو تا اخر عمرم بازی کنم!
تمام مسیر و...
به هیچ چی ز فکر نکردم، فقط از لحظه لحظه اش استفاده کردم
مثل پرواز بود...
موتور رو که جلوی خونه نگه داشت به دنیای واقع ی برگشتم
به آخرین ایستگاه رس یده بود یم!
ایستگاه بدبختی!
از موتور پایین پریدم و مانتوم رو درست کردم و تهش چروک شده بود
امیرم پیاده شد و داشت موتور رو قفل می کرد
کاله کاسکت رو دراوردم و دادم بهش و رفتم سمت در و دستم رو بردم آیفون که در ی هو با شتاب باز شد و جور ی که اگر امیر من
زو نکشیده بود کنار احتماال طرف از روم رد میشد !
تازه بعد این که بهت زده برگشتم تازه تونستم فرد روبه روم رو تشخی ص بدم
با دیدنش رنگ از روم پرید و زانو هام شل شد
اون مبل پسته ای...اون آهنگ لعنتی !
از گوشه لبش خون سرازیر شده و چشماش سرخ شده بودن با د یدن من و امیر کنار هم غرید :
-آیلین کجاست؟
قلبم لحظه ا ی از س ینم افتاد پایین و با پیچیده شدن دست امیر دور مچم دوباره برگشت سر جاش
امیر با پوزخند گفت:
-تو جیبمه
مهراد عصبی داد زد:
-به خانواده اش همه چیز رو گفتم...گفتم رابطه داشتیم می خوام ازدواج کنم باهاش...ولی میگن آیلین نیست و گم شده
یک قدم حلو اومد و به منی که مثل مرده ها نگاهش می کردم با عصبانیت گفت:
-آرام اگه میدونی آیلین کجاست بگو
احتماال رنگ و روی پریده و اون سکوتم زیادی شبی ه آرامم کرده بود که حتی لحظه ای شک نکرد که شاید خودم باشم!
امیر با نیشخند گفت:
-رابطه داشتین؟ یا رابطه داشتی؟
مهراد با حرص به سمت امیر اومد که با وحشت جلوش پری دم و مهراد داد زد:
-مگه تو اون جا بود ی؟ تو خونه که نبود ی آیلینم خودش خواست
دستام لرزید و از شدت شو ک میخ کوب شدم
با نفرت غریدم:
-آیلین خواست؟
بدون نگاه کردنم خیره به ام ی ر غرید :
-اره
بدون لحظه ای فکر به نقشم...به موقعیتی که توش قرار داشتم به این که آرامم نه خودم!
چنگ زدم به ی قش و جی غ زدم:
-عوضی ..بهش دست دراز ی کردی
از اعتمادش سواستفاده کرد ی...حیوون!
چشمای مهراد گرد شده بود و امیر دست انداخت دور کمرم و به پشت من رو عقب کش ید و پاهام رو هوا بود و به سمتش لگد
میپروندم
-تو باعث همه اینا شد ی...تو فراریش دادی
تو کاری کرد ی بدبخت شه
زندگی دروغی تحمل کنه،هر لحظه بسوزه هر لحظه اذیت بشه
با گریه به دستای امیر چنگ زدم و هق زدم:
-شما از عشق فقط سه حرفش رو بلد ید
ولی پای ثابت کردنش که برسه دیکتش ام یاد ندارید
مهراد با اخمای در هم نگاهم می کرد و چشماش پر و خال ی میشدن
مثل چشمای من
با سرعت به سمت ماش ینش که انتهای کوچه به زور بین اون همه پراید و پژو پارکش کرده بود رفت و داد زد:
-آیلین رو پیدا م یکنم...میتونه تا اخر عمرش ازم فرار کنه و متنفر باشه..ول ی جبران میکنم ، جبران می کنم.
با حرص در حال ی که تقال می کردم از دستای امیر خالص شم جیغ زدم: آیلین مرد فهمید ی...آیلین رف
نمیزارم دستت بهش برسه...نمیزارم
سوار ماش ینش شد و جوری دنده عقب گرفت که مالید به پراید پشت سرش و با صدای خیلی بد ی گاز داد و انتهای کوچه از دید
تارم گم شد
دستای امیر از دور کمرم شل شد و خم شدم
با گریه داد زدم:
-میگه ایل ین خودش خواست!
امیر آروم و کالفه گفت:
-خب شاید راست میگه تو از کجا مطمئن ی؟
ناباور برگشتم و با کف دست زدم به س ینش و داد زدم:
-تو مگه اون جا نبود ی؟خودش خواست و از خونه مهراد فرار کرد؟خودش خواست و مانتوش پاره بود؟
دوباره زدم به س ینش و جیغ زدم:
-امیر به من نگاه کن...قیافه ای لین شبیه کسایی بود که از رابطه خوشحالن؟
خیره به چشمام زل زده بود و تو چشماش شک رو د یدم...انگار نسبت به حاالتم مشکوک شده بود!
زود نفس عمیقی کشیدم و برای جمع کردن گندم با گری ه گفتم:
-آیلین همه چیز رو برای من مو به مو تعریف کرد امیر گفت چه حسی داشته گفت چه زحری کشیده گفت و گریه کرد...من
فهمیدم چی کشیده بس کنی د قضاوتاتون رو
خواهر من تنها اشتباهش اعتماد و احمق بودنش بود نه دی گه همچین چیز ی!
سعی کردم حرفای اخرم رو دوباره با مظلومیت بگم
امیر کالفه به موهاش چنگ ی زد و اومد سمتم و بازوم و گرفت و غرید :
-اگه بشه که بس کنی همه دارن نگامون می کنن
بهت زده سر برگردوندم چند تا خونه از همسایه ها دراشون باز شده و زنای چادر ی داشتن نکاهمون می کردن و چند نفرم از توی
تراس و الی پنجره خیره مون بودن!
با کف دست اشکام رو پاک کردم و امیر رو به مردم داد زد:
-تخمه بدم یا برم چیپس بگ ی رم منتظر پارت بعد ی فیلم باش ین
دِ برین خونه هاتون دیگه...
همسایه ها با اخم و تخم و پچ پچ بعد چند دقیقه پراکنده شدن و امیرم با خشونت بازوم رو گرفت و من رو کشوند سمت خونه
که درش همچنان چهار طاق باز بود
-ولم کن
تو حیاط تقریبا پرتم کرد و در رو محکم بست و عصب ی گفت:
-شالِت!
گیج آب بینیم رو باال کشیدم و گفتم:
-چی؟
با حرص اومد سمتم و دستش رو برد پشت سرم و شالم رو کشید رو ی سرم و عصبی غرید :
-آرام چرا مثل آیلین رفتار می کنی؟
خشک شده به چشماش زل زدم و مِن مِن کنان گفتم:
-چ..چون خ...خواهری م...من تا یه حد ی م یتونم اروم باشم!
کالفه نفس عمی قی کشید و خواست حرفی بزنه که با دیدن معین که با سرعت از ساختمون خارج میشد خشک شده داد زدم:
-معین!
بهمون رس ید و با بهت نگاهمون کرد و رنگ از روش پریده و موهای جلوش به پیشونی ش چسبیده بودن و عرق کرده بود.
ترس یده بازوش رو گرفتم
-معین چیشده؟
ا ترس و نگرانی گفت:
-آ...آرام ...بابا!
بهت زده نگاهش کردم امیر جلو اومد و دستش رو روی شونه معین گذاشت:
-بابات چی؟
معین با وحشت و استرس گفت:
-داداش امی ر برو ماش ین بگ یر فکر کنم بابا سکته کرده!
لحظه ای حس کردم سرم سنگ ین شد و ناباور فقط به چشمای خیس معین نگاه م ی کردم
امیر عصبی گفت:
-چرا اومد ی پایین؟ زنگ میزدی اورژانس
هم زمان امیر گوش یش رو در اورد و معین با گر یه گفت:
-اومدم ماش ین بگ یرم بابام رو ببریم بیمارستان...
این قدر هول شدم اصال نفهم یدم...مامانم حالش بد شده
به خودم اومدم و نفسام منقطع شده بود
مهراد خدا لعنتت کنه.. مهراد با بابام چی کار کردی؟ چی گفتی که این طوری شد.
بازوم رو از دست ام یر خالص کردم و با دو به سمت ساختمون دوییدم و امیر داد زد:
-آرام!
من که ارام نبودم! من که ارام نبودم مثل مامان حالم بد شه و حتی نتونم به اورژانس زنگ بزنم!
من آیلین بودم...خودم از تو خون ریز ی می کردم...میسوختم...برام مهم نبود
بعدا وقت داشتم خودخوری کنم!
نفهمیدم چه طوری پله هارو باال رفتم
همون نیمه نفس ی که برام مونده بودم داشتم از دست میدادم!
در خونه کامال باز بود و با کفش دوییدم تو خونه و ترس یده داد زدم:
-بابا!
مامان بی حال پشت به من سمت بابا خم شده بود و با گری ه داد زد:
-آیلین...خدا نگم چی کارت کنه...برگشتی
اینارو ناله وار می گفت برگشت سمتم و با نگاهی پر خون این بار با تن صدای باال تری داد زد:
گمشوآیلین برگرد همون گورستون ی که بودی
مادر بود!
شناخت!
هل شده نفس نفس زنون نگاهش کردم.
لغزش قطرات عرق رو رو ی ت ی ره کمرم حس می کردم
از طرفی اون وضعیت بابا و از طرفی مامان که اون طور ی با عصبانیت نگاهم می کرد و با شنیدن صدام و لحنم شناخته بودم!
با پاهای لرزون به سمتش رفتم و مِن مِن کنان و با لکنت گفتم:
-م...م...مامان
این رو با بغض گفتم
مامان یهو زد ز یر گریه و گفت:
-تویی آرام؟ فکر کردم آیلینه
تا این رو گفت نفسی که وسط س ینم قفل کرده بود آزاد شد و چند لحظه خیره به چشمای گریون مامان زل زدم و بعد دوییدم
وسط پذ یرایی و دستم رو رو ی س ینه بابا گذاشتم
رنگش پریده و چشماش بسته بود
دستم رو روی قلبش گذاشتم و آروم شزوع کردم به ماساژ دادن
مامان با هقهقه می نالید ...
-خدا نگم چی کارت کنه آیلی ن...بی چارمون کردی...غرور بابات رو خورد کرد ی
با هر کلمش با کف دست به پاهاش
می کوبید .
دستی روی شونم نشست و با گری ه سر چرخوندم و امی ر خ یره به چشمام دست انداخت دور کمرم و بلندم کرد
صدای آژیر آمبوالنس رو که شنیدم بغضم کامل ترکید
حق با مامان بود...این حال خرابِشون تقصیر من بود نه هی چ کس دیگه ا ی نگاهم به رنگ پریدگی صورت بابا و چشمای بستش
بود
اگه چیز یش میشد چ ی؟
شقیقه هام نبض میزد و حتی فکرشم دیوونم می کرد
مردایی با لباسای مخصوص و برانکارد وارد خونه شدن و معین گری ه می کرد و مامان ضعف کرده و افتاد زمین مامانم رو بلند
کردن و معین با گری ه خم شد و دست امیر رو پس زدم و رفتم سمت معین و کشیدمش تو بغلم
سرش رو چرخوندم و البه الی شونه ام پنهونش کردم تا نبینه دارن چطور ماسک می زارن رو صورت بابا و میبرنش
امیر داشت باهاشون حرف می زد و من حالت تهوع داشتم
-آرام...ب..بابا
بغضم رو قورت دادم و دستم رو البه الی موهاش فرو کردم...چیزی نیست
حجم سنگ ینی رو رو ی قفسه س ینم حس م ی کردم
انگار نمی تونستم نفس بکشم
خودمم محکم چشمام زو بسته بودم تا نبی نم دکترا دارن چ ی کار می کنن.
سرم رو برگردوندم و چشمای خیسم رو باز کردم
نبودن
برده بودنشون
امیرم نبود!
زود دست مع ین رو گرفتم و از بغلم بیرون اومد و کمی سمتش خم شدم و گفتم:
-االن میزارمت خونه خانوم زاهد ی
معین عصبی داد زد:
-منم میام
منم عصب ی داد زدم:
-معین گوش کن به حرفم اومدنت الکیه من و ام یرم فقط میریم کارای ب یمارستان و بستری رو انجام بد یم،مامانم ی ه سرم بخوره
برمیگرده خونه پیشت باشه؟
با گریه نگاهم کرد و دستش رو قبل از این که مخالفت کنه کشیدم سمت در خونه
کلید رو از رو جا کلید ی چنگ زدم و تو جیبم فرو کردم.
در خونه رو بستم و فوری از پله ها باال رفتم.
دستم رو روی زنگ در گذاشتم و عصبی لب هام رو می جوییدم و معین اخم کرده نگاهم می کرد.
در باز شد و خانوم فاطمی چادر به سر از الی در اومد بیرون و پشت سرش مهد ی ایستاده بود
هم سن و سال معین بود و دوست بودن
موهام رو سر دادم زیر شالم و کالفه و عصبی گفتم:
-سالم معین می تونه چند ساعت خونتون بمونه؟
خانوم فاطمی هول شده گفت:
اعصاب تعریف ماجرا رو نداشتمداشتم چادر سر م یکردم بیام بیرون اتفاقا امبوالنس پایی ن دیدم اتفاقی افتاده؟
کالفه گفتم:
-بله بابام حالش بد شده میتونید نگه دارید معین رو؟
خانوم فاطمی که حاال چادرش رو گردنش سر خورده بود چشم گرد کرد و گفت:
-این چه حرفی ه...معین جان ا ین جا میمونه مهد یم تنها نی ست بازی م ی کنن برو خیالت راحت مارم خبر کن هرچ ی شد
براش سر تکون دادم و ممنون آرومی گفتم و با دست ازادم معین رو به سمت خانوم فاطمی هل دادم و گفتم:
-ناراحت نباش ی...چیزی نشده منم سریع برمیگردم.
معین همچنان اخم کرده نگاهم می کرد و چشماش پر از اشک بود.
سری برای مهد ی و خانوم فاطمی تکون دادم و با سرعت از پله ها رفتم پایین که خوردم به یکی که داشت با سرعت میومد باال!
چنگ انداخت دور کمرم تا از پله ها پرت نشم پایین و وحشت زده چنگ زدم به س یوشرتش و نگاهم به چشمای قهوه ایش خیره
موند
-امیر!
عصبی گفت:
-کجایی دارم دنبالت میگردم؟معین کجاست؟ باید زود تر بریم بیمارستان
نفس عمیق ی کشیدم و پاهام رو
رو پله گذاشتم و کم ی ازش دور شدم که دستاش از دور کمرم شل شد و گفتم:
-رفتم معین رو گذاشتم خونه همسایه بریم زود تر
سرتکون داد و مچ دستم رو گرفت و با سرعت از پله ها رفت پایین و منم دنبالش کشی ده شدم و کم کم به قدمام سرعت دادم.
با هم از ساختمون خارج شد ی م و در رو بسته و نبسته دویی د یم سمت موتورش
سوار شد و منم فور ی نشستم برگشت و کاله کاسکت رو داد بهم
فوری سرم کردم و موتور رو روشن کرد و دستام رو تا اون جایی که میرس ید دور کمرش حلقه کردم و راه افتاد و داد زدم:
سرعتش رفت باال و اون قدر که درست و حسابی خیابون و ماش ینا رو رو...نمید یدمتند برو
از سرعت اون قدرا ام ترس نداشتم نه تا وقتی این طور ی مثل کوآال چسبیده بودم به کمر امیر
استرس بابا داشت دیوونم می کرد و اون حجم سنگ ین رو ی قفسه س ینم از بین نم ی رفت و حس می کردم هر لحظه که به
بیمارستان نزدیک میشیم بد ترم میشه!
همش تقص یره منه...تقصیر من!
تقصیر مهراد!
تقصیر آرام...حت ی پوریا
اما مقصر اصلی من بودم و بق ی ه ام نقش داشتن
و بهترین باز ی کن این باز ی امیری بود که خبر نداشت بقی ه همه تو ی ه تیمن و با هم بهش نارو زدن و تنهایی مونده
موتور رو که نگه داشت نفهمی دم چه طور از موتور پریدم پا یین جوری که کم مونده بود بیفتم.
امیر با حرص غرید :
-آرام!
بی اهمیت به سمت ورودی بی مارستان دوییدم و تا امیر موتورش رو پارک
می کرد وقت نداشتم صبر کن
وارد ب یمارستان شدم و بوی الکل یا به قول آرام آمپول زد زیر بینیم و دلم بیشتر به هم پیچید و حالت تهوعی که داشتم بد تر
شد
با سرعت به سمت پذ یرش رفتم و خم شدم و سرم رو نزدی ک نیم دایره خالی از ش یشه نگه داشتم
-س...سالم بابام رو همین االن به همراه مامانم اوردن،مامانم غش کرده بود
زن ابرو های تتو کردش رو کمی به هم گره زد و در حال تایپ گفت:
-همین که بیست دقی قه پی ش اوردن؟
فوری و ترس یده گفتم:
-بله
سر تکون داد و گفت:
-خانومی که غش کرده تو بخش بیهوشن،آقایی ام که سکته کردن اتاق عملن
دستام سر خورد و زانو هام سست شد و افتادم زمین و زن بلند شد و داد زد:
-خانوم!
از پشت ش یشه اومد بیرون و بازوم رو گرفت و گفت:
-خوبی؟
با دست عالمت دادم ولم کنه،دستم رو رها کرد و در حالی که از لبه چوبی گرفته و بلند میشدم آروم و شمرده شمرده گفتم:
-ح..حالش خوبه؟
زن این بار لحنش آروم تر شد و گفت:
-اتاق عمله، چند ساعت دیگه از پزشکش می تونی بپرس ی
-آرام؟
سر برگردوندم و امیر بازوم رو گرفت و گفت:
-این چه حالیه!؟
بغض کرده گفتم:
-ا...امیر بابام اتاق عمله
کمی خیره نگاهم کرد و به زن اخمی کرد و دست انداخت دور کمرم و سرم رو بین شونه و گردنش مونده بود و من رو کشید
سمت صندلی های آب ی رنگ انتظار و نشوندم و خم شد سمتم و گفت:
-چیزی نشده اگه همین طور ی با این چشما نگام کنی باید برای بستر ی شدن منم زار بزنی
متوجه منظورش شدم و آب ب ینیم رو باال کشیدم.
موهام رو زد پشت گوشم و شالم از دور گردنم انداخت رو ی سرم و کالفه گفت:
-کال قبل ازدواج شال رو بیشتر دوست داشتی
چنگ ی به موهایش زد و گفت:
-میرم یه چیزی بگ یرم بخور ی رنگت مثل گچ شده بعدشم ببینم مامانت کجاست
سری براش تکون دادم و چشمام رو بستم و از صدای قدماش فهمیدم که دور شده.
دستی البه الی موهام کشیدم و همچنان حس می کردم شقیقه هام نبض میزنه
گاهی ام تیر می کشید
سرم رو چرخوندم و بلند شدم به سمت انتهای راه رو رفتم
از یکی از پرستارا پرس یدم بخشی که مامانم رو بردن و بیهوش شده کجاست
رنگ سفید دیوارا تو ذوقم می زد
حالت تهوعم اعصابم رو تحری ک کرده بود
در اتاق رو باز کردم و از بین پرده های آبی گذشتم
دست به س ینه به مامان زل زدم
با همون لباسای تو خونه ای به پهلو خوابیده بود و سرم به دستش بود و چشماش بسته بود
رد قطره اشک رو زی ر چشماش میتونستم ببینم
لبم رو گاز گرفتم تا صداش نزنم...تا وقتی صداش میزنم بغض نداشته باشم
عقب گرد کردم که از پشت به کسی خوردم و آب بین یم رو باال کشیدم
-ببخشید
چشمام میسوخت و چشمام رو نیمه باز نگه داش ته بودم خواستم از کنارش برم که بازوم رو گرفت و متعجب سربلند کردم
-امیر!
صدام گرفته و تو دماغی شده بود
اخم کرده و کالفه گفت:
-دنبالت می گشتم گفتم که بمون...عادت کردی کال بعد ازدواجمون لج من رو دربیاری.
خیره نگاهش کردم و سرش رو برگردوند و به مامان نگاه کرد و همزمان دستم رو کشی د و از پشت پرده رد شد یم و از اتاق خارج
شد یم.
دستش نایلون بود و تو نایلن کیک و آب میوه بود.
من رو کشوند سمت صندل ی های به هم چسبیده و آبی رنگ روبه روی در اتاق و تقریبا پرتم کرد رو صندلی و کالفه آب م یوه رو
از تو نایلون دراورد و با نی سوراخش کرد و گرفتش سمتم.
با چشمای نیمه باز از دستش گرفتم و کیک رو هم برام باز کرد
گازی به کیک زدم و کنارم نشست و با دستش به پیشونی ش چنگ زد و به نی م رخش زل زدم
موهاش در هم و بر هم رو ی صورتش ری خته بود و دستش رو به پیشونیش تکیه زده و پاهاش رو باز گذاشته و لم داده بود.
میشد از ژستش عکس گرفت از این عکسای شاخ پسرونه ا ی بود که دخترا عاشقش بودن
آروم کمی از آب میوه خوردم که اخمام در هم فرو رفت و آب میوه رو روی صندلی کنارم گذاشتم و اخم کرده دوباره گازی به
کیک زدم.
-بخور
متعجب به چشمای بستش زل زدم
-دارم میخورم
با همون چشمای بسته کشیده و خش دار گفت:
-آب می وه ات رو بخور
بهت زده به زور چشمای نیمه باز و پف کردم رو گرد کردم و گفتم:
-د...دوسش ندارم
چشماش رو باز کرد و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-از انبه بدم میاد،از آب میوه اش
چشماش ریز شد و آروم و کشیده گفت:
-تو که عاشق انبه بود ی؟
خشک شده نگاهش کردم و نفسم رفت!
چند بار پلک زدم و لبام و با زبونم خیس کردم
کال من سوتی ندم نمیشه!
هول شده چند بار سرفه کردم و گفتم:
-انبه رو االن دوست ندارم االن تو بیمارستان و تو این شرا یط
خیره به چشمام لبخند ی زد و گفت:
-آرام!
خیره ب چشماش اروم گفتم:
-جان
لبخندش عمق گرفت:
-چیزی زدی ؟
تا جملش رو تموم کرد زدم ز یر خنده و قهقهه وارانه به جلو خم شدم
پایین موندنم طوالنی شد و ام یر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به صندلی تکی ه دادم و خ یره نگاهم کرد و با گریه نگاهش کردم
خنده رو ی لبام کم کم محو شد و با بغض گفتم:
-امیر من خیلی بدم
اخم کرده نگاهم کرد و چشماش رو چند ثانیه بست و بعد چند لحظه چشماش رو باز کرد و آروم و عصبی غرید :
اشکام رو با سرعت پاک کردم اما جد یدا جایگذ ینشون میشدنگفتم نری ز این اشکارو
چه قدر لوس شده بودم این روز ها!
خب اگر همه دخترای قوی ی ه امیر چشم قهوه ای پیششون بود که عصبی میشد با گری ه کردنشون و لوتی وارانه هواشون رو می
داشت...
اونا ام دیگه قو ی بودن رو کنار میزاشتن...
لوس میشدن...
مثل آیلین
مثل من ی که داشتم به لوس شدن عادت میکردم و میترس یدم از روزی که بفهمه و تالف ی کنه
این همه دروغ رو تالف ی کنه
بازوم رو به چنگ گرفت و من رو به سمت خودش کشید که نه...پرت کرد
به س ینش محکم برخورد کردم
من اهل هقهق کردن نبودم ی ا بلند زار زدن
گریه هام صدا نداشت
مثل کالوس تو وم پایر فقط قطره ها ی اشکم سر میخوردن رو گونه هام
اروم لباش رو کشوند سمت گوشم و گفت:
-من بلد نیستم با دستام اشکات رو پاک کنم...
خودت بفهم دیگه. ..
هر وقت گری ه کردی سرت رو بزار رو س ینم...
خود به خود اشکات پاک می شه
لبخند آرومی بین بغضم رو لبام نشست
داشتم گناه م ی کردم...ی ه پسر نامحرم و غریبه که فکر می کرد زنشم و بغلم
می گرفت.
ولی... من ی ه لحظه مچاله شدن تو بغلش رو به ابد و یک روز جهنم می فروختم...مُفتِ مُفت!
این حسی که داشت شکل می گرفت خطرناک بود
این بازی قرار بود مثل پانتومی م باشه
لب نزنیم...حرف نزنی م...فقط حرکت کنی م
زندگی کنیم...تهش که تایم تموم شد معمارو لو بد یم.
این معما قرار نبود لو بره...حت ی اگه تایم تموم بشه...
ولی اگر دوست داشتن بیاد وسط...این حسی که دارم بزرگ بشه...
ون وقت پانتوم یم به انتها نرس یده تموم میشه
همه چیز رو می فهمه
میبازم! م یبازیم
-ببخشید
اول سرفه و بعد ببخشید گفتن دختری باعث شد سرم رو از رو س ینه امیر بردارم و روی س یوشرتش لکه بزرگی از اشکام دیده
میشد
پرستار ریزه میزه و سفید ی روبه رومون بود که با لبخند بامزه ا ی گفت:
-این خانومی که تو اتاقه شما همراهشید؟ به هوش اومده
با سرعت بلند شدم و براش سر تکون دادم.
لبخند ی زد و دوباره نگاهش کشیده شد به امیر ی که کنارم ایستاده و دستش جایی دور کمرم بود
نیشش گشاد تر شد و گفت:
-برید داخل پس
سر تکون دادم و با امیر وارد اتاق شد یم.
پرده رو کنار زدم و وارد شدم و مامان چشماش رو باز کرد و رنگش پریده بود نگران نی م خیز شد و ب ی حال اما مضطرب گفت:
-بابات؟
لبخند آرومی زدم تا استرسش کم تر بشه
-اتاق عمله...بهمون خبر م یدن انتهای راه روِ، اگر بیان بیرون میبینیمشون.
مامان نفس عمیقی کشید و بغض کرده گفت:
-خدایا این چه بالیی بود سرمون اومد
-منم نمیتونم این کارو با ام ی ر کنم
آرام اومد سمتم و پوریا دستش رو گرفت و آرام تقال کرد تا دستش رو ازاد کنه و بغض کرده گفت:
-نکن تورو خدا ولم کن.
دست پوریا رو با خشونت جدا کردم و آرام رو بردم پشتم و گفتم:
-شنیدنیارو شنید ی بِکَن
پوریا بغض کرده عصب ی گفت:
-آیلین برو کنار!
تا این رو گفت عصبی ی قه پیراهن سفیدش رو تو مشتم گرفتم و رو پنجه پا بلند شدم و با همه زورم کوبیدمش به دی وار و تو
چشمای غمگ ین و متعجبش زل زدم و غریدم:
-چند سال پیش این دختر رو ول کرد ی رفتی
میتونستی جلوی خانواده ها مقاومت کنی نر ی
دَرست رو انتخاب کرد ی،رفت ی!
حاالم دیر برگشتی دیگه دیره حالیته؟ دو روز مونده به عروس یش ادا بازی درنیار مگه فیلم هند یه؟
یقش رو با ضرب رها کردم و داد زدم:
-به سالمت
برگشتم و پوریا سر خورد و رو زم ین نشست و سرش رو بی ن دستاش گرفت و دستای آرام رو گرفت و کشیدمش سمت خونه.
معین رو نون به دست از ته کوچه دید یم و هنوز نرس یده بود فوری آرام و هول دادم تو خونه گفتم:
-خودت رو جمع و جور کن االن معین و مامان شک می کنن
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و هقهقه کنان گفت:
-من خیلی بدبختم
با حرص اما آروم گفتم:
-بدبخت تر از تو منم،ولی بلد نیستم مشکالتم رو بدم بقی ه حل کنن و زار بزنم
خودت رو جمع کن!
کشیدمش سمت خونه و اون سعی
می کرد گری ه نکنه.
خدا لعنتت کنه پوریا...االن وقت اومدن بود؟
همه چی خیلی سری ع اتفاق افتاد.
انگار همین دیروز بود که برا ی اولین بار تو صلف دانشکده خوردم به امی ر و خبر نداشتم قراره دامادمون بشه! شوهر خواهرم و
بزرگ ترین راز دار من!
و حاال تو آرایشگاه پیراهن پوش یده و آماده با
موهای شنیون شده و خیلی ش یک جلوی آرامی ایستادم که خیلی خوشگل شده.
آرایشش ملیح و ساده است و گریمه بیشتر
موهاش هم رنگ من شده و خیلی بهش میاد
همون طور که این رنگ به من میادتاجش عجیب دل م ی بره و دنباله پف دار لباسش خیلی دلبرش کرده
اما نگاهش غمگ ینه! تا حاال اون قدر غمگ ین ند یده بودمش،حتی از منی که به دست کس ی که دوسش داشتم دریده شده و بهم
دست دراز ی شده غمگ ین تر بود!
فکر کنم عشق فرق داره!
من با وجود این که عروس نبودم آرایشم ش یک تر و بیشتر بود و موهامم تو سبک آرام بود اما
ساده ترش
نیایش با لبخند و همون مژه هایی که خیلی دوست داشتن یش می کرد نگاهمون کرد و گفت:
-دوتاتون خیلی ناز شد ید
و با لبخند دستی به لباس عروس آرام کشید و گفت:
-عروس امشبمونم که عالی شده
آرام حتی نمیتونست لبخند بزنه فقط مبهوت بهمون نگاه می کرد
مامان خیلی وقت بود رفته بود و منم قرار بود االن برم و فقط منتظر بودم امیر بیاد دنبال آرام.
گوش یم رو که به خاطر تماسای مامان روشن کرده بودم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
از اتاق خارج شدم و رفتم تو حیاط پشتی سالن و تماس رو جواب دادم:
-بله؟
-قطع نکن توروخدا
با شنیدن صدای مهراد ی ه چی زی به وجودم چنگ زد و بغض کرده به روبه روم زل زدم.
-آیلین...من دوست دارم...االنم از شمال برگشتم آخر شب بعد عروس ی با بابات حرف می زنم میگم که رابطه داشتیم و میام
خواستگاریت...همش تقصیر اون پسر دایی آشغالته که تو عقد کنون گفت میخواد باهات ازدواج کنه...منم خوره افتاد تو سرم
خواستم مال من بشی،به باباتم امشب م یگم زن من شد ی اونم مجبوره باهاش کنار بیاد
ناباور و با حرص غریدم:
-جنازمم رو دوش تو نمیفته فهمید ی؟
به بابامم هیچی نمیگ ی خانواده ها ی ما مثل شما اوپن نیستن هرگو..هی بخوریم با لبخند نگاهمون کنن
صدای نیشخند عصبیش رو شنیدم:
-میگم به بابات، بعدشم با من عروس ی
می کنی.
با حرص گوش ی رو تو مشتم فشردم و غریدم: -کثافت
تماس رو قطع کردم و گوش ی و باحرص انداختم تو کی فم .
دستم میلرزید خدایا اگه به بابا بگه بابام رسما سکته میکنه، آبروم میره بعدشم م ی کشتم!
خدا لعنتت کنه مهراد...
یکی از دخترای سالن با لبخند اومد بیرون و گفت:
-داماد اومد
سر تکون دادم و با استرس رفتم داخل.
***
امیر با دست گل جلوی در ای ستاد و منتظر به دویست و ش یشِ علی تکی ه زد.
ماش ین دوستش رو گل زده بودن و حاال با اون کت شلوار سرمه ا ی جذب اندام خوش فرمش و موها ی حالت داده شده بی نقص
شده بود.
آرام که آروم و با طمانینه از پله ها به کمک نیایش پایین اومد نگاهش میخ صورتش شد
چشمای خمار و قهوه ا ی و مژه های بلندش...
صورتش با اون آرایش ش یک و قشنگش خیل ی معصوم و دلبر شده بود.
لبخند زد...برای اولین بار بدون نیشخند !
آیلین کنار ی ایستاده و حتی توجه نکرد آیلین چه آرایشی داره و چ ی پوش یده
آرام که بهش
رس ید با لبخند کمی کاله شنل رو باال زد و به چشماش زل زد و گفت:
-عروسک کوچولو ی من!
آرام خجالت زده لبخند زد و چرا حس میکرد لبخندش پر استرس و پر از غمه؟
حتما...از استرس عروس یه!
فیلم بردار مدام نگهشون میداشت و از ابعاد مختلف فیلم م ی گرفت هردو در ماش ین جای گی ر شدند و امیر گفت:
-آیلین باهامون نمیاد؟
آرام خیلی آروم و لکنت وار گفت:
-ن...نه میان دنبالش
امیر سر تکان داد و راه افتاد
تمام مدت حواسش به صورت آرام بود که از خجالت سرخ و مدام با دسته گل بازی می کرد.
این دختر رو عجیب م ی خواست
به اتلی ه رفتند و تا آرام شنلش را دراورد امیر نفسش رفت اما همچنان با همون نگاه بی روح زل زده نگاهش می کرد...
ترقوه های بی نظیرش اس یر دست سپید ی لباس عروس شده بود.
این دختر مال اون بود!
ارامتمام مدت غمگ ین و خجالت زده کنار او ایستاده و عکاس مدام ازشون توقع ژست های مثبت هیجدهی داشت!
آرام از خجالت سرخ و امیر از خدا خواسته به ژست ها بال و پر میداد.
تمام مدت عکس برداری امیر لذت برده از معصومیت و سربه زیر ی آرام و آرام غمگ ین تر و عصبی تر از قبل
به تاالر که رس یدند همه براشون دست میزدند و نقل رو سرشون میری ختند و ورودشون عالی رقم خورد وقت ی تو جای گاه نشستند
هردو نفس راحتی کشیدن.
آیلین به سمتشان امد و بی حرف به سمت آرام رفت و دم گوشش چیزی گفت و امی ر باز هم نیم نگاهی ام خرجش نکرد،لباسش
زیادی باز بود!
آرام برای امشبش کافی بود ن یازی به د یدن بقیه نداشت!
به درخواست د ی جی به سمت سن رفتن و او کناری ایستاد و آهنگ قشنگ و آروم ی پخش شد و آرام دلبرانه و آروم شروع کرد
به رقصیدن.
رقصش در این آرومی عجیب دلبرانه و لطیف بود و امیر با وجود نگاه سرد و بی روحش دلش برا ی ناز و عشوه ا ی که آرام
باهرچرخش به سمت دلش روانه میکرد رفته بود
رقص دو نفره شون زیر سنگ ینی نگاه همه و نزدیکی ب یش از حدشون و سر پایین آرام و نگاه خشک شده ی امیر رو چشمای آرام
گذشت و زهرا خانوم با اشک به پسرش زل زده و دستش رو روی شانه مادر عروسش گذاشت و گفت:
-ایشاال خوشبخت بشن
هردو با نگاهی غرق در اشت دست هم رو فشردند و مادر بودند!
امیر به درخواست د ی جی از جمع جدا شد و به سمت مردانه رفت و پریا و پریناز و بق یه هرچی میرقصیدند و اصرار میکردند
آیلین و آرام برقصن هردو رد می کردن
حال دو خواهر امشب خوش نبود!
امیر دوباره به سالن برگشت و کیک بریدند و همه دست زدن و امیر همچنان نگاهش به آرام بود
چه قدر کم حرف تر از قبل بود!
دیگه آ یلین رو ند ید و بعد از شام و مراسم عکس و در آخر عروس کشون جلوی خانه ماش ین را متوقف کردن و امشب باید کمی
رو دور تند
می رفت!
مادر زنش جلوی آرام ایستاد و نمی تونست نگاه از آرامش بگ یره و
می دونست داره به آرامش نصیحت های مادرانه آخرش رو میکنه.
زهرا خانوم جلوش ایستاد و لبخند زد و خم شد و گونه مادرش رو بوس ید و زهرا خانوم گفت:
-مراقب عروسم باش دستت امانته
امیر لبخند زد و سرتکون داد و آقا مهد ی دست رو شونه اش انداخت و گفت:
-مراقب باش پسرم،دیگه مرد شد ی!
امیر نیشخند زد و چشم چرخ وند و بابای آرام داشت با آرام حرف میزد و چرا آ یلین نیست؟
نصیحت ها به پایان رس ید و هر چهار نفر از دختر و پسراشون جدا شدن و با س ینه ا ی پر از غم و خوش حالی به سمت خونه
هاشون برگشتن و امی ر در خونه رو باز کرد و از این لوس بازی های بغل کردن عروس تا خونه خوشش نمی اومد.
در خونه رو که باز کردن ارام که بار ها خونه چیده شده رو دیده بود بدون این که براش جذابیتی داشته باشه با خستگ ی کفشاش
رو در اورد و امیر کتش رو دراورد و کرواتش رو شل کرد و خیره به آرام چشمکی زد و گفت:
-من می رم حموم ده دقی ق ه ا ی میام
آرام بغ کرده لب گزید و اروم سر تکون داد و ام یر لبخند به لب سوت زنان وارد اتاق خواب شد و حولش رو برداشت و چشم از
تخت پوش یده شده از گل برگ رز گرفت و با لبخند وارد حمام شد.
لباس عروسش رو به چنگ گرفت و تا صدای ش یر آب رو شنید با سرعت به سمت کی ف دستیش رفت و گوش ی رو از داخلش
بیرون کشید و شماره گرفت و گوش ی رو نگران و وحشت زده به گوشش چسبوند.
-الو
تا صداش رو شنید رو ی کاناپه نشست و خیره به لباس عروس تنش با صدای آروم و استرس زده گفت:
-الو...آرام؟ آیلینم...تونستی با پوریا بعد عروس کشون فرار کنی؟
وارد سالن شدم و آرام رو ی صندلی نشسته بود و نیایش داشت تاجش رو درست می کرد.
آرام بلند شد و با لبخند گفتم:
-امیر اومد
آرام کالفه سر تکون داد و نیا یش شالش رو انداخت سرش و در باز شد و لبخند مضطربم رو حفظ کردم و سر چرخوندم و با دیدن
فرد روبه روم لکنت وارانه گفتم:
-پ...پوریا!
نیایش متعجب گفت:
-این که داماد نیست! لیال...آقا بفرمایید پایین
پوریا دستاش رو از جیب شلوار کتون مشکیش در اورد و ب ی توجه به لیال که سد راهش شده بود جلو اومد چشماش سرخ و
موهاش به هم ر یخته بود.
آرام زد زیر گریه و بغض کرده گفت:
-این جا چی کار م ی کنی؟
پوریا با گری ه نالید :
-اومدم قبل رفتنم با لباس عروس ببینمت
نیایش با چشمای گرد شده بازوم رو گرفت و گفت:
-چه خبره؟
اون قدر مبهوت بودم که جواب ی بهش ندادم.
سر برگردوند و کالفه رو به لی ال گفت:
لیال سر تکون داد و فوری از سالن خارج شد و در کشویی و سفید رنگ رو بستلیال درای اصلی رو ببند حواست به بچه ها باشه مشتری ها این سمت نیان
آرام با گریه هق زد:
-لعنتی گفتم برو...چرا اومد ی ؟
پوریا بغض کرده چند قدم جلو اومد و یهو بازو ی آرام رو گرفت و کشیدش بغلش!
بهت زده رفتم جلو و داد زدم:
-ولش کن
مردونه با بغض نالید :
-فقط دو دی قه!
اخم کردم و با استرس گفتم:
-االن امیر میرسه!
گوش ی آرام رو میز ویبره رفت و دوییدم سمتش صفحه رو باز کردم.
متن پی ام ی که امیر فرستاده بود رو زیر لب خوندم
)عزیزم یکم ترافیکه تا نیم ساعت دیگه اون جام(
نفس عمیق ی کشیدم و خدارو شکر!
برای همین دیر کرده بود
ارام تو بغل پوریا گری ه می کرد و خداروشکر آرایشش ضد آبه!
بازوی آرام رو کشیدم و از پور یا جداش کردم.
-بسه تمومش کنید
رو به پوریا که سرخ شده و چشماش پر اشک بود غریدم:
-برو از این جا آبرو ریزی راه انداختی
آرام سر پایین انداخت و پوریا با بغض گفت:
-من برای همیشه دارم میرم...بدون تو آرامم دارم میرم...همه زحمتایی که برای جفتمون کشیده بودم رو از بین بردی.
عصبی داد زدم:
-بسه برو
آرام به پیشونیش چنگ زد و لرزون با گریه نالید :
-نمی تونم!
هم زمان بهت زده با نیایش گفتیم:
-چی؟
آرام بغض کرده دویید سمت مانتو و شالش و رو به من نالی د :
-لباس عروسم رو دربیار
با بهت گفتم:
-چی؟
با گریه خم شد و هق زد:
-نمی خوام با امیر برم زیر یه سقف...این لباس رو در بیار
پوریا ناباور خند ید و گفت:
-با من م یای؟
آرام خواست جواب بده که ج یغ زدم:
-چی می گ ید شما؟
آرام چنگ زد به دسته تیغ رو میز و تی غ رو برد سمت مچ دستش و نالید :
-نمی تونم...نمی خوام واقعا زنش بشم...خریت کردم! نمی فهمین؟خودم رو میکشم
وحشت زده هم زمان با پوریا خیز گرفتیم سمتش و آرام عقب رفت و خورد به م یز و بغض کرده نالید :
-من نمی خوامش...من تورو میخوام پوریا
با استرس و وحشت زده گفتم:
-باشه هرچی تو بگ ی...اون تی غ رو بده به من
آرام با گریه با لباس عروس نشست زمین و تی غ رو باال برد و گفت:
-نمیشه راهی ندارم...راه ندارم...امیر پیدامون می کنه می کشتمون...میتونه حکم سنگ سارم رو بگ یره میتونه بندازتم زندان
امیر دی وونس!
وحشت زده نگاهش کردم و پوریا ترس یده خم شد و با وحشت آروم گفت:
-نمی تونه کاری کنه باشه؟ اون تیغ رو بده به من
آرام با گریه گفت:
-نمی خوام،هیچ راهی نداریم
دستای لرزونم رو، رو شق یقه هام گذاشتم و تی غ رو برد سمت رگش و وحشت زده گفتم:
-جامون رو عوض می کنیم
خشکش زد و ناباور نگاهم کرد و دستاش م ی لرزید و نگاهم رو تی غ دستش بود...قبال ام خودکش ی کرده بود می دونستم براش
کاری نداره!
چه االن چه اخر شب خودش رو میکشت!
پوریا ام ناباور نگاهم کرد.
چند بار پلک زدم و نامطمئن آروم گفتم:
-من لباس عروس م ی پوشم...من میرم خونه ام یر...بهش دورغ میگم فعال آمادگی رابطه ندارم تا نزدیکم نشه...تا اون موقع شما
فرار کن ید،
همه فکر می کنن من فرار کردم چون ازمم بع ید نیست.
هر حرفی که م یزدم دستام بی شتر
می لرزید و هر دروغی که قرار بود بگم بغض م یشد و میچسبید به گلوم.
تیغ از دست آرام افتاد و ادامه جمله من رو گفت:
-بعدش...؟
با چونه لرزون عقب رفتم و آروم گفتم:
-وانمود می کنم که از زندگ ی باهاش خسته شدم و مدام دعوا راه می ندازم تا خودش بخواد طالق بگ یره روز طالق خبر میدم از
خارج برگردی تو ازش جدا بشی و چون مطلقه محسوب میشی مامان شون کم تر سخت گیر ی میکنن تو ازدواجت با پوریا منم
بعدش به عنوان آیلین برمیگردم و ممکنه مامان بابا قبولم نکنن ولی آخرش راهی ندارن!
پوریا ناباور گفت:
-یعنی االن می خوای تا چند ماه نقش آرام رو بازی کنی؟
به ت یغی که رو ی زمین افتاده بود زل زدم:
-آره
حرفای مهراد تو گوشم زنگ می خورد...
امشب به بابا میگفت باهام رابطه داشته و اگر بابا فکر کنه از ایران رفتم یا فرار کردم نمی تونه بالیی سرم ب یاره یا مجبورم کنه با
مهراد ازدواج کنم...این موضوع برا ی منم خوبه!
آیلین بغض کرده گفت:
-اما...
داد زدم:
-دربیار لباس عروست رو
نیایش بهت زده تمام مدت نگاهمون میکرد برگشتم سمتش و گفتم:
-باید بین خودمون بمونه.
ناباور نشست رو صندلی و گفت:
-امیر اگر بفهمه سه تاتون و ت یکه پاره میکنه.
بعد چند لحظه با وحشت گفت
-اگه منم بدونم و بهش نگم منم تیکه پاره میکنه!
اخم کرده به سمتش رفتم و دستاش و گرفتم و گفتم:
-نمی فهمه...
ترس یده گفت:
-نمیشه.
با حرص گفتم:
-اگر االن آرام بره سر خونه زندگیش با امیر هم آرام خودش و میکشه هم امی ر دوباره روانی میشه یا ام اخرش باید جدا شن...پس
فرقش چی ه؟
یه مدت نقش بازی می کنیم باشه؟
آرام ترس یده بازوم و گرفت و دستاش خیلی میلرزید .
-آیلین اگه طالقت نده چی؟
با بغض ادامه داد:
-اگر به زور بهت دست درازی ...
کشیدمش سمت خودم و محکم بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:
-من چیز ی برا ی از دست دادن ندارم...مهراد گرفتش
ازش جدا شدم و آرام با چشمای پر اشک ناباور نگاهم کرد و دستاش رو جلو ی دهنش گرفت.
فوری رو به پویا گفتم:
-برو پایین تا آخر شب منتظر باش دم تاالر
موقع عروس کشون که همه سرشون گرمه با آرام فرار می کنید
پوریا با چشمای سرخ و پر اشکش ناباور لبخند زد و گفت:
-ب...باشه
زود دو یید به سمت در و لحظه آخر ایستاد و برگشت و غم زده نگاهم کرد
-ممنونم آیلین
نیشخند زدم و تا رفت فوری دست نیایش رو کشیدم...
-پاشو لباسم رو درب یار باید با آرام لباسامون رو عوض کنیم ، آرایش آرام رو محو تر کن لنزاش رو در بیار تاجشم بزار رو سر من!
نیایش بهت زده گفت:
-آیلین تو چیز ی زدی؟
نگاه بی حسم رو به چشماش دوختم و آروم گفتم:
-لباسم رو دربیار!
***
با دست و پای لرزون به انتهای لباس عروس چنگ زدم...باید خودم رو مثل آرام نشون میدم
مظلوم و ترسو! بی سر زبون و آروم!
اگر یک در صد شک م ی کرد بی چاره میشدم!
-آرام؟
بهت زده برگشتم و امیر در حالی که با موهای خیس و حوله پوش روبه روم ایستاده بود لبخند ی زد و گفت:
-اومدم
نگاهش یهو سرد و جد ی شد و چنگ زد به دو تا دستام و سرش رو کج کرد نفسم از وحشت این که فهمیده باشه لحظه ای قطع
شد
-چرا این دستات یخ کرده و میلرزی؟ از سر شب همینه وضعت
چند بار پلک زدم و نگاهش کردم دست دور کمرم انداخت و من و به خودش نزدیک کرد و آروم و کشیده غرید :
-چته؟
هول شده و س ری ع گفتم:
-جریان آیلینه!
ابرو باال انداخت و سرش رو کج کرد و آروم گفت:
-خب؟
هول شده گفتم:
-آیلین بهم گفت که مهراد باهاش چی کار کرده و اینم گفت از جریان خبر داری...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-برای این حالت بده؟
مظرب و تند تند سرمو تکون دادم گرمی نفساشو از نزدی ک حس میکردم. دستامو جلومون گرفتم تا فاصلمونو حفظ کنم قطرات
آب از البه الی موهاش رو صورت و شقی قه هاش و حاال گردنش م یریختن. قلبم تو دهنم میزد واسه اینکه ازم جدا شده...ترس یده
گفتم:
-آ...آیلین فرار کرد
سرش که داشت نزدیک میشدتو همون حالت خشک شد و ازم فاصله گرفت و چشم ری ز کرد:
-چی؟
نفس راحتی کشیدم و به نقش بازی کردنم ادامه دادم
کرد فرار کرد احتماال چون پاسپورت و اینا...داره میره اون ور ی ه مدتمهراد بهش زنگ زد گفت که می خواد به بابا همه چیز رو بگه آیلین از ترسش بعد عروس کشون با یکی از دوستاش هماهنگ
بیخیال شونه باال انداخت و گفت:
-خب بره! تو که باید خوش حال باش ی زیر لگدای بابات نمیمیره
اخم کردم...بیشعور چه قدر نسبت به من بیخ یاله!
لب گزیدم و گره اخمام رو باز کردم و گفتم:
-من ...نگران آیلینم تو نگرانش نیستی؟
خودمم نفهمیدم چرا اون سوال رو ازش پرس یدم
شاید دلم میخواست نگرانم باشه
بیخیال خم شد از رو می ز وسط سالن شکالتی برداشت و درحالی که شکالت رو تو دهنش میذاشت گفت:
-چرا باید نگرانش باشم؟ گند باال نیاره فقط!
عصبی دستام رو مشت کردم...خدایا بهم قد رت بده اون رو ی سگم باال نیاد!
خودم رو کنترل کردم و بی حرف به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
قلبم تو دهنم میزد رفتم جلو ی آینه و تور رو جدا کردم.
پشت سرم رو تخت نشسته و نگاهم می کرد.
دستام یخ کرده و بدنم سِر شده بود
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و از تو آینه دیدم نی شخند زد
-آرام
آروم گفتم:
-جانم؟
ابروهاش باال پرید و خودمم قفل کردم،آرام که این قدر جمله هارو نمیکشید ! عشوه ا ی حرف نمی زد!به عالوه جانم نم ی گفت!
آخرین پنس رو از موهام باز کردم و موهام که دورم افتاد بلند شد و در حالی که به سمتم می ومد آروم گفت:
-خیلی خوشگل شد ی
دلم لرزید ...احمق جان...با آرام بود نه تو!
تو شبی ه طاووسم بشی بهت م یگه جوجه اردک زشت
لبخند مضطربی زدم و پشتم قرار گرفت و انگشتش رو آروم رو مرواریدای ریز و درشت روی لباسم کشید ...
چشمامو بستم...
خدایا خودت نجاتم بده!
برای بار دوم بدبخت نشم!
نفس عمیق ی کشیدم و برگشتم و مچش رو گرفتم و آروم گفتم:
-امیر!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-آیلین یادت داده این جور ی اسمم رو صدا بزنی؟
قلبم اومد تو دهنم و بهت زده نگاهش کردم به چشمام زل زد و لبخند ی زد و گفت:
-این جوری صدا زدنت خاصه...خل میشم
فوری به خودم اومدم و برای این که شک نکنه گفتم:
-آ...آره آیلین می گفت خیلی سرده رفتارم و باید بعد ازدواج بهتر باشم...بهم این جور ی حرف زدن رو یاد داد.
ابرو باال انداخت و گفت:
-خوبه
دوباره سمتم خم شد که دستام رو، رو س ینش گذاشتم:
-من فوبیا دارم!
خشک شده بود و چشمای بسته شده اش آروم و یهو باز شد و سریع و جد ی گفت:
-چی؟
لکنت وار درست مثل آرام مظلومانه گفتم:
-م...من فوبیا دارم
امیر به موهاش چنگ ی زد و آروم و خشن گفت:
-از چی می ترس ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم:
-ر...رابطه...برا ی همین با هیچ پسری نبودم...برا ی همین قبولت نکردم،من
نمی تونم به کسی نزدیک شم.
هول شده هر پرت و پال یی که تو گوگل خونده بودم رو تحویلش می دادم.
-ممکنه از ترس تشنج کنم یا تب یا غش و خیلی چیزای د یگه
امیر خیره به چشمام چشماش رو ریز کرد و گفت:
-چرا تا االن نگفتی؟
مثل آرام مظلومانه چونه لرزوندم و آروم گفتم:
-ترس یدم
یهو بلند داد زد:
-مگه هی والم؟
از دادش هم زمان هم ترس یدم هم عصبی
جاش بود با پشت دست می کوبیدم تو دهنش تا سرم داد نزنه اما باید به ای فای نقشم ادامه می دادم.
-ن...نه،ب...ببخشید
به موهاش چنگ زد و گفت:
-فکر کرد ی برا ی من رابطه مهمه؟
هم زمان صورتم رو قاب گرفت و خم شد به چشمام زل زد و آروم گفت:
-بیشتر از هر آدمی تو دنیا م ی خوام همه چیت مال من باشه...ولی تا وقتی خوب نشی امکان نداره بهت دست بزنم
چشمام این بار واقع ی اشکی شد...کاش مهرادم مثل تو بود امیر!
لبخند ی زد و گفت:
-میریم پیش دکتر درمان می شی بعد حسابت رو میرسم
چشمام گرد شد و نیشخند بامزه ا ی زد و ازم فاصله گرفت و گفت:
-از این به بعد خواجه ام خوبه؟
با بغض خند یدم و موهام رو ناز کرد و گفت:
-آفرین بخند...آرامِ من باید بخنده...برای من!
خنده ام از بین رفت و بغض س یب شد تو گلوم
آرامِ من...! من دارم گولش م ی زنم!
یه عوضیم که دارم یه پسر عاشق و خوب رو گول میزنم؟
امیر روان ی بازیاش برای من بود،غد بازیاش برای بقی ه بود سگ شدناش برای همه بود...
همه غیر از آرام...و حاال این رو با همه وجودم می فهمیدم که اون رفتار غد ی و خشنش فقط با من بوده و مهربونیاش برای عشقش
طفلی ام یر!
پسری که سگ شدناش برای بقیه هست و مهربونیا و خندش برای عشقش و نباید از دست داد...
باید گذاشتش رو طاقچه دلت تا ابد بهش زل زد.
بیچاره امی ر که گیر ما دوقلو ها افتاده
آرام و مهراد گند زدن به زندگی ما دوتا و حاال منم دارم ای ن گند رو بد تر
می کنم!
امیر از اتاق خارج شد تا لباسم رو عوض کنم و نشستم رو تخت...
***
به ظرف کاچی جلوم زل زدم و چشمام گرد شده بود
امیر که فقط بلند بلند هرهر می خند ید !
عصبی نفس عمیق ی کشیدم تا نزنم تو سرش
با چهره مظلومی گفتم:
باز خند ید و دستام زیر میز مشت شد...ش یطونه میگه بزنم تو سرشانخند!
مامان امیر صبح اومده بود خونمون و...
خونمون؟ نه...اومده بود خونه امیر و برام کاچی اورده بود برای شب بعد عروس ی!
رسما برگام ریخته بود و امیرم به زور جلو مامانش خندش رو کنترل کرده بود
می دونستم مامان چرا تا االن نیومده
حتم داشتم دارن دنبال من م ی گردن...
آیلین! و خبر ندارن این آرامه که رفته نه من
و حتما نخواستن من رو بعد شب عروس یم نگران کنن و خبر گم شدن آیل ین که خودم باشم رو بهم ندادن!
نیشخند زدم و چند قاشق از کاچی جلو ی مامان امیر خوردم و کمی مادرانه خرجمون کردن و آخر با سپردن امیر و...از خونه
خارج شد
و امیر حاال که مامانش نبود هی به لپای پر شده من از کاچی نگاه م ی کرد و می خند ید .
کالفه داد زدم:
-عه امی ر نخند دیگه
لحنم زیادی لوس و ماست بود...
خب می خواستم شبیه آرام باشم دیگه!
به خودم اگر بود که ظرف رو تو حلقومش فرو م ی کردم.
برام سرتکون داد و گفت:
-باشه باشه...
هم زمان مشغول بازی با پاسوراش شد
از پشت میز بلند شدم
پشت کاناپه ایستادم
تند تند بُر می زد و پاسورا رو جابه جا م ی کرد
خیلی جالب بود!
-میخوا ی بازی کنی م؟
با ترس هینی کشیدم و گفتم:
-چه جوری فهمید ی پشتتم؟
خند ید و گفت:
-بیا
بهت زده رفتم رو به روش رو ی زم ین نشستم و چهار زانو زدم
شروع کرد دوباره به بر زدن و گفت:
-خب!
هم زمان پاسورا رو شبیه باد به زن درست کرد و سمتم گرفت و گفت:
-تو ذهنت ی ه عدد زوج انتخاب کن و ی ه عدد فرد و ی ه عکس
لپم رو باد کردم و متفکر به برگا زل زدم و بدون نگاه کردن بهشون برای این که رد چشمام رو نزنه گفتم:
انتخاب کردم
سرباز دل و هشتِ خاج و سه خشت
به چشمام زل زد و دوباره بر زد و تند تند برگارو رو ی هم قطار می کرد
برگا همین جور ی رو هم بودن و یکی یکی از الی پاسورا بدون دیدنشون ی ه کارت کشی د بیرون.
سه تا کارت کشید بیرون و چپه گذاشت رو زمین با لبخند گفت:
-برای تو
خیره به چشماش با اخم برگه هارو برگردوندم.
سرباز دل...هشت خاج! و سه خشت!
باچشمای گرد شده گفتم:
-وا!
خند ید و یهو پاسورا رو از زمی ن برداشت و دستاش رو به پشت برگردوند و با چشمای ر یز نگاهش کردم که دوباره دستاش رو
برگردوند.
-پاسورا چرا نیستن!؟
این رو با جیغ گفتم!
متفکر گفت:
-نمی دونم
نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم سمتش و گفتم:
-قایمش کردی
هم زمان شونش رو گرفتم و چرخوندمش و اون معلوم بود به زور داره خندش رو کنترل می کنه.
پشتش و زی رش رو نگاه کردم نبود!
با حرص آستینای لباسش و باال زدم و با دستم از رو لباس برس یش کردم و با بهت گفتم:
-کجا گذاشتی؟
تکیه به مبل خی ره نگاهم می کرد.
با حرص نفس عمی قی کشید م و دست بردم ی قش رو کشیدم جلو و سرم رو خم کردم تو تیشرتش و نگاه کردم..نبود!
یه لحظه تو همون حالتی که جلوش نشسته و سرم و تو ی قش فرو کرده بودم خشکم زد.
من االن دقی قا تو وضعیتم...
خک تو سرم...
خاک درسته تو سرم!
زود سرم رو باال بردم و نگاهم خشک شد تو چشماش
آروم خیره نگاهم می کرد...یه جور با لذتی انگار از اوسکلیم حال می کنه!
آب دهنم رو قورت دادم و خواستم برم عقب که دستش رو پشت گردنم گذاشت، تو اون حالت نگاهش کردم.
خیره به چشماش بودم که دستش رو آروم برد الی موهام و گیره رو باز کرد و موهام ری خت دورم و هم زمان کارتم از پشت
موهام افتاد رو زم ین.
مبهوت به کارت نگاه کردم که با نیشخند گفت:
-دست توعه که!
با حرص لبخند زدم و کارتارو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-مرموز
خند ید و فوری بلند شدم و به بهانه درست کردن ناهار ازش دور شدم!
نفسم یکی در می ون بود!
زیاد سر رشته ا ی تو آشپز ی نداشتم
ولی برنج و مرغ خی لی خوب ی درست می کردم.
تصمیم گرفتم همون رو درست کنم.
مرغ رو از تو فریزر درآوردم و این پری و خوشگلی یخچال برام جالب بود و معده ام رو تحریک می کرد
فلفل دلمه و هویج رو، رو مرغ ری ختم و پیازم خورد کردم و رو مرغ ریختم و فلفل و زرد چوبه ام روش ریختم و در قابلمه رو
گذاشتم و زیرش رو روشن کردم و روغنش کم کم سرخ شد و زیرش رو کم کردم تا بخار پز شه و با مواد طعم بگ ی ره و نرم بشه
برنج سه تا لیوان خیس کردم و از آشپزخونه خارج شدم و امیر داشت درس می خوند
بهش خیره شدم
موهاش کمی بلند شده و خیل ی گوگول ی شده بود.
خودکار رو روی گوشش گذاشته بود و آستینای پیراهن چهار خونش رو تا زده بود.
لب گذ یدم و تند تند پلک زدم و از اون حس عجیب و مرموزی که برام ناشناخته بود خارج شدم.
به سمت اتاق دوم رفتم ببینم دکور اون چه طوره
در اتاق رو باز کردم.
این اتاق مجهز بود و میز داشت و برای آرام و امیر بود برا ی نقاش ی و کارای مربوط به رشته.
حاال رشته خودم چی میشه؟
باید یه جور ی برم دانشگاه که سر دو کالسا بشینم! بدون ای ن که امیر بفهمه...اما چه طور؟
خواستم از اتاق خارج بشم که با دیدن گیتار پشت میز با ذوق به سمتش رفتم.
عاشق سازای موس یقی بودم ولی هیچ وقت فرصتش پیش ن یومد برم یاد بگ یرم.
از پس هزینه هاش برنمیومدم
با لبخند به گیتار زل زدم چه قشنگه!
بلند داد زدم:
-امیر تو گیتار بلد ی ؟
بعد چند لحظه حضورش رو پشتم حس کردم.
به دیوار تکیه زده و با چشمای ریز شده گفت:
-آلزایمرم دار ی؟برات آهنگم زدم
بهت زده به گی تار زل زدم و چند بار پلک زدم.
گند زدم!
لبخند آرومی زدم و با آرامش به سمتش کامل برگشتم
-منظورم رو بد گفتم بلد ی آهنگ بسازی؟
ابرو باال انداخت و عمیق نگاهم کرد:
-آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم!
بازم گند زدم!
خداا من و گاو کن راحت شم
بگو مگه مجبوری سوال بپرس ی احمق!
خیره بهش نگاه کردم و گفتم:
-منظورم اینه می تونی برای من آهنگ بسازی...راجب من؟
نیشم رو شل کردم و بهش زل زدم و سرش رو کج کرد و دوباره عمیق نگاهم کرد:
-آرام...من اون آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم و راجب تو نوشتم.
چشمام گرد شد...سه بار! رکورد زدم رسما...
سه بار گند زدم!
مثل احمقا خند یدم و با خنده گفتم:
-نه...یه دونه د یگه ام می خوام قبلیه آخه خیلی قشنگ بود
سرتکون داد و متفکر گفت:
-تو که گفتی اون جالب نبوده؟
این رو با یه لحن خاصی گفت..انگار ناراحته...
آرام احمق! پسره براش آهنگ نوشته زده و خونده اون گفته خوشم نی ومده و باعث شد من برای بار چهارم گاف بدم!
به سمتش رفتم و با لبخند خاصی گفتم:
-من اون شب زیاد حالم خوب نبود...بعد از طرفی م ازت خجالت میکشیدم این طوری گفتم
اصال میخوا ی دوباره برام بزن تا بفهمی چه قدر د وسش دارم.
و هم چنان با لبخند نگاهش کردم
خیره به چشمام آروم و کشی ده گفت:
-یه جوری شد ی...بعد ازدواجمون
نفسم قفل شد و بهت زده نگاهش کردم که خیره به چشمام آروم گفت:
-از اون مدالیی شد ی که دوست دارم زندونیت کنم کسی جز من این طور ی ناز کردنات رو نبینه
نفسم رفت و خشک شده نگاهش کردم...
لعنتی...
لعنتی!از کنارم رد شد و گیتارش رو برداشت و نشست رو تخت و منم آروم رو ی صندلی سبز و چرخان پشت میز نشستم و
نگاهش کردم.
لبخند ی زد و گیتار رو تنظی م کرد و موس یقی آروم و قشنگ ی رو اول زد جور ی که حس کردم ی ه آرامش خاصی بهم دست داد...و
بعد صداش
که یه روز میاد با ی ه اسب قشنگنشد بشم اون شازده... اون مرد
نشد بره ...از رو سرمون، این ابر س یاه
تو اگه ب ی من بهتری ترجی ه م یدم بری!
ولی قبل رفتنت بیا دستم رو بگ یر...
من قول میدم بهت، ی ه جا شا ید بهشت
ما بازم با همیم...
نشد بدم دنیام رو برا خنده هات!
نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات...
نشد زمین برقصه با سازمون!
نشد نری نبر ی قلبم رو همرات...
تو می ری ول ی شعر میشی تو کتابم...
یه روی محال... تو ی خوابم!
منم الی ابرا، دنبالت می گردم.
تا شاید یه روز یه جا...برگرد ی بازم.
تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
من قول میدم بهت...ما بازم باهمیم
تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
ولی قبل رفتنت...بیا دستم رو بگ یر...
)شعر اصلی از شروین حاجی اقا پور(
به چشماش خشک شده نگاه م ی کردم و گی تار رو کنار گذاشت و به چشمام زل زد و آروم گفت:
-البته این شعر مال اون روزی ه که بردمت بام
بهت گفتم اگه دوستم نداری...همین االن برو
بهت گفتم اگه ب ی من بهتری...برو
گفتم اگه ب ی من خوش حال تری...بدو!
بدو تا نرسم بهت گفتم اون قدر سری بدو که دستم بهت نرسه و بین رویاهام گمت کنم
به چشمای ناباورم زل زد و آروم و کشیده گفت:
-ولی االن فرق داره...
من دیگه نمی گم اگه بی من بهتری ترجیه میدم بر ی...بخوای بر ی ام
نمی تونی بر ی
بلند شد و دستاش رو دو طرف میز پشتم گذاشت و به سمت صورتم خم شد:
-اون روز نرفت ی...در سکوتت موند ی
هیچ وقت نگفتی دوستم دار ی.هیچ وقت ازت ه یچ جمله قشنگ ی نشنیدم...ول ی موند ی...
و حاال تا تهش مال منی
نفسم رو استپ خورده بود...باال
نمی اومد.
می ترس یدم خیره به چشماش بمیرم!
این جوری دیگه بهشتم نمی رفتم!
حتی جهنمم نمی رفتم.
فقط تو برزخ قهوه ای رنگ چشماش اس یر میشدم...
اصال با هرچیش کنار م یومدم با چشماش نمی تونستم کنار بیام...لعنت ی بی چاره ام کرده بود.
سرم رو برای بیرون اومدن از افکار مزخرفم کمی تکون دادم و به خودم اومدم و با لبخند براش دست زدم و با ذوقی که واقعی بود
گفتم:
-عاشقش شدم...عالی بود
لبخند زد و ازم دور شد و گفت:
-قابلت رو نداشت بانو
لبخند زدم...و تو چه بی لیاقت ی آرام!
ناهار رو کنار هم خوردی م و مدام چشمم به گوش ی آرام بود منتظر بودم هر لحظه زنگ بزنن و بگن من فرار کردم!
دستامم حتی خیس عرق شده بود
-آرام!
سرم رو بلند کردم و امیر خیره به چشمام گفت:
-نگران آیلین ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و مظلومانه سر تکون دادم
ابرو باال انداخت و گفت:
-باید تاوان بده!
از بیخیالی و بی حسیش لجم گرفت
-آیلین تقصی ری نداشته
ابرو باال انداخت و قاشقش رو انداخت تو ظرفش و گفت:
-اره تو این که مهراد عوضی ه شکی نیست ول ی بلند پروازی های خواهرتم این وسط نقش داشته
سعی کردم جلوی اخم کردنم رو بگ یرم و از خودم دفاع کنم!
-آیلین بلند پرواز نبود
تکیه به صندلیش زد و دست به س ینه گفت:
-باشه...میشه بگ ی پس چرا دنبال پسرای پرشه سوار و پولدار بود؟گرفتن کادو ازشون و زدن تیپای باکالس و ...
نفس عمیق ی کشیدم تا مثل آرام رفتار کنم.
-آیلین دوست نداشت هشتش گروی نهش باشه...دوست نداشت حرص پول قبض و آب و برق رو بزنه..دوست نداشت بچه هاش
تو کمبود بزرگ بشن یا به خاطر یه تصادف کوچیک تو پرا ید ی که هیچ امنیتی نداره در جا بمیره!
به چشماش زل زدم و به سمتش متمایل شدم و ادامه دادم:
نه! مل یح و جور ی که روحی ه بگ یرهآیلین عاشق ارایش کردن بود،نه تند
عاشق رنگا و لباساست..عاشق دست بندای رنگارنگ و مهره ای،تی پای هنر ی و یا باکالس
نه صرفا برای کسی! خودش ا ین رو دوست داشت
به صندلیم تکی ه زدم و ادامه دادم:
-به عالوه آیلین کال سه تا دوست پسر قبال داشت که بیشتر تو مجاز ی بودن
با مهراد رابطش جد ی شد چون بهش عالقه داشت...مهرادم از عالقش
سوء استفاده کرد.
جمله آخرم رو زور زدم تا با بغض نگم!
دست برد و لیوان آب رو برد سمت لباش و تو این بین گفت:
-پس چه قدر خوب خواهرت رو م یشناس ی!
نیشخند زدم و آروم گفتم:
-نمیخوام راجبش بد فکر کن ی!
بغض کرده گفتم:
-چرا شما تو این کشور این طوری فکر م ی کنید؟ هر دختر ی که به روزه..به خودش میرسه
عاشق الک و رنگ و ارایشه
کسی که معاشرت و دوست داره و دختر و پسر براش فرق ی ندارن...یعنی بده؟
یعنی دختر خراب و کثافتی ه؟ یعنی عوضی و پسته؟ یعنی مادر بد ی میشه؟
چون گاهی شالش از سرش م یفته لیاقتش نفرین و توهینه!؟
نگاه بی روح و سردش قفل چشمام بود و اروم ادامه دادم:
-شماهایید که باعث میشید ا ین دخترا کم کم واقعا بد شن...واقعا پست بشن!
واقعا از ز یبایی و ارایششون استفاده بد کنن!
امیر آروم گفت:
-آرام!
با حرص عصبی گفتم:
-بهم نگو آرام
خودمم از شوک حرف ی که زدم چند لحظه خشکم زد اما ام یر انگار منظورم رو متوجه نشده بود که بلند شد و به سمتم اومد و
گفت:
-باشه...میگم عشقم خوبه؟
با چشمای خیس و ناباور نگاهش کردم و دست انداخت دور شونم و از رو صندلی بلندم کرد و یهو دستاش رو دور کمرم پیچید و
بلندم کرد و رو کانتر گذاشتم و خی ره به چشمای گرد و خ یسم با خنده گفت:
-بامزه
گیج نگاهش کردم که سرش و بهم نزدیک کرد و گفت:
-هرچی تو بگ ی...خوبه؟
لبخند عمیق ی زدم و خی ره به گونه هام آروم قطره اشکی که داشت از گونم سر میخورد رو با سر انگشت گرفت
خیره به چشمام گفت:
-فکر کنم خانوادت فهمیدن آ یلین گم شده
هیچ خبری ازشون نیست
شور افتاد به دلم و ابرو هام در هم فرو رفت
خم شدم و گوش ی آرام رو که حاال دست من بود رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم،
گوش ی رو چسبوندم به گوشم و امیر دستاش رو دو طرف تنم رو کانتر گذاشته بود و اون قدر که نگاهش خیره بود تمرکز نداشتم
و مدام نگاهم رو میدزدیدم
بعد چهار تا بوق صدای گرفته و خش دار مامان باعث شد دلم بگ یره
-جانم آرام؟
لبم رو گاز گرفتم وآروم گفتم:
-سالم مامان...خوب ی؟خبری ازتون چرا نیست؟
اون قد ر گیج و آشفته شده بودم جمله بند یمم درست نبود!
از طرفی اون همه نزدیکی به امیر و چشمای قهوه ایش که بسی رو مخم بود و از طرفی صدای مامان!
-آ...آرام...تو خبری از آیلین نداری؟
اسمم رو که برد هق زد و اخمام در هم فرو رفت
-از دیشب گم شده...نیست!
لپم زو باد کردم و ک الفه گفتم:
-االن میام اون جا مامان
مامان با گر یه گفت:
-نه نه روز اول عروس یته ن...
-داریم با امیر میایم مامان
نزاشتم حرفی بزنه و گوش ی رو قطع کردم و اون قدر حواسم پرت بود که یهو از رو کانتر پریدم پایین که پیشونیم خورد به سر
امیر و آخی گفتم و اون قدر نزدیک بودیم که دستش دور کمرم پیچید و دست دیگش رو سرش
با چهره در هم رفته آروم گفتم:
-آخ!
دستش رو از رو سرش برداشت و خم شد رو پیشونیم و موهام زو زد کنار و زل زد به چشمام و گفت:
-دردت گرفت؟
خشک شده به چشماش نگاه
می کردم...یعنی چی این همه نزدیکی..لعنت ی!
آب دهنم رو قورت دادم و ازش چند قدم دور شدم و گفتم:
-خوبم...باید حاضر ش یم بری م خونه مامانم
حالش بد بود
به موهاش چنگ ی زد و گفت:
-بپوش بری م
سر تکون دادم و رفتم سمت اتاقمون...
لعنتی.. اون اتاق من و امیر نی ست..نیست
وارد اتاق شدم و کالفه در کمد رو باز کردم
همه لباسای آرام بودن!
منم که چه قدر سلی قه آرام رو دوست دارم!
اخم کرده نگاهی به کمد انداختم بعضیاش انتخاب من بود و کمی اسپرت تر و قشنگ تر بودن
مانتو مشکی و کتون رو کشی دم بیرون و به نسبت بقی ه کوتاه تر بود
شلوار جینم خوب بود و شال مشکی رنگم رو، رو سرم کشی دم و خم شدم و فقط برق لب زدم
نباید مثل خودم ارایش میکردم!
امیر شک می کرد
از اتاق خارج شدم و امیر بعد من وارد اتاق شد تا حاضر بشه
تمام مدت نی ومده بود تا من حاضر شم!
ناخواسته لبخند محو ی رو لبام جاگیر شد
ین پسر رو زیادی بد دیده بودم
زیادیم بد نبود...خوبم بود!
با همون تی پش بود و فقط شلوار جینش رو پوش یده بود
تیپای لش و بامزه ای داشت که دوست داشتنی بود
با هم از خونه خارج شد یم و با ابروهای باال رفته گفتم:
-۴ روز کال مرخصی داشتی ی ه روزش حیف شد
نیشخند ی زد و گفت:
-مرخصی یعنی پیش تو باشم چه فرقی داره کجا؟
لبخند زدم و جالب میشد اگر میفهمید من آیلی نم و احتماال همه این جمله های قشنگ رو از بی نیم در میاورد!
موتورش رو روشن کرد و کی فم رو
رو شونم انداختم و با یه حرکت پریدم و نشستم که سرش رو برگردوند و گفت:
-یاد گرفتی؟!
خیره به چشماش گفتم:
-ها!؟
به ها گفتنم ری ز خند ید و گفت:
-قبال یه ساعت لفت میدادی تا بشینی دوبارم افتاد ی
ابروهام باال پرید ...آرام چه قدر ماستی تو اخه!
خنده ای کردم و گفتم:
-یادگرفتم دیگه
سرتکون داد و با همون لبخند برگشت سمتم و کاله کاسکتش رو اورد باال و موهام رو زد پشت گوشم و تمام مدت قفل چشماش
بودم
کاله رو آروم گذاشت رو سرم و درستش کرد و برگشت و بلند گفتم:
-پس خودت چی؟
شونه باال انداخت و گفت:
-باید یه دونه دیگه بخرم،فعال تو مهمی
لب هام بازم رد ی از لبخند به خودش گرفت
دستام دور کمرش حلقه شد و چنگ شد به سویشرتش و لبخندم بازم عمق گرفت
آرام جانم من حاظرم نقش تورو تا اخر عمرم بازی کنم!
تمام مسیر و...
به هیچ چی ز فکر نکردم، فقط از لحظه لحظه اش استفاده کردم
مثل پرواز بود...
موتور رو که جلوی خونه نگه داشت به دنیای واقع ی برگشتم
به آخرین ایستگاه رس یده بود یم!
ایستگاه بدبختی!
از موتور پایین پریدم و مانتوم رو درست کردم و تهش چروک شده بود
امیرم پیاده شد و داشت موتور رو قفل می کرد
کاله کاسکت رو دراوردم و دادم بهش و رفتم سمت در و دستم رو بردم آیفون که در ی هو با شتاب باز شد و جور ی که اگر امیر من
زو نکشیده بود کنار احتماال طرف از روم رد میشد !
تازه بعد این که بهت زده برگشتم تازه تونستم فرد روبه روم رو تشخی ص بدم
با دیدنش رنگ از روم پرید و زانو هام شل شد
اون مبل پسته ای...اون آهنگ لعنتی !
از گوشه لبش خون سرازیر شده و چشماش سرخ شده بودن با د یدن من و امیر کنار هم غرید :
-آیلین کجاست؟
قلبم لحظه ا ی از س ینم افتاد پایین و با پیچیده شدن دست امیر دور مچم دوباره برگشت سر جاش
امیر با پوزخند گفت:
-تو جیبمه
مهراد عصبی داد زد:
-به خانواده اش همه چیز رو گفتم...گفتم رابطه داشتیم می خوام ازدواج کنم باهاش...ولی میگن آیلین نیست و گم شده
یک قدم حلو اومد و به منی که مثل مرده ها نگاهش می کردم با عصبانیت گفت:
-آرام اگه میدونی آیلین کجاست بگو
احتماال رنگ و روی پریده و اون سکوتم زیادی شبی ه آرامم کرده بود که حتی لحظه ای شک نکرد که شاید خودم باشم!
امیر با نیشخند گفت:
-رابطه داشتین؟ یا رابطه داشتی؟
مهراد با حرص به سمت امیر اومد که با وحشت جلوش پری دم و مهراد داد زد:
-مگه تو اون جا بود ی؟ تو خونه که نبود ی آیلینم خودش خواست
دستام لرزید و از شدت شو ک میخ کوب شدم
با نفرت غریدم:
-آیلین خواست؟
بدون نگاه کردنم خیره به ام ی ر غرید :
-اره
بدون لحظه ای فکر به نقشم...به موقعیتی که توش قرار داشتم به این که آرامم نه خودم!
چنگ زدم به ی قش و جی غ زدم:
-عوضی ..بهش دست دراز ی کردی
از اعتمادش سواستفاده کرد ی...حیوون!
چشمای مهراد گرد شده بود و امیر دست انداخت دور کمرم و به پشت من رو عقب کش ید و پاهام رو هوا بود و به سمتش لگد
میپروندم
-تو باعث همه اینا شد ی...تو فراریش دادی
تو کاری کرد ی بدبخت شه
زندگی دروغی تحمل کنه،هر لحظه بسوزه هر لحظه اذیت بشه
با گریه به دستای امیر چنگ زدم و هق زدم:
-شما از عشق فقط سه حرفش رو بلد ید
ولی پای ثابت کردنش که برسه دیکتش ام یاد ندارید
مهراد با اخمای در هم نگاهم می کرد و چشماش پر و خال ی میشدن
مثل چشمای من
با سرعت به سمت ماش ینش که انتهای کوچه به زور بین اون همه پراید و پژو پارکش کرده بود رفت و داد زد:
-آیلین رو پیدا م یکنم...میتونه تا اخر عمرش ازم فرار کنه و متنفر باشه..ول ی جبران میکنم ، جبران می کنم.
با حرص در حال ی که تقال می کردم از دستای امیر خالص شم جیغ زدم: آیلین مرد فهمید ی...آیلین رف
نمیزارم دستت بهش برسه...نمیزارم
سوار ماش ینش شد و جوری دنده عقب گرفت که مالید به پراید پشت سرش و با صدای خیلی بد ی گاز داد و انتهای کوچه از دید
تارم گم شد
دستای امیر از دور کمرم شل شد و خم شدم
با گریه داد زدم:
-میگه ایل ین خودش خواست!
امیر آروم و کالفه گفت:
-خب شاید راست میگه تو از کجا مطمئن ی؟
ناباور برگشتم و با کف دست زدم به س ینش و داد زدم:
-تو مگه اون جا نبود ی؟خودش خواست و از خونه مهراد فرار کرد؟خودش خواست و مانتوش پاره بود؟
دوباره زدم به س ینش و جیغ زدم:
-امیر به من نگاه کن...قیافه ای لین شبیه کسایی بود که از رابطه خوشحالن؟
خیره به چشمام زل زده بود و تو چشماش شک رو د یدم...انگار نسبت به حاالتم مشکوک شده بود!
زود نفس عمیقی کشیدم و برای جمع کردن گندم با گری ه گفتم:
-آیلین همه چیز رو برای من مو به مو تعریف کرد امیر گفت چه حسی داشته گفت چه زحری کشیده گفت و گریه کرد...من
فهمیدم چی کشیده بس کنی د قضاوتاتون رو
خواهر من تنها اشتباهش اعتماد و احمق بودنش بود نه دی گه همچین چیز ی!
سعی کردم حرفای اخرم رو دوباره با مظلومیت بگم
امیر کالفه به موهاش چنگ ی زد و اومد سمتم و بازوم و گرفت و غرید :
-اگه بشه که بس کنی همه دارن نگامون می کنن
بهت زده سر برگردوندم چند تا خونه از همسایه ها دراشون باز شده و زنای چادر ی داشتن نکاهمون می کردن و چند نفرم از توی
تراس و الی پنجره خیره مون بودن!
با کف دست اشکام رو پاک کردم و امیر رو به مردم داد زد:
-تخمه بدم یا برم چیپس بگ ی رم منتظر پارت بعد ی فیلم باش ین
دِ برین خونه هاتون دیگه...
همسایه ها با اخم و تخم و پچ پچ بعد چند دقیقه پراکنده شدن و امیرم با خشونت بازوم رو گرفت و من رو کشوند سمت خونه
که درش همچنان چهار طاق باز بود
-ولم کن
تو حیاط تقریبا پرتم کرد و در رو محکم بست و عصب ی گفت:
-شالِت!
گیج آب بینیم رو باال کشیدم و گفتم:
-چی؟
با حرص اومد سمتم و دستش رو برد پشت سرم و شالم رو کشید رو ی سرم و عصبی غرید :
-آرام چرا مثل آیلین رفتار می کنی؟
خشک شده به چشماش زل زدم و مِن مِن کنان گفتم:
-چ..چون خ...خواهری م...من تا یه حد ی م یتونم اروم باشم!
کالفه نفس عمی قی کشید و خواست حرفی بزنه که با دیدن معین که با سرعت از ساختمون خارج میشد خشک شده داد زدم:
-معین!
بهمون رس ید و با بهت نگاهمون کرد و رنگ از روش پریده و موهای جلوش به پیشونی ش چسبیده بودن و عرق کرده بود.
ترس یده بازوش رو گرفتم
-معین چیشده؟
ا ترس و نگرانی گفت:
-آ...آرام ...بابا!
بهت زده نگاهش کردم امیر جلو اومد و دستش رو روی شونه معین گذاشت:
-بابات چی؟
معین با وحشت و استرس گفت:
-داداش امی ر برو ماش ین بگ یر فکر کنم بابا سکته کرده!
لحظه ای حس کردم سرم سنگ ین شد و ناباور فقط به چشمای خیس معین نگاه م ی کردم
امیر عصبی گفت:
-چرا اومد ی پایین؟ زنگ میزدی اورژانس
هم زمان امیر گوش یش رو در اورد و معین با گر یه گفت:
-اومدم ماش ین بگ یرم بابام رو ببریم بیمارستان...
این قدر هول شدم اصال نفهم یدم...مامانم حالش بد شده
به خودم اومدم و نفسام منقطع شده بود
مهراد خدا لعنتت کنه.. مهراد با بابام چی کار کردی؟ چی گفتی که این طوری شد.
بازوم رو از دست ام یر خالص کردم و با دو به سمت ساختمون دوییدم و امیر داد زد:
-آرام!
من که ارام نبودم! من که ارام نبودم مثل مامان حالم بد شه و حتی نتونم به اورژانس زنگ بزنم!
من آیلین بودم...خودم از تو خون ریز ی می کردم...میسوختم...برام مهم نبود
بعدا وقت داشتم خودخوری کنم!
نفهمیدم چه طوری پله هارو باال رفتم
همون نیمه نفس ی که برام مونده بودم داشتم از دست میدادم!
در خونه کامال باز بود و با کفش دوییدم تو خونه و ترس یده داد زدم:
-بابا!
مامان بی حال پشت به من سمت بابا خم شده بود و با گری ه داد زد:
-آیلین...خدا نگم چی کارت کنه...برگشتی
اینارو ناله وار می گفت برگشت سمتم و با نگاهی پر خون این بار با تن صدای باال تری داد زد:
گمشوآیلین برگرد همون گورستون ی که بودی
مادر بود!
شناخت!
هل شده نفس نفس زنون نگاهش کردم.
لغزش قطرات عرق رو رو ی ت ی ره کمرم حس می کردم
از طرفی اون وضعیت بابا و از طرفی مامان که اون طور ی با عصبانیت نگاهم می کرد و با شنیدن صدام و لحنم شناخته بودم!
با پاهای لرزون به سمتش رفتم و مِن مِن کنان و با لکنت گفتم:
-م...م...مامان
این رو با بغض گفتم
مامان یهو زد ز یر گریه و گفت:
-تویی آرام؟ فکر کردم آیلینه
تا این رو گفت نفسی که وسط س ینم قفل کرده بود آزاد شد و چند لحظه خیره به چشمای گریون مامان زل زدم و بعد دوییدم
وسط پذ یرایی و دستم رو رو ی س ینه بابا گذاشتم
رنگش پریده و چشماش بسته بود
دستم رو روی قلبش گذاشتم و آروم شزوع کردم به ماساژ دادن
مامان با هقهقه می نالید ...
-خدا نگم چی کارت کنه آیلی ن...بی چارمون کردی...غرور بابات رو خورد کرد ی
با هر کلمش با کف دست به پاهاش
می کوبید .
دستی روی شونم نشست و با گری ه سر چرخوندم و امی ر خ یره به چشمام دست انداخت دور کمرم و بلندم کرد
صدای آژیر آمبوالنس رو که شنیدم بغضم کامل ترکید
حق با مامان بود...این حال خرابِشون تقصیر من بود نه هی چ کس دیگه ا ی نگاهم به رنگ پریدگی صورت بابا و چشمای بستش
بود
اگه چیز یش میشد چ ی؟
شقیقه هام نبض میزد و حتی فکرشم دیوونم می کرد
مردایی با لباسای مخصوص و برانکارد وارد خونه شدن و معین گری ه می کرد و مامان ضعف کرده و افتاد زمین مامانم رو بلند
کردن و معین با گری ه خم شد و دست امیر رو پس زدم و رفتم سمت معین و کشیدمش تو بغلم
سرش رو چرخوندم و البه الی شونه ام پنهونش کردم تا نبینه دارن چطور ماسک می زارن رو صورت بابا و میبرنش
امیر داشت باهاشون حرف می زد و من حالت تهوع داشتم
-آرام...ب..بابا
بغضم رو قورت دادم و دستم رو البه الی موهاش فرو کردم...چیزی نیست
حجم سنگ ینی رو رو ی قفسه س ینم حس م ی کردم
انگار نمی تونستم نفس بکشم
خودمم محکم چشمام زو بسته بودم تا نبی نم دکترا دارن چ ی کار می کنن.
سرم رو برگردوندم و چشمای خیسم رو باز کردم
نبودن
برده بودنشون
امیرم نبود!
زود دست مع ین رو گرفتم و از بغلم بیرون اومد و کمی سمتش خم شدم و گفتم:
-االن میزارمت خونه خانوم زاهد ی
معین عصبی داد زد:
-منم میام
منم عصب ی داد زدم:
-معین گوش کن به حرفم اومدنت الکیه من و ام یرم فقط میریم کارای ب یمارستان و بستری رو انجام بد یم،مامانم ی ه سرم بخوره
برمیگرده خونه پیشت باشه؟
با گریه نگاهم کرد و دستش رو قبل از این که مخالفت کنه کشیدم سمت در خونه
کلید رو از رو جا کلید ی چنگ زدم و تو جیبم فرو کردم.
در خونه رو بستم و فوری از پله ها باال رفتم.
دستم رو روی زنگ در گذاشتم و عصبی لب هام رو می جوییدم و معین اخم کرده نگاهم می کرد.
در باز شد و خانوم فاطمی چادر به سر از الی در اومد بیرون و پشت سرش مهد ی ایستاده بود
هم سن و سال معین بود و دوست بودن
موهام رو سر دادم زیر شالم و کالفه و عصبی گفتم:
-سالم معین می تونه چند ساعت خونتون بمونه؟
خانوم فاطمی هول شده گفت:
اعصاب تعریف ماجرا رو نداشتمداشتم چادر سر م یکردم بیام بیرون اتفاقا امبوالنس پایی ن دیدم اتفاقی افتاده؟
کالفه گفتم:
-بله بابام حالش بد شده میتونید نگه دارید معین رو؟
خانوم فاطمی که حاال چادرش رو گردنش سر خورده بود چشم گرد کرد و گفت:
-این چه حرفی ه...معین جان ا ین جا میمونه مهد یم تنها نی ست بازی م ی کنن برو خیالت راحت مارم خبر کن هرچ ی شد
براش سر تکون دادم و ممنون آرومی گفتم و با دست ازادم معین رو به سمت خانوم فاطمی هل دادم و گفتم:
-ناراحت نباش ی...چیزی نشده منم سریع برمیگردم.
معین همچنان اخم کرده نگاهم می کرد و چشماش پر از اشک بود.
سری برای مهد ی و خانوم فاطمی تکون دادم و با سرعت از پله ها رفتم پایین که خوردم به یکی که داشت با سرعت میومد باال!
چنگ انداخت دور کمرم تا از پله ها پرت نشم پایین و وحشت زده چنگ زدم به س یوشرتش و نگاهم به چشمای قهوه ایش خیره
موند
-امیر!
عصبی گفت:
-کجایی دارم دنبالت میگردم؟معین کجاست؟ باید زود تر بریم بیمارستان
نفس عمیق ی کشیدم و پاهام رو
رو پله گذاشتم و کم ی ازش دور شدم که دستاش از دور کمرم شل شد و گفتم:
-رفتم معین رو گذاشتم خونه همسایه بریم زود تر
سرتکون داد و مچ دستم رو گرفت و با سرعت از پله ها رفت پایین و منم دنبالش کشی ده شدم و کم کم به قدمام سرعت دادم.
با هم از ساختمون خارج شد ی م و در رو بسته و نبسته دویی د یم سمت موتورش
سوار شد و منم فور ی نشستم برگشت و کاله کاسکت رو داد بهم
فوری سرم کردم و موتور رو روشن کرد و دستام رو تا اون جایی که میرس ید دور کمرش حلقه کردم و راه افتاد و داد زدم:
سرعتش رفت باال و اون قدر که درست و حسابی خیابون و ماش ینا رو رو...نمید یدمتند برو
از سرعت اون قدرا ام ترس نداشتم نه تا وقتی این طور ی مثل کوآال چسبیده بودم به کمر امیر
استرس بابا داشت دیوونم می کرد و اون حجم سنگ ین رو ی قفسه س ینم از بین نم ی رفت و حس می کردم هر لحظه که به
بیمارستان نزدیک میشیم بد ترم میشه!
همش تقص یره منه...تقصیر من!
تقصیر مهراد!
تقصیر آرام...حت ی پوریا
اما مقصر اصلی من بودم و بق ی ه ام نقش داشتن
و بهترین باز ی کن این باز ی امیری بود که خبر نداشت بقی ه همه تو ی ه تیمن و با هم بهش نارو زدن و تنهایی مونده
موتور رو که نگه داشت نفهمی دم چه طور از موتور پریدم پا یین جوری که کم مونده بود بیفتم.
امیر با حرص غرید :
-آرام!
بی اهمیت به سمت ورودی بی مارستان دوییدم و تا امیر موتورش رو پارک
می کرد وقت نداشتم صبر کن
وارد ب یمارستان شدم و بوی الکل یا به قول آرام آمپول زد زیر بینیم و دلم بیشتر به هم پیچید و حالت تهوعی که داشتم بد تر
شد
با سرعت به سمت پذ یرش رفتم و خم شدم و سرم رو نزدی ک نیم دایره خالی از ش یشه نگه داشتم
-س...سالم بابام رو همین االن به همراه مامانم اوردن،مامانم غش کرده بود
زن ابرو های تتو کردش رو کمی به هم گره زد و در حال تایپ گفت:
-همین که بیست دقی قه پی ش اوردن؟
فوری و ترس یده گفتم:
-بله
سر تکون داد و گفت:
-خانومی که غش کرده تو بخش بیهوشن،آقایی ام که سکته کردن اتاق عملن
دستام سر خورد و زانو هام سست شد و افتادم زمین و زن بلند شد و داد زد:
-خانوم!
از پشت ش یشه اومد بیرون و بازوم رو گرفت و گفت:
-خوبی؟
با دست عالمت دادم ولم کنه،دستم رو رها کرد و در حالی که از لبه چوبی گرفته و بلند میشدم آروم و شمرده شمرده گفتم:
-ح..حالش خوبه؟
زن این بار لحنش آروم تر شد و گفت:
-اتاق عمله، چند ساعت دیگه از پزشکش می تونی بپرس ی
-آرام؟
سر برگردوندم و امیر بازوم رو گرفت و گفت:
-این چه حالیه!؟
بغض کرده گفتم:
-ا...امیر بابام اتاق عمله
کمی خیره نگاهم کرد و به زن اخمی کرد و دست انداخت دور کمرم و سرم رو بین شونه و گردنش مونده بود و من رو کشید
سمت صندلی های آب ی رنگ انتظار و نشوندم و خم شد سمتم و گفت:
-چیزی نشده اگه همین طور ی با این چشما نگام کنی باید برای بستر ی شدن منم زار بزنی
متوجه منظورش شدم و آب ب ینیم رو باال کشیدم.
موهام رو زد پشت گوشم و شالم از دور گردنم انداخت رو ی سرم و کالفه گفت:
-کال قبل ازدواج شال رو بیشتر دوست داشتی
چنگ ی به موهایش زد و گفت:
-میرم یه چیزی بگ یرم بخور ی رنگت مثل گچ شده بعدشم ببینم مامانت کجاست
سری براش تکون دادم و چشمام رو بستم و از صدای قدماش فهمیدم که دور شده.
دستی البه الی موهام کشیدم و همچنان حس می کردم شقیقه هام نبض میزنه
گاهی ام تیر می کشید
سرم رو چرخوندم و بلند شدم به سمت انتهای راه رو رفتم
از یکی از پرستارا پرس یدم بخشی که مامانم رو بردن و بیهوش شده کجاست
رنگ سفید دیوارا تو ذوقم می زد
حالت تهوعم اعصابم رو تحری ک کرده بود
در اتاق رو باز کردم و از بین پرده های آبی گذشتم
دست به س ینه به مامان زل زدم
با همون لباسای تو خونه ای به پهلو خوابیده بود و سرم به دستش بود و چشماش بسته بود
رد قطره اشک رو زی ر چشماش میتونستم ببینم
لبم رو گاز گرفتم تا صداش نزنم...تا وقتی صداش میزنم بغض نداشته باشم
عقب گرد کردم که از پشت به کسی خوردم و آب بین یم رو باال کشیدم
-ببخشید
چشمام میسوخت و چشمام رو نیمه باز نگه داش ته بودم خواستم از کنارش برم که بازوم رو گرفت و متعجب سربلند کردم
-امیر!
صدام گرفته و تو دماغی شده بود
اخم کرده و کالفه گفت:
-دنبالت می گشتم گفتم که بمون...عادت کردی کال بعد ازدواجمون لج من رو دربیاری.
خیره نگاهش کردم و سرش رو برگردوند و به مامان نگاه کرد و همزمان دستم رو کشی د و از پشت پرده رد شد یم و از اتاق خارج
شد یم.
دستش نایلون بود و تو نایلن کیک و آب میوه بود.
من رو کشوند سمت صندل ی های به هم چسبیده و آبی رنگ روبه روی در اتاق و تقریبا پرتم کرد رو صندلی و کالفه آب م یوه رو
از تو نایلون دراورد و با نی سوراخش کرد و گرفتش سمتم.
با چشمای نیمه باز از دستش گرفتم و کیک رو هم برام باز کرد
گازی به کیک زدم و کنارم نشست و با دستش به پیشونی ش چنگ زد و به نی م رخش زل زدم
موهاش در هم و بر هم رو ی صورتش ری خته بود و دستش رو به پیشونیش تکیه زده و پاهاش رو باز گذاشته و لم داده بود.
میشد از ژستش عکس گرفت از این عکسای شاخ پسرونه ا ی بود که دخترا عاشقش بودن
آروم کمی از آب میوه خوردم که اخمام در هم فرو رفت و آب میوه رو روی صندلی کنارم گذاشتم و اخم کرده دوباره گازی به
کیک زدم.
-بخور
متعجب به چشمای بستش زل زدم
-دارم میخورم
با همون چشمای بسته کشیده و خش دار گفت:
-آب می وه ات رو بخور
بهت زده به زور چشمای نیمه باز و پف کردم رو گرد کردم و گفتم:
-د...دوسش ندارم
چشماش رو باز کرد و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-از انبه بدم میاد،از آب میوه اش
چشماش ریز شد و آروم و کشیده گفت:
-تو که عاشق انبه بود ی؟
خشک شده نگاهش کردم و نفسم رفت!
چند بار پلک زدم و لبام و با زبونم خیس کردم
کال من سوتی ندم نمیشه!
هول شده چند بار سرفه کردم و گفتم:
-انبه رو االن دوست ندارم االن تو بیمارستان و تو این شرا یط
خیره به چشمام لبخند ی زد و گفت:
-آرام!
خیره ب چشماش اروم گفتم:
-جان
لبخندش عمق گرفت:
-چیزی زدی ؟
تا جملش رو تموم کرد زدم ز یر خنده و قهقهه وارانه به جلو خم شدم
پایین موندنم طوالنی شد و ام یر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به صندلی تکی ه دادم و خ یره نگاهم کرد و با گریه نگاهش کردم
خنده رو ی لبام کم کم محو شد و با بغض گفتم:
-امیر من خیلی بدم
اخم کرده نگاهم کرد و چشماش رو چند ثانیه بست و بعد چند لحظه چشماش رو باز کرد و آروم و عصبی غرید :
اشکام رو با سرعت پاک کردم اما جد یدا جایگذ ینشون میشدنگفتم نری ز این اشکارو
چه قدر لوس شده بودم این روز ها!
خب اگر همه دخترای قوی ی ه امیر چشم قهوه ای پیششون بود که عصبی میشد با گری ه کردنشون و لوتی وارانه هواشون رو می
داشت...
اونا ام دیگه قو ی بودن رو کنار میزاشتن...
لوس میشدن...
مثل آیلین
مثل من ی که داشتم به لوس شدن عادت میکردم و میترس یدم از روزی که بفهمه و تالف ی کنه
این همه دروغ رو تالف ی کنه
بازوم رو به چنگ گرفت و من رو به سمت خودش کشید که نه...پرت کرد
به س ینش محکم برخورد کردم
من اهل هقهق کردن نبودم ی ا بلند زار زدن
گریه هام صدا نداشت
مثل کالوس تو وم پایر فقط قطره ها ی اشکم سر میخوردن رو گونه هام
اروم لباش رو کشوند سمت گوشم و گفت:
-من بلد نیستم با دستام اشکات رو پاک کنم...
خودت بفهم دیگه. ..
هر وقت گری ه کردی سرت رو بزار رو س ینم...
خود به خود اشکات پاک می شه
لبخند آرومی بین بغضم رو لبام نشست
داشتم گناه م ی کردم...ی ه پسر نامحرم و غریبه که فکر می کرد زنشم و بغلم
می گرفت.
ولی... من ی ه لحظه مچاله شدن تو بغلش رو به ابد و یک روز جهنم می فروختم...مُفتِ مُفت!
این حسی که داشت شکل می گرفت خطرناک بود
این بازی قرار بود مثل پانتومی م باشه
لب نزنیم...حرف نزنی م...فقط حرکت کنی م
زندگی کنیم...تهش که تایم تموم شد معمارو لو بد یم.
این معما قرار نبود لو بره...حت ی اگه تایم تموم بشه...
ولی اگر دوست داشتن بیاد وسط...این حسی که دارم بزرگ بشه...
ون وقت پانتوم یم به انتها نرس یده تموم میشه
همه چیز رو می فهمه
میبازم! م یبازیم
-ببخشید
اول سرفه و بعد ببخشید گفتن دختری باعث شد سرم رو از رو س ینه امیر بردارم و روی س یوشرتش لکه بزرگی از اشکام دیده
میشد
پرستار ریزه میزه و سفید ی روبه رومون بود که با لبخند بامزه ا ی گفت:
-این خانومی که تو اتاقه شما همراهشید؟ به هوش اومده
با سرعت بلند شدم و براش سر تکون دادم.
لبخند ی زد و دوباره نگاهش کشیده شد به امیر ی که کنارم ایستاده و دستش جایی دور کمرم بود
نیشش گشاد تر شد و گفت:
-برید داخل پس
سر تکون دادم و با امیر وارد اتاق شد یم.
پرده رو کنار زدم و وارد شدم و مامان چشماش رو باز کرد و رنگش پریده بود نگران نی م خیز شد و ب ی حال اما مضطرب گفت:
-بابات؟
لبخند آرومی زدم تا استرسش کم تر بشه
-اتاق عمله...بهمون خبر م یدن انتهای راه روِ، اگر بیان بیرون میبینیمشون.
مامان نفس عمیقی کشید و بغض کرده گفت:
-خدایا این چه بالیی بود سرمون اومد