28-01-2021، 19:58
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به پارسا.(با همون دستای کفی)
دستامو مالیدم به لباسم تا کفاش بره.
پارسا-افتاب از کدوم ور در اومده تو بهم زنگ زدی؟
با همون لحن گریونم بهش گفتم-پارسا خبرا رو شنیدی؟
پارسا-یا خدا اوا چی شده؟چرا گریه میکنی؟نه خبری نشنیدم تازه رسیدم مغازه پیش عموم دارم کار میکنم.
من-پارسا هیچی نشده ولی فقط به این چیزی که میگم گوش کن.
من-پارسا بی تی اس میخواد بیاد ایران.
پارسا-چی نشنیدم؟
من-بی تی اس میخواد بیاد ایرانننننننن!
پارسا-اوا ببین من حوصله شوخی ندارم الانم باید برم کمک عموم.
من-پارسای خر دارم جدی میگم.تو اخبار گفتن.
پارسا-راست میگی؟ وای باورم نمیشه.وای خدا به عموم میگم هر چی خنزر پنزره برداره بیاره
وای اوا الان نمیتونم باهات حرف بزنم.
قطع کرد.بیچاره الان سکته میکنه.
من-دخترا بیاین باید بلیط بگیریم.تو اولین ردیف.
لب تابم رو باز کردم.رفتم تو سایتی که گفته بودن.تمام پولی که داشتم و برای نشستن تو ردیف اول کنسرت خرج کردم.دخترا هم همینطور.البته می ارزید.اینطوری میتونستیم تو فن ساین هم بریم.
گوشیم رو باز کردم.اینترنت و اینستاگرام داشت میترکید از این خبر..
۱ ماه بعد -یک روز قبل از کنسرت
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم و پریدم تو دستشویی.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.باز خوبه فردا کنسرته.
اماده شدم و رفتم تو ماشین.وسط راه پشت چراغ قرمز توجهم به یه ون سیاه که انگار از فرودگاه اومده بود جلب شد.۱۰ نفر توش بودن.۷ نفرشون با ماسک سیاه بودن و نمیشد دیدشون.۳ نفر دیگه هم به نظر میومد چینی،کره ای یا ژاپنی چیزی باشن.
من-نکنه خودشونن؟
با چشمای اندازه هندونه زل زدم بهشون.
با صدای بوق ماشین عقبی به خودم اومدم و رفتم سمت دانشگاه.
خیلی فکرم درگیر بود.
انچه خواهید خواند:
فقط امیدوار بودم که پیشنهادمو قبول کنن.اینطوری به نفع کتابی که با فاطمه داشتیم مینوشتیم هم میشد.
زنگ زدم به پارسا.(با همون دستای کفی)
دستامو مالیدم به لباسم تا کفاش بره.
پارسا-افتاب از کدوم ور در اومده تو بهم زنگ زدی؟
با همون لحن گریونم بهش گفتم-پارسا خبرا رو شنیدی؟
پارسا-یا خدا اوا چی شده؟چرا گریه میکنی؟نه خبری نشنیدم تازه رسیدم مغازه پیش عموم دارم کار میکنم.
من-پارسا هیچی نشده ولی فقط به این چیزی که میگم گوش کن.
من-پارسا بی تی اس میخواد بیاد ایران.
پارسا-چی نشنیدم؟
من-بی تی اس میخواد بیاد ایرانننننننن!
پارسا-اوا ببین من حوصله شوخی ندارم الانم باید برم کمک عموم.
من-پارسای خر دارم جدی میگم.تو اخبار گفتن.
پارسا-راست میگی؟ وای باورم نمیشه.وای خدا به عموم میگم هر چی خنزر پنزره برداره بیاره
وای اوا الان نمیتونم باهات حرف بزنم.
قطع کرد.بیچاره الان سکته میکنه.
من-دخترا بیاین باید بلیط بگیریم.تو اولین ردیف.
لب تابم رو باز کردم.رفتم تو سایتی که گفته بودن.تمام پولی که داشتم و برای نشستن تو ردیف اول کنسرت خرج کردم.دخترا هم همینطور.البته می ارزید.اینطوری میتونستیم تو فن ساین هم بریم.
گوشیم رو باز کردم.اینترنت و اینستاگرام داشت میترکید از این خبر..
۱ ماه بعد -یک روز قبل از کنسرت
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم و پریدم تو دستشویی.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.باز خوبه فردا کنسرته.
اماده شدم و رفتم تو ماشین.وسط راه پشت چراغ قرمز توجهم به یه ون سیاه که انگار از فرودگاه اومده بود جلب شد.۱۰ نفر توش بودن.۷ نفرشون با ماسک سیاه بودن و نمیشد دیدشون.۳ نفر دیگه هم به نظر میومد چینی،کره ای یا ژاپنی چیزی باشن.
من-نکنه خودشونن؟
با چشمای اندازه هندونه زل زدم بهشون.
با صدای بوق ماشین عقبی به خودم اومدم و رفتم سمت دانشگاه.
خیلی فکرم درگیر بود.
انچه خواهید خواند:
فقط امیدوار بودم که پیشنهادمو قبول کنن.اینطوری به نفع کتابی که با فاطمه داشتیم مینوشتیم هم میشد.