امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده

#10
می خوام تو یک فلوکس کوچ یک بشینم و با کسی که دوسش دارم دور دنیا رو بگردم،چون نمی خوام نگران قبض گاز و برق و
آب باشم
نمی خوام موهام سفید شه و پول رنگش رو نداشته باشم.
با بغض نالیدم:
-من زندگی م رو دوست ندارم مامان! از ساده بودن زندگیم متنفرم مامان.
انگشتم رو کوبیدم به قلبم و اروم و نفس نفس زنون گفتم:
-اگرم یه روز بخوام با ی ه ادم ساده و بدبخت تر از خودم ازدواج کنم
با کسی ازدواج م ی کنم که دوسش دارم و پای همه چیش میمونم
نه با فاضلی که نمی تونم تحملش کنم.
مامان با چشمای غم زده نگاهم می کرد و می دونستم بغض داره.
نفس نفس زنون برگشتم که خوردم به معین.
با اخم نگاهم می کرد، هولش دادم و رفتم تو حموم
درست زمانی که داشتم وارد حموم میشدم صدای زنگ در رو شنیدم
می دونستم باباست
خدارو شکر امشب دیر برگشت.
زیر دوش حموم ایستادم و به موهام چنگ زدم.
نفس نفس زنون دستم رو، رو قلبم گذاشتم.
بخار کل حموم رو گرفت و دستم رو، رو قلبم گذاشتم
نمی تونستم نفس بکشم.به خس خس افتادم.
به در حموم چند ضربه خورد و صدای معین رو شنیدم:
-آیلین اسپری آسمت رو بگ ی ر
در رو کمی باز کردم و ب ین نفس نفس زدن هام اسپری رو گرفتم و در رو محکم بستم و پشت در سر خوردم و اسپر ی ام رو زدم.
سه تا نفس عمیق کشیدم و خم شدم و آب داغ رو قطع کردم و آب سرد زو زدم تا بخارا برن و کمی نفس کشیدنم بهتر بشه.
یکی از خاصیتای دوقلو بودنمون این بود.
ریه ام مشکل داشت،تا وقتی بچه بودم که شمال زندگی کردیم.
ولی پنج سال پیش اومد یم تهران چون بابام معلم بود و انتقالش دادن.
برای بازنشسته شدنش مجبور شد بیاد و بعدشم که ما دانشگاه قبول شد یم همین جا و دیگه برنگشتیم و وضعیت تنفسی منم
کمی حساس تر شد.
با اعصابی داغون دوش گرفتم و وقت ی اومدم بی رون دیدم آرام نشسته تو اتاق و دفتراش جلوشن.
بدون نگاه کردن بهش رفتم جلوی اینه و موهام رو خشک کردم.
لباسام رو از تو کشو برداشتم و در حال پوش یدن بودم که صداش رو شنیدم:
-باز طوفان به پا کردی آیلین !
بی حوصله حوله رو انداختم رو دسته در و ادامه داد:
-یعنی پسر داییت این قدر بده؟فاضل این قدر حالت زو به هم میزنه که به خاطرش مامان رو داغون کنی؟
با حرص و اروم گفتم:
-بحث من نه فاضلِ نه زندایی و دایی...
فقط حالم خرابه، از این زندگ ی چرت و پرتم خسته شدم.
خیره نگاهم کرد، به معینِ خوابیده زل زدم و با انگشت نشونش دادم و گفتم:
-از مدرسه که م یاد با حسرت به کالس گیتار زل میزنه؟چرا تا تبلت میب ینه لبخند می زنه؟
با حرص گفتم:
-تو چ ی؟آرزو به دل مرد ی که با پور یا باش ی.
چرا نتونستی؟هوم؟
با غم نگاهم کرد و گفت:
-آیلین!
با حرص جلوش نشستم و گفتم:
-چون خانواده اپنی نداشتیم.
چون ازاد ی نداشتیم...چون پول نداشتی بری کانادا! پسر عموت بود و نتونستی با کسی که دوسش دار ی بر ی.
آرام آروم گفت:
-پوریا درس و پیشرفتش رو انتخاب کرد نه منو!
با اخم گفتم:
-بایدم انتخاب م ی کرد.
اخم کرده نگاهم کرد و گفت:
-من فراموشش کردم تو ام فراموشش کن.
با نیشخند در حال دراز کشیدن گفتم:
-آره با نگ اه کردن عکساش فراموشش کردی.
نگاهش رو ازم دزدید و پشتم رو بهش کردم.
بدون چک کردن تلگرامم خوابم برد
ون قدر به زندگی و آیندم فکر کردم که خوابم برد
***
تو محوطه نشسته و داشتم آب میوه ام رو
می خوردم.
امروز مهراد کالس نداشت و من و ارام با هم بودیم.
وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون عینک دودی م رو دادم باال و گفتم:
-یه ساعته منتظرم آرام! پختم.
خند ید و گفت:
-شرمنده استادهِ ول کن نبود.
سرتکون دادم و با هم راه افتادیم.
مسیرِ برگشت زو پیش گرفتی م و از گرما مدام خودم رو باد میزدم؛ از گرما بدم میومد .
یکم که رفتیم جلو تر صدای کشیده شدن ی ه چیز ی رو زم ین و جی غ الستیک و صدای موتور رو شنید یم.
صدای تصادف بود! با ارام سرعتمون رو بیشتر کردیم و یکم رفتی م جلو تر
یه موتور مشکی افتاده بود زم ین و طرفم افتاده بود زمین و داشت موتور رو از رو خودش بلند می کرد.
با بهت رفتیم جلو و سری ع خم شدم و دسته های موتور رو گرفتم و کمک کردم طرف موتور رو بلند کنه از روش.
موتور رو انداختم اون طرف و نفس زنون به پسره زل زدم.
دستش رو برد باال و کاله کاسکتش رو دراورد و با بهت بهش زل زدم و آرام گفت:
-آقا امیر
موهای در هم و نم زدش زو با چنگ به باال هدایت کرد.
نیم دستکشای چرمش رو دراورد و پرت کرد رو زمین
دستش رو به سمت زمین گرفت تا بلند شه ارام رفت سمتش و بازوش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه.
برگشت و زل زده به ارام نگاه کرد و نیشخند ی زد:
-مرس ی
با حرص نگاهش کردم
من موتور به اون سنگ ینی رو بلند کردم...بعد به ارام میگه مرس ی!
پوزخند زدم و دو قدم رفتم عقب.
آرام گفت:
-خوبین؟چرا تصادف کردین؟
کالفه و اخم کرده گفت:
-ترمز نمی گرفت! بیخیال
سر زانوی شلوارش پاره شده و خاکی بود.
داشت شلوارش رو می تکوند.
آرام دست تو کولش کرد و از بسته چند تا دستمال کاغذ ی دراورد و گرفت سمتِ امی ر .
امیر باز به آرام خیره زل زد و دستمال رو گرفت.
رو به ارام گفت:
شما بزار لطفامن دستام خاکیه،عفونت ی نشه
آرام قرمز شد و هول زده گفت:
-چشم االن
این رو که گفت امیر نشست رو زمین و آرام با دستمال خونِ روی زانوی امیر رو خشک می کرد و من اخم کرده به امیر زل زدم و
امیر خیره به آرام بود اما لحظه ای سرش رو برگردوند و تی شخند پیروزمندانه ای زد!
با بهت نگاهش کردم و حرص ی گفتم:
-آرام پاشو بری م دیر شد!
با نیشخند گفتم:
-خودش دست داره، ترکش نخورده که.
آرام برگشت و گفت:
-آیلین!
با حرص بهش چشم غره رفتم و امیر گفت:
-یه بویی نمیاد آرام خانوم؟
آرام گ یج گفت:
-چه بویی؟
امیر با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
-بوی سوختنی!
آرام گ یج و پرت از همه جا گفت:
-وا نکنه از موتوره؟
با حرص نگاهش کردم و امیر لبخند تمسخر ام یزی بهم زد و به پشتم زل زد!
رسما بهم رسوند که ماتهتم سوخته!
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-من رفتم آرام اگه خواستی ب یا.
پشتم رو کردم و آرامم سریع بلند شد و صدای خداحافظی کردنش رو م ی شنیدم.
با سرعت حرکت کردم و صدای امیر رو شنیدم:
-نگران نباش ید االن دوستم م یاد دنبالم،زنگ می زنم بهش.
آرام داشت جوابش رو میداد و من به قدمام سرعت دادم.
بین راه خودش رو رسوند بهم و نفس زنون گفت:
-چته آیلین؟دو دقی قه نمی تونی وایسی؟
با حرص خیره به روبه روم گفتم:
-نه!
با تعجب نگاهم کرد و مسیرِ سالن رو پیش گرفتیم و چند خط اتوبوس عوض کردیم.
تو سرویس سالن شالم رو سرم کردم و مغنعه ام رو گذاشتم تو کولم، رژ لبم رو تجد ید کردم و اومدم بیرون...
آرام رفت سمت اتاق تمرین و منم رفتم سمت پله ها...
وارد اتاق گری م شدم و به همه سالم دادم.
س ینا کولم رو کشید و گفت:
-امروز کار زیاد سرمون ریخته بدو بدو
با حرص گفتم:
-س ینا من رو این قدر حرص نده خودم کارم رو بلدم.
خند ید و از اتاق رفت بیرون و در همون حال به پسری که رو صندلی نشسته بود اشاره کرد و گفت:
-یه چی زی تو مایه های جوکر درستش کن.
ابرو باال انداختم و برگشتم سمت پسر!
الغر و سفید و قد بلند بود
لپم رو باد کردم.
جلوش ایستادم خیره نگاهم کرد.
اول اسپری رنگ رو پیدا کردم
رنگِ آبی رو برداشتم و حوله رو روی صورتش انداختم و پارچه رو روی شونه هاش انداختم، موهاش رو رنگ کردم.
با دستم که دستکش داشت موهاش رو باال و پایین کردم.
حوله رو برداشتم و کناره ها ی پیشونیش رو تمیز کردم.
صورتش رو سف ید تر کردم و روی گوشه های پیشونی و ز ی ر چشمش خالکوبی طرح زدم.
لباش رو سرخ کردم و رد لبخند کشیدم.
زیر چشماش رو سرخ کردم و با خط چشم مخصوصم حالت چشماش رو ترسناک کردم.حد
تا گردنشم سفید کردم؛ تمام مدت پسره نگاهم می کرد
کالفه شده بودم.
عقب گرد کردم و گفتم:
-تمومه
سرش رو بلند کرد و گفت:
-ممنون.
سر تکون دادم و بلند شد و با لبخند خودش رو تو آینه د ی د زد زود گوش یش و در اورد و شروع کرد به عکس گرفتن از خودش.
نیشخند زدم و از اتاق خارج شدم.
دستای رنگ یم رو باال گرفته بودم،رفتم طبقه پایین و تو سرویس دستام رو شستم و دستکشام رو انداختم سطل آشغال.
از سرویس اومدم بیرون و صدای حرف زدن بچه ها از اتاق تمرین می اومد
وارد اتاق ش دم و روی صحنه آرام رفته بود روی نردبون و با دامن گل گلی داشت نقشش رو اجرا می کرد:
-می خوام برم باال س یب بچینم جولیان!
پسری که لباساش شبیه شاهزاده ها بود
داد زد:
-نرید باال خطرناکه،چرا این قدر شور و شوق دارید؟
آرام بلند و با ناز خند ید و گفت:
-اوه جولیان شما خیلی حرف می زنی.
پشت صحنه چیزایی شبی ه درخت درست کرده بودن و مثال آرام داشت س یب میچید
امیر رو د یدم اون طرف صحنه داشت با س ینا حرف می زد و فکر کنم راجب اجرای شبش هماهنگ یارو انجام م ی داد که وسایل رو
کجا بزارن.
رفتم جلو و بلند برای این که بشنوه گفتم:
-آرام!
آرام ی ه لحظه برگشت و به خاطر یهویی برگشتنش پاش از نردبون لیز خورد و افتاد جیغ زدم و دوییدم سمتش و همه داد زدن
که امیر که کنار نردبون بود فوری آرام رو، رو هوا گرفت و تعادلشون رو از دست داد و افتادن زم ین.
با بهت رفتم جلو! فور ی بازو ی آرام رو گرفتم و از روی امی ر بلندش کردم و وحشت زده به رنگ و روی پریده اش زل زدم:
-خوبی؟
دستش رو به مچ پاش گرفت و با چهره ای مچاله گفت:
-آره
همه نگران اومدن جلو و امیر بلند شد و رو به آرام زل زد و خیره گفت:
-خوبین؟
آرام خجالت زده به کمک من به زور بلند شد و گفت:
-بله،خیلی ممنونم.
امیر برگشت سمت من و عصبی گفت:
-وسط تمرین کی تو رو راه داده داخل؟
اگه اتفاقی می افتاد چی؟ی ه کم شعور ندار ی وسط تمرین حواس بازیگر رو پرت نکنی؟
با چشمایی مبهوت نگاهش کردم و همه ساکت شده و نگاهم می کر دن، آرام خجالت زده نگاهم کرد...اگر کسی به خاطر من
جلوی جمع با آرام بد حرف م یزد بی چاره اش می کردم.
کاش آرامم از این دل و جرعتا داشت تا پاشه بگه من مقصر نیستم.
بی حرف از صحنه اومدم پایین و نه بغض داشتم نه گریه،فقط یه جایی از غرورم ترک برداشته بود
وارد اتاق گری م شدم و جلوی آینه آرنجام رو رو ی میز گذاشتم و به موهای کنار شقی قم چنگ زدم.
دستام می لرزید و دندونام رو، رو هم قفل کرده بودم.
در اتاق باز شد و داد زدم:
-برو ب یرون!
دختری که داشت وارد میشد سریع از اتاق رفت بی رون.
فوری به مهراد پی ام دادم:
-می تونی بیای دنبالم؟حالم خوب نیست.
چند لحظه بعد س ین کرد:
-بیام سالن؟
تایپ کردم:
-آره
بعد چند ثانیه جوابش اومد:
-همین نزدیکی هام ی ه ربع د یگه اون جام.
به کولم چنگ زدم و گوش یم رو انداختم داخلش و فوری از در زدم بیرون نمی دونم به کی تنه زدم.
ولی شونم خیل ی درد گرفت بدون نگاه کردن به کسی که جلوم بود با سرعت از پله ها رفتم پایین.
س ینا که داشت از راه پله ها می اومد باال با دیدنم فوری گفت:
-آیلین تقصی ر تو نبود،امی ر یکم زود جوشِ!کجا داری میر ی ؟
بی حرف از کنارش سریع رد شدم و آرام از اتاق تمر ین اومد بیرون و اروم صدام زد:
-آیلین!
س ینا تند تند اسمم رو صدا م ی کرد و دنبالم می اومد و توجه چند نفر بهمون جلب شده بود.
آرامم با همون پای آس یب دی دش دنبالم می اومد و صدام می زد.
-آیلین تورو خدا وایسا!
دندونام رو روی هم فشار م ی دادم تا ی ه وقت جی غ نزنم، تا یه وقت بغض نکنم...
از در سالن اومدم بیرون و راسته خیابون رو باال می رفتم یه لحظه بازوم به شدت کشی ده شد و رخ به رخِ امیر شدم.
نگاه عصبی و سرخم رو به چشمای سردش دوختم:
-ولم کن
بازوم و ول نکرد.
-به چه حقی به من دست م ی زنی؟ولم کن.
برگشت و به آرام که سر خیابون ایستاده و س ینا داشت کمکش می کرد کنار جوب بشی نه اشاره کرد:
-خواهرت با اون پای آس یب دیده این همه راه داره دنبالت میاد و تو بیخیال سرت رو انداختی پایین کدوم گوری میری؟
با حرص خند یدم و گفتم:
-خواهرِ من آخه به تو چه؟
عصبی نگاهم کرد و گفت:
-پیاده کجا داری میر ی؟ماش ینم که ندار ی! اتوبوس نیست االن بیا حداقل بگم برسوننت، آرام رو اذیت نکن.
با حرص ن یشخند زدم و بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم:
-نه من نه آرام به تو ه یچ ربط ی نداریم،سرت تو الک خودت باشه.
همون طور ی بی روح نگاهم کرد.
صدای بوق ماش ینی رو پشتم شنیدم
برگشتم.
مهراد از پشتِ جی پش داشت با اخم به من و امیر نگاه می کرد،نگاه پیروزم رو به امی ر دوختم و گفتم:
-در ضمن نگران نباش،من پی اده هیچ جا نمیرم.
هم چنان بی روح و بی حالت نگاهم می کرد.
نیشخند زدم و ازش فاصله گرفتم و مهراد پیاده شد و نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
-آیلین عزیزم چیز ی شده؟
به امیر پوزخند زدم:
-نه عزی زم بریم
سوار ماش ین شدم و در رو بستم و مهرادم با مکث چشم از امیر و نگاه مرده اش گرفت و نشست.
راه که افتاد و وقتی از کنار ام یر می گذشتیم هم چنان مثل مرده ها نگاهمون می کرد.
چشمام رو بستم و مهراد گفت:
-چیزی شده؟این یارو کی بود؟
کالفه گفتم:
-نمی خوام راجبش حرف بزنم مهراد.
نفس عمیق ی کشید و هیچی نگفت.
تا خودِ خونه یه کلمه ام حرف ی نزد و منم هیچ ی نگفتم.
فقط قطرات اشک یکی پشت اون یکی از چشمام سرازیر م یشدن
نگاه مهراد کالفه شده بود.
وقتی جلو خونه نگه داشت خواست چیزی بگه که دستم رو به عالمت ساکت باال اوردم و بینی م رو باال کشیدم و با سرعت از
ماش ین پیاده شدم.
با دو مسیر خونه رو دوییدم و ماش ین مهراد هم چنان همون جا بود.
در خونه باز بود خودم رو انداختم داخل خونه.
از پله ها رفتم باال.
در خونه رو با کلید باز کردم و فوری وارد شدم.
صدای دوش آب از حموم می اومد حتما مامانه.
بابا هنوز ن یومده بود،معینم حتما تو کوچه بود.
فوری دست و صورتم رو شستم و لباسام رو در اوردم، بولیز شلوار تو خونم رو پوش یدم.
مداد رنگ ی های مخصوصم رو با نقاش ی مینیاتور ی نصفه نی مم رو از زی ر می ز در اوردم و شروع کردم به تکمیلش، کشی دن خطوط و
رنگ آمی زی نقاط باعث میشد ذهنم آروم شه.
باعث میشد مغرم سرد شه
از داغیش بگذره.
نفس عمیق ی کشیدم و مامان از حموم اومد بیرون و گفت:
-عه اومد ی!
عینک مطالعه ام رو، رو چشمم جابه جا کردم تا سرخی چشمام رو نبی نه.
-آره تازه رس یدم.
در حال خشک کردن موهاش گفت:
-پس کو آرام؟
خیره به مژه های دخترک روبه روم گفتم:
-اجرا داشت
-از دست شما،این چه کاری ه دیگه.
جوابش رو ندادم و حاله دور چشمای دختره رو کمی صورتی نارنجی کردم.
مامان که از اتاق رفت بیرون پتوم رو از کمد در اوردم و بالشتم رو گذاشتم گوشه دیوار
نقاش یم رو جمع کردم و برق رو خاموش کردم و ز یر پتو خزیدم.
بین خواب و بیداری قطراتی رو روی صورتم حس می کردم و صدای فین فینِ آرومِ آرام و صدای تو دماغی و گرفتش.
-غلط کردم...تقصیر من نیست که حتی یاد ندارم از حق خودم دفاع کنم چه برسه به تو.
حرکت نرم دستاش رو الی موهام حس م ی کردم
-اصال کاش خواهر ی مثل من نداشتی...کاش می مردم و تو غرورت نمی شکست،کاش م ی گفتم تقصیر تو نبود، تقصی ر لیز یِ
کفشای تختم بود
کاش می گفتم خودم حواسم پرت شد.
بغض کرده هقهقه می کرد و دستاش روی گونم می لرزید
منم بغضم گرفت و صداش رو دوباره شنیدم:
-میدونم بیداری،من تو رو خوب میشناسم.
صال هیچی نگو فقط تورو خدا ازم متنفر نشو.
چشمام رو آروم باز کردم و ب ی حرف نگاهش کردم.
بغض کرده نگاهم می کرد آروم بازوش رو کشیدم و کنارم دراز کشید؛ دستام رو دورش حلقه کردم و تو بغلم جمع شد و سرش
رو الی شونه هام پنهون کرد، موهاش رو ناز کردم و آروم و بغض کرده گفت:
-ببخشید
خیره با سقف آروم گفتم:
-بخشیدم
***
-تورو خدا!
درحال سوهان کردن ناخنم اخم کرده گفتم:
-نه!
دستام رو بردم باال و با حرص دوباره شصتم رو سوهان زدم
با چهره مظلوم شده اومد جلوم نشست و با غم گفت:
-من با هیچ کس دوست نیستم،بهشون قول دادم برم تازه یه دختره هست تو گروه همش بهم تیکه میندازه
تو باش ی کسی اذ یت نمی کنه!؟
کالفه جی غ زدم:
-سرم رو خوردی آرام!
بغ کرده رفت روی مبل نشست و بلند روبه مامان گفتم:

-مامان پولِ اجاره این ماه رو گذاشتم رو میز بیا بردارش.
مامان گوش ی به دست در حالی که برام خط و نشون م ی کشید گفت:
-عزیزم منم فاضل جان و خیل ی دوست دارم
پسر اقا و خوبیم هست منته ی آیلین االن قصد ازدواج نداره.
بلند داد زدم:
-قصد ازدواج دارم، ولی نه با فاضل
مامان لبش رو گزید و چشماش رو گرد کرد و درحال دویی دن سمت اتاق گفت:
-نه نه آیلینه از حموم صدا م ی زنه سنگ پا ببرم براش.
ارام قش قش خند ید و گفت:
-هیچیم نه...سنگِ پا!
خند یدم و سرم رو چرخوندم و گفتم:
-کیا هستن تو این گروهه؟م ی خواید برید کجا؟
سرش و کج کرد و گفت:
-یکی و یال داره شمال، پولداره دعوت کرده بچه هارو یکی از استادای جوونمونم هست چون فامیلِ صاحب وی الس
خیره چشم ریز کردم و گفتم:
-عَجی مَجی ام هست؟
گیج نگاهم کرد که کالفه الک جیگریم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
-امیر رو می گم
آهان کشیده ای گفت خیره به پاهاش گفت:
-اره هم کالس یمونه دیگه

اخم زده گفتم:
-نمیام!
هول شده زود جلوم نشست و گفت:
-اتفاقا به خاطر وجود اقا ام یر باید بیای؟
چشم ریز کردم و متعجب گفتم:
-چرا؟
موهاش رو پشت گوش زد و با بافت موهاش بازی کرد و خجالت زده گفت:
-یکم عجیب غریبه همش میاد اجرام رو نگاه م ی کنه، بعد به بهانه های مختلف هی میاد باهام حرف م ی زنه دیروزم گفت شمارم
رو داشته باشه اگر برای تئاتر و سالن مشکلی پیش اومد باهام در ارتباط باشه.
با دهان باز نگاهش کردم و گفتم:
-دهنش سرویس
یهو ضربه محکمی از پشت خورد تو سرم.
-آی!
برگشتم و در حالی که سرم رو ماساژ میدادم اخم کرده به چشمای گرد مامان زل زدم:
-خیر ند یده صدات رو انداخت ی رو سرت نمی گی زنداییت بشنوه؟
چشمام و گرد کردم و گفتم:
-مامان چرا شلنگ و تخته م ی ندازی؟خب باید بدونن نم ی خوام زنِ ماستِ کپک زدشون بشم.
مامان اخم کرده رفت سمت میز و پول رو از رو میز برداشت و در حال شمردنش گفت:
-واه واه انگار خودش تیلورِ
با چشمای گرد دستم رو از رو سرم برداشتم و معین از اشپزخونه خیار به دست اومد بی رون و گفت:
-مامان تو ت یلور رو از کجا می شناس ی؟
مامان در حال شمردن گفت:
-فکر کردید خودتون فقط بَلَد ید؟
خند ید یم و مامان پول رو گذاشت تو کیف پولش و گفت:
-فردا برم پول این مرت یکه رو بدم دیوونمون کرد
نفس عمیق ی کشیدم و اخم کرده رو به آرام آروم گفتم:
-به این پسره رو نمید یا
آرام متعجب گفت:
-من اصال ازش خوشم نمیاد،خودتم میدونی پوریا رو فراموش نکردم که برم با این تو که بیای این نمی تونه زیاد نزد یکم شه
تازه ی ه جوریه!ترسناکه کاراش انگار همه چیزت رو می دونه.
با حرص لپم رو باد کردم و گفتم:
-قبول دارم...هم عجیبه،هم ترسناک
کالفه نگاهم گرد و گفت:
-اگه نمیای بگو که زنگ بزنم آبرو ی خودم رو مثل بچه ها ببرم بگم نمیام، اون دختره پر ینازم با خیال راحت مسخره ام کنه.
لپم رو باد کردم و کالفه گفتم:
sheet-
گیجنگاهم کرد که در حال فوت کردن ناخنام به سمت اتاقم رفتم و گفتم:
-گفت ی فرداست؟
بلند گفت: -آره
جیغ زدم:
-حاال چی بپوشم؟
بلند از خوش ی و ه یجان جی غ زد و خند یدم و از پشت محکم بغلم کرد و مامان با تعجب گفت:
-چه خبره؟
هردو برگشتیم و درحال ی که برای خشک شدن الکم دستام رو مثل معلوال باال برده بودم به چسمای ریز شده مامان زل زدم.
آرام با لبخندِ مظلومانه ای گفت:
-مامانی
مامان اخم کرد و گفت:
-من نمی دونم باباتون باید اجازه بده.
این رو گفت و پشتش رو کرد و رفت!
ارام با همون لبخند ماس یده به جای خالی مامان زل زد و اروم و متفکر گفتم:
-یه بار شد این جمله رو نگه؟
آرامم متفکر گفت:
-بعید می دونم.
تا اومدنِ بابا خوابیدم و وقتی از بنگاه اومد با آرام ریختیم سرش و اون قدر کمرش رو لگد کردیم و ماساژش دادی م و آخرش
داشتم می رفتم موم بیارم اپالس یونش کنم که داد زد اجازه م یده بری م و فقط دست از سرش برداریم.
با هیجان وارد اتاق شد یم و دنبال لباسام می گشتم و آرام داشت وسایالمون رو تو کوله هامون م ی زاشت.
با هیجان مانتوِ مشکی کوتاهم رو با شلوار جینِ قد نود یخ یم رو پیدا کردم، شال مشک ی و کتونی های مشکیم رو در اوردم.
پا بندِ ستاره ایم رو پیدا کردم...دو تا عینک دودی برداشتم، با سه تا مانتو و دو تا شلوار جین دیگه.
شالم چهار تا برداشتم
هندزفری و شارژر.
لوازم ارایش و پنج تا الک و دو تا ادکلن و اتو مو
سشوار و الک پاکن و ش یر پاک کن
همه وسایل رو گوله کرده ه ی میزاشتم کنار کوله تا ارام بچینه
یه لحظه برگشتم دیدم آرام با دهن باز داره نگاهم می کنه خیره به چشمای گردش حوله هنم انداختم رو زمین که جیغ زد:
-آیلین!
با بهت گفتم:
-ها!
مبهوت گفت:
-فقط سه روز اون جاییم!
با بهت گفتم:
-هیع راست می گی؟خوب بود گفتی ، مانتو صورت یمم بردارم تازه لباس خواب و کاله برنداشتم.
چشماش قد نعلبکی شده بود به کولش که حتی نصفه ام نشده بود زل زدم و گفتم:
خب نهایتش هرچی موند رو میزاریم تو کوله تو.
با حرص گفتم:
-یه چمدونم نداریم محض رضای خدا
یه دونه هست که من و تو درسته توش جا میشیم و باید تحویل موزه آثار باستانی بد یمش...
این قدر کُهن ساله.
آرام خند ید و با لبخند گفتم:
-اگه مامان بابا بفهمن مسافرت مختلطه به نظرت چی کارمون می کنن؟
آرام بهت زده دستاش رو به هم نزدی ک کرد و یهو جدا کرد.
متفکر گفتم:
-جواب درستی بود! آفرین دق یقا جِرِمون م یدن.
غم زده و ترس یده گفت:
-بیخیال نری م
عیب نداره نهایتش مسخره ام می کنن.
نیشخند ی زدم و گفتم:
-میریم
خیره به کوله گفتم:
-کی دید ی کوله من پر شه و بدونِ رفتن به سفر خال ی شه.
آرام متفکر گفت:
-هیچ وقت
خودم رو، رو تخت انداختم و گفتم:
-پس حرف نزن
با دستش عالمت بستن زیپ دهنش رو نشون داد.
خند یدم و گفتم:
-آفرین
بابا خواب بود و مامان آروم و بی صدا برامون غذا تو ظرف می کشید و من در حالی که حواسم بود حین خوردن صبحانه ام رژ
لبم پاک نشه آروم رو به آرام گفتم:
-اژانس گرفتی؟
آرام برگشت و در حال خوردن چاییش گفت:
-آره به زور پیدا کردم.
سر تکون دادم و بلند شدم و کولم رو برداشتم.
تف چه قدر سنگ ینه!
شالم رو سرم کردم و بابا خواب زده نیم خیز شد و گفت:
-چرا بیدارم نکردین؟االن میرسونمتون
آرام هول زده گفت:
اوف االن گند میزنه با سوت ی بازیاشن..نه!
زود با خنده گفتم:
-بابا می خوا ی با مازراتیت برسونیمون؟کو ماش ین!
بابا اخم کرد و گفت:
-ماش ین می گیرم م ی برمتون
زود دستم رو اوردم باال و رفتم سمتش و لپش رو اروم بوس یدم و گفتم:
-بخواب خسته ای ، آژانس گرفتیم خودمون رس ید یم به محل قرار با مینی بوس خواهرانِ دانشگاه میر یم.
بابا با تردید نگاهم کرد و ارامم زود لپش رو بوس ید و عالمت دادم زود تر بره تا با رنگ و روی پریدش ضایع نکرده
آرام فوری خداحافظی کرد و رفت بیرون.
بابا تا دم در اومد و منم فور ی رفتم بیرون.
کفشام رو پوش یدم و مامان اروم برا ی این که مع ین بیدار نشه گفت:
-تلفناتون رو جواب مید ینا اون ماسماسکا فقط برا زِرت و زِرت عکس گرفتن نیست
آرام، آی لین رو به تو میسپارم حواست باشه ش یطونی نکنه باز.
رو به من چشم غره رفت و گفت:
-آیلین باز زنداییت نیاد بگه ای نستاگرامت عکس سر لختی گذاشتیا.
با حرص گفتم:
-مامان!
بابا اروم گفت:
-حواستون به خودتون باشه
صد بار گفتم دختر مثل گل میمونه....
با حرص گفتم:
-بابا دیرمون شد
بابا گفت:
-باشه باشه خدا به همراهتون
مامان زود گفت:
-حسین خورده داری تو جیبت صدقه بندازم.
بابا خیره به کوله هامون گفت:
-نه پنج تومنیِ
با خنده گفتم:
-بابا االن پنجاه هزار یم خورده محصوب میشه.
بابا خند ید و پیراهنش رو، رو زیر پوشش تنش کرد و کوله هامون رو برداشت و باهامون تا طبقه پایین اومد.
آژانس که رس ید سوار شد یم و بابا خم شد و پول کرایه رو حساب کرد و رو به من گفت:
-حواستون باشه ها دختر مثل...
هم زمان با آرام گفتیم:
-بابا!
بابا خند ید و دست تکون داد و راننده راه افتاد
آرام آروم به من گفت:
-عذاب وجدان دارم بیا برگرد یم
با حرص گفتم:
االغ داریم همون مسافرت ی رو میریم که بابا اجازش رو داد حاال چهار تا پسرم باشن که باشنانگار با دوست پسرامون قرار داریم
نمی خورنمون که...
غم زده ساکت شد و دیگه حرفی نزد
با این مهربونیا و خوش قلبیاش آخر کار دستمون میده.
برگشتم و به نی م رخش زل زدم
بازم معصوم و ب ی آرایش!
حتی کرمم نزده بود،موهاشم ساده باال بسته بود.
منم خیلی از آرایش غلیظ خوشم نمی اومد.
همیشه تنها خط چشم و رژلبم رو داشتم.
بیشتر بی قید و بند یم تو پوشش و موهام جلب توجه می کرد.
معموال شال از سرم مدام می افتاد
من خانومای چادر ی رو دوست داشتم مامانمم چادری بود، من هیچ وقت به آرام نگفتم موهات رو بریز ب یرون یا فالن کن.
به من ربط ی نداشت، پوشش هرکس برای خودشه...برای من دختری که با دکلته جلوی دیگران راه بره با اونی که با چادر نشسته
فرقی نداره
چون هرکسی د یدگاهی داره.
ظاهر آرام برام مهم نبود،این عشق زیادی و سادگی ا ی که داشت رو مخم بود.
این که کم مونده بود بعد رفتن پوریا رگش رو بزنه.
آرام کال هی فده سالش بود که عاشق پسر همسایه که پسر دوست بابامونم بود شد.
پوریا ساده بود، یه پسر کامال ساده که اون موقع ۲۰۶ داشت و ب یست و یک سالش بود.
آرام جور ی عاشقش شد که کف کردم.
از آرام بعید بود! با هم یک سال و اند ی دوست بودن و واقعا هم رو دوست داشتن
آرام ی ه شب پور یا زنگ نمیزد گری ه می کرد.
تا این که بابا فهمید با هم دوستن.
بابا از این رو به این رو شد،گفت از اعتمادش سو استفاده شده کال رابطش رو با خانواده پوریا به هم زد،پوریا سه بار اومد
خواستگاری آرام کم مونده بود خودکشی کنه به زور جلوش رو گرفتم و از حموم کشی دمش بیرون و تی غ رو ازش گرفتم.
پوریا به نوبه خودش داغون شد اما نه به اندازه ارام؛آرام فرق داشت روحیه لطی ف و آرومش حساس بود و بعد این که فهمید پوریا
برای تحصیل رفته کاندا کال در هم شکست.
بابا ام تا اخرش گفت الی و بال دختر به پوریا نمیده
تازه آرام یک ساله که رو پا شده و خودش شده.
هرچند هنوزم اسم پوریا میاد غم عالم تو چشماش جوونه میزنه ول ی کنار اومده.
و چیز ی که من از امیر دیدم امکان نداره بزارم آرام دوباره شکست بخوره اونم از یکی مثل امیر
مرتیکه جادوگر
-آیلین رس ید یم.
سر بلند کردم و گیج گفتم:
-ها؟
هندزفری رو از گوشم کشید و به بیرون عالمت داد.
با هم پیاده شد یم و کولم رو، رو دوشم انداختم.
با دیدن دو تا شاستی بلند و یک ۲۰۶ نقره ای و یک تیبا و زانتیا گیج و آروم گفتم:
-مطمئنی قراره با اتوبوس بری ن؟
آرام مبهوت گفت:
-بعید میدونم !
همکالس ی ها ی ارام که تا حاال مارو با هم ند یده بودن بهت زده حال و احوال کردن و مدام راجب د و قلو بودنمون حرف می زدن.
بینشون فقط س ینا رو تشخی ص دادم.
اومد سمتمون و با خنده گفت:
-چه عجب!
هردو لبخند زدیم و اون دو تا چال های بزرگش رو به نمایش گذاشت.
هیچی نداشت جز دو تا چال گنده وسط دوتا لپش
همین بامزه اش می کرد.
آرام زد به پهلوم و آروم گفت:
سرم رو غیر مستقیم چرخوندماون پری نازه
یه دخترِ بور و سانتالی با تیپ صورتی!
با نیشخند گفتم:
-پلنگ یه واسه خودش
با خنده ادامه دادم:
-البته پلنگ صورتی
ارام خند ید و پریناز برگشت و پوزخند ی زد و پشتش رو کرد با نیشخند گفتم:
-زرشک
-عه آقا امیر!
با شنیدن صدای آرام سرم رو برگردوندم و بین بچه ها امی ر رو دیدم از موتورش پیاده شد و کاله کاسکتش رو با ژست خاصی رو
موتور گذاشت و با دستش موهای به هم ریختش رو، روبه باال هدایت کرد و بازم زیر چشماش سرخ و نگاهش بی روح بود.
با پسرا دست داد و پریناز بینشون دستش رو برد جلو تا دست بده.
امیر به چشمای پریناز و بعد دستش زل زد.
لبخند ی زد و دستش رو برد سمتش اما درست یک سانت مونده به دست دادن دستش رو برد باال و دوباره موهاش رو به باال
هدایت کرد و بدون دست دادن و نگاه کردن به دهن باز پر یناز و چشمای گردش اومد سمت ما!
دلم یه قهقه بلند برای ماست شدن پریناز م یخواست اما به خاطر جلو اومدن امیر اخمام رو در هم کشیدم.
-سالم
این رو آرام با لبخند گفت
امیر سری تکون داد و بدون نگاه کردن به من رو به آرام گفت:
آخه نی ومد ید سالنخوبین؟پاتون ط ی این ی ه هفته بهتر نشده؟
آرام فوری گفت:
-نه خوبه، فقط ضَربه دیده بود.
امیر سرتکون داد و برگشت و به من زل زد.
از چشمام تا نوک پام رو نگاه کرد و ابرویی باال انداخت و ن ی شخند ی زد و با همون نیشخند گفت:
-چه جالب مگه شما با ما هم رشته این؟فکر می کردم فقط بچه های گروه خودمون م یان ویال.
لپم رو با حرص باد کردم و با نیشخند گفتم:
-چه جالب شما مُفَتِشین؟
آرام هول زده گفت:
-من برم یکی از بچه ها صدام میزنه
با سرعت ازمون دور شد و امی ر جلوم ایستاد و نیشخند ی زد و سمت راست صورتش ی ه چالِ کوچیک داشت
معلولِ بدبخت
ابرو باال انداخت:
-صد و پنجاه سانتی چه طور ی با این یه بندِ انگشت پاهایی که داری این قدر دُمم زیر پات میزاری ؟
منم بهش نزدیک شدم و به چشماش زل زدم و شمرده شمرده گفتم;
-دُم که نیست شِلَنگِ باغ بونی ه
هرجا پام رو میزارم ی ه ت یکش رو له م ی کنم.
نیشخند باصدایی کرد و تک خنده ای کرد و گفت:
-ازت خوشم میاد
چشمام گرد شد و سرش رو اورد کنارِ گوشم و آروم گفت:
-دوست دارم ببرمت وسط صحنه تو جعبه بزارمت و پارچه بکشم روت،بعد با شمشیر جعبه رو دو نصف کنم بعد همه انتظار
داشته باشن وقتی پارچه رو بردارم تو سالم باش ی...
تک خند ی کرد و ادامه داد:
-ولی وقتی پارچه رو برمیدارم می بینن تیکه تیکه شد ی!
با بهت دندونام رو، رو هم سابیدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-شتر در خواب بی ند پنبه دانه.
نیشخند زد و پشتم رو بهش کردم و رفتم سمت آرام و زیر لب و با حرص فحشش می دادم.
-مرتیکه معلولِ،زشتِ عَج ی مَجی...جادوگر
دراکوالی زشت
کالفه نفس عمی قی کشیدم و به ماش ینه س ینا تکی ه زدم.
یه پسرِ بور و چشم رنگ ی از دور به سمتمون اومد، موهاش خیلی کوتاه بود و لباسای ساده ا ی داشت
خوشگل نبود!
خیره نگاهش کردم که با امیر دست داد و هردو با هم حرف زدن و ام یر عالمت داد به موتورش
پسر چشم رنگ یه سرتکون داد و رفت سمت موتورِ امیر، امی ر بلند گفت:
-علی
پسر چشم رنگ یه برگشت و گفت:
-ها؟
ز لحنشون خندم گرفت و امی ر گفت:
-خط نندازی روش،سه روز بب ینم م ی تونی ی ه موتور رو نگه داری
علی بیخیال سوار موتور امیر شد و گفت:
-برو بابا
دوست امیر موتورش رو برد و من سرم رو برگردوندم.
منتظر بودی م استادِ آرام و چند نفر باق ی مونده ام برسن و بعد راه بی وفتیم قرار شد من و آرام تو ماش ین س ینا بشینیم.
کوله ام رو دادم به س ینا تا بزاره تو صندوق عقب.
خیلی خوابم می اومد
نفس عمیق ی کشیدم و بی حوصله به آرام نگاه کردم داشت با امیر حرف میزد،چی می گن به هم!؟
گوش یم زنگ خورد و از تو جی ب شلوار جینم بیرون کشیدمش
مهراد بود!
-جانم؟
صداش کمی خش دار و خواب آلود بود:
-سالم عزیزم هنوز نرفتی؟
کالفه گفتم:
-اوف نه مهراد منتظریم بقی ه جمع شن
چند بار نفس عمیق کشید و گفت:
-مواظب خودت باش یا
نرم خند یدم و گفتم:
-دلم برات تنگ میشه
آروم گفت:
-منم
با لبخند ی که رو لبم جا خوش کرده بود گفتم:
-خب دیگه برو بخواب تا اَجی ر نشد ی،من رس یدم بهت زنگ میزنم.
تماس رو قطع کردم و لبخند پهنی لبام رو در بر گرفته بودبایباشه برو عزیزم بای
مهراد کم کم داشت تو دلم جا باز
می کرد.
از مراقبتاش و از اخالقش عج یب خوشم م ی اومد.
رو به آرام بلند گفتم:
-من رفتم تو ماش ین بخوابم،حوصلم سر رفت.
آرام چشم از امیر گرفت و گفت:
-باشه برو
حرصی با چشم براش خط و ن شون کشیدم و اون هول شده برگشت و به امیر زل زد.
بلند داد زدم:
-س ینا در ماش ین رو باز کن.
برگشت و با نیش شل گفت:
-چه قدر تو خسته ای آخه!یکم انرژی داشته باش.
بی حدصله گفت
-بروبابا
خند ید و در ۲۰۶ رو باز کرد و رفتم عقب و س ینا در رو بست.
هندزفری هام رو به گوشم زدم و سرم و به ش یشه تکیه زدم و صدای ری حانا که پخش شد لبخند ی زدم و چشمام کم کم سنگ ین
شد و قدرت باز کردنشون رو نداشتم و تو همون حالت خوابم برد.
با باال و پایین شدن و در اومدن هندزفر ی از گوشم چشمام رو وحشت زده باز کردم.
تو همون حالت چشمام رو گردوندم
تو ماش ین س ینا بودم! س ینا پشت فرمون آرامم داشت بهش تو لیوان ی ه بار مصرف چا یی میداد
سرم رو برگردوندم و گردنم رو ماساژ دادم و خواب الود دوباره سرم رو، رو بالشت گذاشتم.
چشمام رو بعد چند ثانیه مکث باز کردم.
من که بالشت نداشتم!چشمام رو گردوندم دیدم سرم کامل رو بازوی بزرگ امیرِ و امیرم سرش کج شده و چشماش بسته است و
خوابه.
با دهن باز از پایین به چونش زل زدم.
یا ابلفضل من چرا سرم رو بازوی اینه؟
این چرا تو این ماش ینه؟آرام براچی رفته جلو؟
اومدم سرم رو بردارم دیدم دو تا قطره بزرگ از آب دهنم ریخته رو بازوش درست اندازش اندازه شصتم بود و روی آستینای بولیز
سرمه ایش دیده میشد، با دهن باز نگاهش کردم خدایا االن بیدار م یشه میبینه آبروم م یره
خاک برسرم یه بار نمیتونم دهن باز و گاراجم رو ببندم.
زود ازش فاصله گرفتم و حواس ارام و س ینا به جلو بود و صدای موزیکم باال بود.
شالم رو که دور گردنم افتاده بود برداشتم و با گوشه اش روی آستینش کشیدم.
یکم بیشتر خم شدم و با انگشتم نوک شال رو گرفتم و بازم کشیدم رو آستینش،تف نی ست که
س یدهِ چرا نمیره
یهو ماش ین رفت رو ی دست انداز بلند و چون س ینا مثل گاو میروند ی ه نی م متر پریدم و با ارنج رفتم تو شکم ام یر و چشماش
سریع باز شد و دوتا مچ دستام رو گرفت و من رو کشید سمت خودش
وحشت زده با چشمای گرد نگاهش کردم.
نگاه سرخش رو به چشمام دوخت و چشماش از زور خواب خمار شده و موهاش به هم ریخته بود.
نگاهش رو از چشمام گرفت و به شالم که بند انگشتم کرده بودمش زل زد،با چشمای ری ز شده نگاهش رو کشوند سمت بازوش و
اون دو تا رَدِ گرد رو رو ی بازوش دید و همون طور ی با سرِ پایین یهو قرینه چشماش رو گردوند و س یخ چشمای براقش و به
چشمام دوخت یهویی نگاه کردنش باعث شد قلبم بیاد تو دهنم
وای فهمید !
به حالت چندش ی دستم رو ول کرد و رو به س ینا گفت:
-نگه دار
آرام و س ینا به نی م رُخ برگشتن و س ینا گفت:
-چه عجب بیدار شد ین
اخم کرده نگاهشون کردم و روبه آرام گفتم:
-چرا رفتی جلو تو؟
س ینا به جای آرامِ سرخ شده گفت:
-امیر م یخواست بخوابه منم موقع رانندگی خوابم میگ یره گفتم ارام بیاد جلو هم حرف بزنه هم چایی چیز ی بده
ماش ین و نگه داشت گوشه جاده و همه جا پر درخت و سرسبزی بود.
امیر فوری پیاده شد و گفت:
-صندوق و بزن.
س ینا متعجب پیاده شد و منم خم شدم آینه بغل ب یرون رو دید زدم.
میر در صندوق و باز کرد و خم شد و نمی دیدم داره چی کار می کنه.
یهو رفت اون سمت و بولیز سرمه ایش رو دراورد از تنش هینی کشیدم و به بدنش زل زدم.
نیم رخش بود و ماش ینایی ک رد میشدن بوق م یزدن
بولیز سرمه ایه رو به حالت خاصی انداخت زمین و با پاش انداختش اون طرف و ت ی شرت آبی ا ی که دستش بود رو تنش کرد!
با دهن باز گفتم:
-عقده ا یِ لوس،دو تا تف که ا ین حرفا رو نداشت
آرام با تعجب گفت:
-چی؟
خیره به امی ر که داشت با س ی نا می اومد سمتمون و لباس سرمه ایش رو انداخته بود دور گفتم:
-هیچی اه
ارام متعجب شونه اش رو باال انداخت و حرصی روم رو کردم اون سمت و امیر اومد نشست.
س ینا ام پشت فرمون نشست و گفت:
-چرا لباست رو عوض کرد ی؟
امیر بیخیال به بیرون زل زد و گفت:
-چون که
س ینا خند ید و ماش ین رو روشن کرد و گوش یش زنگ خورد و برداشتش و در حال را افتادن گفت:
-جان...نه ما پشت سرتونیم داریم میایم.
با اخم به بیرون زل زدم و یه جوری من چسبیده بودم سمت در که انگار امیر طاعون داره
برعکس من امیر بیخیال لم داده و به ب یرون زل زده بود
بیشتر راه رو که خواب بودم فقط نیم ساعتش مونده بود که وقتی ماش ین س ینا جلو ی ی ک در بزرگ قرمز متوقف شد لبخند زدم .
جاده سنگ فرش ی شکل بود و اطراف هر پنجاه شصت متر یک ویال مثل همین و یال بود
س ینا زنگ زد به بچه ها تا در رو باز کنن چون یه عده زود تر رس یده بودن.
درای ویال باز شدن و وارد شد یم...
ماش ین بچه ها پشت هم پارک شده بود و بیشتر فضا رو گرفته بود.
همگ ی پیاده شد یم و پریا خواهرِ پریناز اومد بیرون و با هی جان داد زد:
-این جا خیلی باحاله
س ینا خند ید و پریا دوست دختر س ینا بود.
کولم رو، رو دستم انداختم و پرینازم اومد بیرون و نیشخند ی زد و بهمون نگاه کرد و رفت داخل.
امید که صاحب وی ال بود اومد بیرون ی ه چند بار ی باهاش حرف زده بودم
کالس مشترک داشتیم.
تو همایشم ی ه بار کنارم نشسته بود.
-سالم بانو
لبخند زدم و گفتم:
-سالم
برگشت و به همه سالم داد و عینک بزرگ و خلبانیش رو از رو چشمش برداشت و گفت:
-بیاید داخل دیگه
خند ید و خودشم باهامون اومد داخل.
یه سالن بزرگ و ساده جلومون بود که از وسایالش معلوم بود مجردی ه!
نیایش و ساناز تو آشپزخونه داشتن چایی دم می کردن و با دیدن یکی از استادا تو جمع فور ی شالم رو از دور گردنم رو سرم
انداختم.
امیر خیره بهم نیشخند زد، با حرص نگاهش کردم.
استاد برگشت و جوون بود و جد ی چهل سالش نمیشد و قد بلند کمی تپل بود از فامی الی ام ید بود و برای همین اومده بود
پریا کنارم ایستاد و گفت:
-راحت باش، نیکو اون طوری که تو دانشگاهه نیست این جا با همه صمیمیه کار به کسی نداره.
گیج به چشمای قهوه ایش زل زدم و مژه های قشنگ ی داشت.
-نیکو ک یه؟
به استاد اشاره کرد:
-استاد
لبخند ی زدم و گفتم:
-خوبه پس
س ینا دست زد و رو به همه گفت:
-بچه ها آیلین خواهرِ آرامه ای نا دوقلو ان ممکنه هی اشتباه کنید آیلین زیاد نمیشناستتون االن معرفی م ی کنم.
بازوم رو گرفت و من رو کشوند وسط و گفت:
-استاد رو که م یشناس ی کالس مشترک داشتین.
سرتکون دادم و نیکو ام لبخند محوی زد.
س ینا برم گردوند و گفت:
استاد ریز خند ید و بقیه ام خند یدنپریا و پری نازم که خواهرن و یه سال تفاوت سنی دارن و پریا بزرگ تره و دوست دختر منه
س ینا با خنده گفت:
-عه استاد ما خانواده هامونم اطالع دارن من میخوام پریارو بگ یرم.
پریا پقی زد زیر خنده و گفت:
-ممنون واقعن
همه خند یدن و پریناز باز با غرور پوز خند زد.
بهش نیشخند زدم و س ینا بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت امید و یه پسرِ کله فرفر ی و گفت:
-امید که صاحب ویالست و پسر خیلی گلیه.
این س یم ظرف شویی کنارشم عقیلِ
بچه پرشورِ تئاترِمون،میخواد گلزار شه
به موهای فرفر ی و بزرگ پسر زل زدم و ریز خنده
دوتاشون بهم لبخند زدن و نی ایش از تو ی آشپزخونه قور ی به دست داد زد:
-منم که میشناس ی کالس مشترک داشتیم.
بلند گفتم:
-آره
س ینا برگشت و منم برگردوند و جلوم امیر بود با همون نگاه بی حال و عجیبش
-اینم که امیرِ
تازه وارد اما خیلی باحاله.
نیشخند زدم و گفتم:
-عجب
امیرم پوزخند زد و س ینا گفت:-یکی دو نفر دیگه موندن که توراهن
سر تکون دادم و آرام، آروم و خجالتی گفت:
-دخترا کجا م ی خوابن؟
تا این رو گفت فکر کنم جون داد چون دو بار سرخ و سفی د شد!
عقیل گفت:
-طبقه باال پایینم پسرا.
سرتکون دادم و هم زمان با آ رام رفت یم سمت پله ها
تو پیچ پله ها صدای امید رو شنیدم:
-حاال چه جور ی هی دوقلو هارو تشخیص بد یم؟
لبخند زدم که صدای ام یر باعث شد خشکم بزنه:
-اونی ک خجالتی و خانومه آرامِ
اون لوس نُنُره که شالش همش میوفته آیلین
لبم رو گزیدم و از الی نرده ها پایین رو نگاه کردم.
پسرا خند یدن و س ینا گفت:
-آیلین کجاش لوسه!هممون رو ی ه جا قورت میده
امیر خودش رو انداخت رو کاناپه و گفت:
-کسی که هر ب یست و پنج ثانیه میره رژلبش رو دوباره می زنه و بیست و پنج دست لباس عوض میکنه برای جلب توجه لوسه!
دندون رو هم سابیدم و هم زمان با آرام رفتم باال.
اولین اتاق تو ی راهرو طبقه اول رو برداشتیم و وسایالمون رو گوشه ای گذاشتیم.
یه اتاق کوچیک با دوتا تخت و ی ه پنجره بزرگ که پشت ح یاط ویالرو نشون میداد.
با دیدن استخر گفتم:
-استخر دارن!
آرام گفت:
-خوش به حالشون
سر تکون دادم،به روتخت ی ها ی ابی رنگ دست کشیدم مثال اتاق مهمون بود و این قدر خوشگل بود.
با حرص گفتم:
-اتاق مهمون اینا تختاش کل اتاق مارو می خره
بابا بعد ده سال رفت یه دونه تخت خرید اونم
چون جا نداشتیم بهونه گرفت تا سه تا نخره.
اِخرم ازش به عنوان کمد استفاده میکنیم.
مامان زیرش قابلمه و رخت خواب گذاشته.
روشم پر خرط و پرتِ همه ام رو زمین میخوابی م.
آرام زد زیر خنده و گفت:
-این قدر حرص میخور ی چروک میشی
کالفه نگاهش کردم.
لباسم رو با ی ه تیشرت مردونه که روش ی ه پیرهن چهار خونه زرشکی مشکی بود عوض کردم و آستینای پراهن رو تا زدم و شال
مشکیم رو شل روی موهای بافته شدم انداختم.
رژ زرشکیم رو کم رنگ تر کردم و شلوار جین مشکیمم پوش یدم و برگشتم و به آرام که داشت موهاش رو میداد داخل شالش زل
زدم.
-تو واسه چ ی این قدر دور و بر امیری ؟
بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت:
-آیلین تو من رو نمیشناس ی؟وقتی بهم زل می زنه سوال م یپرسه یا حرف م یزنه نمیتونم پشتم رو
کنم برم که!
با حرص گفتم:
-باشه
از اتاق اومدم بیرون و نیایش به کمک س ینا و بچه ها زرشک پلو با مرغ درست کرده بود.
چون میز جا نداشت برا همه،همه رو زم ین نشستیم و ناهار رو خورد یم.
بعد ناهار همه رفتن بخوابن و استراحت کنن.
من که کل راه رو خواب بودم خوابم نمی اومد.
یکم تو سالن نشستم و با مهراد چت کردم و با هم تصویر ی حرف زدیم.
ساعت تقریبا پنج عصر بود که رفتم باال و دیدم آرام راحت خوابیده و نیایش کنارش نشسته و داره الک م ی زنه.
پوفی کردم و از اتاق اومدم بی رون و رفتم پایین.
از ویال اومدم بیرون و دور زدم رفتم سمت استخر.
چه قشنگه!تا نصفه روش رو بسته بودن و واسه همین از باال دید نداشت.
همون زیر نشستم و به خاطر کوتاهی شلوار جینم نیاز نبود تاش بدم، بدون در اوردن کتونی هام
کف پاام رو آروم می زدم تو آب استخر.
با گوش یم استور ی گرفتم و روشم مهراد رو تگ کردم و قلب گذاشتم زیرش
از اینستاگرام اومدم بیرون و گوش یم رو گذاشتم کنار که صدای قدمایی رو پشتم شنی دم
برگشتم با دیدن امیر که به ای ن سمت می اومد اخم کردم...
بلند شدم و نگاهش کردم نی شخند زد و خواست برگرده که گفتم: هی!
برگشت و ابروش رو به تمسخر باال انداختهی!
با سری باال به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
-هوم؟
با حرص گفتم:
-دخترای نُنُر و لوس دل و جرعت دارن؟
نیشخند زد و گفت:
-نه ترسو ان
با پوزخند گفتم:
-پس میخوام ی ه وَجه جد ید از اون رو ی سگِ یه دختر نُنُر لوس رو نشونت بدم.
با چشمای ریز شده نگاهم کرد که یهو دستام رو بروم باال و کوبیدم به س ینش که تعادلش رو از دست داد و مستقیم افتاد تو
استخر...
یهو و بدون فکر این کار رو انجام دادم و رسما خشکم زده بود.
از زیر آب اومد بیرون و نفس عمیقی کشید و به موهای خی سش چنگ زد و فوری نفس نفس زنون رفت زی ر آب،
با بهت نگاهش می کردم که دوباره اومد رو ی آب و دستش یه گوش ی لمسی بود.
با همون گوش ی اومد بیرون از استخر و کم ی از استخر فاصله گرفتم اصال حواسش به من نبود.
موهاش رو چنگ زد و به گوش ی خیسش زل زد.
از همون دور معلوم بود سام سونگِ...
و سام سونگ بی فته تو آب می سوزه دیگه!
آیفون زدِ آب که نیست
انگار فهمید گوش یش سوخته که همون طوری با سر پایین یهو قرینه چشماش رو بلند کرد و سفید ی چشماش کامال سرخ بود،
معلوم بود به آب حساسه...شایدم از عصبانیته!
من چرا وایسادم نگاهش م ی کنم؟
پاهام به زم ین چسبیده بود و حتی قدرت پلک زدنم نداشتم.
در حال بلند شدن با لبخند آروم گفت:
-آیلین.. .آیلین...
خشک شده نگاهش می کردم که کامل ایستاد و زل زده به چشمام با همون لبخند و چشمای گرد کرده اش گوش ی ش رو انداخت
تو استخر و بعد چند ثانی ه آروم گفت:
-می کشمت
بهت زده نگاهش کردم که با دوییدنش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و دوییدم سمت ویال.
ولی دستاش دور کمرم قفل شد و من رو با قدرت کشید عقب جوری که پاهام از زمی ن فاصله گرفتن و دیگه حتی نوک انگشتامم
به زمین نمیرس ید .
-ولم کن...ولم کن ...کمک
جیغ زدم و ب ین تقال هام به مچ دستاش چنگ
می زدم.
بچه ها همه از وی ال دوییدن ب یرون و با نگرانی و چهره های پر بهت مارو نگاه م ی کردن.
استاد داد زد:
-امیر!
اما امیر هم چنان من رو به عقب م ی کشید .
تو ی ه لحظه دست انداخت دور کمر و زیر زانو هام و بلندم کرد و به چشمام زل زد و گفت:-شنای خوبی داشته باش ی
هم زمان با این حرفش پرتم کرد رو هوا
نفسم در لحظه رفت و چشمام رو وحشت زده بستم و جی غ کشیدم
چند ثانیه رو هوا بودم و بعدش قبل این که حتی چشمای گرد شده از وحشتم رو ببندم زیر آب فرو رفتم.
از زیر آب بچه هارو دیدم که همه دوییدن سمت استخر و لرزِ آن ی ای که حس کردم و پر شدن گوش و بینی و دهنم از آب باعث
شد ته اعماق گلو و بین یم بسوزه و ی ه حالت مزخرف بهم دست بزنه .
چشمام رو برا ی جلوگیری از سوزشش بستم.
و شنا کردم تا بیام روی آب که درد ی رو پشت ساق پام حس کردم و دستم رو به موچ پام بند کردم
نمی دونم چی شده بود ول ی پای چپم قفل شده بود،رگ پشت پام برجسته شده بود.
عضلم گرفته بود و نمی تونستم شنا کن م برم باال حتی نمی تونستم تکونش بدم.
دهنم از شدت بی نفسی باز شد و آب زیادی وارد دهن و حلقم شد و چشمام م ی سوخت.
آب و باال آوردم و یهو دستی سمتم اومد و بازوم رو گرفت و با ی ه دست به باال کشیده شدم.
کنار استخر به شدت به زمین کوبیده شدم و صدای س ینا رو شنیدم:
-وحشی چرا این جور ی می زار یش!
صدایی نشنیدم و آبی که حس می کردم تا اعماق وجودم رو گرفته رو با نی م خیز شدن باال اوردم و هم زمان مچ پام رو محکم
گرفتم.
دستای آرام دورم حلقه شد و گریون و نگران گفت:
-خوبی؟ آیلین نفس بکش
اسپریت رو ب یارم؟
بین سرفه هام گفتم:
-ن...نه
سرم رو بلند کردم و بین بچه ها که دورم حلقه زده بودن امیر رو دیدم که بیخیال و خی س نگاهم می کرد.
با حرص به زمین چنگ زدم و چند تا سنگ تو مشتم جا دادم و پرت کردم سمتش و جیغ زدم:
-روانی
سنگا خورد به پاها و شکمش و س ینا زود دستام رو گرفت و امیر بیخیال گفت:
-به نظرم برو گوش یت رو از کف استخر بردار
داره خفه میشه
با بهت نگاهش کردم و آرام خشک شده گفت:
-هنوز قِصتش رو ندادی!
خشک شده جیغ زدم:
-آشغال گوش یم رو سوزوند ی!
نیشخند زد و گفت:
-یک یک مساوی
با حرص نگاهش کردم و استاد اخم کرده گفت:
-این بچه بازیا چی ه؟
پام کم کم به خاطر ماساژم داشت خوب میشد و انگار رگ به رگ شده بود.
کمرمم به خاطر کشیده شدن از آب و کوبیده شدن به زمی ن توسطِ جناب روانی درد گرفته بود.
با حرص گفتم:
-دور و بر من بگرد ببین چی کارت می کنم.
امیر با نیشخند گفت:
-مثال چی کار میکن ی؟
خیز گرفت سمتم...
عقیل و بچه ها فور ی بازوهاش رو گرفتن و امید هولش داد
گفت:
-داداش بی خیال دختره
امیر با حرص گفت:
-این دختره؟این عجوزه اس .با صد و پنجاه سانت قد من رو هول میده تو استخر!
بلند شدم و خیز گرفتم سمتش و جی غ زدم:
-صد و پنجاه سانتی خودت ی،معلولِ نود و نه درصد ی
آرام و پریا و نیایش من رو گرفته بودن و س ینا و عق یل و ام ید، امیر رو گرفته بودن.
دوتامون به چشمای هم نفس نفس زنون و خیس زل زده بودیم و قصد داشتیم خر خره اون یکی و بجوییم
بلند خند ید و عصب ی گفت:
-به چیت میناز ی؟
با نیشخند ادامه داد:
-شبیه هَمِستر ی
با بهت جیغ زدم:
-تو ام مثلِ خرسِ گریزل ی ا ی
خیز گرفت سمتم و بچه ها ج یغ جی غ کردن و داد زدم:
-من رو هنوز نشناختی...
بلند و با حرص درحالی که سعی میکرد دست س ینا و امید رو کنار بزنه داد زد:

-نه اتفاقا از همون اول برام اشنا بودی زود شناختمت، شب یه سَربهناز تو کاله قرمزی ا ی
جیغ زدم و به دستای ن یایش چنگ زدم تا بره کنار و گفتم:
-تو ام اون خرِ تو شِرِکی ،
االغیهو داد زد:
-میام دهنت رو با دستم میدوزم ببند...هر...
س ینا دستش رو، رو دهن امیر گذاشت و پسرا امیر رو که با نگاهش داشت من رو تیکه پاره می کرد رو بردنش سمت ویال به زور.
نفس نفس زنون بهش نگاه کردم و دخترا ولم کردن و باحرص جیغ ی زدم و داد زدم:
-آشغالِ عوضی
آرام با نگرانی گفت:
-ولش کن پسره رو،از حرص کبود شد ی
از سرتاپام آب میچکید
خیس خیس بودم!
خدا لعنتت کنه.اه
نفس عمیق ی کشیدم و به کمک آرام و نیایش رفتیم داخل ویال خبری از امیر نبود
خیسی پارکتا نشون م یداد داخلِ ویالست اما رفته اتاقش
مستقیم رفتم حموم و آرام برام لباس گذاشت و زی ر دوش آب که ایستادم و کف دستم رو محکم کوبیدم به دی وار
حالیت می کنم...عوضی
چند تا فحش منکرات ی ام دادم تا تخلی ه بشم و از حموم که اومدم بیرون لباسام رو پوش یدم و خیلی ش یک به خودم رس یدم
چشمام کمی سرخ بود که نمیشد کاریش کرد.
خودمم به آب حساس یت داشتم.
بیخیال از اتاق خارج شدم و آرام با نگرانی از انتهای راه رو به سمتم اومد و آروم گفت:
-آیلین شَر درست نکنیا،هرچ ی گفت جوابش رو نده
بیخیال باش.
بدون این که جوابش رو بدم با هم از پله ها رفتیم پایین.
بچه ها که داشتن دور هم پاسور بازی میکردن برگشتن و خیره نگاهم کردن بیخیال بلند سالم دادم و همه جز پریناز با شور و
لبخند جواب دادن.
امیر پشت به من داشت باهاشون بازی میکرد
حکم بازی می کردن
نشستم رو کاناپه و دَست ورقای امیر رو مید یدم.
چه برگای داغونی!عمرا ببره
س ینا خیره به ام یر زل زد و گفت:
-این دست عمرا ببری
چهره امیر رو ند یدم ولی لباساش رو عوض کرده و موهاش نم داشت .
اخم کرده به بازی بچه ها زل زدم و بینش گاهی به تی و ی نگاه می کردم.
مسابقه امرکن آیدل بود...
چون مال سال های قبل بود زیاد برام جذاب نبود
پریناز با حرص گفت:
-امیر بازم برد
با بهت به جمع زل زدم
برد! دستش که خیل ی داغون بود.
امیر با نیشخند گفت:
-اینم هفت دور،بازم کسی می خواد باز ی کنه؟
س ینا با خنده گفت:
-نه داداش جلو دخترا آبرومون رو بردی.
همه خند یدن و امید گفت:
-خیر سرش شعبده بازه دیگه،شما که نمی فهمید یه فَن می زنه کل برگه هارو عوض می کنه.
آرام کنارم نشسته و گوش ی دستش بود.
صدای زنگ گوش ی آرام بلند شد و همه برگشتن سمتمون.
آرام خیره به صفحه گوش یش گفت:
-این شماره کی ه؟
خم شدم سمت گوش یش و ای ن بین چرخش ناگهانی سر امیر سمت گوش ی آرام و اخماش برام جالب بود!
به شماره زل زدم و لبخند ی زدم و گوش یش و از دستش قاپ زدم و گفتم:
-خُلِ دیوونه
آرام مبهوت نگاهم کرد تماس رو جواب دادم و با لبخند گفتم:
-مهراد!
هم زمان با این حرفم بلند شدم و رفتم سمت حیاط و آرام با خنده گفت:
-درد
صدای مهراد باعث شد لبخندم عمق بگ یره.
-از صبح ده بار زنگ زدم آیل ی ن چرا جواب نمید ی؟ آخر مجبور شدم شماره خواهرت رو گی ر بیارم.
خیره به درختا گفتم:
-عزیزم گوش یم از دستم افتاد تو استخر سوخت
گوش ی ندارم فعال مجبورم با گوش ی آرام تماس بگ یرم.
کالفه نفس عمی قی کشید و صداش اروم تر شده بود.
-تا کی ؟
غم زده گفتم:
-هنوز قصتش رو کامل نداده بودم...عمرا بتونم فعال گوش ی بگ یرم مگر این که کلیه ام رو بفروشم.
خند ید و منم خند یدم.
-درستش م ی کنم االن باید حاضر بشم عزیزم یه مسافرت کوتاه دارم وقت ی برگشتی منم برگشتم.
هم رو میبی نیم و من ی ه دل س یر نگات می کنم.
خند یدم و گفتم:
-باشه خوش بگذره
بعد خداحافظی تماس رو قطع کردم و برگشتم داخل...مهراد رو میشد دوست نداشت!؟
وارد ویال شدم و بچه ها بطر ی آورده بودن تا جرعت حقی قت بازی کنن.
بیخیال به سمت پله ها رفتم و آرامم به سمتم اومد و با هم از پله ها باال رفتیم که یهو نیایش و پریا به سمتمون دوییدن و هم
زمان بازو ی من و آرام رو کش یدن با چشمای گرد شده جی غ زدم:
-چتونه؟!
بچه ها خند یدن و آرام سرخ شده تقال م ی کرد
دوتامون رو هول دادن سمت بقیه که افتادم کنار س ینا و همه خند یدن.
آرامم خشک شده کنار من نشست و پریا گفت:
-باید بازی کنین
نیایش با هیجان گفت:
-از قد یم گفتن م یخوای دوستت رو بشناس ی جرعت حقی قت بازی بکن باهاش
س ینا متفکر گفت:
-حد یثی از حضرتِ ...
امید زد تو سر س ینا و س ینا نتونست بقی ه جمله اش رو بگه و خند ید یم و گفتم:
-من سواالی بد ی م یپرسما گفته باشم.
پریناز فور ی بلند شد با نیشخند گفت:
-من اهل این مسخره بازیا نی ستم میرم قدم بزنم.
استادم بلند شد و با لبخند گفت:
-منم پری ناز رو همراهی می کنم، اینا از سن من گذشته
همه خند یدن و س ینا یکم اصرار کرد اما در آخر دوتاشون رفتن.
آرام خجالت زده گفت:
-آیلین هست دیگه
من بازی نم ی ک نم.
زدم به پاش و گفتم:
-عه
بچه ها ام همه بلند گفتن:
-عه!!!
آرام هول شده گفت:
-باشه
تمام مدت سعی میکردم با ام یر که تقریبا روبه روم نشسته بود چشم تو چشم نشم.
دور هم مثل حلقه نشستیم س ینا بطری خالی نوشابه رو تو دستش چرخوند و گفت:
-امشب آبرو همتون میره.
خند ید یم و بطری رو چرخوند.
بطری چرخید و چرخید تا درست بینِ س ینا و من افتاد.
خند یدم و گفتم:
-اوه
س ینا با نیش شل گفت:
-جرعت یا حقی قت؟
ابرو باال انداختم و متفکر گفتم:
-حقیقت
بچه ها خند یدن و همه خم شدن سمت س ینا و هرکدوم ی ه چیز دم گوشش می گفتن تا بپرسه.
خیره بهشون با گوشواره ها ی گیالس ی شکلم باز ی م ی کردم.
س ینا بلند گفت:
-باشه باشه
همه نشستن سر جاشون و س ینا زل زده به چشمام گفت:
-دوست پسر داری ؟
همه خند یدن و هم زمان گفتن:
-اوه...
ریلکس موهام رو زدم پشت گوشم و سنگ ینی نگاه امیر رو حس میکردم
-آره
همه باز گفتن:
-اوه!
خند یدم و س ینا با نیش شل گفت:
-اسمش چیه؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
-شد دو تا سوال!
س ینا خند ید و گفت باشه
بطری رو چرخوند و چون رو پارکت بود خیلی خوب م ی چرخید و چند ثانیه کامل دور می زد.
این بار بینِ امید و نیایش ایستاد
نیایش با هیجان گفت:
-جرعت یا حقی قت؟
امید لپش رو باد کرد و با غرور گفت:
-معومه
جرعت!
نیایش یهو دستاش رو به هم کوبید و ریلکس گفت:
-پاشو ادای گاوِ درحال زاییدن رو دربیار.
چشمای امید گرد شد و چند لحظه همه در سکوت مطلق بودیم و با شنیدن صدای قهقه س ینا هممون ترکید یم
حتی آرامم بلند می خند ید !
امید بهت زده گفت:
-نه!
همه گفتیم:
-آره
با اخم گفت:
-به قران مجید از خونم میندازمتون بیرونا
همه خند ید یم و بلند گفتم:
-ترسو
اخم کرد و با حرص به نیایش زل زد.
س ینا خونسرد گفت:
-بیخیال بچه ها برید نفر بعد ی
مشخص شد امید جرعت نداره.
باز همه به تمسخر خند ید یم.
امید حرص زده بلند شد و اومد وسط و با حرص گفت:
-کسی فیلم بگ یره می کشمش
همه رفت یم عقب و چهار دست و پا نشست زمین و چشماش رو با حرص محکم فشار داد و بلند جی غ زد:
-مو...مو
هم زمان با این کارش ادای زور زدنم درمیاورد انگار داره م یزاد.
همه ترکیده بودی م و رو هم از خنده ولو شده بودیم.
امیر سرش پایین بود و معلوم بود داره م یخنده.
امید زور بلند شد و رفت سر جاش نشست و با حرص گفت:
-تالف ی م ی کنم
س ینا از خنده کبود شده بود و هی ادای امید رو درمیاورد و باز ما می خند ید یم.
بعد چند دقی قه که به حالت اول برگشتیم در حالی که همچنان لبخند داشتیم و نیشمون شل بود دوباره حلقه زدی م و س ینا با
خنده ش یشه رو چرخوند و امی د یه جور اخم کرده ، تک تکمون رو نگاه می کرد که انگار نقشه قتلمون رو می کشید .
بطری چرخید و چرخید و افتاد بین امی ر و امید
امید لبخند خب یثی زد و گفت:
-جرعت یا حقی قت؟
امیر ابرو باال انداخت و ریلکس گفت:
-جرعت
همه بلند گفتن:
-اووو
امید لبخندش خبیث تر شد و نگاهش رو تو جمع چرخوند و با همون لبخند گفت:
-آیلین رو ببوس
نفسم تو س ینم قفل شد و خشک شده با چشمای گرد به امید زل زدم.
بچه ها همه خفه خون گرفتن!
امید شونه باال انداخت و گفت:
-چیه؟دعوا کردید م ی خوام آشتیتون بدم
خشک شده و اخم کرده نگاهش کردم.
امیر نیشخند زد و گفت:
-باشه
بلند شد و من مبهوت با چشمای گرد نگاهش می کردم.
اومد سمتم و من خشک شده به دست آرام که کنارم بود چنگ زدم.
خم شد سمتم و من چشمای گردم رو بستم.
اما هیچ اتفاق ی نی فتاد
با صدای جیغ بچه ها چشمام رو باز کردم
امیر جلو ی من نبود.
به جای من خم شد و گونه آرام رو بوس ید
با بهت نگاهش کردم که از ارام جدا شد و ریلکس رفت سر جاش نشست.
آرامم با بهت بعد چند ثانی ه دستش و رو گونش گذاشت.
امید با بهت گفت:
-داداش گفتم آیل ین
امیر چهره اش رو متعجب کرد و گفت:
-عه؟من فکر کردم اون آ یلینه ...عیب نداره، اشتباهه دیگه...پ یش میاد!
با حرص نگاهش کردم و آرام فور ی بلند شد و دویید سمت پله ها
درسته چی ز خاصی نبود... ول ی آرام زیاد ی حساس بود و منم عجیب حرصم گرفته بود.
منم بلند شدم و گفتم:
-شما ادامه بد ین
پشت سر آرام دوییدم سمت پله ها و آروم صداش زدم:
-ارام وایسا!
در حین دوییدن تمام فکرم پ ی حرکت امیر بود.
من دق یقا چند لحظه قبلش سوال س ینا رو جواب دادم و صد در صد میدونست من آیل ینم.
ولی آرام رو بوس ید !
هرچندکه گونش بود...
ولی خب...
چرا من رو نبوس ید !؟
من چی دارم میگم!زده به سرم کال.
پشت سر ارام وارد اتاق شدم و آرام نشست رو تخت و دستاش رو
رو صورتش گرفته بود.
-آرام!
از البه ال ی دستاش صداش رو شنیدم:
-آیلین دارم از خجالت میمیرم، بیا برگردیم تهران حالم داره از خودم به هم می خوره.
خدایا من رو ببخش خدا غلط کردم خدایا توبه
زدم زیر خنده و گفتم:
-آروم باش
دستاش رو از رو صورتش برداشت و سرخ شده گفت:
-چرا من رو بوس ید؟منتظر داشتم نگاش می کردم ببی نم که می بوستت یهو خم شد من رو بوس کرد.وای...حالم بد شد.
پشت دستش روکشید رو گونش و حرصی گفت:
-کاش نمی اومد یم من دیگه از این اتاق نمیام بیرون.
با حرص گفتم:
-بازی بود دیگه فردا همه چی ز رو فراموش می کنن اگه بخوان هی یاد اوری کنن تا اخر عمر باید زاییدن گاوی شکل امید رو
مسخره کنن.
اون امی رم خیل ی گاوه این چه کاری بود آخه!
آرام مضطرب گفت:
-وای راجبش حرف نزن...االن حالم ب...
هم زمان با این حرفش عق زد و د ویید سمت سرو یس.
در رو پشت سرش بست و خشک شده رفتم جلو زدم به در و آروم گفتم:
-آرام...خوبی؟بابا چرا مثل فیلم ایرانیا رفتار میکنی
انگار با گرده افشانیه همین االن حامله شد ی.آرام...االغ
از در فاصله گرفتم و از یه طرف عصبی بودم از ی ه طرف خندم گرفته بود
بعد چند لحظه از سرویس اومد بیرون.
میدونستم خودش رو به راه م یشه زیاد نباید پیگ یرش م ی شدم.
بچه ها شام جوجه تو حیاط درست کردن ول ی من و آرام نرفتیم و لباسامون رو عوض کردیم و خوابید یم.
***
صندل هام رو دراوردم و درحالی که شلوارم رو باال تر م ی کشیدم در امتداد ساحل قدم برمیداشتم و نفس عمیق می کشیدم
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@ ، ραтяιcια


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 28-01-2021، 11:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان