امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده

#5
توجه توجه ادامه رمان رو قرار میدم براتون شاید دان نکرده باشین Shy

توجه یه عده ام بهمون جلب شده بود دیگه برامون طبیع ی شده بود از بچه گ ی نگاه ها رومون خیره م ی موند.
نیم ساعتی بود که آهنگ گوش می دادم و با گوش یم وَر م ی رفتم که صدای آرام رو از نزدیک شنیدم:
-آیلین!
برای این که بشنوه بلند گفتم:-بله؟
چشمای آرام گرد شد و جاست ین رسما داشت تو گوشم رو با فریاد هاش منفجر م ی کرد!
هندزفری رو از گوشم کشیدم و سکوت اتوبوس تازه بهم فهموند اون بله که گفتم رسما جیغ بوده! همیشه این هندزفریا دردسر
سازن!
چشم از نگاه خیره مردم گرفتم و رو به ارام گفتم:
-چیه؟
آرام کالفه بازوم و کشید و گفت:
-ایستگاه بعد باید پیاده ش یم پاشو دیگه.
هوفی کشیدم و گوش یم رو تو کولم هول دادم و بلند شدم...با هم از اتوبوس پیاده شد یم.
سختی از این جا به بعدش بود که ن یم ساعت پیاده روی داشت!
-چه قدر گرمه
آرام سرش رو برگدوند و کالفه گفت:
-آیلین جان چون ماهِ مهرِ
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-از مهر متنفرم،از گرما متنفرم از پیاده روی متنفرم...
آرام کوله اشر و جابه جا کرد و گفت:
-اون کارتونِ بود،اسمرف ها آب ی بودن...شبیه
بداخالقه ای ،از گل ها متنفر ب یَم...از دنیا متنفر بیَ م...از همه چیز متنفر بیَم.
بلند خند ید و اون ادامه داد: -گاهیم شبی ه خودش یفته عه میشی...هی می ری جلوی آینه ...
دستش رو مثل آینه جلو ی صورتش گرفت و با لبخند گفت:
-تا حاال دختر به این خوشگل ی دیده بودی؟من تو این خانواده حیف شدم...تو بی پولی حیف شدم وا ی پوستم رو ببی ن می ترسم
لک بی فته چون هیچی کرم مخصوص ندارم وای...
بلند خند یدم و اونم خند ید ...
ما خوب یاد داشتیم ادای هم رو دربیاریم.
کلِ راه رو راجب به اخالقای عجیب من حرف زدیم و از ورودی دانشکده که م ی گذشتی م با صدای زنِ چادر ی ا ی که می گفت:
-خانوما
زدم به پیشونیم!
دوتامون برگشتیم،حراست بود!نگاهش رو از آرام گرفت و رو به من گفت:
-این چه ناخناییه،مثال دانشگاهه چند بار ازت تعهد بگ یرم؟
با حرص نگاهش کردم و گفت:
-بیا این جا ببینم
لپم رو باد کردم و خواستم برم دنبالش که ماش ینِ مد یر دانشگاه وارد شد و زنه برگشت تا با مد یر حال و احوال کنه.
زود دست ارام رو گرفتم و برگشتم و شروع کردم به دویی دن.
-وایسا ایلین...خب برو تعهد بده
با حرص دستش رو کشیدم و بین دختر و پسرای تو ی محوطه ایستادم و گفتم:
-عمرا،اولِ سالی تو ی دو هفته گذشته چهار بار تعهد دادم.
برگشتم و از پشت درخت زنه رو دیدم که داشت سر می چرخوند و دنبالم می گشت.
ارام با صدای تقری با بلند ی گفت:-آخر از دستت سکته می کنم.
بیخیال گفتم:
-خدا از دهنت بشنوه.
زد به شونم و با هم مسیر رو تا دانشکده رفتیم.
آرام رفت سمت خودش.. منم سمت خودم!
رشته هامون فرق داشت اون تئاتر بود،من گرافی ک
دوسال بود که می اومدم همی ن دانشگاه و هنوزم موقع پیدا کردنِ کالسم مثل گاو دور خودم تاب می خوردم.
-آرام خانوم!
برگشتم ی ه پسرِ الغر و عینک ی بود که موهای بلند و تیپ هنریش نشون می داد از بچه های تئاتر و هم کالس ی های ارامِ.
اومد جلوم و گفت:
-سالم خوبین؟استاد سهیلی ن یا گفتن آخرِ هفته یک تئاتر برگذار میشه که ممکنه نقش اولش رو بخوان بدن به شما،گفتن بهتون
خبر بدم و جوابتون رو بگم بهشون.
ابرو باال انداختم و نیشم و به موازات گوشام شل کردم و گفتم:
-عزیزمی تو،مرس ی که بهم خبر دادی.
چشمای پسره گرد شد و با لبخند ادامه دادم:
-حتما شرکت می کنم،بهشون خبر بده.
براش بوس فرستادم و با دستم به شونش زدم و در مقابل چشمای گرد شدش از پله ها باال رفتم.
آرام احتماال می کشتم.
کالس رو پیدا کردم و رفتم نشستم هنوز استاد نیومده بود.
ردیف دوم کناره دیوار نشستم و کولم رو، رو پام گذاشتم،پام رو، رو پام انداختم و خیره به تخته بودم و بچه ها ام هم چنان بحث
می کردن.
بچه های هنر ی همیشه همینن
بحث و بحث
راجب رنگا،راجب نقاشا،موس یقی..هنر.
و همیشه جواب همشون یه چیزه اما اختالف دارن...
-خانوم خوشگله
سرم رو بلند کردم مهراد بود روبه روم ایستاد و با لبخند نگاهم می کرد.
لبخند ی زدم و سعی کردم خودم رو شاد نشون بدم.
-سالم عزیزم.
لبخندش عمق گرفت و گفت:
-چه عجب خانوم خانومارو بعد یه هفته دید یم.
آدامسم رو به حالت خاصی باد کردم و گفتم:
-دلت تنگ شد!
نگاهش وجای خالی آدامسم خیره موند و لبخند ی زد و گفت:
-هوم
نیشخند زدم و چشمکی زدم و گفتم:
-استاد االن میاد مهراد برو پ ی کارت
لبخند ی زد و خم شد و گفت:
-هی پَسم بزن منم مشتاق تر واسه به دست آوردنت.
نیشخندم به پوزخند تبد یل شد و گفتم:
-بابای.
با لبخند رفت و درست پشت سرم نشست.
دخترِ چادر ی ای که کنارم نشسته بود برگشت و اخم کرده سرتاپام رو نگاه کرد.
پای راستم رو، رو هوا کمی از عمد تکون دادم که صدای ج یرینگ جیرینگ خلخالم کم ی بلند شد و دختره چشم گرد کرد و
گفت:
-استغفراهلل!
خندم رو قورت دادم و اومدم اینستاگرامم رو چک کنم که در باز شد و استاد اومد،چه به موقع واقعا!
استاد ایزدی پاک بود که وارد شد.
ِ زن ش یک و منظم...
یه
تا نشست چادرش رو درآورد سرم رو کردم تو گوش یم...اوه چه قدر ریکوئست دارم.
با لبخند نگاه می کردم ببینم کدوم کیسِ بهتر و خوب تر ی ه و استاده ام شروع کرده بود به حاضر و غایب.
-آیلینِ دلشاد.
سر بلند کردم و دستم رو بردم باال نگاه ازم گرفت و گفت:
-مسعود ایمانی
سرم رو بروم پایین، به به...چند تاشون خیلی خوب بودن ! ماش ینا ام که همه میلیاردی اول چک کردم فالورا و الیکاشون رو ببینم
فیک نباشن
به به جون به این هیکل...داماد ننم ش ی ایشاال.
نیشخند زدم و از اینستا اومدم بیرون و نگام رو به تخته دوختم.
کل زمان تدریس حواسم به تخته بود و حواسِ
مهراد به من!
سنگ ینی نگاهش رو از پشتمم حس می کردم.
کالس که تموم شد با سرعتِ نور از کالس خارج شدم و رفتم بیرون.
داشتم می رفتم سمت سلف که بازوم آروم کشیده شد و برگشتم مهراد بود!چشمای قهوه ا ی و پوست گندمی داشت،خوش تیپ
بود.
-جان؟
لبخند ی زد و گفت:
-می دون ی چند وقته دنبالتم؟بابا چرا من رو نمی بینی تو؟
با لبخند گفتم:
-من باید مطمئن شم که همونی هستی که م ی خوام...بعد تصمیمم رو می گیرم.
خیره نگاهم کرد و گفت:
-من روت کِراش دارم آیل ین بفهم باشه؟
لبخند ی زدم و گفتم:
اخم هاش رفت تو هم...پشت کردم و به سمت پله ها رفتم...من خوب یاد داشتم جذب کنمفعال
خوشگلی ماوراطبیعی نداشتم،اما بی ایراد بودم.
بیش تر از چهره ام صدام و رفتارم بود که آقایون بی چاره رو جذب م ی کرد،اونم به خاطر تمرین و عالقم به این چیزا بود.
به سمت سلف رفتم و یک ش یرموز سفارش دادم و پشت م یز گوشه سالن نشستم.
-آیلین
سربلند کردم.
-آرام این جا چی کار م ی کن ی؟
با حرص پشت میز نشست و گفت:
-اومدم تو رو ببینم.
خم شد و با حرص و آروم گفت:
-چرا با هم کالس یم اون طور ی حرف زدی؟طرف فکرده اونی که واسش ناز و قمزه ریخته منم از صبح ول کنم نیست.
بلند خند یدم جوری که چند نفر برگشتن نگاهمون کردن با لبخند ی که از ته مای ه خندم باقی مونده بود گفتم:
-خیلی حال میده تو ام امتحان کن.
با حرص گفت:
-همین که خیلی وقتا میرم به جات تو کالسات می ش ینم تا تو با دوستای دختر و پسر و لوست بر ی بی رون کل ی کار کردم.
با حرص گفت:
-خواهشا دیگه از این کارا نکن.
چشمکی زدم و گفتم:
-قول نمی دم.
بلند شدم برم ش یرموزم رو که آماده شده بود بگ یرم. و آرام همچنان سرخ شده نگام م ی کرد.
تموم اذیتام به خاطر عصبی شدنش بود چون سرخ میشه و این خیل ی بامزه اش می کنه.
پسره ش یرمز رو به دستم داد و نی رو از سوراخِ در پالستیکیش داخل لیوان گذاشت و لبخند ی زدم و حساب کردم.
-یه قهوه
از پشت سرم صدای یه پسر رو شنیدم.
چه صدای عجی بی! انگار طرف تازه از خواب پاشده و قبلشم گلو درد داشته از این صدا محسن چاوش یا یا خش دار مَش دارا.
همون طور که پشتم به پسره بود زود موهام رو درست کردم و با ش یر موز برگشتم که به خاطر یهویی بودن این حرکتم لیوانِ در
بسته ش یر موز خورد به بازو ی پسره و هم زمان به خاطر هول شدنم هم گوش یم و کیف پولم هم لی وان از دستم افتاد.پ، وحشت
زده به گوش یم زل زدم که پسره جور ی تو صدم ثانی ه هم زمان هم ش یر موز و هم کی ف پول و هم گوش ی رو رو هوا گرفت که
چشمام اومد تو دهنم!
با دهنِ باز به پسره نگاه کردم.
ش یر موز رو گذاشت رو میزکناری و گوش ی و کی ف پولم همون جا گذاشت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بهم زل زد ، مثل جنازه
ها نگاه می کرد.
دست چپش رو برد باال و با دستش همون طور که زل زده بود بهم عالمت داد برو کنار!
دقیقا عملکردش مثل کنار زدنِ مگس از جلوت بود!
با بهت نگاهش می کردم که از کنارم گذشت و روبه فروشنده که خودشم دهنش باز مونده بود گفت:
-قراره تا فردا من رو نگام کن ی یا قهوه ام رو مید ی؟
چند بار پلک زدم و سری ع خم شدم ش یر موز و گوش ی ، ک یف پولم رو برداشتم و رفتم سمت میزم
ش یر موزم کمی از لیوان زده بود بیرون ولی هنوز پر
بود...چه جور ی همه رو با هم گرفت!؟
هرچه قدر فکر می کنم نهایتش باید فقط یه کدوم رو، رو هوا می گرفت نه سه تارو!
آرام با بهت گفت:
-چرا حواست رو جمع نمی کنی؟پول قسط گوش یت هنوز تموم نشده کم مونده بود از هم بپاشه.
با بهت بهش زل زدم و گفتم:
-خودمم از ترس رو به سکته بودم.
آرام خیره به نی م رخ پسره گفت:
-خوب بود حاال روهوا گرفتشون.
سرتکون دادم و از ش یرموزم خوردم و می دونستم آرام از ش یرموز متنفره و برعکس من عاشقش بودم.
پسره از کنارِمیزمون رد شد و رفت میز سمت چپمون بهش زل زدم و برگشت و دید بهش خیره ام،دستش رو صندلی روبه رو ی
من بود ولی وقت ی دید دارم نگاش می کنم می ز رو دور زد و صندلی پشت به من ریلکس نشست و لم داد!


عوضی رو نگاها...با حرص نگاهش کردم.
حاال انگار چی هست!
لباساشم مارک نبود،ی ه تی شرت مشکی و شلوار جینِ مشکی با کفشایی که شبیه بوت بودن مث کفشای سربازا ول ی کوتاهش به
رنگ مشکی وموهای ت یره و کوتاه،پوست سفید و چشمای قهوه ا ی خمار!همین...
تنها چیزیش که تو چشم بود قد بلند و چهار شونه ایش بود رو فرم بود.
با حرص نگاهم رو ازش گرفتم،انگار خرِ بابامه واسه من قیافه می گیره تریپ جذابیت می اد.
ش یرموزم رو خوردم و با آرام زود تر از پسره از اون جا اومد یم بیرون رفتم سمت کالسم و آرامم سمت کالسش.
تا آخرِ روز دو تا کالس دیگه ام داشتم و بعدش تو محوطه نیم ساعت منتظر آرام موندم و وقتی اومد با هم دوباره راه افتادیم
سمت خونه و دوباره غر غر های من و کالفه شدنِ آرام و اتوبوس و هندزفر ی و ...
زندگی من بود دیگه کال باال و پایینش ِ در قطع شدن برقای خونه به خاطر ندادن قبض خالصه می شد...
در خونه رو با کلید باز کردم و محوطه حیاطی شکل رو گذشتیم،زینب خانوم باز داشت فرشاش رو می شست دیگه برامون
طبیعی شده بود سه روز درم ی ون همین بساط بود دلیلیشم دوتا بچه هاش بود که مدام دسشویی می کردن و این بدبختم
مجبور بود فرش بشوره.
یه لحظه خودم رو تصور کردم که چادر دور کمرم بستم و خم شدم مثل ز ینب خانوم با شُت فرشایی که بچه های قد و نی م قدم
روش جیش کردن رو می شورم!
یاجدت السادات،خدایا غلط کردم غلط..
چشمام رو باز کردم و پشت سر ارام زود وارد ساختمون شدم.
از پله ها رفتی م باال و با حرص گفتم:
-این آسانسور چرا باز خرابه؟
آرام با لبخند گفت:
-ایشاال درست میشه تا فردا
با حرص گفتم:
-اره امداد غیبی میاد میگه بی بید ی بابیبید ی بو!
چوب فرشته س یندرال ام یه تکون می خوره و آسانسور درست میشه.
آرام با بهت نگاهم کرد که گفتم:
-خب خره وقت ی کسی پول نداده به صاحب خونه به نظرت اون درستش می کنه؟
آرام شونه ای باال انداخت و گفت:
-خوش بین باش!
از پله ها رفتی م باال و طبقه سوم روبه رو ی واحدمون ایستادیم.
با دیدن کفشای جلوی در گفتم:
-اوف باز داییشون اومدن.
آرام آروم گفت:
-خب بیان،آیلین آبروریزی نکنی باز
با نیشخند گفتم:
-سعی می کنم.
با کلید در رو باز کردم و وارد شدم.
بوی مرغ می اومد وقت ی خودمون بودیم که غذا ها در
عدس پلو و انواع غذا ها با س یب زمینی و اب گوشت خالصه م ی شد ولی تا فامی الی مامان می اومدن مامان از جون و دل مای ه
می زاشت.
معین بیچاره برای همین همش ارزو داره مهمون داشته باش یم.
کفشام رو گذاشتم تو جا کفش ی و پشت آرام وارد خونه شدم.
زنداییم زود همون طور که چادر رنگ ی داشت بلند شد و با هیجان گفت:
-دو قلو ها!
لبخند ماستی زدم و از ب ین نی ش گشادم اروم گفتم:
-زهر مار!
آرام پق ی زد زی ر خنده و زندایی بغلش کرد وقربون صدقه ارام رفت و بعد برگشت سمت من و با لبخند بغلم کرد،خدا یا صد تا
صلوات نذر می کنم صورتم رو بوس نکنه.
درست بعد این فکر صورتش رو برد عقب و با دهن ش یرجه رفت رو لپم!
کل آب دهنش رو حس م ی کردم چهره ام شبی ه بغضِ کفتر شده بود.
-مرس ی...زندایی!
و هولش دادم کمی کنار به زور لبخند زدم و بابا و دایی که نبودن ولی زندایی و سه تا دختر و پسرش بودن.
نازنین و ناهید و فاطمه رو دی دم و باهاشون دست دادم
به ترتیب ه یفده ساله،ده ساله و هشت ساله بودن،به هر سه شون لبخند زدم ول ی در اصل دوست داشتم از پنجره پرتشون کنم
پایین.
از این لوس و ننرایی بودن که هنوز وارد خونمون نشدن م ی رفتن اتاقم و همه الکا و وسایلم رو می ریختن به هم و فضولی می
کردن.
فاضل بلند شد و به سمتمون اومد...
اینم از شوهر آیندم،ب یست و چهار ساله
کارگر نونوایی و دانشجو ی برق...با یک پرایدِ
خوشگل مامان و صورتِ پر جوش.
باورم نمیشه اینا اومدن خواستگاریم
فاضل بدون نگاه کردنِ من گفت:
-سالم آرام خانوم،سالم آیلین خانوم.
آرام با لبخند جوابش رو داد و منم با نیش شل گفت:
-های بیبی
به خاطر سالم عزیزمی که بهش گفتم چشماش گرد شد و مامانش لب گزید خند یدم و مامان از پشت زندایی شون کفگ یر به
دست برام چشم گرد کرد با همون نیش شل رفتم تو اتاقم.
فاطمه و ناهید و نازنین پشت سرم راه افتادن.
به راه رو که رس ید یم و از تیر راس دید بقیه که خارج شد ی م خم شدم گوشِ ناهید و فاطمه رو گرفتم و با لبخندِ جادوگرانه ا ی
گفتم:
-یه بارِ دیگه پشت سرِ من یا بدون من بیاین اتاقم جور ی م یزنمتون صدا داگ بد ین.
چشماشون گرد شده بود و صورتشون از درد رفته بود تو هم.
نازنین گفت:
-باشه دیگه نمیایم ولشون کن،انگار اتاقش حاال چی داره!
ولشون کردم و خم شدم و رو به نازنین گفتم:
-باریکال هیچ ی نداره حاال بِکَنین
با حرص سه تاشون اخم کرده رفتن و معین در اتاق رو باز کرد و سرش رو اورد بیرون و یواشکی از الی در به رفتن دخترا زل زد
و اروم عالمت داد برم تو اتاق،رفتم داخل که سریع در رو بست و با رنگ و روی پریده گفت:
-خدا خیرت بده آیلین اینا از وقت ی اومدن من اومدم تو پناه گاه.
در حال در اوردن مغنعم گفتم:
-چرا؟
معین با غم گفت:
-زندایی هی راه میره چپ می ره بهم میگه دامادم.
بلند زدم زیر خنده و در حال دراوردن مانتوم گفتم:
-من رو نتونستن ببندن به ری ش پسرشون ولی دخترشون رو که می تونن به تو بندازن.
با حرص گفت:
-عمرا!
خند یدم و لپش رو کشیدم و گفتم:
-باشه،تو جوش نزن چربی هات آب م یشه.
بین اخم و حرص خند ید و گفتم:
-واال من که خودم تا دی روز م ی بردمت حموم و تو دسشویی میشستمت برام فرقی نداره لباسام رو جلوت عوض کنم ولی به نظرم
تو برو بیرون با چشمای گرد شده گفت:
-آیلین!
خند یدم و باحرص از اتاق رفت بیرون.
شلوارم رو با شلوار تو خونه مشکیم عوض کردم وتونیک یاس ی رنگم رو پوش یدم.
به من بود که با باالنافی میرفتم جلوشون ولی خانواده به شدت معتقد ی بودن و ما به نسبت روال تر بودی م ولی خانواده مامانم
خیلی گیر بودن و حوصله حرفاشون رو نداشتم.
شالم رو شل و رها انداختم رو موهای بازم ، و رژ لبم رو تجد ید کردم.
آرامم وارد اتاق شد و شروع کرد به عوض کردن لباساش
رفتم تو دسشویی و لپام رو خوب شستم.
این بوسای تف دار چرا نسلشون منقرض نمیشه؟
از دسشویی رفتم تو ی پذ یرایی و وارد آشپزخونه شدم،مامان داشت س یب زمینی سرخ م ی کرد.
رفت سمت یخچال و سریع خم شدم و دوتا س یب زمین ی سرخ شده از ظرف ی که کنار ماهیتابه بود برداشتم و خوردم.
برگشتم از پشت کانتر به زندایی زل زدم تند تند داشت با معین حرف میزد و ازش حرف می کشید .
دستم رو خیره به زندایی بردم سمت ظرف س یب زم ینی ها...هرچی گشتم نبود.
برگشتم دیدم نیست!عه
سرگردوندم دیدم مامان سری ع داره ظرف رو میزاره رو ی خچال
خندم رو قورت دادم،بابا نمیزاشت کولر روشن کنیم
مامان نمی زاشت س یب زمین ی بخور یم.
دو تا مسئولیت مهم داشتن کال
بیخیالش شدم و رفتم تو اتاقم.
آرامم از اتاق اومد بیرون و رفت تو پذ یرایی.
گوش یم رو برداشتم و رو زمی ن دراز کشیدم و نتم رو روشن کردم،چند تا پی ام از مهراد و کل ی پی ام از گپا ی مختلفم.
بی حوصله از گپا لفت دادم،ک ی حوصله داره پول نت بده؟
پی ام های مهراد رو باز کردم.
-ساعتِ هشت میای بری م بیرون؟
چشمام رو ریز کردم.
فکر خوبی بود،هم موقعیت داشتم به طور کامل جذبش کنم هم باهاش دوست شم.
احتماال آخرین دوست پسرم می شد.
تا االن چهار تا دوست پسر داشتم،دو تا که مجازی بودن و پول نتم رو درمیاوردم که بی خیالشون شدم،دو تا ام که یک یش
دبیرستان بودم و با داداش یک ی از دوستای پولدارم دوست شدم.
یکی ام که چند وقت پیش فهمیدم ماش ین دوستش رو م ی گرفته و می اومده پیشم و دروغ می گفته
عالف بودم تا االن.
تایپ کردم:
-کوچه پایین خونمون منتظرم باش
برگشتم و به ساعت زل زدم.
یه ربع به هشت!
شِت...حاال چی بپوشم!
سریع بلند شدم و در کمدم رو باز کردم.
پانچو زرشکی ام رو پیدا کردم، شالِ مشکی و شلوار جین زاپ دار مشکیم.
زیر مانتو یه بول یز ی قه اسکی مشکی پوش یدم و شلوارم رو روش تا اواسط شکم باال کشیدم.
شال دومتریم رو رو ی سرم انداختم.
پانچو رو پوش یدم و نیم بوتا ی تابستونیم رو از تو کمد بیرون کشیدم،اینارو قایم کرده بودم.
شادمهر برام خریده بود و صد در صد همچین کفش اصل و مارک ی رو نمیتونستم بگم خودم خریدم.
کفش رو انداختم تو کی ف بزرگ و مشکیم که زنجیرای مشکی و بزرگ ی داشت.
یه خط چشم باریک کشیدم و ی ه رژ لب هم رنگ پانچوم زدم.
موهام رو فرق وسط کردم و ک یف رو انداختم رو شونم و از اتاق خارج شدم.
زندایی با دیدنم چشماش گرد شد و گفت:
-خیر باشه آیلین جان،کجا به سالمتی؟
مامان با اخم نگام کرد و گفت:
-کجا آیل ین؟االن دایی و باباتم می رسن!
آرامم سوال ی نگاهم کرد.
برو باال انداختم و گفتم:
-یه کارِ جد ید بهمون دادن...نمره خوبی داره.
باید برم وسایالش رو بخرم یا حداقل قیمتشون رو دربیارم.
معین اخم کرده با اون لپای سرخ و آو یزونش نگام کرد و گفت:
-اینایی که پوش ید ی لباسای عروس ین که.
خند یدم و گفتم:
-جوون تو فقط غیرت ی شو
اخم کرد و زندایی گفت:
-دخترم تنها م ی خوا ی بر ی میخوای به فاضل بگم ببرتت؟آخه با این سر و وضع؟
برگشتم و دیدم فاضل داره بلند میشه با سوئیچای ماش ینِ عروسکش.
فوری گفتم:
-نه نه من دوستم میاد دنبالم که زود برگردم.
مامان اخم کرده گفت:
-زود برگردیا
آرام از پشتشون عالمت داد)خاک تو سرت(
خندم رو قورت دادم،اون می دونست دارم دروغ میگم
ما همیشه همه چیز هم رو م ی دونستیم.
براشون دست تکون دادم و نگاهم رو از فاضلِ اخم کرده گرفتم و از خونه خارج شدم.
تا در رو بستم زود کفشام رو دراوردم از تو کی فم و پوش یدمشون.
الهی مادر به قربونتون بره چه قدر خوشگلین شما
ا لبخند، سری ع از پله ها اومدم پایین
تو پیچ راه پله با شنیدن صدای دایی و بابام از طبقه پایین با بهت سریع از پله ها رفتم باال و از طبقه خودمونم رفتم باال تر و رو
پله ها ایستادم.
از پایین نرده ها بابا و دایی رو دیدم.
بابا رو به دایی آروم گفت:
-واال آیلین قصد ازدواج نداره جواد جان،آرام مثل اسمشه خانوم و آرومه کاش برا فاضل خاستگاری آرام می اومد ین آیلین
ش یطونه.. .پر توقع تره...
دایی در حال دراوردن کفشاش گفت:
-واال چی بگم! فاضل خاطرِ آی لین رو می خواد.
بابا زنگ در رو زد و جلو ی دهنم رو گرفتم تا نخندم.
در که توسط مع ین باز شد دایی و بابا رفتن داخل.
حوصله نداشتم ی ک ساعت دروغایی که به بقی ه گفتم رو به بابا هم بگم.
فوری از پله ها به پایین سراز یر شدم و از ساختمون خارج شدم و در رو باز کردم و اومدم تو کوچه.
مسیر رو آروم به سمت انتهای کوچه طی کردم.
با صدای بوق ماش ینی از پشتم بالفاصله برگشتم.
مهراد بود!سوار جیپِ خوشگلش.
رفتم سمت ماش ینش و در رو باز کردم و نشستم.
با لبخند گفت:
-به به...چه عجب!
برگشتم سمتش و موهام رو پشت گوش زدم:
-فکری با خودت نکن،حوصله مهمونامون رو نداشتم اومدم بیرون.
ابرویی باال انداخت و گفت:
-پس شانس باهام یار بوده!
با لبخند گفتم:
-اهوم
خیره به نی م رخم گفت:
-بریم کجا؟
-نمی دونم!
سرتکون داد و راه افتاد،از خونه که دور شد یم نفس راحتی کشیدم.
صدای آهنگ رو زیاد تر کرد،خواننده فرانسو ی بود و نمی تونستم بفهمم چی می خونه.
کل مسیر بی حرف گذشت و هر ازگاهی با لبخند نگاهم م ی کرد.
اصال دوسش نداشتم،من هیچ کس رو دوست نداشتم نه دوستای مجازیم و نه دوست پسرای سابقم و من هیچ وقت عاشق نبودم.
مالکِ من فرق داشت،فقط ازشون خوشم می اومد.
از مهرادم خوشم میاد،هم خوش تیپه هم وضعش خوبه...هم بهم کشش داره.
جلوی ی ه رستورانِ فرانسوی ش یک نگه داشت.
لبخند زدم و با هم پیاده شد ی م سوئیچ ماش ین رو داد به پسرهِ کت شلواری ای که دم رستوران ایستاده بود تا ماش ین رو پارک
کنه.
وارد رستوران شد یم.
موس یقی فرانسوی و فضای شکالتی قهوه ای شکل رستوران برام احساس خوبی داشت.
همه افراد ی که پشت میز ها ی ش یک و ش یر ی رنگ نشسته بودن خرپول و مایه دار بودن.
به سمت گوشه ای ترین و دنج ترین نقطه سالن رفتم و مهرادم پشتم اومد.
برام صندلی رو عقب کشید و نشستم،خودشم جلوم نشست و منو رو به سمتم هول داد و گفت:
-انتخاب کن!
سر تکون دادم...اوف چه قیمتایی!
با خونسردی یک کدوم از غذا هارو که حتی نمی دونستم چیه رو انتخاب کردم.
بهتر بود ندونه اوجِ غذاهای سلطانی ای که من خوردم.تو س یزده به درا ختم میشه.
با لبخند خودشم انتخاب کرد و گارسون که به سمتمون اومد مهراد سفارشارو داد و من خیره به مهراد گفتم:
-خب؟
نگاهم کرد و گفت:
-من ازت خوشم میاد آیلین،خیلی زیاد!
لبخند زدم و ادامه داد:
-از تو خیلی خوشگل تراش هم هست ولی تو خوب بلد ی با روح و روان آدم بازی کنی.
خند یدم و گفتم:
-این تعریف بود؟
خیره به چشمام گفت:
-آره
به چشماش زل زدم و گفتم:
-منم ازت خوشم میاد ول ی بهت اعتماد ندارم
دیگه نمی خوام وارد رابطه با کسی بشم که ازش مطمئن ن یستم.
اخم کرد و گفت:
-بهم اعتماد کن،من وقتی با یکی باشم دور بقی ه رو خط م ی کشم.
خیره نگاهش کردم.
نیشخند زدم و با انتهای موها ی بیرون اومده از شالم بازی کردم.
غذا هارو آوردن و خدارو شکر غذام مثل اسپاگتی بود و سسا و تزئ ینات روش خیلی خوشگل بود
ولی جلوی مهراد ماهی بود با همون تزئینات و سس و...
مشغول خوردن شد یم و من اشتهای گاو رو داشتم ولی باید پرستیژم رو حفظ می کردم.
یک دوم ظرف رو خوردم و اون قدر خوش مزه و خوشگل بود دوست داشتم هنوزم بخورم.
اگه مامان بود می گفت حیفه دور نریز یم.
بلند داد میزد که ظرف بهمون بدن بعد در کمال آبروریز ی غذا رو می ریخت تو ظرف و می زاشت تو کی فش و نوشابش رو هورت
می کشید .
با یاد اور ی مامان لبخند زدم و گفتم:
-بهتره بر یم اگه غذات تموم شده!
سرش رو بلند کرد و گفت:
-اره عزیزم.
تو برو بیرون منم االن میام
براش سرتکون دادم و بلند شدم و به سمت خروجی رفتم.
از رستوران خارج شدم و اون پسر کت شلواریه.
از ماش ینِ مهراد پیاده شد و کلید رو داد بهم و با لبخند رفت دوباره جلو ی در ایستاد.
رفتم تو ماش ین نشستم و مهرادم اومد و نشست پشت فرمون.
-من رو اگر میشه برسون خونه.
-باشه عزیزم.
سرتکون دادم و راه افتاد.
وقتی کوچه پشتی خونه ماش ی ن رو نگه داشت به خودم اومدم و از عمق آهنگ فاصله گرفتم.
چه زود رس ید یم.
-ممنون
خواستم پیاده شم که بازوم رو آروم گرفت و برگشتم،لبخند ی زد و خم شد و در داشبرد رو باز کرد و در کمال بهتم یه جعبه
کادویی مشکی رو گرفت سمتم و گفت:
-اگر این کادو رو قبول کنی ی عنی این که پیشنهاد دوستیمم قبول کرد ی.
خیره به کادو زل زدم،تو نمی گفتی ام با کله قبول می کردم
من تو طول عمرم فقط تولدام کادو م ی گرفتم اونم در تیشرت و شال خالصه می شد.
البته شادمهرم چند بار برام کادو های خیلی خوبی گرفته بود.
به چشماش زل زدم و خودم رو مضطرب نشون دادم.
کمی با حرکات کندم دستم رو بردم باال انگار تردید
داشتم،کادو رو که گرفتم لبخند ی زد و لبخند زدم.
در جعبه رو باز کردم.
ساعتِ ست!حتی مارکشم نمی شناختم فقط میدونستم مارکه!و باالی دوسه تومنِ.
برای کنترل ه یجانم لبخند ی زدم و ساعت دخترونه رو برداشت و دورِ مچم بست و با لبخند ساعت پسرونه رو به دستم داد.
ساعت رو دورِ مچش بستم و اون تمام مدت خیره ام بود.
بخند ی زدم و گفتم:
-ممنون برای امشب،شب بخی ر.
لبخند زد و گفت:
-مرس ی از تو.
از ماش ین پیاده شدم و در رو بستم لبخند عمیقی زدم
مهراد همون شاهزاده سوار برجیپی بود که می خواستم!
به سمت خونه رفتم و وارد ساختمون شدم.
از پله ها رفتم باال و کفشام رو دراوردم و با پالستیک تو ک یفم گذاشتم و رژم رو با دست پخش کردم و شالم رو یکم جلو کشیدم.
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
خدارو شکر اثری از کفشای زنداییشون نبود.
بابا که مثل همیشه جلو ی تلو یزیون خوابش برده بود و مامان داشت تو آشپزخونه گاز رو تمیز می کرد.
-سالم.
برگشت و اخم کرده گفت:
-چه عجب!
شونه ای باال انداختم و گفتم:
-طول کشید .
به سمت اتاق خوابم رفتم و معین گوشه سمت چپ اتاق رخت خوابش رو پهن کرده و داشت با گوش ی ارام باز ی می کرد.
آرامم رو رخت خوابش نشسته و داشت دیالوگ حفظ می کرد.
-سالم
دوتاشون سر بلند کردن و سالم دادن.
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 27-01-2021، 18:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان