05-01-2021، 19:52
رفتم سمتش و تا من و ديد وحشت زده و با چشماي گرد شده
خشكش زد و منم با حرص بسته رو از دستش
چنگزدم و خيلي تخص نشستم رو مبل كنارش و دستم و با شدت فرو
كردم تو بسته و يه مشت پر از پاستيلاي
ميوه اي شكل بيرون كشيدم و همش رو جا كردم تو دهنم!
شراره همون طوري خشك شده به مننگاه مي كرد بلاخره دهن
گشادش رو باز كرد و جيغ زد:
-مامان بابا!
با حرص نگاهش كردم و همون لحظه در اتاق كار بابا باز شد و مامان
از آشپزخونه دوون دوون دوييد سمتمون و بابا
هم از اتاق خارج شد و هر دو هم زمان هول شده به من نگاه كردن و
داد زدن:
-شادي!
زير لب به زور با دهن پر گفتم:زهر مار
مامان و بابا دوتاشون خشك شده و مبهوت به مننگاه مي كردن و
مننگاهم و از صورت بي سيبيل بابا به
ماماندوختم و چشمام و ريز كردم و گفتم:
-چيه؟
مامان با بهت با كف دستكوبيد به صورتش و جيغ زد:
-خاك برسرم،شادي موهات كو؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش كردم و گيج و خونسرد گفتم:
-سرجاش!
بابا خشك شده انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:
-تو زده به سرت؟
با حرفاشون من و كنجكاو كردن.
براي همين بلند شدم و رفتم سمت آينه قدي اي كه كنار جاكفشي
تو راه رو خروجي بود.
به خودم زل زدم.
سمت چپ موهام تا كمرم مي رسيد.
ولي سمت راست موهام تيكه تيكه تا گوشم كوتاه شده بود.
نيم دايره چرخيدم و ديدمپشت موهامم خبري از موهام نيست!
جلوي موهامم كه هيچي نگم بهتره!
شبيه اناناس شده بود!
با چشماي گرد شده گفتم:
-يا حضرت آدم.
مامان آژير كشون دوييد سمتم و شونه هام رو گرفت و با گريه جيغ
زد:
-اخه توچرا اين طوري شدي؟ چي كم گذاشتيم كه ديوونه شدي؟
حالا جواب دوست و آشنا رو چي بدم؟ بگم دخترم
ديوونه شده؟
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جيغ زدم:واي يعني شراره ديوونه شده؟
مامان اول خشك شده و هنگ نگاهم كرد و بعد انگار متوجه حرفم
شد كه نيشگوني از بازوم گرفت و جيغ زد:
-زليل مرده چرا اين طوري شدي تو؟
بابا اومد سمتمون و بازوي مامان رو گرفت و گفت:
-امروز مي برمش پيش روانشناس،شايد عقلش سرجاش بياد!
مامان با حرص نگاهم كرد و پشت چشمي نازك كرد و پشتش رو كرد
و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و
منم با ابروهاي بالا رفته گفتم:
-چاق!
منظورم با مامان بود
اخه وقتي مي ديدمش ياد خانوم پف تو باب اسفنجي مي افتادم.
همون قدر چاق همون قدر گ رد همون قدر جيغ جيغو!
چشمام رو چپ كردم و بي حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا
با همه توانم جيغ زدم:
-يا ابلفضل!
مامان از وحشت جيغ زد و چون هول شده بود با كف دست زد تو
با
با
صورت .
بابا ام با بهت يه دستش رو ، رو صورتش گذاشت.!
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله هاي آتيش مي رقصيد!
لبم و جوييدم:
بابا با صداي كلفت و ترسناكش داد زد:
-شادي!
دسام رو جلوي شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش كردم و با چونه
لرزونم به زور لب زدم:
-ريخت!
مامان با چشماي گرد و صداي جيغي داد زد:
-چي؟
مظلوم و آروم گفتم:
-دستشوييم!
نگاه مبهوت خشك شده ي مامان و بابا دوتاشون از صورتم پايين رفت
و رسيد به شلوارم كه درست بين پاچه هاش
خيس شده بود و قطرات دسشويي آروم آروم به زيبايي فرش مورد
علاقه مامان رو مي شست!
مامان انگار لال شده بود
مبهوت ناليد:
-ف..ف..فرشم!
بابا با چشماي گرد شده و خشك شده دستاش رو دور مامان حلقه
كرد كه اگر غش كرد بگيرتش!
با بغض گفتم:
-حالا فرش كه چيزي نشده همچين مي گين فرش انگار چي هست
يه تيكه فرش دست بافت كه از مزايده آثار باستاني شصت ميليون
گرفتيد كه اين حرفا رو نداره!
با بغض به شلوارمنگاه كردم و گفتم:
-مهمشلوار منه كه كثيف شد!
مامان چشماش يهو مثل جنا سفيد شد و پلكاش بسته شد و افتاد رو
دست بابا و غش كرد.
بابا با حرص منو نگاه كرد و داد زد:
-شادي.
شراره دوييد سمت آشپزخونه و با ديدن وضعيت ما آژير كشي و من
زير لب گفتم:
-زهر مار!
دوييدم بيرون و با سرعت از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدم و در و محكم بستم و تند تند نفس نفس مي زدم
در اتاق و قفل كردم و دوييدم تو حموم و در حمومم قفل كردم و
سريع لباسام رو درآوردم و شير آب داغ و باز كردم
و رفتم زير آب داغ و با همه وجود جيغ زدم.
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جيغ مي زدم.
چرا من همه رو ناراحت مي كردم؟
جوابش رو خودمم مي دونستم.
چون اونا من و ناراحت مي كردن.
از بچه گي تف سر بالا بودم.
اُفت خانواده.
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشته
هميشه بد بودم.
جيغ زدم:
-همش باعث مي شيد دستشويي كنم.
آدماي بد همتون ترسناكيد همتون هيولاييد
توخودم قايم شدم و چشمام رو با حرص بستم.
دوست نداشتم اين طوري باشم.
اما دست من نبود من ديوونه بودم!
اون قدر تو حموم موندم كه در آخر مامان و شراره به زور از حموم
آوردنم بيرون و لباس تنم كردن و من فقط
نگاهشون مي كردم!
ديوونه بودم؟ آره احتمالا
لابه لاي پتو پيچيدم و چشمام رو بستم و قطرات خيس آبي كه روي
موهاي كوتاه و بلندم ليز مي خوردن توجهم رو
جلب كرده بودن.
يعني خدا وجود داره؟
اگه وجود داره كجاست! آره آره هست
حسش مي كنم!
بلند شدم و رو تخت نشستم
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشماي گرد شده بلند جيغ زدم:
-خدا جووونم؟
جوابي نشنيدم! اخمام رفت تو هم...پس كجا بود؟
دوباره حسش كردم! باد كه از پنجره باز مي وزيد و پرده هاي نيلي
رنگ كه كنار مي رفتن مي تونستم خدارو حس
كنم.
اين جا بود!تو همين اتاق،كنار من!
با ذوق گفتم:
-ناقلا كجايي تو؟
بلند خنديدم و رفتم جلو كه پام به لبه فرش ماكاروني شكل زير پام
گير كرد و محكم خوردم زمين جوري كه يك
پام بالا بود و اون يكي دولا شده و زيرم بود
موهامم ريخته بود جلو صورتم و مثل كورا با دستم شنا مي كردم!
با ناله گفتم:
-خب مي خواي خودت رو نشون ندي نده چرا مي زني؟
با حرص موهام رو كنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عميقي
كشيدم و گفتم:
-چه فضاي دل انگيزي!
با حرف خودم بلند خنديدم و خم شدم رو به خيابون نگاه كردم.
فاصله آن چناني با زمين نداشتم.
طبقه دوم بودم.
تا نيمه خم شدم و برخورد شكمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو
هم.
بي توجه به عبور گذراي مردم و در و همسايه با همه توانم جيغ زدم:
خدا كجايي؟ دقيقا كجايي؟ كجايي تو بي من؟ بگو تو كجايي؟
همه اونايي كه نزديك پنجره بودن ايستادن و سرشون و بلند كردن و
به من زل زدن.
با ذوق به چهره متعجبشون خنديدم و جيغ زدم:
-سلام هم وطناي عزيز،سلام همسايه هاي فضول،سلام دوستاي بي
معرفت سلام مردم احم...
در اتاق با شدت باز شد و جمعيتي كه زير پنجره اتاق جمع شده بودن
بيشتر شده و بيشتريا مي خنديدن و عده اي
با ترس نگاهم مي كردن.
-شادي!
بدون توجه به صداي جيغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه
متعجب جمعيت زير پام زل زدم و جيغ زدم:
-از اين بالا كفتر مي آيد يك دانه شادي ميايد
زدم به سينم و خودم رو به جلو كشيدم و جيغ زدم
جا باز كنيد عزيز دلتون اومد.
كاملا خودم رو رها كردم و مي خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه
كنم.
احتمالا خيلي كيف مي داد.پ خدا رو دوباره حس كردم حس مي
كردم اخم كرده.
دستي به كمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا كرد و پرت
شدم با كمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد
كرد و صداي تيكي و حس كردم و از درد جيغ زدم و زانوم به شيشه
پنجره خورد و شكست و با كمر افتادم رو كسي
كه نجاتم داده بود!
فكر كنم بدبخت بي چاره له شد! آخي طفلي!
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمين و با چشماي نيمه بازم به
شراره نگاه كردم كه از زير سرش خون ميومد و
چشماش نيمه باز بود سرش تركيده بود!
جلل خالق!
_صداي هياهوي جمعيت رو از بيرون از خونه مي شنيدم.
همه اشون به زبوني كه نمي فهميدم حرف مي زدن و داد و بي داد
مي كردن.
يك دستم رو با دست كج و معوجم گرفتم و با پاي لنگون و كَجم
خودم رو كشيدم سمت شراره.
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خوني شد.
با بهت و متعجب گفتم:
-شراره موهات قرمز شد!
شراره چشماي نيمه بازش رو كامل باز كرد و با رنگ و روي پريده
نگاهم كرد و بي حال گفت:
-آ..آخ.
به چشماي تيره اش زل زدم و با ذوق و هيجان گفتم:-موهات رو انگار رنگ كردي! به نظرم از اين حالت اسفنجي قشنگ
تره. به خدا!
شراره شروع كرد به گريه و با ناله گفت:
-آخ...من رو ببر...بيمارستان.آي.
با نگراني نگاهش كردم و ترسيده گفتم:
-بيمارستان!چرا؟ داري نگرانم مي كني.چيزي شده؟
چشماي شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه كردنم يهو
دهنش و مثل غار باز كرد و با همه وجود عَر زد:
-خداياااا
زدم به شكمش و بي توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره
درحال زار زدن گفتم:
-مرگ،با اون صداي جيغت سر تخته بشورنت!
در اتاق باز شد و مامان و بابا با لباساي بيرون و پاكتايي كه توي
دستشون بود ترسيده وارد شدن و هردو رنگ پريده و با چشماي گرد شده و دهني تومايه هاي بازي دهن شراره نگاهمون
مي كردن!
چرا اين جوري نگاه مي كردن!
مگه چيزي شده؟ وا!
مامان پاكتاي خريدش رو انداخت رو زمين و زد تو سرش و به
سمتمون دوييد و بابا با دستاي لرزون گوشيش رو
دراورد و شماره گرفت و در حالي كه دستاش از وحشت مي لرزيد
گوشي رو به گوشش چسبوند و شروع كرد به
صحبت:
-سلام آمبولانس...
مامان جهش زد سمتمون و با گريه جيغ زد:
-اين جا چه خبره؟ شادي! باز چي كار كردي زليل مرده؟
يه بچه كوچيك تو وجودم تو خودش مچاله شد.دست من كج شده و
پام برعكس بود و از درد داشتم مي مردم
و شراره فقط سرش تركيده بود!
چرا نگران من نمي شدن؟
با حرص با دست شراره رو هول دادم و عقب رفتم و از درد ضعف
كردم.
مامان با حرص ميون گريه هاش زير لب نفرينم كرد و شراره رو بغل
زد.
بغض كردم و چونم لرزيد و اون قدر به كمدم چسبيدم و نگراني مامان
بابا رو براي شراره نگاه كردم تا آمبولانس اومد
و من و شراره رو بردن بيمارستان.
سر شراره رو بخيه زدن و منم كه دست و پاي شكستم و گچ گرفتن
خشكش زد و منم با حرص بسته رو از دستش
چنگزدم و خيلي تخص نشستم رو مبل كنارش و دستم و با شدت فرو
كردم تو بسته و يه مشت پر از پاستيلاي
ميوه اي شكل بيرون كشيدم و همش رو جا كردم تو دهنم!
شراره همون طوري خشك شده به مننگاه مي كرد بلاخره دهن
گشادش رو باز كرد و جيغ زد:
-مامان بابا!
با حرص نگاهش كردم و همون لحظه در اتاق كار بابا باز شد و مامان
از آشپزخونه دوون دوون دوييد سمتمون و بابا
هم از اتاق خارج شد و هر دو هم زمان هول شده به من نگاه كردن و
داد زدن:
-شادي!
زير لب به زور با دهن پر گفتم:زهر مار
مامان و بابا دوتاشون خشك شده و مبهوت به مننگاه مي كردن و
مننگاهم و از صورت بي سيبيل بابا به
ماماندوختم و چشمام و ريز كردم و گفتم:
-چيه؟
مامان با بهت با كف دستكوبيد به صورتش و جيغ زد:
-خاك برسرم،شادي موهات كو؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش كردم و گيج و خونسرد گفتم:
-سرجاش!
بابا خشك شده انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:
-تو زده به سرت؟
با حرفاشون من و كنجكاو كردن.
براي همين بلند شدم و رفتم سمت آينه قدي اي كه كنار جاكفشي
تو راه رو خروجي بود.
به خودم زل زدم.
سمت چپ موهام تا كمرم مي رسيد.
ولي سمت راست موهام تيكه تيكه تا گوشم كوتاه شده بود.
نيم دايره چرخيدم و ديدمپشت موهامم خبري از موهام نيست!
جلوي موهامم كه هيچي نگم بهتره!
شبيه اناناس شده بود!
با چشماي گرد شده گفتم:
-يا حضرت آدم.
مامان آژير كشون دوييد سمتم و شونه هام رو گرفت و با گريه جيغ
زد:
-اخه توچرا اين طوري شدي؟ چي كم گذاشتيم كه ديوونه شدي؟
حالا جواب دوست و آشنا رو چي بدم؟ بگم دخترم
ديوونه شده؟
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جيغ زدم:واي يعني شراره ديوونه شده؟
مامان اول خشك شده و هنگ نگاهم كرد و بعد انگار متوجه حرفم
شد كه نيشگوني از بازوم گرفت و جيغ زد:
-زليل مرده چرا اين طوري شدي تو؟
بابا اومد سمتمون و بازوي مامان رو گرفت و گفت:
-امروز مي برمش پيش روانشناس،شايد عقلش سرجاش بياد!
مامان با حرص نگاهم كرد و پشت چشمي نازك كرد و پشتش رو كرد
و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و
منم با ابروهاي بالا رفته گفتم:
-چاق!
منظورم با مامان بود
اخه وقتي مي ديدمش ياد خانوم پف تو باب اسفنجي مي افتادم.
همون قدر چاق همون قدر گ رد همون قدر جيغ جيغو!
چشمام رو چپ كردم و بي حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا
با همه توانم جيغ زدم:
-يا ابلفضل!
مامان از وحشت جيغ زد و چون هول شده بود با كف دست زد تو
با
با
صورت .
بابا ام با بهت يه دستش رو ، رو صورتش گذاشت.!
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله هاي آتيش مي رقصيد!
لبم و جوييدم:
بابا با صداي كلفت و ترسناكش داد زد:
-شادي!
دسام رو جلوي شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش كردم و با چونه
لرزونم به زور لب زدم:
-ريخت!
مامان با چشماي گرد و صداي جيغي داد زد:
-چي؟
مظلوم و آروم گفتم:
-دستشوييم!
نگاه مبهوت خشك شده ي مامان و بابا دوتاشون از صورتم پايين رفت
و رسيد به شلوارم كه درست بين پاچه هاش
خيس شده بود و قطرات دسشويي آروم آروم به زيبايي فرش مورد
علاقه مامان رو مي شست!
مامان انگار لال شده بود
مبهوت ناليد:
-ف..ف..فرشم!
بابا با چشماي گرد شده و خشك شده دستاش رو دور مامان حلقه
كرد كه اگر غش كرد بگيرتش!
با بغض گفتم:
-حالا فرش كه چيزي نشده همچين مي گين فرش انگار چي هست
يه تيكه فرش دست بافت كه از مزايده آثار باستاني شصت ميليون
گرفتيد كه اين حرفا رو نداره!
با بغض به شلوارمنگاه كردم و گفتم:
-مهمشلوار منه كه كثيف شد!
مامان چشماش يهو مثل جنا سفيد شد و پلكاش بسته شد و افتاد رو
دست بابا و غش كرد.
بابا با حرص منو نگاه كرد و داد زد:
-شادي.
شراره دوييد سمت آشپزخونه و با ديدن وضعيت ما آژير كشي و من
زير لب گفتم:
-زهر مار!
دوييدم بيرون و با سرعت از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدم و در و محكم بستم و تند تند نفس نفس مي زدم
در اتاق و قفل كردم و دوييدم تو حموم و در حمومم قفل كردم و
سريع لباسام رو درآوردم و شير آب داغ و باز كردم
و رفتم زير آب داغ و با همه وجود جيغ زدم.
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جيغ مي زدم.
چرا من همه رو ناراحت مي كردم؟
جوابش رو خودمم مي دونستم.
چون اونا من و ناراحت مي كردن.
از بچه گي تف سر بالا بودم.
اُفت خانواده.
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشته
هميشه بد بودم.
جيغ زدم:
-همش باعث مي شيد دستشويي كنم.
آدماي بد همتون ترسناكيد همتون هيولاييد
توخودم قايم شدم و چشمام رو با حرص بستم.
دوست نداشتم اين طوري باشم.
اما دست من نبود من ديوونه بودم!
اون قدر تو حموم موندم كه در آخر مامان و شراره به زور از حموم
آوردنم بيرون و لباس تنم كردن و من فقط
نگاهشون مي كردم!
ديوونه بودم؟ آره احتمالا
لابه لاي پتو پيچيدم و چشمام رو بستم و قطرات خيس آبي كه روي
موهاي كوتاه و بلندم ليز مي خوردن توجهم رو
جلب كرده بودن.
يعني خدا وجود داره؟
اگه وجود داره كجاست! آره آره هست
حسش مي كنم!
بلند شدم و رو تخت نشستم
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشماي گرد شده بلند جيغ زدم:
-خدا جووونم؟
جوابي نشنيدم! اخمام رفت تو هم...پس كجا بود؟
دوباره حسش كردم! باد كه از پنجره باز مي وزيد و پرده هاي نيلي
رنگ كه كنار مي رفتن مي تونستم خدارو حس
كنم.
اين جا بود!تو همين اتاق،كنار من!
با ذوق گفتم:
-ناقلا كجايي تو؟
بلند خنديدم و رفتم جلو كه پام به لبه فرش ماكاروني شكل زير پام
گير كرد و محكم خوردم زمين جوري كه يك
پام بالا بود و اون يكي دولا شده و زيرم بود
موهامم ريخته بود جلو صورتم و مثل كورا با دستم شنا مي كردم!
با ناله گفتم:
-خب مي خواي خودت رو نشون ندي نده چرا مي زني؟
با حرص موهام رو كنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عميقي
كشيدم و گفتم:
-چه فضاي دل انگيزي!
با حرف خودم بلند خنديدم و خم شدم رو به خيابون نگاه كردم.
فاصله آن چناني با زمين نداشتم.
طبقه دوم بودم.
تا نيمه خم شدم و برخورد شكمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو
هم.
بي توجه به عبور گذراي مردم و در و همسايه با همه توانم جيغ زدم:
خدا كجايي؟ دقيقا كجايي؟ كجايي تو بي من؟ بگو تو كجايي؟
همه اونايي كه نزديك پنجره بودن ايستادن و سرشون و بلند كردن و
به من زل زدن.
با ذوق به چهره متعجبشون خنديدم و جيغ زدم:
-سلام هم وطناي عزيز،سلام همسايه هاي فضول،سلام دوستاي بي
معرفت سلام مردم احم...
در اتاق با شدت باز شد و جمعيتي كه زير پنجره اتاق جمع شده بودن
بيشتر شده و بيشتريا مي خنديدن و عده اي
با ترس نگاهم مي كردن.
-شادي!
بدون توجه به صداي جيغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه
متعجب جمعيت زير پام زل زدم و جيغ زدم:
-از اين بالا كفتر مي آيد يك دانه شادي ميايد
زدم به سينم و خودم رو به جلو كشيدم و جيغ زدم
جا باز كنيد عزيز دلتون اومد.
كاملا خودم رو رها كردم و مي خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه
كنم.
احتمالا خيلي كيف مي داد.پ خدا رو دوباره حس كردم حس مي
كردم اخم كرده.
دستي به كمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا كرد و پرت
شدم با كمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد
كرد و صداي تيكي و حس كردم و از درد جيغ زدم و زانوم به شيشه
پنجره خورد و شكست و با كمر افتادم رو كسي
كه نجاتم داده بود!
فكر كنم بدبخت بي چاره له شد! آخي طفلي!
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمين و با چشماي نيمه بازم به
شراره نگاه كردم كه از زير سرش خون ميومد و
چشماش نيمه باز بود سرش تركيده بود!
جلل خالق!
_صداي هياهوي جمعيت رو از بيرون از خونه مي شنيدم.
همه اشون به زبوني كه نمي فهميدم حرف مي زدن و داد و بي داد
مي كردن.
يك دستم رو با دست كج و معوجم گرفتم و با پاي لنگون و كَجم
خودم رو كشيدم سمت شراره.
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خوني شد.
با بهت و متعجب گفتم:
-شراره موهات قرمز شد!
شراره چشماي نيمه بازش رو كامل باز كرد و با رنگ و روي پريده
نگاهم كرد و بي حال گفت:
-آ..آخ.
به چشماي تيره اش زل زدم و با ذوق و هيجان گفتم:-موهات رو انگار رنگ كردي! به نظرم از اين حالت اسفنجي قشنگ
تره. به خدا!
شراره شروع كرد به گريه و با ناله گفت:
-آخ...من رو ببر...بيمارستان.آي.
با نگراني نگاهش كردم و ترسيده گفتم:
-بيمارستان!چرا؟ داري نگرانم مي كني.چيزي شده؟
چشماي شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه كردنم يهو
دهنش و مثل غار باز كرد و با همه وجود عَر زد:
-خداياااا
زدم به شكمش و بي توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره
درحال زار زدن گفتم:
-مرگ،با اون صداي جيغت سر تخته بشورنت!
در اتاق باز شد و مامان و بابا با لباساي بيرون و پاكتايي كه توي
دستشون بود ترسيده وارد شدن و هردو رنگ پريده و با چشماي گرد شده و دهني تومايه هاي بازي دهن شراره نگاهمون
مي كردن!
چرا اين جوري نگاه مي كردن!
مگه چيزي شده؟ وا!
مامان پاكتاي خريدش رو انداخت رو زمين و زد تو سرش و به
سمتمون دوييد و بابا با دستاي لرزون گوشيش رو
دراورد و شماره گرفت و در حالي كه دستاش از وحشت مي لرزيد
گوشي رو به گوشش چسبوند و شروع كرد به
صحبت:
-سلام آمبولانس...
مامان جهش زد سمتمون و با گريه جيغ زد:
-اين جا چه خبره؟ شادي! باز چي كار كردي زليل مرده؟
يه بچه كوچيك تو وجودم تو خودش مچاله شد.دست من كج شده و
پام برعكس بود و از درد داشتم مي مردم
و شراره فقط سرش تركيده بود!
چرا نگران من نمي شدن؟
با حرص با دست شراره رو هول دادم و عقب رفتم و از درد ضعف
كردم.
مامان با حرص ميون گريه هاش زير لب نفرينم كرد و شراره رو بغل
زد.
بغض كردم و چونم لرزيد و اون قدر به كمدم چسبيدم و نگراني مامان
بابا رو براي شراره نگاه كردم تا آمبولانس اومد
و من و شراره رو بردن بيمارستان.
سر شراره رو بخيه زدن و منم كه دست و پاي شكستم و گچ گرفتن