31-12-2020، 22:03
مامان میدونی که خیلی دلم برات تنگ شده یه وقت فکر نکنی با اومدن فرشته جون
تورو فراموش کردیم .اون که هیچ وقت نمیتونه جای تورو بگیره ولی خوبیش اینه که گیر یک زن بدجنس نیوفتادیم
بغض تو گلوم سنگینی میکرد نتونستم خودمو نگه دارم و اشکام سرازیر شد اروم اروم
اشک میرختم و به قبر مامان خیره شده بودم نمیدونم چقدر همونجا نشستم و گریه کردم
ولی وقتی که به خودم اومدم هوا داشت تاریک میشد از روی صندلی بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم
پرنده هم پر نمیزد قبرستون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود نفس عمیقی کشیدم و خاستم برم
که نتونستم دوباره سعی کردم پامو حرکت بدم ولی نشد با چشمای درشت به قبرهای دورم نگاه کردم
یعنی چی؟ با دستانم چشمانم رو مالوندم و دوباره به قبر ها نگاه کردم نه درست میدیدم
روی همه قبر ها هیچ اثری از نوشته و اسم مرده ها نبود همشون یکدست به رنگ سفید در اومده بودند
با ترس به روبروم خیره شدم یک نفر با یک شنل قرمز رنگ چندین متر جلوتر از من ایستاده بود
و هیچ حرکتی نمیکرد پاهام از ترس میلرزید اب دهنمو به زور قورت دادم دوباره سعی کردم پامو تکون
بدم ولی نشد دوباره به اطرافم نگاه کردم تا حداقل یک کسی رو ببینم اما نبود کسی نبود
دوباره با ترس بهش نگاه کردم که حس کردم داره بهم نزدیک میشه نفسم تو سینه حبس شد چشمام اشکی شد
تو کی هستی چرا اینجا اینطوری شده؟_
کمککککککککککک کمکککککککک کسی اینجا نیستت_
لرزش پاهام بیشتر شده بود نفس نفس میزدم تلاش میکردم فرار کنم ولی نمیشد
هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چهرش معلوم نبود دستکشای چرم سیاه رنگی دستش بود
بازم تلاش کردم ولی نشد گریم گرفته بود
تروخدا برو بهم کاری نداشته باش داری منو میترسونی؟_
چیزی نگفت و به سرعت بیشتری از قبل به سمتم حمله ور شد پاهام سست شد و با زانو افتادم رو زمین با ترس
بهش نگاه میکردم وحشت زده شده بودم قلبم تند تند میزد
نمیدونم چیشد که گفتم مامان کمکم کن!!
و بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سارا
با صدای زنگ موبالیم از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم و کارامو کردم
یک مانتو شلوار مشکی با یک مقنعه خاکستری سرم کردم اهل ارایش نبودم
کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم و یک ساندویچ برای خودم درست
کردم تا تو راه بخورم خونه ساکت بود هنوز بقیه خواب بودن خاستم برم بیرون که
پشیمون شدم و برگشتم تو اتاقم به سمت میزم رفتم و صندوقچه رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم
بهتر بود به سحر و تانیا نشونش میدادم و براشون اتفاقای عجیب دیروز و کابوسو تعریف میکردم
ادامه دارد....
تورو فراموش کردیم .اون که هیچ وقت نمیتونه جای تورو بگیره ولی خوبیش اینه که گیر یک زن بدجنس نیوفتادیم
بغض تو گلوم سنگینی میکرد نتونستم خودمو نگه دارم و اشکام سرازیر شد اروم اروم
اشک میرختم و به قبر مامان خیره شده بودم نمیدونم چقدر همونجا نشستم و گریه کردم
ولی وقتی که به خودم اومدم هوا داشت تاریک میشد از روی صندلی بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم
پرنده هم پر نمیزد قبرستون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود نفس عمیقی کشیدم و خاستم برم
که نتونستم دوباره سعی کردم پامو حرکت بدم ولی نشد با چشمای درشت به قبرهای دورم نگاه کردم
یعنی چی؟ با دستانم چشمانم رو مالوندم و دوباره به قبر ها نگاه کردم نه درست میدیدم
روی همه قبر ها هیچ اثری از نوشته و اسم مرده ها نبود همشون یکدست به رنگ سفید در اومده بودند
با ترس به روبروم خیره شدم یک نفر با یک شنل قرمز رنگ چندین متر جلوتر از من ایستاده بود
و هیچ حرکتی نمیکرد پاهام از ترس میلرزید اب دهنمو به زور قورت دادم دوباره سعی کردم پامو تکون
بدم ولی نشد دوباره به اطرافم نگاه کردم تا حداقل یک کسی رو ببینم اما نبود کسی نبود
دوباره با ترس بهش نگاه کردم که حس کردم داره بهم نزدیک میشه نفسم تو سینه حبس شد چشمام اشکی شد
تو کی هستی چرا اینجا اینطوری شده؟_
کمککککککککککک کمکککککککک کسی اینجا نیستت_
لرزش پاهام بیشتر شده بود نفس نفس میزدم تلاش میکردم فرار کنم ولی نمیشد
هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چهرش معلوم نبود دستکشای چرم سیاه رنگی دستش بود
بازم تلاش کردم ولی نشد گریم گرفته بود
تروخدا برو بهم کاری نداشته باش داری منو میترسونی؟_
چیزی نگفت و به سرعت بیشتری از قبل به سمتم حمله ور شد پاهام سست شد و با زانو افتادم رو زمین با ترس
بهش نگاه میکردم وحشت زده شده بودم قلبم تند تند میزد
نمیدونم چیشد که گفتم مامان کمکم کن!!
و بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سارا
با صدای زنگ موبالیم از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم و کارامو کردم
یک مانتو شلوار مشکی با یک مقنعه خاکستری سرم کردم اهل ارایش نبودم
کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم و یک ساندویچ برای خودم درست
کردم تا تو راه بخورم خونه ساکت بود هنوز بقیه خواب بودن خاستم برم بیرون که
پشیمون شدم و برگشتم تو اتاقم به سمت میزم رفتم و صندوقچه رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم
بهتر بود به سحر و تانیا نشونش میدادم و براشون اتفاقای عجیب دیروز و کابوسو تعریف میکردم
ادامه دارد....