29-12-2020، 17:55
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-12-2020، 19:32، توسط دلارام1383.)
بعد از چند روز تصميم گرفتيم جسد مادرمو بياريم ايران دفن کنيم. برگشتيم ايران خانواده بابام خیلی خوب بودن
عمو هام بهمون کمک کردن و بابام تونست کارمند یک شرکت بشه بابام هیچی برام کم نزاشت
4سال بعد بابام گفت میخواد با یک نفر ازدواج کنه منم مخالفتی نکردم بابام با فرشته ازدواج کرد
اولش فکر میکردم از این زنای بدجنسه ولی اشتباه فکر میکردم اون ..اون خیلی خوب بود انگار خدا یک فرشته رو فرستاده
تا از ما محافظت کنه ؛مهربون ؛صادق؛وعاشق من وسهراب و بابامه من خیلی مامان فرشتمو دوست دارم اون عین ماه میمونه هرکی پیشش باشه
عاشقش میشه من همیشه از این انتخاب بابام خدارو شکر میکنم وسهراب خیلی بهش وابسته شده .یک روز
از بابام در مورد مادر بزرگم پرسیدم که بابام گفت اون دیگه نمیخواد مارو ببینه.یک روز فمیدم بابام پشت تلفن با یکی حرف میزد فهمیدم
مامان بزرگم بوده باهاش تو پارک قرارگذاشته منم یواشکی رفتم سر قرار پشت درخت قایم شدم و اونا حرف میزدن
مادربزرگم داشت با بابام در مورد یکی حرف میزد اون داستان تورو برای بابام تعریف کرد ولی من اون موقع نفهمیدم در مورد
کی حرف میزنن چون من تا حالا مادرت رو ندیده بودم ونمیشناختم بعد مادربزگم به بابام گفت که دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمتون و بعد رفت
نمیفهمم مگه ما چکار کرده بودیم که اینطوری با رفتار میکنه. بعد از اون حرفی که به بابام زد ازش بدم اومد دیگه برام مهم نبود که اون
مادربزرگم بوده همونطور که اون فراموش کرده بود نوه ای داره
سارا:اما چرا مامان بزرگ باید این کارو با شما بکنه؟باور نمیکنم اون زن خیلی مهربونه
سحر:معلومه باورش برای تو سخته ولی من عین حقیقت رو برات گفتم حقیقت تلخه سارا
هر دوشون ساکت شدن درک حرف های سحر برام یکم سخت بود یاد حرفای برزین افتادیم اون منو جاوید صدا کرد
گفت درمورد مادرت یعنی چی در مورد مامانم میدونه من که جاوید نیستم پس حتما این موضوع به بابام هم ربط داره وهمینطور به طاها
باید خودمو در برابر هر حرفی اماده کنم یک حقیقت بزرگ اصلا از کجا معلوم سرکارم نذاشته باشه ولی اون خیلی جدی بود
یاد استادمون افتادم اون هم جاوید بود حالا دیگه مطمئن شدم این قضیه به اونم ربط داره
سارا:سحر تو از من متنفری؟!!! سحر:دیوونه شدی سارا من فقط از اون زن بدم میاد این دلیل نمیشه که از دختر خالم متنفر باشم
سارا:چه زود دختر خاله شدیم
سحر خندید و گفت :اوهوم
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سرم داشت از درد میترکید زنگ خونه رو زدم :طاها:کیه؟
منم طاها در رو باز کن_
رفتم تو طاها:سلام ابجی دیر کردی کجا موندی؟
با سارا و سحر بودم ببخشید نگرانت _
طاها:اشکالی نداره راستی سحر کیه دوست جدیدت؟
اره دختر خاله ی سارا_
بابا با المیرا تو پذیرایی نشسته بودن و میوه میخوردن حوصله جرو بحث نداشتم برای همین به گفتن سلامی اکتفا کردم
و رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم دلم یک دوش اب گرم میخواست لباسای تمیز از تو کمد برداشتم و رفتم
تو حموم دوش گرفتم لباسامو از روی جالباسی برداشتم وپوشیدم خواستم از حموم بیام بیرون که پام سرخورد و حینی که داشتم میوفتادم
دستمو به سبد لباس چرک ها گرفتم که باعث شد چند تا لباسی که توش بودبریزه کف حموم ای بابا چه گیری کردیم ها
رفتم جلوی لباس ها خم شدم که چشمم به لباس سفید بلندی با استینهای سه ربع و یقه بازی افتاد لباس را برداشتم
این مال من نبود مال المیرا بود اینجا چیکار میکرد صبر کن ببینم اون توی اتاق من حموم کرده مگه تو اتاقشون حموم نیست که
اومده توی اتاق من خوبه بهش گفتم دوست ندارم کسی بیاد تو اتاقم چه پرو هم تشریف داره اینجا میاد حموم
پوفی کشیدم باید دوباره بهش بفهمونم کسی حق نداره بدون اجازه وارد اتاقم بشه خاستم لباسو بندازم تو سبد که چشمم به لکه خونی که
روی یقه و استینش بود افتاد این رنگ نبود من فرق بین رنگ و خون رو میدونستم چرا اینجا هاش لکه خون داره لباس رو گذاشتم روزمین
و توی لباسا دنبال شلوارش گشتم که دیگه هیچی نبود فقط لباسای خودم بود یعنی چی؟
تمام حدس و گمان هام نمیتونست درباره این خون درست باشه مگر اینکه دستش بریده باشه اره حتما دستش بریده و لباسش خونی شده
الان حوصله جرو بحث نداشتم برای همین لباس رو انداختم تو سبد تا بعدا باهاش حرف بزنم
البته حرف زدن که نه دعوا کردن مگه عین ادمیزاد درست حرف میزنه اون از همه طلب کاره ؛مخصوصا بامن
از حموم بیرون اومدم یک قرص مسکن از تو کیفم پیدا کردم و خوردم پریدم روی تختم و تا سرم به بالش رسید خوابم برد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
برزین
برزین:بابا میخوام همه چیزو به تانیا بگم باهاش برای روز پنجشنبه قرار گذاشتم
طوفان جاوید)بابا:تو چه غلطی کردی برزین میفهمی داری چیکار میکنی؟ )
میدونم بابا من خوب میفهمم دارم چیکار میکنم اون حق داره حقیقت و بدونه نمیتونیم حقیقت رو پنهان کنیم اگه ما حقیقت رو بهش نگیم المیرا این_
.کارو میکنه و قطعا اون حقیقت رو نمیگه اون از اون خانواده نفرت داره و به تانیا اسیب میرسونه
بابا:ولی هنوز زود نیست؟!میترسم برزین دلم نمیخواد تانیا اسیب ببینه
به نظر من دیرم هست مطمئنم اون میتونه با حقیقت کنار بیاد ولی اگه دست دست کنیم المیرا نابودش میکنه_
این ما هستیم که داریم کمکش میکنیم بابا بهتره به من اعتماد کنی من میدونم چیکار کنم.
بابا:میدونم از پسش برمیای پسرم فقط سعی کن طوری ماجرا رو بگی که حرفتو باور کنه و باعث ترسش نشی
..........به هر حال اون یک انسانه و ما ......
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
تانیا
گرسنگی باعث شد چشمامو باز کنم گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم 3ونیم بامداد
همش تقصیر خودم بود طاها اومد بیدارم کنه تا برای شام برم ولی خیلی خوابم میومد و گفتم بهش که شام نمیخورم میخوام
بخوابم از رو تختم بلند شدم داشتم چشمامو میمالوندم که با صدای خرناسه ای که شنیدم موهای تنم سیخ شد
در اتاقمو باز کردم که دوباره همون صدارو شنیدم شبیه صدای یک حیوون بود گوش هامو تیز کردم تا ببینم صدا از کجاست
دوباره صداشو شنیدم ولی اینبار بلند تر بود و یک صدای غرش مانند هم کنارش شنیدم از ترس قلبم تندتند
به قفسه سینه ام کوبیده میشد
صدا از توی اتاق بابا و المیرا میومد ارام ارام به سمت اتاق رفتم در اتاق بسته بود و همچنان همون صداهای عجیب به گوشم میخورد
نمیدونستم چیکار کنم از ترس میخواستم گریه کنم یعنی چی تو اتاقشون بود . نمیتونستم بیخیال بشم.
تصمیم گرفتم درو باز کنم و بعدش یک جیغ بلند بکشم تا همه بیدار بشن چشمامو بستم دستمو به سمت دستگیره بردم
اروم اروم دستگیره رو پایین کشیدم که فهمیدم قفله صدا قطع شده بود ولی میتونستم صدای تنفس بلند و مقطع یک حیوون رو
بشنوم شروع کردم با صدای بلند جیغ کشیدم و المیرا و باباوطاها رو صدا زدم
اشک از چشمام روون شده بود و گلوم میسوخت
بعد چند دقیقه طاها با قیافه پر ازترس و نگرانی اومد سمتم گفت تانیا خواهری چیشده؟
سریع رفتم سمتش و گفتم من من صدای یک حیوون رو شنیدم از تو اتاق میومد مطمئنم دارم راست میگم
در اتاق با شدت باز شد که من از ترس پریدم تو بغل طاها
المیرا و بابا از تو اتاق بیرون اومدن بابا با قیافه متعجب و المیرا با خونسردی به من نگاه میکرد
المیرا:ز دیوونه خونه فرار کردی که اینطور هوار میکشی دختره ی روانی مردم ازار؟ از جیغ تو نزدیک بود سکته کنم
از....ت....تو اتا...اتاقتون.....صدای حیوون میومد_
بابا:حیوون کجابود دختر حتما صدای گربه از تو حیاط میومد
نه نه صدای یک غرش و خرناسه یک حیوون وحشی بود_
المیرا:اره راست میگه نه اینکه ما وسط جنگل زندگی میکنیم حیوونای وحشی خونمون رو محاصره کردن و بعد خندید
بابا:دختر چند بار بهت بگم از این فیلمای چرت وپرت نگاه نکن
اما من راست میگم میدونید که من از بچگی شنوایی خوبی داشتمو صداهارو بهتر از بقییه میشنیدم
طاها:مطمئنی صدای حیوون بود؟؟
اره شک ندارم_
من و طاها رفتیم تو اتاق که طاها گفت: دیدی هیچی اینجا نیست
با دقت دور وبر اتاق رو نگاه کردم حق با اونا بود حیوون وحشی کجا بود اونم تو شهر ولی من مطمئن بودم که یک چیزی
اینجا بود از فکری که به سرم اومد موهای تنم سیخ شد یعنی ممکنه جن باشه
اخه جن به ما چیکار داره نه امکان نداره اما شایدم بوده باشه چشمم به گوشه بالشت بابا افتاد که خونی بود
بقیهه بالشت رو پتو پوشونده بود سنگینی نگاه المیرا رو حس کردم سرمو چرخوندم طرفش که دیدم داره با ترس بهم نگاه میکنه
نمیدونم از چی ترسیده بود که اینطور منو نگاه میکرد نگاهمو دوختم به بالشت که طاها اومد کنارم و گفت چی شده و بعد
خط نگاهمو دنبال کرد و رسید به بالش طاها گفت :بچه شدی فکر میکنی حتما زیر پتو اون حیوونی که ازش حرف میزنی قایم شده
و بعد رفت سمت تخت و با یک حرکت پتو رو انداخت پایین که در یک ان بدنم یخ زد
طاها:دیدی چیزی نیست حالا بهتره بری بخوابی
با لکنت و ترس گفتم:تو.....تو اینارو نمیبینی؟
طاهاو بابا همزمان گفتن:بس کن
بابا:خیلی بچه ای تانیا حالا دیگه داری مارو سرکار میزاری؟
اونا چیزی رو که من دیدم رو نمیدیدن چطور ممکنه تخت پر از خون بود و اونا نمیتونستن خون هارو ببینن میدونستم دیگه حرفمو باور نمیکنن
طاها دستمو گرفت و منو از اتاق بیرون برد و گفت من با تانیا حرف میزنم شما برین بخوابین شب بخیر
منو برد تو اتاقم و درو بست رو به من گفت:تانیا راستشو بگو چرا این کارو کردی میدونی المیرا کافیه یک بهانه دستش بیاد
تا اذیتت کنه وحالا توهم جلوش دیوونه بازی در میاری تا فکر کنه روانی شدی با این کارت نمیتونی اذیتش کنی راهش این نیست که نصف شب
بری پشت در اتاق جیغ و داد کنی
پس تو هم فکر مینی من روانی شدم_
نه نه من منظورم این نبود-
چرا چرا دیگه تو ندیدی او تخت غرق در خون بود .تو ندیدی؛فکر میکنین من دروغ میگم یا یک روانی ام_
برو فقط برو طاها حق داری حرفمو باور نکنی منم اگه جای تو بودم باور نمیکردم الانم از اتاق یک روانی مردم ازار برو بیرون میخوام بخوابم
طاها نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت متاسفم و بعد از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد......
عمو هام بهمون کمک کردن و بابام تونست کارمند یک شرکت بشه بابام هیچی برام کم نزاشت
4سال بعد بابام گفت میخواد با یک نفر ازدواج کنه منم مخالفتی نکردم بابام با فرشته ازدواج کرد
اولش فکر میکردم از این زنای بدجنسه ولی اشتباه فکر میکردم اون ..اون خیلی خوب بود انگار خدا یک فرشته رو فرستاده
تا از ما محافظت کنه ؛مهربون ؛صادق؛وعاشق من وسهراب و بابامه من خیلی مامان فرشتمو دوست دارم اون عین ماه میمونه هرکی پیشش باشه
عاشقش میشه من همیشه از این انتخاب بابام خدارو شکر میکنم وسهراب خیلی بهش وابسته شده .یک روز
از بابام در مورد مادر بزرگم پرسیدم که بابام گفت اون دیگه نمیخواد مارو ببینه.یک روز فمیدم بابام پشت تلفن با یکی حرف میزد فهمیدم
مامان بزرگم بوده باهاش تو پارک قرارگذاشته منم یواشکی رفتم سر قرار پشت درخت قایم شدم و اونا حرف میزدن
مادربزرگم داشت با بابام در مورد یکی حرف میزد اون داستان تورو برای بابام تعریف کرد ولی من اون موقع نفهمیدم در مورد
کی حرف میزنن چون من تا حالا مادرت رو ندیده بودم ونمیشناختم بعد مادربزگم به بابام گفت که دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمتون و بعد رفت
نمیفهمم مگه ما چکار کرده بودیم که اینطوری با رفتار میکنه. بعد از اون حرفی که به بابام زد ازش بدم اومد دیگه برام مهم نبود که اون
مادربزرگم بوده همونطور که اون فراموش کرده بود نوه ای داره
سارا:اما چرا مامان بزرگ باید این کارو با شما بکنه؟باور نمیکنم اون زن خیلی مهربونه
سحر:معلومه باورش برای تو سخته ولی من عین حقیقت رو برات گفتم حقیقت تلخه سارا
هر دوشون ساکت شدن درک حرف های سحر برام یکم سخت بود یاد حرفای برزین افتادیم اون منو جاوید صدا کرد
گفت درمورد مادرت یعنی چی در مورد مامانم میدونه من که جاوید نیستم پس حتما این موضوع به بابام هم ربط داره وهمینطور به طاها
باید خودمو در برابر هر حرفی اماده کنم یک حقیقت بزرگ اصلا از کجا معلوم سرکارم نذاشته باشه ولی اون خیلی جدی بود
یاد استادمون افتادم اون هم جاوید بود حالا دیگه مطمئن شدم این قضیه به اونم ربط داره
سارا:سحر تو از من متنفری؟!!! سحر:دیوونه شدی سارا من فقط از اون زن بدم میاد این دلیل نمیشه که از دختر خالم متنفر باشم
سارا:چه زود دختر خاله شدیم
سحر خندید و گفت :اوهوم
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سرم داشت از درد میترکید زنگ خونه رو زدم :طاها:کیه؟
منم طاها در رو باز کن_
رفتم تو طاها:سلام ابجی دیر کردی کجا موندی؟
با سارا و سحر بودم ببخشید نگرانت _
طاها:اشکالی نداره راستی سحر کیه دوست جدیدت؟
اره دختر خاله ی سارا_
بابا با المیرا تو پذیرایی نشسته بودن و میوه میخوردن حوصله جرو بحث نداشتم برای همین به گفتن سلامی اکتفا کردم
و رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم دلم یک دوش اب گرم میخواست لباسای تمیز از تو کمد برداشتم و رفتم
تو حموم دوش گرفتم لباسامو از روی جالباسی برداشتم وپوشیدم خواستم از حموم بیام بیرون که پام سرخورد و حینی که داشتم میوفتادم
دستمو به سبد لباس چرک ها گرفتم که باعث شد چند تا لباسی که توش بودبریزه کف حموم ای بابا چه گیری کردیم ها
رفتم جلوی لباس ها خم شدم که چشمم به لباس سفید بلندی با استینهای سه ربع و یقه بازی افتاد لباس را برداشتم
این مال من نبود مال المیرا بود اینجا چیکار میکرد صبر کن ببینم اون توی اتاق من حموم کرده مگه تو اتاقشون حموم نیست که
اومده توی اتاق من خوبه بهش گفتم دوست ندارم کسی بیاد تو اتاقم چه پرو هم تشریف داره اینجا میاد حموم
پوفی کشیدم باید دوباره بهش بفهمونم کسی حق نداره بدون اجازه وارد اتاقم بشه خاستم لباسو بندازم تو سبد که چشمم به لکه خونی که
روی یقه و استینش بود افتاد این رنگ نبود من فرق بین رنگ و خون رو میدونستم چرا اینجا هاش لکه خون داره لباس رو گذاشتم روزمین
و توی لباسا دنبال شلوارش گشتم که دیگه هیچی نبود فقط لباسای خودم بود یعنی چی؟
تمام حدس و گمان هام نمیتونست درباره این خون درست باشه مگر اینکه دستش بریده باشه اره حتما دستش بریده و لباسش خونی شده
الان حوصله جرو بحث نداشتم برای همین لباس رو انداختم تو سبد تا بعدا باهاش حرف بزنم
البته حرف زدن که نه دعوا کردن مگه عین ادمیزاد درست حرف میزنه اون از همه طلب کاره ؛مخصوصا بامن
از حموم بیرون اومدم یک قرص مسکن از تو کیفم پیدا کردم و خوردم پریدم روی تختم و تا سرم به بالش رسید خوابم برد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
برزین
برزین:بابا میخوام همه چیزو به تانیا بگم باهاش برای روز پنجشنبه قرار گذاشتم
طوفان جاوید)بابا:تو چه غلطی کردی برزین میفهمی داری چیکار میکنی؟ )
میدونم بابا من خوب میفهمم دارم چیکار میکنم اون حق داره حقیقت و بدونه نمیتونیم حقیقت رو پنهان کنیم اگه ما حقیقت رو بهش نگیم المیرا این_
.کارو میکنه و قطعا اون حقیقت رو نمیگه اون از اون خانواده نفرت داره و به تانیا اسیب میرسونه
بابا:ولی هنوز زود نیست؟!میترسم برزین دلم نمیخواد تانیا اسیب ببینه
به نظر من دیرم هست مطمئنم اون میتونه با حقیقت کنار بیاد ولی اگه دست دست کنیم المیرا نابودش میکنه_
این ما هستیم که داریم کمکش میکنیم بابا بهتره به من اعتماد کنی من میدونم چیکار کنم.
بابا:میدونم از پسش برمیای پسرم فقط سعی کن طوری ماجرا رو بگی که حرفتو باور کنه و باعث ترسش نشی
..........به هر حال اون یک انسانه و ما ......
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
تانیا
گرسنگی باعث شد چشمامو باز کنم گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم 3ونیم بامداد
همش تقصیر خودم بود طاها اومد بیدارم کنه تا برای شام برم ولی خیلی خوابم میومد و گفتم بهش که شام نمیخورم میخوام
بخوابم از رو تختم بلند شدم داشتم چشمامو میمالوندم که با صدای خرناسه ای که شنیدم موهای تنم سیخ شد
در اتاقمو باز کردم که دوباره همون صدارو شنیدم شبیه صدای یک حیوون بود گوش هامو تیز کردم تا ببینم صدا از کجاست
دوباره صداشو شنیدم ولی اینبار بلند تر بود و یک صدای غرش مانند هم کنارش شنیدم از ترس قلبم تندتند
به قفسه سینه ام کوبیده میشد
صدا از توی اتاق بابا و المیرا میومد ارام ارام به سمت اتاق رفتم در اتاق بسته بود و همچنان همون صداهای عجیب به گوشم میخورد
نمیدونستم چیکار کنم از ترس میخواستم گریه کنم یعنی چی تو اتاقشون بود . نمیتونستم بیخیال بشم.
تصمیم گرفتم درو باز کنم و بعدش یک جیغ بلند بکشم تا همه بیدار بشن چشمامو بستم دستمو به سمت دستگیره بردم
اروم اروم دستگیره رو پایین کشیدم که فهمیدم قفله صدا قطع شده بود ولی میتونستم صدای تنفس بلند و مقطع یک حیوون رو
بشنوم شروع کردم با صدای بلند جیغ کشیدم و المیرا و باباوطاها رو صدا زدم
اشک از چشمام روون شده بود و گلوم میسوخت
بعد چند دقیقه طاها با قیافه پر ازترس و نگرانی اومد سمتم گفت تانیا خواهری چیشده؟
سریع رفتم سمتش و گفتم من من صدای یک حیوون رو شنیدم از تو اتاق میومد مطمئنم دارم راست میگم
در اتاق با شدت باز شد که من از ترس پریدم تو بغل طاها
المیرا و بابا از تو اتاق بیرون اومدن بابا با قیافه متعجب و المیرا با خونسردی به من نگاه میکرد
المیرا:ز دیوونه خونه فرار کردی که اینطور هوار میکشی دختره ی روانی مردم ازار؟ از جیغ تو نزدیک بود سکته کنم
از....ت....تو اتا...اتاقتون.....صدای حیوون میومد_
بابا:حیوون کجابود دختر حتما صدای گربه از تو حیاط میومد
نه نه صدای یک غرش و خرناسه یک حیوون وحشی بود_
المیرا:اره راست میگه نه اینکه ما وسط جنگل زندگی میکنیم حیوونای وحشی خونمون رو محاصره کردن و بعد خندید
بابا:دختر چند بار بهت بگم از این فیلمای چرت وپرت نگاه نکن
اما من راست میگم میدونید که من از بچگی شنوایی خوبی داشتمو صداهارو بهتر از بقییه میشنیدم
طاها:مطمئنی صدای حیوون بود؟؟
اره شک ندارم_
من و طاها رفتیم تو اتاق که طاها گفت: دیدی هیچی اینجا نیست
با دقت دور وبر اتاق رو نگاه کردم حق با اونا بود حیوون وحشی کجا بود اونم تو شهر ولی من مطمئن بودم که یک چیزی
اینجا بود از فکری که به سرم اومد موهای تنم سیخ شد یعنی ممکنه جن باشه
اخه جن به ما چیکار داره نه امکان نداره اما شایدم بوده باشه چشمم به گوشه بالشت بابا افتاد که خونی بود
بقیهه بالشت رو پتو پوشونده بود سنگینی نگاه المیرا رو حس کردم سرمو چرخوندم طرفش که دیدم داره با ترس بهم نگاه میکنه
نمیدونم از چی ترسیده بود که اینطور منو نگاه میکرد نگاهمو دوختم به بالشت که طاها اومد کنارم و گفت چی شده و بعد
خط نگاهمو دنبال کرد و رسید به بالش طاها گفت :بچه شدی فکر میکنی حتما زیر پتو اون حیوونی که ازش حرف میزنی قایم شده
و بعد رفت سمت تخت و با یک حرکت پتو رو انداخت پایین که در یک ان بدنم یخ زد
طاها:دیدی چیزی نیست حالا بهتره بری بخوابی
با لکنت و ترس گفتم:تو.....تو اینارو نمیبینی؟
طاهاو بابا همزمان گفتن:بس کن
بابا:خیلی بچه ای تانیا حالا دیگه داری مارو سرکار میزاری؟
اونا چیزی رو که من دیدم رو نمیدیدن چطور ممکنه تخت پر از خون بود و اونا نمیتونستن خون هارو ببینن میدونستم دیگه حرفمو باور نمیکنن
طاها دستمو گرفت و منو از اتاق بیرون برد و گفت من با تانیا حرف میزنم شما برین بخوابین شب بخیر
منو برد تو اتاقم و درو بست رو به من گفت:تانیا راستشو بگو چرا این کارو کردی میدونی المیرا کافیه یک بهانه دستش بیاد
تا اذیتت کنه وحالا توهم جلوش دیوونه بازی در میاری تا فکر کنه روانی شدی با این کارت نمیتونی اذیتش کنی راهش این نیست که نصف شب
بری پشت در اتاق جیغ و داد کنی
پس تو هم فکر مینی من روانی شدم_
نه نه من منظورم این نبود-
چرا چرا دیگه تو ندیدی او تخت غرق در خون بود .تو ندیدی؛فکر میکنین من دروغ میگم یا یک روانی ام_
برو فقط برو طاها حق داری حرفمو باور نکنی منم اگه جای تو بودم باور نمیکردم الانم از اتاق یک روانی مردم ازار برو بیرون میخوام بخوابم
طاها نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت متاسفم و بعد از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد......