28-12-2020، 22:33
وارد کلاس شديمو روي صندليم نشستم حال هرسه تامون خوش نبود با ورود استاد جديد به کلاس هوش و حواسمو به درس دادم يک ساعت و نيم
کلاس طول کشيد حوصلم سر رفته بود و بدنم خشک شده بود کلاس که تموم شد اخيشي گفتم وزود وسيله هامو جمع کردم نگاهي به
برزين انداختم که اونم تو قيافش خستگي موج ميزد کيفمو انداختم رو شونم و خاستيم با بچه ها بريم که برزين خودشو کنارم رسوند و گفت
يک چند لحظه صبر کن لطفا .سارا و سحر با ديدن برزين کنجکاو شدن که با من چيکار داره ولي سارا گفت دم در منتظرتيم و دست سحر رو گرفت
و رفتن. با حالت سوالي به برزين نگاه کردم که گفت:راستش ميخوام که اخر هفته يک قرار بزاريم ميخوام باهات حرف بزنم
اما من چرا بايد اين کارو بکنم؟_
برزين:
گوش کن تانيا حرفاي من خيلي مهمه پس بدون چون وچرا مياي به جايي که ميگم فهميدي
ببين تو نميتوني به من دستور بدي چيکار کنم يا نه فهميدي بهتره وقتت و تلف نکني خدافظ_
با قدم هاي بلند داشتم ميرفتم که مچ دستمو گرفت و گفت صبر کن
با عصبانيت برگشتم طرفش و گفتم دستمو ول کن ميخام برم
ولي اون محکم تر از قبل دستمو فشرد و گفت:حتي اگه در موردمادرت باشه
با بهت وتعجب نگاش کردم که گفت اگه ميخواي بدوني بهتره پنج شنبه ساعت 5 عصر بياي به ادرسي که برات ميفرستم و تنهايي مياي خدافظ تانيا جاويد
با پوزخندي دستمو رها کرد و به سرعت از من دور شدنميتونستم بفهمم درکش برام سخت بود يه ان حس کردم زندگيم بک بازي پيچيده ي
.و من توي يک هزار تو گير کردم
ذهنم پر از سوال بود واز همه مهمتر اين بود که من کيم؟؟حالا مطمئن بودم که ديگه خودمو نميشناسم وجواب همه سوالام دست برزينه
سارا:تانيا خواهري چيشده دوساعته دارم صدات ميکنم؟
سحر:حالت خوبه تانيا اين پسره چي گفت که اينقدر به هم ريختي؟
بهتر بود فعلا کسي ندونه تا ببينم چي ميشه بهشون گفتم:حالم خوبه بريم چيزيم نيست
سارا:منم گوشام مخمليه!!!خب نميخواي بگي عين ادم بگو نميخوام بگم
قول ميدم بگم فقط يکم زمان ميخوام
سحر:درکت ميکنم
باهم رفتيم کتابخونه .وارد کتابخونه شديم چند تا کتاب خريدم و بعد رفتيم پيتزا فروشي که کنار کتابخونه بود يک جاي دنج نشستيم و
پيتزا سفارش داديم سعي کردم حرف هاي برزين رو فعلا فراموش کنم چون هرچي بيشتر بهش فکر ميکردم بيشتر کلافه ميشدم
همينجور که پيتزا هامونو ميخورديم سحر گفت:سارا ميشه بگييي وقتي به دنيا اومدي بعدش چيشد البته اگه دوست داري؟
سارا:چرا اينقدر زندگي من برات مهم شده؟
سحر:نميدونم ولي لطفا ادامشو ميگي برام ميدونم برات سخته ولي برام مهمه
سارا با تعجب گفت:باشه ميگم
سارا:وقتي من به دنيا اومدم مادر پدرم خيلي خوشحال شدن تا 7 سالگي خانواده خوشبختي بوديم
توي اون مدت مادرم فهميد که يک دختر پرورشگاهيه چون وقتي شيش سالم بود يک شماره ناشناس به مامانم پيام ميده ميگه
براي اينکه بدوني واقعا کي هستي بيا به اين ادرس مامانم مبره سرقرار و خواهرشو ميبينه وقتي با خواهرش حرف ميزنه خواهرش ميگه
بعد از فوت بابا من اين کاغذو پيدا کردم که فهمميدم بخش از خاطراته باباست که بابا نوشته که تورو از پرورشگاه اوردن چون تا اون موقع
بچه دار نميشدن و دکترا اين حرفو بهشون زدن ميرن تورو از پرورشگاه ميارن وقتي تو 5 سالت شد معجزه ميشه و من به دنيا ميام
بعد خواهرش ميگه همه خانواده از رفتارشون باتو پشيمون شدن و از تو خواستن که ببخشيشون و برگردي پيششون و با شوهرت و بچت بري جاي اونا
زندگي کني.مادرم قبول نميکنه.
سال بعدش مامانم حامله ميشه8 ماه بعدروز تولدهشت سالگيم ميشه که مامانم تصميم ميگيره بره خانوادشو ببينه
وسايلامونو جمع کرديم ورفتيم سوار ماشين شديم رسيديم به جاده تو جاده نزديک بود با يک ماشين تصادف کنيم که بابام
فرمونوپيچوند و ما خورديم به تپه اي که تو جاده خاکي بود و چون ماشينمون سبک بود چپ شد منم سرم خورد به در و بيهوش شدم
وقتي به هوش اومدم تو بيمارستان بودم که همون موقع يه پرستار اومد داخل اتاق و باديدن من که به هوش اومدم خوشحال شد
اومد پيشم گفت واي باورم نميشه بعد از 6 ماه به هوش اومدي يه معجزه شده رو بهم گفت ببينم حالت چطوره؟؟من برم دکتر رو صدا کنم وبعد رفت
از اينکه گفت 6 ماه تو کما بودم تعجب کردم اون موقع حس عجيبي داشتم که توصيفش خيلي سخته
کم کم خاطرات تو ذهنم شکل گرفت و يادم اومد که چه اتفاقي افتاده فهميدم که مامان بابام وخواهري که هنوز به دنيا نيومده بود
رو براي هميشه از دست دادم
ارزو ميکردم که کاش منم با خودشون ميبردن و منو تنها نميزاشتن بعد از اون ماجرا فهميدم که مادربزرگم پيدام کرده و بعد از بيمارستان بهش
زنگ زدن گفتن که من بهوش اومدم
وقتي حالم بهتر شد مادربزگم منو برد تهران و تا الان که پيشش زندگي ميکنم همه منو دوست داشتن و بهم محبت ميکردن ولي من
بهونه ميگرفتم بد اخلاق شده بودم سر چيزاي الکي گريه ميکردم دوست داشتم معجزه بشه و اونا دوباره بيان پيشم
اون موقع از ماجراهايي که قبلا بين مادرم و پدرم و خانواده هاشون افتاده بود خبر نداشتم وقتي 18 سالم شد مادربزرگم بهم يک دفتر خاطرات رو داد
و گفت اين ماله مادرت بود تو وسايلاش پيدا کردم . دفتر خاطراته مادرم رو گرفتم و خوندم مادرم در اخرين صفحه از دفترش نوشته بود
که خانوادشو بخشيده پس بهتر بود منم او نارو ببخشم چون ميدونستم که واقعا پشيمون شده بودن و با کارايي که براي من کردن تقريبا اونو جبران کردن
وروح مادر پدرم رو شاد کردن ومن الان عاشق اين خانواده ام.
سحر :اسم مادر پدرت چي بود؟
سارا اشک هاشو پاک کرد و گفت:اسم مامانم سميه شهرياري و اسم بابام سهيل تاوان
سحر چشماش کم کم درشت شد و گفت تو ساناز شهريياري رو ميشناسي؟
سارا:اره اون خالمه ولي من نديدمش مادر بزگم ميگفت که اون همون سال که اومد ديدن مادرت و مادرت قبول نکرد که بياد پيشمون باهامون
قهر کردوگفته که همش تقصير شماست و بعد با شوهرش رفته خارج زندگي کنه همين قدر ميدونم تو از کجا خاله ي منو ميشناسي؟؟
سحر:يعني الان تو دوساله از خالت خبر نداري؟
سارا:راستش نه اگه خاله منو دوست داشت به خاطر منم که شده ميومد ايران پس حتما دلش نميخواد منو ببينه
سحر:خيلي مطمئن حرف ميزني از کجا ميدوني دوست نداشت؟
سارا:سحردرست حرف بزن تو کي هستي؟چه نسبتي با خاله ي من داري؟
سحر چشماش غمگين شد و با لحن بغض داري گفت:من.....من...دخ....دخترشم.....من دختر سانازم
من که تا الان فقط نظاره گر گفتگوشون بودم با اين حرف سحرهم من هم سارا خشکمون زد دهنمون اندازه غار باز شده بود
بعد چن ثانيه گفتم:باورم نميشه خيلي عجيبه
سارا بعد از من گفت :يعني چي تو گفتي ؛از کجا ميدوني خالت دوست نداشت؟نداشت يعني الان...... سحر:اره اون مرده
سحر:همون سالي که مادرم اومد تا مادرتو ببينه من5 سالم بود يعني يک سال از تو کوچيکتر بودم
اون موقع مادرم سرطان داشت و اومده بود براي اخرين بار خواهرشو ببينه تا براي شيمي درماني بريم خارج از کشور
اون موقع سهراب 3سالش بود داداشمو ميگم دکترا به بابام گفته بودن ديگه اميدي نيست ولي ما نا اميد نشديم و رفتيم کانادا
مادرمو شيمي درماني کرديم اون روز به روز شکسته تر ميشد من وسهراب خيلي سختي کشيديم
مادرم بعد از 3سال سختي کشيدن فوت کرد بعد از اون روزي رو يادمه که بابام رفت به مادربزرگت زنگ زد ولي وقتي برگشت ناراحتي و کينه
رو تو چشماش ديدم وقتي ازش پرسيدم چيشد مادربزرگ نمياد براي مراسم تدفين مامان اون بهم گفت نه عزيزم نميتونه بياد حالش خوب نبود
حس کردم بابا براي دلخوشي من اين حرفو ميزنه به هر حال بهش چيزي ديگه اي نگفتم
کلاس طول کشيد حوصلم سر رفته بود و بدنم خشک شده بود کلاس که تموم شد اخيشي گفتم وزود وسيله هامو جمع کردم نگاهي به
برزين انداختم که اونم تو قيافش خستگي موج ميزد کيفمو انداختم رو شونم و خاستيم با بچه ها بريم که برزين خودشو کنارم رسوند و گفت
يک چند لحظه صبر کن لطفا .سارا و سحر با ديدن برزين کنجکاو شدن که با من چيکار داره ولي سارا گفت دم در منتظرتيم و دست سحر رو گرفت
و رفتن. با حالت سوالي به برزين نگاه کردم که گفت:راستش ميخوام که اخر هفته يک قرار بزاريم ميخوام باهات حرف بزنم
اما من چرا بايد اين کارو بکنم؟_
برزين:
گوش کن تانيا حرفاي من خيلي مهمه پس بدون چون وچرا مياي به جايي که ميگم فهميدي
ببين تو نميتوني به من دستور بدي چيکار کنم يا نه فهميدي بهتره وقتت و تلف نکني خدافظ_
با قدم هاي بلند داشتم ميرفتم که مچ دستمو گرفت و گفت صبر کن
با عصبانيت برگشتم طرفش و گفتم دستمو ول کن ميخام برم
ولي اون محکم تر از قبل دستمو فشرد و گفت:حتي اگه در موردمادرت باشه
با بهت وتعجب نگاش کردم که گفت اگه ميخواي بدوني بهتره پنج شنبه ساعت 5 عصر بياي به ادرسي که برات ميفرستم و تنهايي مياي خدافظ تانيا جاويد
با پوزخندي دستمو رها کرد و به سرعت از من دور شدنميتونستم بفهمم درکش برام سخت بود يه ان حس کردم زندگيم بک بازي پيچيده ي
.و من توي يک هزار تو گير کردم
ذهنم پر از سوال بود واز همه مهمتر اين بود که من کيم؟؟حالا مطمئن بودم که ديگه خودمو نميشناسم وجواب همه سوالام دست برزينه
سارا:تانيا خواهري چيشده دوساعته دارم صدات ميکنم؟
سحر:حالت خوبه تانيا اين پسره چي گفت که اينقدر به هم ريختي؟
بهتر بود فعلا کسي ندونه تا ببينم چي ميشه بهشون گفتم:حالم خوبه بريم چيزيم نيست
سارا:منم گوشام مخمليه!!!خب نميخواي بگي عين ادم بگو نميخوام بگم
قول ميدم بگم فقط يکم زمان ميخوام
سحر:درکت ميکنم
باهم رفتيم کتابخونه .وارد کتابخونه شديم چند تا کتاب خريدم و بعد رفتيم پيتزا فروشي که کنار کتابخونه بود يک جاي دنج نشستيم و
پيتزا سفارش داديم سعي کردم حرف هاي برزين رو فعلا فراموش کنم چون هرچي بيشتر بهش فکر ميکردم بيشتر کلافه ميشدم
همينجور که پيتزا هامونو ميخورديم سحر گفت:سارا ميشه بگييي وقتي به دنيا اومدي بعدش چيشد البته اگه دوست داري؟
سارا:چرا اينقدر زندگي من برات مهم شده؟
سحر:نميدونم ولي لطفا ادامشو ميگي برام ميدونم برات سخته ولي برام مهمه
سارا با تعجب گفت:باشه ميگم
سارا:وقتي من به دنيا اومدم مادر پدرم خيلي خوشحال شدن تا 7 سالگي خانواده خوشبختي بوديم
توي اون مدت مادرم فهميد که يک دختر پرورشگاهيه چون وقتي شيش سالم بود يک شماره ناشناس به مامانم پيام ميده ميگه
براي اينکه بدوني واقعا کي هستي بيا به اين ادرس مامانم مبره سرقرار و خواهرشو ميبينه وقتي با خواهرش حرف ميزنه خواهرش ميگه
بعد از فوت بابا من اين کاغذو پيدا کردم که فهمميدم بخش از خاطراته باباست که بابا نوشته که تورو از پرورشگاه اوردن چون تا اون موقع
بچه دار نميشدن و دکترا اين حرفو بهشون زدن ميرن تورو از پرورشگاه ميارن وقتي تو 5 سالت شد معجزه ميشه و من به دنيا ميام
بعد خواهرش ميگه همه خانواده از رفتارشون باتو پشيمون شدن و از تو خواستن که ببخشيشون و برگردي پيششون و با شوهرت و بچت بري جاي اونا
زندگي کني.مادرم قبول نميکنه.
سال بعدش مامانم حامله ميشه8 ماه بعدروز تولدهشت سالگيم ميشه که مامانم تصميم ميگيره بره خانوادشو ببينه
وسايلامونو جمع کرديم ورفتيم سوار ماشين شديم رسيديم به جاده تو جاده نزديک بود با يک ماشين تصادف کنيم که بابام
فرمونوپيچوند و ما خورديم به تپه اي که تو جاده خاکي بود و چون ماشينمون سبک بود چپ شد منم سرم خورد به در و بيهوش شدم
وقتي به هوش اومدم تو بيمارستان بودم که همون موقع يه پرستار اومد داخل اتاق و باديدن من که به هوش اومدم خوشحال شد
اومد پيشم گفت واي باورم نميشه بعد از 6 ماه به هوش اومدي يه معجزه شده رو بهم گفت ببينم حالت چطوره؟؟من برم دکتر رو صدا کنم وبعد رفت
از اينکه گفت 6 ماه تو کما بودم تعجب کردم اون موقع حس عجيبي داشتم که توصيفش خيلي سخته
کم کم خاطرات تو ذهنم شکل گرفت و يادم اومد که چه اتفاقي افتاده فهميدم که مامان بابام وخواهري که هنوز به دنيا نيومده بود
رو براي هميشه از دست دادم
ارزو ميکردم که کاش منم با خودشون ميبردن و منو تنها نميزاشتن بعد از اون ماجرا فهميدم که مادربزرگم پيدام کرده و بعد از بيمارستان بهش
زنگ زدن گفتن که من بهوش اومدم
وقتي حالم بهتر شد مادربزگم منو برد تهران و تا الان که پيشش زندگي ميکنم همه منو دوست داشتن و بهم محبت ميکردن ولي من
بهونه ميگرفتم بد اخلاق شده بودم سر چيزاي الکي گريه ميکردم دوست داشتم معجزه بشه و اونا دوباره بيان پيشم
اون موقع از ماجراهايي که قبلا بين مادرم و پدرم و خانواده هاشون افتاده بود خبر نداشتم وقتي 18 سالم شد مادربزرگم بهم يک دفتر خاطرات رو داد
و گفت اين ماله مادرت بود تو وسايلاش پيدا کردم . دفتر خاطراته مادرم رو گرفتم و خوندم مادرم در اخرين صفحه از دفترش نوشته بود
که خانوادشو بخشيده پس بهتر بود منم او نارو ببخشم چون ميدونستم که واقعا پشيمون شده بودن و با کارايي که براي من کردن تقريبا اونو جبران کردن
وروح مادر پدرم رو شاد کردن ومن الان عاشق اين خانواده ام.
سحر :اسم مادر پدرت چي بود؟
سارا اشک هاشو پاک کرد و گفت:اسم مامانم سميه شهرياري و اسم بابام سهيل تاوان
سحر چشماش کم کم درشت شد و گفت تو ساناز شهريياري رو ميشناسي؟
سارا:اره اون خالمه ولي من نديدمش مادر بزگم ميگفت که اون همون سال که اومد ديدن مادرت و مادرت قبول نکرد که بياد پيشمون باهامون
قهر کردوگفته که همش تقصير شماست و بعد با شوهرش رفته خارج زندگي کنه همين قدر ميدونم تو از کجا خاله ي منو ميشناسي؟؟
سحر:يعني الان تو دوساله از خالت خبر نداري؟
سارا:راستش نه اگه خاله منو دوست داشت به خاطر منم که شده ميومد ايران پس حتما دلش نميخواد منو ببينه
سحر:خيلي مطمئن حرف ميزني از کجا ميدوني دوست نداشت؟
سارا:سحردرست حرف بزن تو کي هستي؟چه نسبتي با خاله ي من داري؟
سحر چشماش غمگين شد و با لحن بغض داري گفت:من.....من...دخ....دخترشم.....من دختر سانازم
من که تا الان فقط نظاره گر گفتگوشون بودم با اين حرف سحرهم من هم سارا خشکمون زد دهنمون اندازه غار باز شده بود
بعد چن ثانيه گفتم:باورم نميشه خيلي عجيبه
سارا بعد از من گفت :يعني چي تو گفتي ؛از کجا ميدوني خالت دوست نداشت؟نداشت يعني الان...... سحر:اره اون مرده
سحر:همون سالي که مادرم اومد تا مادرتو ببينه من5 سالم بود يعني يک سال از تو کوچيکتر بودم
اون موقع مادرم سرطان داشت و اومده بود براي اخرين بار خواهرشو ببينه تا براي شيمي درماني بريم خارج از کشور
اون موقع سهراب 3سالش بود داداشمو ميگم دکترا به بابام گفته بودن ديگه اميدي نيست ولي ما نا اميد نشديم و رفتيم کانادا
مادرمو شيمي درماني کرديم اون روز به روز شکسته تر ميشد من وسهراب خيلي سختي کشيديم
مادرم بعد از 3سال سختي کشيدن فوت کرد بعد از اون روزي رو يادمه که بابام رفت به مادربزرگت زنگ زد ولي وقتي برگشت ناراحتي و کينه
رو تو چشماش ديدم وقتي ازش پرسيدم چيشد مادربزرگ نمياد براي مراسم تدفين مامان اون بهم گفت نه عزيزم نميتونه بياد حالش خوب نبود
حس کردم بابا براي دلخوشي من اين حرفو ميزنه به هر حال بهش چيزي ديگه اي نگفتم