26-12-2020، 17:54
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-01-2021، 20:07، توسط دلارام1383.)
همون موقع استاد وارد کلاس شد و همه ساکت شدن نگاهي بهش انداختم چهره مرموز ي داشت سنش ميخورد 38.39 باشه
موهاي مشکي و چشماشم سياه بود رنگ پوستش هم سفيد و رنگ پريده بود کيفش را روي ميزش گذاشت و برگشت سمت ما
نگاه کلي به کلاس انداخت و رو به ما گفت: سلام من توفان جاويد هستم استاد طراحي تون اميدوارم سال خوبي رو داشته باشيم
من چند تا قانون دارم اينکه من خيلي جدي ام وکسي حق نداره سر کلاس من دلقک بازي درياره دوم اينکه با حرفم مخالفت نميکنيد
سوم اينکه اگه کسي نمرش زير 14 شه پاس نميشهو چهارمين قانون اينه که بايدگروهي کار کنيد که جلسه بعد به گروه هاي دونفره
تقسيمتون ميکنم.
يکي از دانشجو ها پرسيد:استاد ميتونيم خودمون هم گروهيامون رو انتخاب کنيم؟
جاويد: نه ديگه کسي هم مخالفت نکنه وگرنه همين الان 5 نمره ازتون کم ميکنم
همه بچه ها از ترس ساکت شدند
اوه چه عجيبه اسمش!!!دفتر حضور غيابشو روي ميز گذاشت و شروع کرد به حضور غياب کردن
جاويد:ترانه احمدي.....محمد اميني.....کامران براتي........سحر باقري.....
با خوندن نام سحر باقري همون دختري که کنار سارا نشسته بود اعلام حضور کرد.پس اسمش سحر باقريي بود
با دقت اناليزيش کردم پوست سبزه چشمان قهواي و لبان قلوه اي داشت و بيني متناسب با صورتش کمي از موهايشهم که بيرو ن از مقنعه بود
به رنگ مشکي بود
به جاويد نگاه کردم تا بقييه اسم هارو بخونه يکي يکي اسم بچه هارو ميخوند با گفتن برزين جاويد پسري که بغل دستم نشسته
بود با صداي خشدار ارام حاضري گفت چه جالب فاميليشون يکي بود شايد باهم نسبت داشته باشند
شايدم فقط تشابه فاميلي باشه فکرم را يکي از دانشجويان اها همون که دفعه قبل سوال پرسيده بود
فکر کنم اسمش کامران براتي بود اره همين بود که به استاد گفت:استاد شما با ايشون فاميليد؟
استاد نگاه عجيبي به برزين جاويد انداخت به برزين نگاه کردم که او هم به چشمان استاد با حالت عجيبي نگاه ميکرد
او چشماني به رنگ سبز روشن داشت و موهايي مشکي و پوست به
رنگ گچ سفيد داشت صداي استاد را شنيدم که گفت :خير من با ايشون هيچ نسبتي ندارم
هنوزم درگير اناليز کردن برزين جاويد بودم اون خيلي جذاب و زيبا بودهيکل عضله اي داشت سنش ميخورد 25 باشه تعجب کردم
که باين سنش ترم اولي باشه شايد پشت کنکور مونده نه امکان نداره به نظر باهوش مياد ولي شايدم من سنش رو زياد گفتم
شايدهمسن و سالاي من باشه ولي بهش نميخوره
ناگهان برگشت و به من نگاه کرد لبخند زيبايي زد که دو تا چال گونه روي صورتش نمايان شد
چشمانم به او قفل شده بود نميتوانستم از چشمان جنگلي اش دل بکنم با حالت عجيبي به چشمان عسلي رنگم نگاه ميکرد
انگار سعي دارد چيزي را پيدا کند با صداي سارا که ميگفت هي تانيا پيس پيس
چشمانم را از روي او برداشتم و به سارا نگاه کردم که گفت استاد با تويه اي واي الان ميگن اين چقدر چشم چرونه
به استاد نگاه کردم که گفت:به نظرم شما خانم تانياجاويد سرکلاس حضور ندارين چطوره برين بيرون؟!با لکنت وتعجب گفتم:اس..استاد...ب...ببخشيد
ولي من فاميليم جماليه نه جاويد يک لحظه چهره استاد سردرگم و پر ترس شد ولي بعد ارام گفت اره خانم جمالي ببخشيد اشتباهي گفتم
استاد نگاهي به من کرد عجيب اوهم به چشمانم خيره بود ودرون چشمانم چيزي را جستجو ميکرد بعد با کمي مکث
و چهرش رو به کلافگي و تعجب ميزد ارام گفت دفعه اخرت باشه
بعد براي چند ثانيه با حالت سوالي به برزين جاويد نگاه کرد که او سرش را به چپ و راست تکان داد در چهره برزين هم کلافگي و تعجب بود
سريع نگاهم را از روي برزين برداشتم تا ابرويم بيشتر نره
صداي سارا را کنار گوشم شنيدم که گفت واي اين چه جيگريه.حرفش را قبول داشتم و باز هم گفت ديدي چال گونه هاشو
دلم ميخواست انگشت کنم توشون با اين حرفش چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد
استاد سرفه ي کوتاهي کرد که همه حواس ها سمت او جلب شد و بعد گفت:خب بريم سراغ درستون
حدود 45 دقيقه سر کلاس نشسته بوديم که درس تمام شد رو به ما گفت براي جلسه بعد برام يک چهره رو ميکشين و ميارين و بعد گفت خسته نباشيد
و از کلاس خارج شد وسايلمو جمع کردموگذاشتم داخل کيفم از روي صندلي بلند شدم و به سارا گفتم بريم کافه سارا بعد از کمي مکث رو به سحر گفت
سحر اين دوست خوبم تانياست ميخوايم بريم کافه با مياي؟
سحر ازجاش بلند شد و رو به من گفت از اشنايي باهات خوشحال شدم و بهم دست داد دستانش گرم وداغ بود
منم گفتم همچنين و دستم را از دستش بيرون کشيدم و گفتم فکر کنم تب داري چون دستات داغه
چهره اش يک ان ترسيد و بعد با تته پته گفت: ا...اره....همين...طوره نگران نباش خوب ميشم
سري تکون دادم و گفتم بريم بعد هرسه باهم به سمت کافه دانشگاه رفتيم وارد کافه شديم وپشت يک ميز نشستيمرو بهشون گفتم:من
ميرم يک چيزي بگيرم بخوريم هردو سرشان را تکان دادن و گفتند ممنون رفتم تو صف وايسادم وقتي نوبتم رسيد سه تا کيک شکلاتي
با سه تا نسکافه سفارش دادم و مبلغ رو دادم بعد از دو دقيقه سيني را تحويل گرفتم خاستم برگردم برم پيش بچه ها که ناگهان
به پشت سريم بر خورد کردم سيني از دستم رها شد که ناگهان دستي به سرعت سيني را گرفت سرم را بالا اوردمو چشمانم در
نگاه جنگليش قفل شد خودش بود برزين جاويد سيني را روبرويم گرفت و با صداي خشدار و جذابش گفت:بفرماييد سينيتون
نفس حبس شده ام را رها کردم وبوي عطردلنشين چوب سوخته ي هيزمي مشامم رو پر کرد----
حواسم را جمع کردم و گفتم:ممنون و لبخند کوچکي بهش زدمو خواستم برم که گفت کيف پولتون
دستم را دراز کردم و کيف پولم را گرفتم که انگشتم به دستش بر خورد کرد يک لحظه لرزيدم اين لرزيدن لرزيدن دلم نبود
بلکه از سرماي دستانش لرزيدم نگاهش به انگشتاي پفله زدم افتاد و بعد چشمانش را به من دوخت و گفت دستتون سوخته.رو بهش
گفتم اره با اب جوش سوخت خب ديگه من بايد برم ممنون فعلا
گفت: خواهش ميکنم
و بعد با قدم هاي بلند خودم را به ميز رساندم سارا بهم گفت : رفتي اينارو بسازي و بعد به سيني دستم اشاره کرد
انقدر هول کردم که يادم رفت بپرسم چطوراين سيني رو گرفته که حتي يک قطره هم از ليوان توي سيني نريخته
سارا:وايسادي اونجا چکار بيارشون ديگه
رو به سارا گفتم:اها يادم رفته يک دختر شکمو منتظر اينايه و بعد خنديدم
سارا:رو اب بخندي
سيني راروي ميز گذاشتم و روي صندليم نشستم دوروبرو نگاه کردم که ديدم برزين روبه روي يک پسره نشسته
وداره باهاش حرف ميزنه قيافه طرفو نديدم پشتش به من بود با خودم گفتم بيخيال مگه من فضول مردمم.کيک و
نسکافمو از تو سيني برداشتم ليوان نسکافمو تا تهش خوردم وبعد کيکمو قاچ کردم و تيکه اي درون دهنم گذاشتم مزش
عالي بود رو به سحر گفتم خب سحر يکم از خودت بگو.سحر که داشت کيکشو ميخورد گفت : خب من تو يک خانواده چهارنفره به دنيا اومدم
مامانم خونه داره و پدرم کارمند يک شرکته ويک برادر دارم که دوسال از من کوچيکتره و 18 سالشه من هيچ دوست صميمي ندارم
خودت خواستي که با کسي صميمي نشي؟_
سحر:اره چون کسي رو پيدا نميکردم که بهش اعتماد کنم ولي دوست دارم با شما باشم
سارا:از کجا ميدوني ما قابل اعتماديم؟
سحر:راستش خودمم نميدونم ولي شما به من حس خوبي ميدين شايد شما دوست ندارين من دوستتون باشم؟
با ناراحتي اين حرف روزد رو بهش گفتم:ديگه هيچوقت اين حرف رو نزن ماهم ميتونيم بهت اعتماد کنيم و دوستاي خوبي براي هم باشيم
سحر با خوشحالي گفت عاشقتم تانيا
سارا با شوخي گفت:اي سحر خائن تا دو دقيقه پيش که عاشق من بودي
من و سحر از خنده ريسه رفتيم
سارا:بخندين.بخندين خائن !! سحر:خب ديگه بريم سر کلاس بعدا بايد از خودتون بگين چه مارمولکايي هستين
ما مارموليکيم!!! به نظرم تو هم ميتوني گاو باشي بقره عزيزم_
با اين حرفم هرسه مون زديم زيره خنده و به سمت کلاس رفتيم وارد کلاس شديم برزين رو ديدم که سرجاش نشسته
و بامدادطراحي چيزي روي کاغذ ميکشه با سارا و سحر رفتيم سمت صندلي هامون روي صندليم نشستم و نگاهمو به برگه
که زير دست برزين بود انداختم با کنجکاوي به برگه چشم دوختم ولي نميتونستم درست ببينم چي ميکشه.وقتي متوجه من شد
که دارم سعي ميکنم بفهمم تو برگه چي ميکشه سريع برگه رو تازد و گذاشت تو کيفش از اين کارش حرصم دراومد خب که چي
مگه داشت چي ميکشييد که من نبايد ميديدم با اخم رومو برگردوندم و ديگه بهش نگاه نکردم ولي او همچنان به من نگاه ميکرد بهش محل نزاشتم
ولي دست بر نميداشت با کلافگي رو بهش غريدم چيه خوشگل نديدي؟؟!! برزين:متاسفم تانيا
از شنيدن اسمم از زبونش حس خوبي بهم دست داد ولي نميخواستم بدونه که دوست دارم به اسم صدام کنه رو بهش گفتم:اولا تانيا نه جمالي هستم
دوما اقاي جاويد برام اصلا مهم نيست که تو برگه چي ميکشيديد.دروغ ميگفتم خيلي دوست داشتم بدونم چي ميکشه
برزين:اما من کنجکاوي رو تو چشاتون ديدم _هرکي ديگه جاي من بود کنجکاو ميشد اما الان برام اهميت نداره
برزين:ولي براي من خيلي اهميت داره
اين حرفش را با صداي ارامي گفت که انگار با خودش بود. يعني چي يا کي براش اينقدر اهميت داشت
برزين:تانيا عزيزم از دستم ناراحت نشو قول ميدم يک روز اين نقاشي رو بهت نشون بدم و بعد لبخند جذابي زد
باشنيدن پسوند عزيزم به همراه اسمم دلم قيلي ويلي رفت انگار قصد داشت مرا حرص بدهدپوفي کشيدم که گفت:سعي نکن
منو از صدا کردن اسمت منصرف کني چون هيچوقت اين کارو نميکنم تو هم ميتوني منو برزين صدا کني
ته دلم خوشحال بودم ولي غرورم اجازه نميداد خوشحاليمو ابراز کنم بهش گفتم :شرط ميبندم هيچ وقت اينکارو نکنم و.... ادامه حرفو نتونستم بگم
چون برزين گفت:شرط ميبندم اينکارو ميکني
مطمئن نباش_
برزين:مطمئنم
پروووو_
برزين خنده صدا داري کرد که دلم ضعف رفت.نه نه من بايد خودمو کنترل کنم نبايد وا بدم نفس عميقي کشيدم تا اروم بشم.همون موقع استاد وارد کلاس
شد و گفت سلام من بهادر مالکي هستم و تخصصم در طراحي هاي چند بعديه.قيافه مهربوني داشت سنشم فکر کنم42.43 اينا بود شروع کرد به
حضور غياب. مالکي:ترانه احمدي.....سحر باقري......سارا تاوان.......برزين جاويد......رهاجلالي......تانياجمالي......پرهام جوادي......م
بعد از حضور غياب حدود يک ساعت سر کلاس بوديم که گفت براي جلسه ديگه يک کار اوليه ازتون ميخوام تا ببينم سطحتون چقدره وبعد خسته نباشيدي
گفت و از کلاس بيرون رفت وسايلمو جمع کردم و داخل کيفم گذاشتم با سحر و سارا ااز کلاس خارج شديم يک کلاس ديگه داشتيم با هم رفتيم
توي محوطه و روي يک صندلي نشستيم به سحر گفتم:سحر من و سارا ميخايم بعد دانشگاه يک سر بريم کتابخونه و چند تا کتاب بخريم
دوست داري تو هم با ما بياي؟
سحر:چه خوب اتفاقا منم ميخاستم برم کتابخونه پس با هم ميريم.سري تکون دادم که ادامه داد خب سارا نميخواي از خودت بگي؟
برق غمي رو تو چشماي سارا ديدم فقط من ميدونستم چه حالي داره رو به سارا گفتم:اگه نميتوني لازم نيست بگي
سارا لبخند غمگيني زد و گفت:نه اتفاقا بهتره يکم بگم اينطوري يکم سبک ميشم
رو بهش گفتم هر طور راحتي درکت ميکنم. سارا گفت:8سالم بود تا اون موقع خوشبخت ترين دختر بودم مادر پدرم فرشته بودن دو تا فرشته
مظلوم .عاشق پدر مادرم بودم اوناهم خيلي منو دوست داشتن هيچي برام کم نميزاشتن مامانم خانه دار بود بابام يک کارمند ساده
با اين که خانواده ثروتمندي نبوديم ولي ما چيزي رو داشتيم که شايد خيلي از ثروتمندا نداشتن ما خوشبختي رو داشتيم عشق ومحبت رو داشتيم
خانواده هاي پدريم و مادريم هردو ثروتمند بودند ولي پدر و مادرم روي پا خودشون وايسادن و خودشون تلاش ميکردن اونا با ازدواج پدرومادرم
باهم مخالف بودن و سعي داشتن پدرم با دختر همکار باباش ازدواج کنه چون اگه اين وصلت انجام نميشد شريک بابا بزرگم باهاش
قردادوفسق ميکرد و کل اموالشو ازش ميگرفت ولي اونا موفق نشدند چون مامان بابام عاشق هم بودند و با هم ازدواج کردند
و خانواده پدريم ورشکست شد و بعد بابا بزرگم بابامو طرد کرد و گفت ديگه پسر من نيست و جايي تو اين خونه نداره از اون طرف پسر دايي مامانم
ميخاست با مامانم ازدواج کنه ولي مامانم از اون متنفر بود چون مامانمو به خاطر پول باباش ميخواست مامانم خانوادشو دوست داشت
ولي پدرش مجبورش کرده بود با پسر داييش ازدواج کنه به خاطر همين مامان با بابام از شهر خارج شدن و باهم ازدواج کردن وقتي اين خبر
به گوش خانواده مادرم رسيد بابا بزرگم سکته کرد و مامان بزرگم و خاله هام از مامانم متنفر شدند ومامانمو طرد کردن
مامانم به خاطر فوت بابابزرگم خيلي ناراحت بود و خودشو مقصر ميدونست اون ميخاست براي مراسم تدفين بابا بزرگم بره و پدرم هم به خواستش
احترام گذاشت اونا رفتن مراسم تدفين ولي خاله هام با بي رحمي تمام پدرو مادرمو تحقير کردن و گفتن از اينجا برين ديگه نميخوايم ببينيمتون.اشک
در چشمانم حلقه زد سارا نفس عميقي کشيد و بعد از کمي مکث ادامه داد مادر پدرم بعد از اون قضيه از تهران رفتن اصفهان پدرم کاري براي
خودش دست و پا کرد و خونه نقلي براي خودشو گرفتن مادرم گاهي اوقات ميرفت تهران سر خاک پدربزرگم.دوسال بعد مادرم
حامله شد و من به دنيا اومدم اسمم رو گذاشتن سارا.سارا نفس عميقي کشيد و اشک هاشو پاک کرد ورو به سحر گفت:پاشو
ببينم واسه من ابغوره ميگيره پاشين بريم کلاس که الان استاد برسه پوستومو نو ميکنه ادامه گريه هاتون باشه برا بعد وبعد خنديد
از جامون بلند شديم و به سمت کلاس رفتيم همه فکر مکيکنن سارا چقدرخوشبخته و هيچ غمي نداره سارا دختر بذله گو وشادي بود
و غصه درونش را با خوشحالي و لبخند ظاهريش لايه پوشوني ميکرد نميدونم من اگه جاي سارا بودم چيکار ميکردم