اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#1
Heart 
سلام دوستان این رمان منه ودر حال تایپ هست و هنوز تموم نشده گفتم بزارم اینجا ببینین چطوره

کم کم براتون میزارم اگه خوشتون اومد بگید ادامشو بزارم.


                                                                                                       کپی ممنوع



Heart  Heart  Heart

رمان عشق جاودانه ی من


ژانر: عاشقانه. درام (غمگین.).. فانتزی . تخیلی.. ترسناک
 
پايان خوش


مقدمه:يکي بود و يکي هست/تابوده چنين است/جهاني بود و هنوزم هست/لحظه اي بي عشق/ لحظه اي با
عشق گذرد

طاها:تانيا. تانيا بلندشو

تانيا:اه خوابم مياد ولم کن

طاها:د دختر بلند شو روز اول دانشگاه ميخواي دير برسي سر کلاس

تانيا:واي راست ميگي

با خوابالودگي از زير پتوي گرم ونرمم بيرون اومدم و خميازه  اي کشيدم از تختم جدا شدم ورفتم دستشويي وقتي

کارمو کردم بيرون اومدم و سرحال رفتم تو اتاقم.در کمدمو باز کردم و بعد از برداشتن مانتوي نيلي رنگم و شلوار

کتان مشکي و مقنعه مشکي ام در کمد را بستم و رفتم رو به روي ميز ارايشم شانه را برداشتم و موهاي

بلند مشکي ام را شانه کردم و بعد با گيره پشت سرم جمعشان کردم مانتو شلوارم را پوشيدم و بعد

از زدن يک رژ و ريمل مقنعه ام را سرم کردم نگاهي به خودم انداختمو بعد از برداشتن کيفم از اتاق خارج شدم

وارد اشپز خونه شدم و با صداي سرحال و بلند گفتم:سلام صبحتون بخير

بابا:سلام صبح  بخير

طاها:سلام  صبح بخير ابجي خانوم

الميرا با لحني سرد و خشک سلامي بهم داد

زير لب با خودم گفتم دوباره اين شروع کرد.الميرا زن بابام بودمادرم وقتي 3 سالم بود فوت کرد بابام بهم گفته بود

که مادرمو توي يک سانحه از دست دادم از مادرم خاطره زيادي نداشتم جز يک عکس

اون موقع طاها 5 سالش بود. 10سال بعد از فوت مادرم وقتي که 13 سالم بود پدرم با الميرا ازدواج کرد

الميرا بر خلاف ظاهرش که زيبا و فريبنده بودباطنش خود شيطان بود صورتي عين برف سفيد چشماني به تاريکي

شب و موهاي مشکي پر کلاغي رنگ و صورتي جذاب داشت از يک طرف مطمئن بودم که اون عاشق  

چشم و ابروي بابا حميدم نشده از يک طرف ديگه هم اون به قدري مال و اموال داشت که چشش دنبال اموال

بابام نباشه موقعي که با بابام ازدواج کردعين فرشته هاي مهربون دورمون ميچرخيد و ما چقدر خوشحال بوديم که

يه همچين کسي رو داريم  الميرا هيچکس رو نداشت ميگفت خانوادش همه مردن بابامم حرفش رو باور کرد

هه نميدونم واقعا گيج شده بودم که چرا بابام هر حرفي که اون ميزد رو گوش ميکرد اونم کي؟! بابايي که تا از

يک چيزي مطمئن نميشد اون کارو انجام نميداد اون هميشه محتاط بود ولي با ورود اين زن به زندگيش اين خصلتش

رفت و سهل انگار و زود باور شد.

درست 4سال مثل يک مادر برامون بود اما بعدش بدبختي هامون شروع شد اون

عوض شده بود او حالا دقيقا يک شيطان ستمگر شده بود.اونقدر بابامو شيفته خودش کرده بود که بابام کم کم

عوض شد ديگه محبت نميکرد ديگه اون باباي مهربون نبود  هميشه الميرا مارو جلوي بابا تخريب ميکرد

کلي تهمت  به ما ميزد و به بابام دروغ ميگفت و سعي داشت مارو پيشش خراب کنه نميدونم چرا بابام به

همين راحتي حرفاشو باور ميکرد هه خب معلومه تانيا اون يک سناريو چيده وانصافا تا الان خوب پيش رفته

نميدونم اين وضع قراره تا کي ادامه پيدا کنه ولي ميدونم که ديگه روزي تحملم تموم ميشه و ديگه خدا ميدونه

چه بلايي سرش بيارم دوست دارم با همين دستام خفش کنم البته اگه طاها  تا اون موقع تحملش تموم نشه

من و طاها از بچگي پشت هم بوديم خيلي همو دوست داشتيم هميشه دلمون ميخواست استقلال داشته

باشيم و روي پاي خودمون وايسيم  طاها خيلي پسر باهوشي بود شبانه روز درس ميخوند ورشته اش هم تجربي

بود ولي من مثل طاها درس خون نبودم از همون بچگي عاشق نقاشي بودم ورشته هنر رفتم و گرافيک قبول شدم

و طاها هم رشته پزشکي قبول شد بابام هم کاري به کارمون نداشت و اجباري برامون نگذاشته بود.از يک طرف

.از بابام متشکر بودم و از طرف ديگه اين کم محلي ها  و محبت نکردناش کلافم کرده بود

با سوزشي که حس کردم از افکارم بيرون اومدم سريع دستمو  کنار کشيدمو اخي گفتم طاها با شنيدن صدام

اومد کنارم و نگران گفت: تانيا چي شد؟  -روبهش گفتم چيزي نشد فقط  روي انگشتم اب جوش ريخت نگاهي

به دستم انداخت و گفت:کجاش چيزي نشده  نگاه کن دو تا انگشتتو سوزوندي.  تاخواستام بگم ولش چيزي

نيست خوب ميشه فورا دستمو گرفت گفت:بيا .بيا اينجا بشين تا برات پماد بزنم

از توجهش بهم خوشحال شدم خدا ميدونه اگه طاها رو نداشتم چي ميشدلبخند مهربوني بهش زدم و گفتم:

مرسي که هستي داداش. اونم لبخندي زد ورفت سمت کابينت دنبال پماد

رومو چرخوندم ونگاهم به نگاه پر از خشم و حرص الميرا افتاد داشت با خشم براي خودش لقمه درست ميکرد

پوز خندي بهش زدم و به بابا که با ارامش داشت صبحونشو ميخورد نگاه کردم رو به بابا گفتم:بابا جونم

من امروز يک سر بعد دانشگام با سارا ميرم کتابخونه

بابا که تا اون موقع مشغول صبحونه خوردن بود با صداي من نگاهي بهم انداخت و با تکون  دادن سرش گفت:باشه

و بعد از پشت ميز بلند شد و رو به الميرا گفت خانم کاري نداري ميخوام برم . الميرا صندليشو عقب کشيد و بلند شد

و رو به بابام گفت:نه حميد جان  فقط من امروز ميخوام برم بيرون خريد بعدشم ميرم پيش دوستم

بابا براي الميرا سري تکون داد و گفت باشه خوش بگذره خدافظ و از اشپز خونه بيرون رفت

هه بابا کدوم دوست؟؟!!بابا انقدردرگير کار شدي که نميدوني دورو برت چي ميگذره کاش به خودت بياي

مارو از تو اين چاه اتيش بيرون بکشي. دستم گرفته شدنگاهي به دستم انداختم که طاها گفت:پيداش کردم

ودر پماد رو باز کرد و اروم روي انگشتاي پفله زده ام پماد ماليد وقتي کارش تموم شدرفت پمادو گذاشت سرجاش

برگشت و نگاهي به ساعت انداخت و گفت بيا من ميرسونمت ديرت ميشه

لبخندي زدم و گفتم باشه ممنون سريع دو قلوپ چايي خوردم يک ساندويچ کوچيک برا خودم درست کردم

ورو به طاها گفتم:بريم

طاها بدون هيچ حرفي از اشپز خونه بيرون رفت منم کيفم رو برداشتم نگاهي به الميرا کردم و پوز خندي بهش زدم

خواستم برم بيرون که صداشو شنيدم که گفت خودشيرين دست وپا چلفتي بعد با صداي بلند تري گفت سعي

نکن انقدر جلب توجه کني پدرت رام من شده ميدوني که اگه بخواي با دم شير بازي کني کاري ميکنم

که  ديگجه جايي تو اين خونه نداشته باشي و بعد با صداي مضحکي و چندشي خنديد
منم که حرصم گرفته

بود با صدايي که به گوشش برسه گفتم:بچرخ تا بچرخيم ماه پشت ابر نميمونه

و بعد ديگه منتظر اينکه جوابي ازش بشنوم نشدم واز خونه زدم بيرون هوا رواستشمام کردم و چند نفس عميق

کشيدم هوا ابري بود کفشامو پوشيدم نگاهي به باغچمون انداختم حالم با ديدن گل ها قرمز وزرد بهتر شد

مسير حياط را طي کردم در را باز کردم و بيرون رفتم طاها سمندش را جلوي خونه نگه داشته بود در رابستم

ورفتم سوار ماشين شدم  گفتم بريم. طاها ماشين رو حرکت داد و به سمت دانشگاهم روند بعد

از يک ربع رسيديم جلوي دانشگاه  از طاها خداحافظي کردم و از ماشين پياده شدم با قدم هاي بلند خودم را به سمت

کلاس رساندم در کلاس رو باز کردم و رفتم داخل نگاهي به دانشجوهاي کلاس انداختم تمام صندلي ها پرشده بود

با چشمانم دنبال سارا ميگشتم که ديدم داره با بغل دستيش حرف ميزنه و متوجه من نشده يک صندلي خالي کنار سارا بود

که حدس زدم براي من باشه ارام به سمت صندليم رفتم و روي ان نشستم -سلام سارا

سارا وقتي صدامو شنيد به سمتم برگشت و گفت: سلام اومدي؟چطوري؟

ممنون خوبم. تو خوبي؟ داشتي با کي حرف ميزدي؟_

سارا:منم خوبم. اين دختره اسمش سحره به نظرم دختر خوبيه

اوهوم پس شايد بعدا باهم اشنا شديم
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، Prometheus ، єη∂ℓєѕѕღ ، مائده28 ، دریا♥ ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 26-12-2020، 13:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان