15-12-2020، 18:04
قسمت 1:ورود به دانشگاه جادو
من:بابا دارم ناهار میخورم اجازه میدی؟
بابا با ضعیف بودن زبان فارسیش گفت: خوب.بخور.من چه کاری بی تو داریم؟
خندم گرفت و گفتم:بابا یعی عاشقتم که نمیتونی درست فارسی حرف بزنی.
سلام چطورین خوبین؟اوا هستم یا همونطور که بابام و دوستام منو صدا میکنن : eva
مادر من ایرانیه و پدرم اهل کاناداست.ما الان تو کانادا زندگی میکنیم.الان من تازه دبیرستان جادوگری رو تموم کردم و میخوام وارد دانشگاه جادوگری بشم.از اول زندگیم هم عاشق جادو بودم.پدر و مادر من تو دانشگاه جادو گری با هم اشنا شدن.پدر و مادرم جزع بزرگترین جادوگرای این دوران هستن.
الانم دارم ناهار میخورم تا مامان از بیرون بیاد و تکلیف منو مشخص کنه که چه دانشگاهی تو چه کشوری باید برم.خلاصه که اسیریم.
من فارسیم از کاناداییم بهتره.به نظرم فارسی زبان خیلی بامزه ای هست و اسون تر از کانادایی هست.
داشتم نوشابمو سر میکشیدم که مامان از در خونه اومد تو.جاروش رو گذاشت کنار گفت:وای اوا افرین بهت . بغلم کردم .من:مامان کجا قبول شدم؟
من:بو دیگه! بابا:راست میگه.بگو دیگر.
مامان به طرز صحبت کردن بابا خندید و گفت:دختر گلم تو ایران قبول شده!
اخمام رفت تو هم.من:مامان من تا حالا ایران نرفتم.بعدشم مامان جان مدارس کانادا که بهتره!
مامان:مدارسش بهتره نه دانشگاهش.تمام ساحر و ساحره های دنیا حاضرن برای تحصیل تو دانشگاه های جادوی ایران سر و دست بشکنن.!
یعنی امتحانمو خوب دادم و تو ایر ان قبول شدم؟
من:مامان نه!اونا حجاب اجباری دارن!
مامان:دانشگاه جادو چون تو یه مکان مخفی هست حجابش اجباری نیست.تازه تو دانشگاهتون مختلتین.
بابا:افرین به دختر عزیزم.تو یکی از بهترین دانشگاها میخوای درس بخونیا!
رفتم تو اتاقم.از شدت خوشحلی تمام لباسام رو ریختم بیرون.(وا مگه عقل نداری؟)
فکر کنم دیوونه شدما!
انچه خواهید خواند:وارد دانشگاه شدم.یه خانم با لباس های جادوگری تمام صورتی که شبیه ابنبات بود اومد سمتم.
داشتم معجون موی بلند رو درست میکردم که از دستم سر خورد و ریخت رو لباس یکی از پسرای هم کلاسیم
من:بابا دارم ناهار میخورم اجازه میدی؟
بابا با ضعیف بودن زبان فارسیش گفت: خوب.بخور.من چه کاری بی تو داریم؟
خندم گرفت و گفتم:بابا یعی عاشقتم که نمیتونی درست فارسی حرف بزنی.
سلام چطورین خوبین؟اوا هستم یا همونطور که بابام و دوستام منو صدا میکنن : eva
مادر من ایرانیه و پدرم اهل کاناداست.ما الان تو کانادا زندگی میکنیم.الان من تازه دبیرستان جادوگری رو تموم کردم و میخوام وارد دانشگاه جادوگری بشم.از اول زندگیم هم عاشق جادو بودم.پدر و مادر من تو دانشگاه جادو گری با هم اشنا شدن.پدر و مادرم جزع بزرگترین جادوگرای این دوران هستن.
الانم دارم ناهار میخورم تا مامان از بیرون بیاد و تکلیف منو مشخص کنه که چه دانشگاهی تو چه کشوری باید برم.خلاصه که اسیریم.
من فارسیم از کاناداییم بهتره.به نظرم فارسی زبان خیلی بامزه ای هست و اسون تر از کانادایی هست.
داشتم نوشابمو سر میکشیدم که مامان از در خونه اومد تو.جاروش رو گذاشت کنار گفت:وای اوا افرین بهت . بغلم کردم .من:مامان کجا قبول شدم؟
من:بو دیگه! بابا:راست میگه.بگو دیگر.
مامان به طرز صحبت کردن بابا خندید و گفت:دختر گلم تو ایران قبول شده!
اخمام رفت تو هم.من:مامان من تا حالا ایران نرفتم.بعدشم مامان جان مدارس کانادا که بهتره!
مامان:مدارسش بهتره نه دانشگاهش.تمام ساحر و ساحره های دنیا حاضرن برای تحصیل تو دانشگاه های جادوی ایران سر و دست بشکنن.!
یعنی امتحانمو خوب دادم و تو ایر ان قبول شدم؟
من:مامان نه!اونا حجاب اجباری دارن!
مامان:دانشگاه جادو چون تو یه مکان مخفی هست حجابش اجباری نیست.تازه تو دانشگاهتون مختلتین.
بابا:افرین به دختر عزیزم.تو یکی از بهترین دانشگاها میخوای درس بخونیا!
رفتم تو اتاقم.از شدت خوشحلی تمام لباسام رو ریختم بیرون.(وا مگه عقل نداری؟)
فکر کنم دیوونه شدما!
انچه خواهید خواند:وارد دانشگاه شدم.یه خانم با لباس های جادوگری تمام صورتی که شبیه ابنبات بود اومد سمتم.
داشتم معجون موی بلند رو درست میکردم که از دستم سر خورد و ریخت رو لباس یکی از پسرای هم کلاسیم