امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله

#17
جلوی عمارت بزرگشون نگه داشتیم.خوش به حالشون.ایشالله که چرخش براشون بچرخه(مگه خونه چرخ داره؟)
الینا:چرا بقیه نیومدن؟
من:حالا بقیه هم میان.بچه ها مامان باباهاتون کی میان؟
گیسو:مامان و بابای من تو راهن.دارن میرسن.همین الان پیام دادن.
من- بیاین بریم داخل
وارد خونشون شدیم.صداشون زدم:خاله مهنوش!کجایی؟ما اومدیم
-اینجام خاله تو اشپزخونه.خوش اومدید.
با هاش سلام و احوال پرسی کردیم .خیلی خانم خوبی بود.مهربون بود.
داد زدم و گفتم:داش طاها کجایی؟
طاها از تو دستشویی:تو خلو!
خندیدیم .نشستیم رو مبلا.داشتیم فک میزدیم با هم که بقیه هم به ما ملحق شدن.
سلام و احوال پرسی هامونو کردیم که طاها گفت:بیاین تو اتاقم.هفت نفری دست جمعی.(چه خبره؟)
رفتیم تو اتاقش.یه پسر دیگه هم بود که به نظر میومد اونم همسن ماست.
من-طاها این کیه تو اتاقت قایم کردی؟
خندید و فت:دوستم متین!
ادامه داد:متین اینا دوستام پرهام،ارشام،ارمین،محدثه(اینو از قصد اول گفت)،ایسا،گیسو و الینا هستن.
متین سری تکون داد و گفت:دوستای..خوبی داری!
اصلا ازش خوشم نیومد.داشت درسته قورتم میداد.هیز بدبخت.
من-بیاین دوباره جرعت حقیقت!
متین:فکر خوبیه
دایره ای رو تشکیل دادیم .
ارشام بطری رو چرخوند.افتاد به گیسو و ارشام.
ارشام:از همین الان جرعت!
گیسو:خب ارشام خان!اممممممم برو خودتو بنداز تو استخر!
ارشام:تو این سرما؟اصلا طا ها اینا دوست دارن من برم تو استخرشون.
طاها:خر خودتی!پاشو!پاشو برو بپر تو استخر.
ارشام که قیافش ترسیده به نظر میرسید گفت:نمیشه یکی دیگه بدین؟
سری به نشونه منفی تکون دادیم.
بردیمش لب استخر.با هم شمردیم. دماغشو گرفت.
انداختیمش تو استخر.یکم دلم سوخت چون هوا سرد بود یکمکی.(الان تو تعطیلات عیدن 3وم فروردین)
از اب اومد بالا گفت:شمام بیاین ابش خیلی خوبه!
من –اینقد زر زر نکن پاشو بیا بالا کار داریم!
خندید و اومد بالا.
رفتیم تو خونه.
خاله مریم(مامان ارشام):وا چرا این خیسه؟
من-جرعت حقیقت بود خاله!
خاله مریم:باشه حالا.
خندید و گفت:طاها جان یه حوله تمیز ویه دست لباس به این بی مغز میدی؟
صدای خندم رفت بالا.بقیه هم خندشون گرفته بود.
تو همین هین متوجه ناه های متین میشدم ولی توجه نمیکردم.
رفتیم تو اتاق طاها دوباره.
پرهام:وایسید تا ارشامم بیاد بعد ادامه رو بازی کنیم.
قبول کردیم.
یه فکری!پاشدم و به سمت اتاق داداش طاها(ایلیا)رفتم.(21 سالشه)
در زدم.
-کیه؟
-منم ایسا.بیام تو؟
-ایسا تویی؟بیا تو
-حوصلم سر رفته ایلی.بیا چند دست گیم بزنیم.
-فعلا کار دارم.
من-ایششششش.بچه درس خون عنتر.
چشم غره ای بهم رفت که خندم گرفت و رفتم سمت بقیه تو اتاق طاها.
من-این ارشام به غول خاله مریم بی مغز نیومد؟
پرهام-اینا ومد.
من-یکم دیر تر میومدی!
دستاشو مشت کرد و سابید رو سرم و گفت:گوگولی دلت برام تنگ شده بود؟
یه مشت اروم تو دلش زدم وطعنه طوری فتم:خیلللیییییی!اررششامممم جونمممممم
ارشام:هن
من-میای ادامه بازی یا بیارمت؟
گفت:باشه بابا
بطری رو چرخوند.افتاد به منو متین.شانسه داریم؟
من-جرعت یا حقیقت؟
متین:جرعت.
من-لباس دخترونه و ارایشت میکنیم میری برای من الوچه میخری برمیگردی.!
چشاش گرد شدو و گگفت:باشه!
سرمو تکون دادم و گفتم:خوشم اومد ادم شجاعی هستی!
لبخند رضایت مندی زد.
من-حالا لباس از کجا بیاریم؟
طاها-لباسای خواهرم هست بیام؟(خواهرش ازدواج کرده)
من-اره بیار
بعد از چند دقیقه با یه مانتو تنگ و کوتاه و یه شال برگشت.
من-چه خوبن!تازه من لوازم اراشم اوردم.
پرهام:فکر همه جا هستیا!
متین لباسا رو پوشید.
اومد سمتم و تو گوشم گفت:برای تو فقط!
ای چندش دختر باز!
تو دلم کلی فوحش بهش دادم.
خط چشم کلفت.رژقرمز ریمل سیاه.
خداییش اگه دختر بود چه جیگری میشدا.
طاها:متین خیلی باحال شدی.
شالو انداخیتم سرش و گفتم:ما هم پشتت میایم یه گوشه قایم میشیم.
من-بچه ها منو یکی از پسرا میریم فیلمم میگیریم.شما ها دیگه نیاین.
قبول کردن.
ارشام:من باهات میام
قبول کردم و رفتیم بیرون.
داشتم میترکیدم از خندع.چه با نازم راه میرفت.
ارشامم دست کمی از من نداشت.داشتیم فیلم گرفتیم.رفتیم تو مغازه.ما توی ردیف دیگه از بین قفسه ها ازش فیلم گرفتیم.
همه یه جوری نگاش میکردن.خخخخخ.بکش متین خان!از مغازه رفت بیرون.ما هم با فاصله ازش میرفتیم.دو تا پسر سر راهشو گرفتن.
-جونن!کجا میریی؟بیا با ما بریم.
دیگه جون نداشتیم از بس خندیدیم.
متین داشت باهاشون حرف میزد.پسرا با متین اومدن سمتمون.
من-متین چرا گفتی سری؟داشتیم میخندیدیما.
یکی از پسرا گفت:متین دوستمونه!راستی این پسره که همراته دوست پسرته؟
من-نچ
-شمارتو میدی؟خیلی خوشگلیا!
ارشام:اره دوست دخترمه!به تو چه ؟بی پدر مادر.
دستمو گرفت و بغلم کرد.
پسره:دوست دخترتو به ما هم میدی؟
ارشام یدونه زد تو فکش.خیلی حال کردم.ناموسا خیلی خفن بود.
دیگه چیزی نگفت و رو به متین گفت:فردا میبینمت!
با اخم از ما دور شدن.
متین:من واقعا عذر میخوام.
به خودم اومدم که فهمیدم هنوز تو بغل ارشامم.
خودمو کشیدم بیرو رو گفتم:ای چه کاری بود؟
-چی-اینکه بغلم کردی!
شونه ای بالا انداخ و به سمت خونه رفتیم..

سپاسسسسس.
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK ، Prometheus ، єη∂ℓєѕѕღ ، _sehun_ ، ѕααяeη ، آرمان کريمي 88 ، *Aɴѕel* ، Mahsa.f99 ، Par_122 ، Ryhn ، ᴀʀмɪss ، paree.s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله - LUGAN - 02-12-2020، 10:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان