30-11-2020، 14:54
رفتم تو اتاقم و وسایلم رو جا به جا کردم.باران:اوا غذا خوردی؟
من-نه
باران-پس بریم بیرون غذا بخوریم؟
من:باران نه تو رو خدا!دیگه حالم داره از غذای بیرون به هم میخوره.
خندید و گفت:پس من زنگ میزنم به دایی ابراهیم ناهار بریم اونجا.پریناز و پرستو هم از سفر برگشتن(دختر دایی هامون)
قبول کردم و رفم سمت کمدم.شال و مانتویی تنم کردم و با باران به راه افتادیم.
از ماشین پیاده شدیم.زنگ درو زدیم.
زندایی:بله
من-سلام زندایی ماییم.
زنداییم:اها.سلام خوشگلا بیاین بالا.
درو زد.وارد خونشون شدیم.
زنداییم اومد طرفمون:سلام گوگولیا خوبید؟
من-ممنون زندایی.دایی کو؟
زندایی:رفته سر کار هنوز بر نگشته.بیاین پریناز و پرستو تو پذیرایی هستن.
رفتیم تو پذیرایی.من،باران،پریناز و پرستو هر سه از خوشحالی جیغی کشیدیم و پریدیم بغل هم.خیلی با هم صمیمی بودیم.پرستو هم همسن منه و پریناز و همسن بارانه.
پریناز زد پپس کلم و گفت:دلم برات تنگ شده بودا!
خندیدم و بیشتر فشردمش.
از هم جدا شدیم که زندایی گفت:همو له کردید!بیاید ناهار کشیدم براتون.
سفره ای انداختیم .غذامون رو که خوردیم محکم کوبیدم رو دلم و فتم:وای خدا خیرت بده زندایی!3 روز بود غذای خونگی نخورده بودما!
پرستو:انقد محکم نزن الان کل محتویات معده برمیگرده.
من-ای چندش
خندیدیم و سفرمونو جمع کردیم.
پرستو:راستی دوستمم قراره بیاد اینجا.موافقید ساعت7 بریم بیرون یه بستنی بزنیم؟نه نه نه شیک نوتلا!
اسم شیک نوتلا که اومد اب دهنم سرازیر شد.عاشق شیک نوتلا بودم.
من-من که 4 پایتم ولی نمیدونم اینا گشادیشون میکشه یا نه.
باران:منم پایم
پریناز:منم هستم.
من-خوب من ساعت 6 و نیم اینجام که بیام دنبالتوناا.!
پریناز:خوب میموندین!
من-با این سر و وضع که نمیتونم بیام.
خندید و گفت:باشه
خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتیم.
کلید انداختیم و وارد شدیم.ساعت 4 بود.
من-نه
باران-پس بریم بیرون غذا بخوریم؟
من:باران نه تو رو خدا!دیگه حالم داره از غذای بیرون به هم میخوره.
خندید و گفت:پس من زنگ میزنم به دایی ابراهیم ناهار بریم اونجا.پریناز و پرستو هم از سفر برگشتن(دختر دایی هامون)
قبول کردم و رفم سمت کمدم.شال و مانتویی تنم کردم و با باران به راه افتادیم.
از ماشین پیاده شدیم.زنگ درو زدیم.
زندایی:بله
من-سلام زندایی ماییم.
زنداییم:اها.سلام خوشگلا بیاین بالا.
درو زد.وارد خونشون شدیم.
زنداییم اومد طرفمون:سلام گوگولیا خوبید؟
من-ممنون زندایی.دایی کو؟
زندایی:رفته سر کار هنوز بر نگشته.بیاین پریناز و پرستو تو پذیرایی هستن.
رفتیم تو پذیرایی.من،باران،پریناز و پرستو هر سه از خوشحالی جیغی کشیدیم و پریدیم بغل هم.خیلی با هم صمیمی بودیم.پرستو هم همسن منه و پریناز و همسن بارانه.
پریناز زد پپس کلم و گفت:دلم برات تنگ شده بودا!
خندیدم و بیشتر فشردمش.
از هم جدا شدیم که زندایی گفت:همو له کردید!بیاید ناهار کشیدم براتون.
سفره ای انداختیم .غذامون رو که خوردیم محکم کوبیدم رو دلم و فتم:وای خدا خیرت بده زندایی!3 روز بود غذای خونگی نخورده بودما!
پرستو:انقد محکم نزن الان کل محتویات معده برمیگرده.
من-ای چندش
خندیدیم و سفرمونو جمع کردیم.
پرستو:راستی دوستمم قراره بیاد اینجا.موافقید ساعت7 بریم بیرون یه بستنی بزنیم؟نه نه نه شیک نوتلا!
اسم شیک نوتلا که اومد اب دهنم سرازیر شد.عاشق شیک نوتلا بودم.
من-من که 4 پایتم ولی نمیدونم اینا گشادیشون میکشه یا نه.
باران:منم پایم
پریناز:منم هستم.
من-خوب من ساعت 6 و نیم اینجام که بیام دنبالتوناا.!
پریناز:خوب میموندین!
من-با این سر و وضع که نمیتونم بیام.
خندید و گفت:باشه
خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتیم.
کلید انداختیم و وارد شدیم.ساعت 4 بود.