28-11-2020، 11:56
سوار اتوبوس شدیم.چون حوصلهه اخم و تخم های اروین رو نداشتم پس خودم رفتم و نشستم کنارش.
اروین:فکر میکردم دوست نداری پشیم بشینی!
من-هنوزمم علاقه ای ندارم.
شونه ای بالا انداخت.انگار نباید این حرفو میزدم.فکر کنم ناراحت شد.
راه افتادیم.با تکون تکون های ماشین خوابم برد.
یه چشمم رو باز کردم که متوجه شدم اروین داره نگام میکنه.
من-مشکلی پیش اومده؟
امگار که یکم دست پاچه شده بود گفت:هیچی!
خودمو جمع و ججور کردم و نشستم.
اروین:میشه یه سوال ازت بپرسم؟البته اگر ناراحت نمیشی.
یکم تعجب کردم.ایطوری مظلوم ندیده بودمش.
من-بله بپرسید
اروین:بعد از اون موقع که رفتی بیمارستان برای مامانت چه اتفاقی افتاد؟البته اگه دوست نداری نگو!
دلم میخواست با یکی حرف بزنم.
...................
اروین
شروع کرد به تعریف کردن:
اوا-نه مشکلی نیست.راستش بعد اینکه رفتم بیمارستان فهمیدم که حال مادرم اصلا خوب نیست.قرار شد برای ادمه درمان مادرم برن انگلیس.خیلی ناراحت شدم.قرار شد خواهرم پیشم بمونه.ولی گفت که منم میرم.پولشم قرار شد خونه رو بفروشیم و برای من یه خونه کوولو اجاره کنن و با بقیش برن انگیلیس.
مثل اینکه خونه رو هم فروختن و یه خونه برای اجاره دیدن.
حرفش خیلی غم انگیز بود.
..........
اوا
احساس کردم خالی شدم.
من-حالا کی میرسیم؟
اروین:رسیدیم.ولی هنوز نرسیدیم دانشگاه.
سری تکون دادم و هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.
بعد از حدود 30 دقیقه رسیدیم دانشگاه.
با بچه ها خداحافظی کردم.رفتم سر خیابون تا اژانس بگیرم.ساعت حدودا 12 ظهر بود و خیابونا خلوت.هیچ اژانسی نبود.همشون از کنارم میگذشتن.
یه دویست و شیش اومد سمتم.چند تا پسر بودن.
-خوشگل خانم 3 نفریم.چند تومن؟
بدو بدو از اونجا دور شدم.ولی انگار اینا قصد رفتن ندارن!دنبالم میومدن.
صدای بوق از کنارم اومد.دیدم پریاس.
بدو بدو رفتم و سوار ماشینش شدم.
من-برو برو!
(چیه ؟نکنه توقع داشتید اروین باشه؟)
ازشون دور شدیم که یه نفس راحت کشیدم.
پریا-نزدیک بودا!عوضی ها
من-پریا نگه دار تاکسی میگیرم.
پریا:عمرا!دوست داری دوباره مزاحمت شن؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و باهاش موافقت کردم که برسونتم.
..............
کلید و انداختم و از در رفتم تو.با صورت قرمز از گریه باران مواجه شدم.
من-باران!
سرشو اورد بالا.اومد و بغلم کرد.منم ناخواسته گریم گرفت.
باران-دلم برات تنگ شده بود
من-همش سه روز بود.
باران-بیا بشین
مانتو و شالم رو کندم و نشستم پیشش.
باران-برات یه خونه اجاره کردیم.خلی دلم میخواست بمونم ولی نمیتونم.
من-اشکالی نداره.درکت میکنم.
باران-هفته بعد قراره خونه رو تحویل بدیم و از اونور مستقیم بریم فرودگاه.وسایل خونه هم از همینجا برات میبریم اونجا.
بوسش کردم و گفتم:ممنونم
باران-عصر بریم خونه رو نشونت بدم
من:باشه
سپاسسس پلیز
اروین:فکر میکردم دوست نداری پشیم بشینی!
من-هنوزمم علاقه ای ندارم.
شونه ای بالا انداخت.انگار نباید این حرفو میزدم.فکر کنم ناراحت شد.
راه افتادیم.با تکون تکون های ماشین خوابم برد.
یه چشمم رو باز کردم که متوجه شدم اروین داره نگام میکنه.
من-مشکلی پیش اومده؟
امگار که یکم دست پاچه شده بود گفت:هیچی!
خودمو جمع و ججور کردم و نشستم.
اروین:میشه یه سوال ازت بپرسم؟البته اگر ناراحت نمیشی.
یکم تعجب کردم.ایطوری مظلوم ندیده بودمش.
من-بله بپرسید
اروین:بعد از اون موقع که رفتی بیمارستان برای مامانت چه اتفاقی افتاد؟البته اگه دوست نداری نگو!
دلم میخواست با یکی حرف بزنم.
...................
اروین
شروع کرد به تعریف کردن:
اوا-نه مشکلی نیست.راستش بعد اینکه رفتم بیمارستان فهمیدم که حال مادرم اصلا خوب نیست.قرار شد برای ادمه درمان مادرم برن انگلیس.خیلی ناراحت شدم.قرار شد خواهرم پیشم بمونه.ولی گفت که منم میرم.پولشم قرار شد خونه رو بفروشیم و برای من یه خونه کوولو اجاره کنن و با بقیش برن انگیلیس.
مثل اینکه خونه رو هم فروختن و یه خونه برای اجاره دیدن.
حرفش خیلی غم انگیز بود.
..........
اوا
احساس کردم خالی شدم.
من-حالا کی میرسیم؟
اروین:رسیدیم.ولی هنوز نرسیدیم دانشگاه.
سری تکون دادم و هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.
بعد از حدود 30 دقیقه رسیدیم دانشگاه.
با بچه ها خداحافظی کردم.رفتم سر خیابون تا اژانس بگیرم.ساعت حدودا 12 ظهر بود و خیابونا خلوت.هیچ اژانسی نبود.همشون از کنارم میگذشتن.
یه دویست و شیش اومد سمتم.چند تا پسر بودن.
-خوشگل خانم 3 نفریم.چند تومن؟
بدو بدو از اونجا دور شدم.ولی انگار اینا قصد رفتن ندارن!دنبالم میومدن.
صدای بوق از کنارم اومد.دیدم پریاس.
بدو بدو رفتم و سوار ماشینش شدم.
من-برو برو!
(چیه ؟نکنه توقع داشتید اروین باشه؟)
ازشون دور شدیم که یه نفس راحت کشیدم.
پریا-نزدیک بودا!عوضی ها
من-پریا نگه دار تاکسی میگیرم.
پریا:عمرا!دوست داری دوباره مزاحمت شن؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و باهاش موافقت کردم که برسونتم.
..............
کلید و انداختم و از در رفتم تو.با صورت قرمز از گریه باران مواجه شدم.
من-باران!
سرشو اورد بالا.اومد و بغلم کرد.منم ناخواسته گریم گرفت.
باران-دلم برات تنگ شده بود
من-همش سه روز بود.
باران-بیا بشین
مانتو و شالم رو کندم و نشستم پیشش.
باران-برات یه خونه اجاره کردیم.خلی دلم میخواست بمونم ولی نمیتونم.
من-اشکالی نداره.درکت میکنم.
باران-هفته بعد قراره خونه رو تحویل بدیم و از اونور مستقیم بریم فرودگاه.وسایل خونه هم از همینجا برات میبریم اونجا.
بوسش کردم و گفتم:ممنونم
باران-عصر بریم خونه رو نشونت بدم
من:باشه
سپاسسس پلیز