22-11-2020، 12:50
عرفان-چرا اینجوری به من زل زدی؟
من-ببخشید
خندید و دکمه کنارشو فشار داد.
گارسون اومد و سفارش رو گرفت و رفت.
من-عرفان!
-جانم
-کی از دستش خلاص میشی؟
نراحت گفت:نمیدونم.فعلا که بابام داره پول جمع میکنه.فقط یه کم دیگه مونده تا پولشون جور بشه.
خوشحال شدم و گفتم-میدونم که درست میشه.
-اره منم مطمعنم
عرفان-تو برای چی دنسر شدی؟
من-برای اینکه بتونیم با دوستام خدج و مخارج رو بدیم.
سری تکون داد و گفت:میشه دیگ نرقصی؟
من-چرا
-چون دوست نداارم کسی نگات کنع
من-مگه کسی نگاه میکنه؟
-بله خانوم خانوما!همه میخواستن یه جایی خفتت کنن و استغفرالله...
من-وولی عرفان من نمیتونم باید خرج و مخارجمو درست کنم.پول که همینجوری نمیاد خوب.
عرفان-من غیرتم اجازه نمیده که تو بری بین اون همه ادم هیز.
من-فکرا مو میکنم.
............
فردا
یه روز کسل کننده دیگه ویه دانشگاه دیگه.
ساعت ۶ صب یدار شدم.دیدم بچه ها نشستن تو پذیرایی و دارن صبحونه میخورن.
من-سحرخیز شدین!
میترا-اره
میلی به صبحونه نداشتم.
لباسامو پوشیدم و منتظر دخترا شدم.
اماده شدن و رفتیم سمت ماشین.گازشو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه.
رفتیم سر کلاس .جا زیادی نبود.یه جا که چند تا پسر بودن مجبور شدیم که بشینیم.
منتظر استاد بودیم.کمی وایسادیم که عرفان اومد تو!
دینا-سلین این اینجا چیکار میکنه؟
من-نمیدونم
خیلی جا خوردم.
شروع کرد به صحبت کردن:سلام.عرفان یوسف پور هستم .از این به بعد من استادتونم.
دخترا کف کرده بودن.
درس رو شروع کرد.با دقت تمام گوش میدادم.
بعد ا ز اتمام کلاس داشت میرفت بیرون که سریع رفتم سمتش.
همه ی دخترا به بهونه سوال دور و برش بودن.
من-استاد منم سوال دارم.
برگشت و نگاهم کرد. و گفت:چیه سوالت؟
من-اگه میشه بیاین اون گوشه
از دخترا فاصله گرفتیم که گفت-چی میگی سلین؟
من-میشه بگیاینجا چیکار میکنی؟
-بیا دفترم بهت بگم
من-تو کی اومدی که دفترم داری؟
اون-بیا
دنبالش رفتم.
رفتیم تو اتاقش.
من-حالا میشه توضیح بدی کهاینجا چیکار میکنی؟
-۵۰ درصد این دانشگاه مال پانیدا و باباشه.منم استاد جدیدم.اینم اتاقم.مشکلی داری؟
اخمی کردم و از اتاق رفتم بیرون.
سپاس بده
من-ببخشید
خندید و دکمه کنارشو فشار داد.
گارسون اومد و سفارش رو گرفت و رفت.
من-عرفان!
-جانم
-کی از دستش خلاص میشی؟
نراحت گفت:نمیدونم.فعلا که بابام داره پول جمع میکنه.فقط یه کم دیگه مونده تا پولشون جور بشه.
خوشحال شدم و گفتم-میدونم که درست میشه.
-اره منم مطمعنم
عرفان-تو برای چی دنسر شدی؟
من-برای اینکه بتونیم با دوستام خدج و مخارج رو بدیم.
سری تکون داد و گفت:میشه دیگ نرقصی؟
من-چرا
-چون دوست نداارم کسی نگات کنع
من-مگه کسی نگاه میکنه؟
-بله خانوم خانوما!همه میخواستن یه جایی خفتت کنن و استغفرالله...
من-وولی عرفان من نمیتونم باید خرج و مخارجمو درست کنم.پول که همینجوری نمیاد خوب.
عرفان-من غیرتم اجازه نمیده که تو بری بین اون همه ادم هیز.
من-فکرا مو میکنم.
............
فردا
یه روز کسل کننده دیگه ویه دانشگاه دیگه.
ساعت ۶ صب یدار شدم.دیدم بچه ها نشستن تو پذیرایی و دارن صبحونه میخورن.
من-سحرخیز شدین!
میترا-اره
میلی به صبحونه نداشتم.
لباسامو پوشیدم و منتظر دخترا شدم.
اماده شدن و رفتیم سمت ماشین.گازشو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه.
رفتیم سر کلاس .جا زیادی نبود.یه جا که چند تا پسر بودن مجبور شدیم که بشینیم.
منتظر استاد بودیم.کمی وایسادیم که عرفان اومد تو!
دینا-سلین این اینجا چیکار میکنه؟
من-نمیدونم
خیلی جا خوردم.
شروع کرد به صحبت کردن:سلام.عرفان یوسف پور هستم .از این به بعد من استادتونم.
دخترا کف کرده بودن.
درس رو شروع کرد.با دقت تمام گوش میدادم.
بعد ا ز اتمام کلاس داشت میرفت بیرون که سریع رفتم سمتش.
همه ی دخترا به بهونه سوال دور و برش بودن.
من-استاد منم سوال دارم.
برگشت و نگاهم کرد. و گفت:چیه سوالت؟
من-اگه میشه بیاین اون گوشه
از دخترا فاصله گرفتیم که گفت-چی میگی سلین؟
من-میشه بگیاینجا چیکار میکنی؟
-بیا دفترم بهت بگم
من-تو کی اومدی که دفترم داری؟
اون-بیا
دنبالش رفتم.
رفتیم تو اتاقش.
من-حالا میشه توضیح بدی کهاینجا چیکار میکنی؟
-۵۰ درصد این دانشگاه مال پانیدا و باباشه.منم استاد جدیدم.اینم اتاقم.مشکلی داری؟
اخمی کردم و از اتاق رفتم بیرون.
سپاس بده