22-11-2020، 10:23
ساعت رو نگاه کردم:ساعت ۲ و ربع
خیلی خسته بودم.نه به صبح نه به ظهر
به سمت یخچال رفتم.یه نوشابه شیشه ای برداشتم و پولشو گذاشتم تو صندوق.
داشتم قلپ قلپ میخوردم که یه مرد خوشتیپ و خوش قیافه اومد جلوم.
-خانم شما نباید سر کارتون باشید .
هل شدم و دستم لرزید.یکم از نوشابه ریخت رو کتش.
از عصبانیت قرمز شد و گفت-دختره ی احمق!برو به کارت برس!
من-واقعا عذر میخوام بدید من تمیزش کنم!
-نمیخواد برو
یکم رو صورتش زوم کردم ک فهمیدم این همون برادر زاده ی رئیسه.
-میدونم خوشگلم!ولی لطفا رو به کارت برس.
گند زدم.
ولی چه از خود راضیه ها!
چند تا فوحش به ودم دادم و رفتم به سمت تارا.
من-تارا بچه ها رو خبر کن ساعت ۳ باید دفتر مدیر باشیم میخواد مدیر جدید رو معرفی کنه.
تارا-راست میگی؟مدیریت میخواد عوض بشه؟
من-اره
تارا-حیف شد.اقای اسد زاده خیلی مرد خوبی بود.حالا کی هست ابن مدیر جدید؟
من-اون مرده که کنار اتاق مدیریت هستو میبینی که خیلی خوشتیپه؟
تارا-اوهوم
من-اونه.اسمشم ارمانه.برادرزاده مدیر هم هست.
تارا-خوشگله ها.
من-مگه پسر ندیده ای؟
تارا-دیدم.اینجوریشو ندیده بودم.
پوفی کشیدم.
تارا رفت تا بقیه رو صدا کنه تا بیان.
در زدیم و رفتیم تو اتاق مدیر.
نگاه خیره و دلخور ارمان رو میتونستم روم بفهمم.عذاب وجدان داشتم.
بچه ها هم یکی یکی اومدن.
مدیر-خوب بچه ها میرم سر اصل مطلب.من دارم از اینجا میرم و به جای من برادر زادم ارمان اینجا رو اداره میکنه.تمام شرایطاتونم بهش گفتم.قرار بود از شنبه بیاد ولی از امروز اومد.منم دیگه میخوام برم خونه.
کتش رو پوشید و بعد از خداحافظی از رستوران بیرون رفت.
ارمان-اینجا همیشه قانون باید رعایت بشه.قانونامونم اینه که هیچ وقت سرکار دیر نرسید و به مشتری ها بی احترامی نکنید وگرنه اخراج میشید.
چقد خشنه این بشر!من اخراج بشم فکر کنم بیشتر به نفعم با شه.
پوزخندی زدم که ارمان گفت-خانم خرابکار اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم.
من-نه خیر چیزی نبود.
رو شو کرد سمت بچه ها.
ارمان-برید سر کارتون.بعدا درباره شرایط و حقوقتون یکی یکی صحبت میکنیم.
سری تکون دادیم و رفتیم بیرون.
.................................
ساعت ۸ شب
زنگ زدم به فرزاد:
من-فری کوجایی؟
-جلوی رستوران بیا.
من-اومدم.
دیدم تارا هنوز نرفته.
من-تارا چرا نرفتی؟
-آژاانس نیست.
من-بیا با ما بریم.داداشم اومده دنبالم.
چشماش برق زد و گفت-اقا فرزاد؟
من-اره
-باشه میام.
از رستوران رفتیم بیرون.دستمو برای فرزاد تکون دادم و رفتیم سمتش.
تو ماشین نشستیم.
من-سلام فری
اون-سلام تارا خانم خوبید؟
تارا که گونه هاش به سرخی میزد گفت-ممنون شما خوبید؟ببخشید مزاحم شدما!
فرزاد-نه بابا چه زحمتی
من-فرزاد بیشعور سلام کردما!جواب سلام اینو میدی؟
فرزاد-سلام ابجی کوچیکه
من-حالا درست شد
تارا رو رسوندیم خونه و خودمونم به سمت خونه رفتیم.
سپاس ندی پارت بعدی وجود نداره خودانی
خیلی خسته بودم.نه به صبح نه به ظهر
به سمت یخچال رفتم.یه نوشابه شیشه ای برداشتم و پولشو گذاشتم تو صندوق.
داشتم قلپ قلپ میخوردم که یه مرد خوشتیپ و خوش قیافه اومد جلوم.
-خانم شما نباید سر کارتون باشید .
هل شدم و دستم لرزید.یکم از نوشابه ریخت رو کتش.
از عصبانیت قرمز شد و گفت-دختره ی احمق!برو به کارت برس!
من-واقعا عذر میخوام بدید من تمیزش کنم!
-نمیخواد برو
یکم رو صورتش زوم کردم ک فهمیدم این همون برادر زاده ی رئیسه.
-میدونم خوشگلم!ولی لطفا رو به کارت برس.
گند زدم.
ولی چه از خود راضیه ها!
چند تا فوحش به ودم دادم و رفتم به سمت تارا.
من-تارا بچه ها رو خبر کن ساعت ۳ باید دفتر مدیر باشیم میخواد مدیر جدید رو معرفی کنه.
تارا-راست میگی؟مدیریت میخواد عوض بشه؟
من-اره
تارا-حیف شد.اقای اسد زاده خیلی مرد خوبی بود.حالا کی هست ابن مدیر جدید؟
من-اون مرده که کنار اتاق مدیریت هستو میبینی که خیلی خوشتیپه؟
تارا-اوهوم
من-اونه.اسمشم ارمانه.برادرزاده مدیر هم هست.
تارا-خوشگله ها.
من-مگه پسر ندیده ای؟
تارا-دیدم.اینجوریشو ندیده بودم.
پوفی کشیدم.
تارا رفت تا بقیه رو صدا کنه تا بیان.
در زدیم و رفتیم تو اتاق مدیر.
نگاه خیره و دلخور ارمان رو میتونستم روم بفهمم.عذاب وجدان داشتم.
بچه ها هم یکی یکی اومدن.
مدیر-خوب بچه ها میرم سر اصل مطلب.من دارم از اینجا میرم و به جای من برادر زادم ارمان اینجا رو اداره میکنه.تمام شرایطاتونم بهش گفتم.قرار بود از شنبه بیاد ولی از امروز اومد.منم دیگه میخوام برم خونه.
کتش رو پوشید و بعد از خداحافظی از رستوران بیرون رفت.
ارمان-اینجا همیشه قانون باید رعایت بشه.قانونامونم اینه که هیچ وقت سرکار دیر نرسید و به مشتری ها بی احترامی نکنید وگرنه اخراج میشید.
چقد خشنه این بشر!من اخراج بشم فکر کنم بیشتر به نفعم با شه.
پوزخندی زدم که ارمان گفت-خانم خرابکار اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم.
من-نه خیر چیزی نبود.
رو شو کرد سمت بچه ها.
ارمان-برید سر کارتون.بعدا درباره شرایط و حقوقتون یکی یکی صحبت میکنیم.
سری تکون دادیم و رفتیم بیرون.
.................................
ساعت ۸ شب
زنگ زدم به فرزاد:
من-فری کوجایی؟
-جلوی رستوران بیا.
من-اومدم.
دیدم تارا هنوز نرفته.
من-تارا چرا نرفتی؟
-آژاانس نیست.
من-بیا با ما بریم.داداشم اومده دنبالم.
چشماش برق زد و گفت-اقا فرزاد؟
من-اره
-باشه میام.
از رستوران رفتیم بیرون.دستمو برای فرزاد تکون دادم و رفتیم سمتش.
تو ماشین نشستیم.
من-سلام فری
اون-سلام تارا خانم خوبید؟
تارا که گونه هاش به سرخی میزد گفت-ممنون شما خوبید؟ببخشید مزاحم شدما!
فرزاد-نه بابا چه زحمتی
من-فرزاد بیشعور سلام کردما!جواب سلام اینو میدی؟
فرزاد-سلام ابجی کوچیکه
من-حالا درست شد
تارا رو رسوندیم خونه و خودمونم به سمت خونه رفتیم.
سپاس ندی پارت بعدی وجود نداره خودانی