15-11-2020، 20:58
……..
به سمت رستوران حرکت کردیم.چشمامو بستم و تا رستوران خوابیدم.
بابا-پری!پریا پاشو رسیدیم.
من-رسیدیم؟
-اره.
ساکمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم که بابا حرکت کردو رفت.
با چشم نیمه باز رفتم داخل رستوران.خلوت خلوت بود.عجیب بود چون معمولا اخر هفته ها مردم اینجا صف میکشیدن برای یه زره صبونه.
به سمت اتاق استراحت کارکنان(بانوان ._.)رفتم.
عه تارا اینجا چیکار میکنه؟خوابیده مثل اینکه.روی صندلی ها خوابش برده بود.
من-تارا!تارا!چرا خوابیدی؟پاشو ببینم تنبل!
تارا-بزار بخوابم بابا!
من-پاشو ببینم!
تارا-عه ولم کن!
من-خواستم بهت بگم رعیس داشت صدات میکرد!
تارا-راست میگی؟
من- بلی
تارا عین جت پاشد و به سمت دفتر مدیریت رفت.
بیچاره سرکاره!
یونیفرممو پوشیدم و یکم ارایش کردم که خیل ناز شدم(قربونم برید)
از اتاق خواستم برم بیرون که با صورت پر از خشم تارا رو به رو شدم.
من-بو خودا شوخی بود!
تارا-کم داری نه؟
من-بله عزیزم!اسکاریس دو متری!
چشم غره ای بهم رفت که دیه چیزی نگفتم.
نشستم رو یکی از صندلی های رستوران.
بیکار بی عار!
بعد از چند قیه ارشام اومد سمتم:سلام عشقم !چطوری؟
من-ببینید اقای رستمی!اگه یه بار دیگه اینجوری به من بگید به برادرام و پدرم میگم.حتی ممکنه به دفتر مدیریت هم بگم.
اون –خوب بگو
پوزخندی زدم و به سمت تارا رفتم.
تارا:پریا چیکار کنیم .حوصلم منفجر شد.
من-نمدونم
ساعت 10 بود.
چند تا دختر وارد شدن.
چقد اینا ارایش دارن؟خداییش خجالت نمیکشن با این لباسایی که میپوشن؟معلومم بود که خیلی بد دهنن.
نچ نچ نچ
تارا:بیا منو رو ببر.
منو رو برداشتم و رفتم سمتشون
من-سلام.خوش اومدید.بفرمایید منو.
یکیشون-ممنون
اولی-من یه سینی صبحونه ایرانی میخورم.
همینجور یاد داشت میکردم .
دومی-منم سینی ایرانی
سومی-من اسنک و سوسیس
چهارمی-من املت
من-امر دیگه ای نیست؟
-چرا خوشگل خانم!بیا شمارمو بگیر یه خونه خالی داریم!
مات موندم از حرفش.یعنی اینا همجنسبازن؟
واقعا خجالت اوره.
من-خانوم احترا خودتونو نگه دارید.من فقط سفارش میگیرم.
شونه ای بالا انداخت .
عصبی به سمت تارا رفتم.
تارا –چی گفتن؟
من-ول کن تارا.
سفارش رو به اشپزخونه بردم و به محمدعلی(یکی از اشپزا)دادم.
کمی با تارا صحبت کردیم که سفارششون حاضر شد.
سفارش ها رو یکی یکی دادم بهشون.
دختره-من هنوز سر پیشنهادم هستما!
دیگه عصبای شدم و داد زدم:شما چه ادمای بیشعوری هستید؟چی دباره من فکر کردید؟احترام نگه دارید.
-خفه شو بابا!جایی که ما زندگی میکنیم رو شما فقط تو فیلما میبینین.من باید به تو اینجوری بگم.برعکس شده ها!
داشت گریم میگرفت.من خدمتکار هیچکس نیستم.
بغضمو قورت دادم و به سمت اتق استراحت رفتم.
40 دقیقه گذشت.تارا اومد تو اتاق.
تارا-پری مدیر کارت داره.
من-تارا حوصله شوخی ندارم.
تارا-شوخی چیه بیار برو ببین چی میگه.
با بی میلی پاشدم و به سمت اتاق رعیس رفتم.
در زدم.
-بیا تو
-سلام اقای اسد زاده
-سلام دخترم
-مشکلی پیش اومده؟
-دخترم چرا با مشتری ها اینجور صحبت میکنی؟
دوباره جملاتشون به یادم افتاد: جایی که ما زندگی میکنیم رو شما فقط تو فیلما میبینین!
من-اخه اقای اسد زاده....
-چیه؟
-اونا به من تهمت زدن.به من گفتن تو جایی که ما زندگی میکنیم رو فقط تو فیلما میبینین.من باید به تو فحش بدم نه تو!
من خدمتکار اونا نیستم.من نمیتونستم بزارم هر چی دلشون خواست به من بگن.منم برای خودم احترام قاعلم.
چیزی که قبلش گفتن رو اصلا خجالت میکشم که بگم.
-چی گفتن دخترم؟
-نه .نمیشه خجالت میکشم.
بگو دخترم خجالت نکش. –
من-اونا بهم شماره دادن و گفتن خونه خالی دارن.
با این حرفم ابرو هاش پرید بالا .
-حالا ولشون کن.خودتم میدونی که همه ی انسان ها با هم برابرن.اونا بی احترامی کردن.
در ظمن ساعت 3 همه ی بچه ها رو جمع کن میخوام مدیر جدید رو معرفی کنم.
من-یعنی شما میرید؟
-بله دخترم.از این به بعد برادر زادم اینجا رو اداره میکنه.
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم.
سرمو تکون دادم و با یه ببخشید زحمت رو کم کردم.
به سمت رستوران حرکت کردیم.چشمامو بستم و تا رستوران خوابیدم.
بابا-پری!پریا پاشو رسیدیم.
من-رسیدیم؟
-اره.
ساکمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم که بابا حرکت کردو رفت.
با چشم نیمه باز رفتم داخل رستوران.خلوت خلوت بود.عجیب بود چون معمولا اخر هفته ها مردم اینجا صف میکشیدن برای یه زره صبونه.
به سمت اتاق استراحت کارکنان(بانوان ._.)رفتم.
عه تارا اینجا چیکار میکنه؟خوابیده مثل اینکه.روی صندلی ها خوابش برده بود.
من-تارا!تارا!چرا خوابیدی؟پاشو ببینم تنبل!
تارا-بزار بخوابم بابا!
من-پاشو ببینم!
تارا-عه ولم کن!
من-خواستم بهت بگم رعیس داشت صدات میکرد!
تارا-راست میگی؟
من- بلی
تارا عین جت پاشد و به سمت دفتر مدیریت رفت.
بیچاره سرکاره!
یونیفرممو پوشیدم و یکم ارایش کردم که خیل ناز شدم(قربونم برید)
از اتاق خواستم برم بیرون که با صورت پر از خشم تارا رو به رو شدم.
من-بو خودا شوخی بود!
تارا-کم داری نه؟
من-بله عزیزم!اسکاریس دو متری!
چشم غره ای بهم رفت که دیه چیزی نگفتم.
نشستم رو یکی از صندلی های رستوران.
بیکار بی عار!
بعد از چند قیه ارشام اومد سمتم:سلام عشقم !چطوری؟
من-ببینید اقای رستمی!اگه یه بار دیگه اینجوری به من بگید به برادرام و پدرم میگم.حتی ممکنه به دفتر مدیریت هم بگم.
اون –خوب بگو
پوزخندی زدم و به سمت تارا رفتم.
تارا:پریا چیکار کنیم .حوصلم منفجر شد.
من-نمدونم
ساعت 10 بود.
چند تا دختر وارد شدن.
چقد اینا ارایش دارن؟خداییش خجالت نمیکشن با این لباسایی که میپوشن؟معلومم بود که خیلی بد دهنن.
نچ نچ نچ
تارا:بیا منو رو ببر.
منو رو برداشتم و رفتم سمتشون
من-سلام.خوش اومدید.بفرمایید منو.
یکیشون-ممنون
اولی-من یه سینی صبحونه ایرانی میخورم.
همینجور یاد داشت میکردم .
دومی-منم سینی ایرانی
سومی-من اسنک و سوسیس
چهارمی-من املت
من-امر دیگه ای نیست؟
-چرا خوشگل خانم!بیا شمارمو بگیر یه خونه خالی داریم!
مات موندم از حرفش.یعنی اینا همجنسبازن؟
واقعا خجالت اوره.
من-خانوم احترا خودتونو نگه دارید.من فقط سفارش میگیرم.
شونه ای بالا انداخت .
عصبی به سمت تارا رفتم.
تارا –چی گفتن؟
من-ول کن تارا.
سفارش رو به اشپزخونه بردم و به محمدعلی(یکی از اشپزا)دادم.
کمی با تارا صحبت کردیم که سفارششون حاضر شد.
سفارش ها رو یکی یکی دادم بهشون.
دختره-من هنوز سر پیشنهادم هستما!
دیگه عصبای شدم و داد زدم:شما چه ادمای بیشعوری هستید؟چی دباره من فکر کردید؟احترام نگه دارید.
-خفه شو بابا!جایی که ما زندگی میکنیم رو شما فقط تو فیلما میبینین.من باید به تو اینجوری بگم.برعکس شده ها!
داشت گریم میگرفت.من خدمتکار هیچکس نیستم.
بغضمو قورت دادم و به سمت اتق استراحت رفتم.
40 دقیقه گذشت.تارا اومد تو اتاق.
تارا-پری مدیر کارت داره.
من-تارا حوصله شوخی ندارم.
تارا-شوخی چیه بیار برو ببین چی میگه.
با بی میلی پاشدم و به سمت اتاق رعیس رفتم.
در زدم.
-بیا تو
-سلام اقای اسد زاده
-سلام دخترم
-مشکلی پیش اومده؟
-دخترم چرا با مشتری ها اینجور صحبت میکنی؟
دوباره جملاتشون به یادم افتاد: جایی که ما زندگی میکنیم رو شما فقط تو فیلما میبینین!
من-اخه اقای اسد زاده....
-چیه؟
-اونا به من تهمت زدن.به من گفتن تو جایی که ما زندگی میکنیم رو فقط تو فیلما میبینین.من باید به تو فحش بدم نه تو!
من خدمتکار اونا نیستم.من نمیتونستم بزارم هر چی دلشون خواست به من بگن.منم برای خودم احترام قاعلم.
چیزی که قبلش گفتن رو اصلا خجالت میکشم که بگم.
-چی گفتن دخترم؟
-نه .نمیشه خجالت میکشم.
بگو دخترم خجالت نکش. –
من-اونا بهم شماره دادن و گفتن خونه خالی دارن.
با این حرفم ابرو هاش پرید بالا .
-حالا ولشون کن.خودتم میدونی که همه ی انسان ها با هم برابرن.اونا بی احترامی کردن.
در ظمن ساعت 3 همه ی بچه ها رو جمع کن میخوام مدیر جدید رو معرفی کنم.
من-یعنی شما میرید؟
-بله دخترم.از این به بعد برادر زادم اینجا رو اداره میکنه.
ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم.
سرمو تکون دادم و با یه ببخشید زحمت رو کم کردم.