12-11-2020، 17:09
همزمان با من میترا هم از حموم در اومد .
میترا:اخیش!راحت شدما!بده به من اون پیتزا رو که دارم میمیرم به جون تو!
من-ارام باش خر من!
پیتزا رو باز کردیم و حمله کردیم بهش.بعد از خوردن پیتزا ساعتو دیدم:ساعت 4.
دینا:سلین خانوم پاشو لباساتو بپوش.میترا هم ارایشت میکنه با هم میریم سر قرارت با عرفان!
من:نمیرم!میشه ول کنید؟
میترا:سلین به خدا نری مو هامو قیچی میکنما.
میدونستم میترا این کارو میکنه برای همین منم چون به موهاش وابسته بودم(خیلی موهاشو دوست دارم)قبول کردم.
یه شلوار قد نود تنگ مشکی با مانتو کوتاه جلو باز کرم.با شال مشکی.
من:چه خوشتیپ شدما
میترا:حالا بیا یکم ارایشت کنم.
رفتم پیشش و بعد از 10 دقیقه تو اینه به خودم نگاه کردم.(خودم اصلا ارایش بلد نیستم)
خیلی ناناز شده بودم.یه خط چشم خوشگل کلفت .مژه هامم حالت داده بود.با یکم رژگونه اجری و رژ قرمز اتشین( ._. )
کفشمو پوشیدمو با دخترا راه افتادیم به سمت کافه.
من:اه چقد ترافیکه دیر میرسیم باور کن!
دینا:تو که اصلا نمیخواستی بری دیگه غمت چیه؟
بهش توجه نکردم.ساعت 5و 10 بود که رسیدیم.
من:دخترا !براای اینکه نفهمه اول من میرم.بعد دو دقیقه شما بیاین تو کافه.
دخترا:اوکی
رفتم تو کافه.همه نگاهای هیز برگشت سمت من.خیلی عذاب اور بود.انگار لخت رفتی تو جمعشون.
پیشخدمت اومد سمتم: شما خانم رضایی هستید؟
من :بله
اون:نامزدتون تو اون بالکن برای خودتون جا رزرو کردن.
من:ممنون.
یه بالکن بود که توش فقط یه میز بود و تعدادی پرده هم دورش بود.
داخل شدم که پیشخدمت پرده ها رو کشید.فقط ما دو تا بودیم.
من:سلام ببخشید دیر کردم تو ترافیک بودم!
عرفان:سلام !
من:خوب چیزی انگار میخواستید به من بگید.
عرفان:بله میخواستم.ولی اول اون رژ رو پاک کن.
من:نمیکنم.
عرفان:سلین!پاکش کن!
قیافش خیلی ترسناک شده بود.دیگه مخالفت نکردمو رژ رو پاک کردم.
(عرفان)
شروع کردم به تعریف کردن:
من: دو سال پیش تو عروسی یکی از اقواممون باهاش اشنا شدم.یه دختر خیلی ناز که وقتی چشمای ابیش رو دیدم دلم ریخت.
از اون موقع باهاش وارد رابطه شدم.17 سال بیشتر نداشت.با هم قرار میذاشتیم.یه روز بابام اومد خونه و گفت:به یکی از شریک هام بدهکار شدم و بدهیش خیلی زیاده.منم پولشو ندارم که بدم.شریکم گفته دختر من عاشق پسرته.اگه باهاش ازدواج کنه منم از سر بدهیتون میگذرم وگرنه بقیه زندگیتو تو زندان سپری میکنی.
خیلی ناراحت شدم.نمیخواستم تور و از دست بدم.ولی مجبور شدم.
بابامم میگفت:لازم نیست فداکاری کنی.من برم زندان بهتر از اینه که با چشمم ببینم که پسرم بد بخت شده.
بعد از اون خطم رو عوض کردم و ما حتی مجبورشدیم خونمون رو هم عوض کنیم.و بیایم تهران چون خونه شریک بابام تو تهران بود.
با هم قرار عقد رو تو مهظر گذاشتیم و عقد کردیم.ولی شاید باورت نشه . من تا حالا به خودم اجازه ندادم که بهش حتی دست هم بزنم.
حتی تو یه اتاق جدا میخوابم.
سلین امیدوارم منو ببخشی!من یه روز این کابوس رو تموم میکنم و بدستت میارم.
(سلین)
به خودم اومدم که دیدم از چشام داره ابشار میاد.اصلا فکر نمیکردم.همچین اتفاقاتی برای عرفان افتاده باشه.
پا شدمو بغلش کردم.همینطور گریه میکردمو میگفتم:
لعنتی میدونی از وقتی رفتی چی به من گذشت؟داغون شدم.تازه از وقتی دانشگاه اینجا قبول شدم حالم بهتر شد.
فکر کردم دیگه منو دوست نداری!هی رو ز و شب نفرینت میکردم.
هیچوقت نمیبخشمت!
عرفان:گریه کن سلینم!گریه کن قربونت برم!خالی کن خودتو!درکت میکنم.
از این همه مهربونیش بیشتر گریم گرفت.
عرفان:یه روزی بالاخره تموم میشه دورت بگردم.
من:میدونم.تموم میشه!
سرمو اوردم بالا که با بوسه داغش رو به ر و شدم.حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم.
ولم که کرد گفت:چی شده؟چرا قرمز شدی؟
من:هیچی هیچی!
شونه ای بالا انداخت و گفت:چی میخوری؟
من:یه تیکه کیک بستنی!
عرفان:مثل همیشه!
لبخندی زدم و به صورتش خیره شدم.
میترا:اخیش!راحت شدما!بده به من اون پیتزا رو که دارم میمیرم به جون تو!
من-ارام باش خر من!
پیتزا رو باز کردیم و حمله کردیم بهش.بعد از خوردن پیتزا ساعتو دیدم:ساعت 4.
دینا:سلین خانوم پاشو لباساتو بپوش.میترا هم ارایشت میکنه با هم میریم سر قرارت با عرفان!
من:نمیرم!میشه ول کنید؟
میترا:سلین به خدا نری مو هامو قیچی میکنما.
میدونستم میترا این کارو میکنه برای همین منم چون به موهاش وابسته بودم(خیلی موهاشو دوست دارم)قبول کردم.
یه شلوار قد نود تنگ مشکی با مانتو کوتاه جلو باز کرم.با شال مشکی.
من:چه خوشتیپ شدما
میترا:حالا بیا یکم ارایشت کنم.
رفتم پیشش و بعد از 10 دقیقه تو اینه به خودم نگاه کردم.(خودم اصلا ارایش بلد نیستم)
خیلی ناناز شده بودم.یه خط چشم خوشگل کلفت .مژه هامم حالت داده بود.با یکم رژگونه اجری و رژ قرمز اتشین( ._. )
کفشمو پوشیدمو با دخترا راه افتادیم به سمت کافه.
من:اه چقد ترافیکه دیر میرسیم باور کن!
دینا:تو که اصلا نمیخواستی بری دیگه غمت چیه؟
بهش توجه نکردم.ساعت 5و 10 بود که رسیدیم.
من:دخترا !براای اینکه نفهمه اول من میرم.بعد دو دقیقه شما بیاین تو کافه.
دخترا:اوکی
رفتم تو کافه.همه نگاهای هیز برگشت سمت من.خیلی عذاب اور بود.انگار لخت رفتی تو جمعشون.
پیشخدمت اومد سمتم: شما خانم رضایی هستید؟
من :بله
اون:نامزدتون تو اون بالکن برای خودتون جا رزرو کردن.
من:ممنون.
یه بالکن بود که توش فقط یه میز بود و تعدادی پرده هم دورش بود.
داخل شدم که پیشخدمت پرده ها رو کشید.فقط ما دو تا بودیم.
من:سلام ببخشید دیر کردم تو ترافیک بودم!
عرفان:سلام !
من:خوب چیزی انگار میخواستید به من بگید.
عرفان:بله میخواستم.ولی اول اون رژ رو پاک کن.
من:نمیکنم.
عرفان:سلین!پاکش کن!
قیافش خیلی ترسناک شده بود.دیگه مخالفت نکردمو رژ رو پاک کردم.
(عرفان)
شروع کردم به تعریف کردن:
من: دو سال پیش تو عروسی یکی از اقواممون باهاش اشنا شدم.یه دختر خیلی ناز که وقتی چشمای ابیش رو دیدم دلم ریخت.
از اون موقع باهاش وارد رابطه شدم.17 سال بیشتر نداشت.با هم قرار میذاشتیم.یه روز بابام اومد خونه و گفت:به یکی از شریک هام بدهکار شدم و بدهیش خیلی زیاده.منم پولشو ندارم که بدم.شریکم گفته دختر من عاشق پسرته.اگه باهاش ازدواج کنه منم از سر بدهیتون میگذرم وگرنه بقیه زندگیتو تو زندان سپری میکنی.
خیلی ناراحت شدم.نمیخواستم تور و از دست بدم.ولی مجبور شدم.
بابامم میگفت:لازم نیست فداکاری کنی.من برم زندان بهتر از اینه که با چشمم ببینم که پسرم بد بخت شده.
بعد از اون خطم رو عوض کردم و ما حتی مجبورشدیم خونمون رو هم عوض کنیم.و بیایم تهران چون خونه شریک بابام تو تهران بود.
با هم قرار عقد رو تو مهظر گذاشتیم و عقد کردیم.ولی شاید باورت نشه . من تا حالا به خودم اجازه ندادم که بهش حتی دست هم بزنم.
حتی تو یه اتاق جدا میخوابم.
سلین امیدوارم منو ببخشی!من یه روز این کابوس رو تموم میکنم و بدستت میارم.
(سلین)
به خودم اومدم که دیدم از چشام داره ابشار میاد.اصلا فکر نمیکردم.همچین اتفاقاتی برای عرفان افتاده باشه.
پا شدمو بغلش کردم.همینطور گریه میکردمو میگفتم:
لعنتی میدونی از وقتی رفتی چی به من گذشت؟داغون شدم.تازه از وقتی دانشگاه اینجا قبول شدم حالم بهتر شد.
فکر کردم دیگه منو دوست نداری!هی رو ز و شب نفرینت میکردم.
هیچوقت نمیبخشمت!
عرفان:گریه کن سلینم!گریه کن قربونت برم!خالی کن خودتو!درکت میکنم.
از این همه مهربونیش بیشتر گریم گرفت.
عرفان:یه روزی بالاخره تموم میشه دورت بگردم.
من:میدونم.تموم میشه!
سرمو اوردم بالا که با بوسه داغش رو به ر و شدم.حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم.
ولم که کرد گفت:چی شده؟چرا قرمز شدی؟
من:هیچی هیچی!
شونه ای بالا انداخت و گفت:چی میخوری؟
من:یه تیکه کیک بستنی!
عرفان:مثل همیشه!
لبخندی زدم و به صورتش خیره شدم.