06-11-2020، 10:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-11-2020، 10:21، توسط ☪爪尺.山丨几几乇尺☪.)
چند ساعتی گذشت ..
کم کم اماده شدم که همراه مانی و سیاوش به استقبال مادرش برم ... مانتوی خوشرنگ فیروزه ای رو همراه با جین ابی اسمونی پوشیدم .. شال حریر سفید و فیروزه ای رو موهای بلوندم با اون لنزای ابی از من کس دیگه ای ساخته بود ..
توی راه هر سه ساکت بودیم که من گفتم: راستی سیاوش اسم مادرت چیه ؟میشه از بهناز واسم بگی؟ با مادرت چطور بود ؟
سیاوش یه لحظه تو چشمای من خیره شد وگفت: اسم مادرم نسترنه ....رابطه اش با مادرم خوب بود ... .مادرم خیلی دوستش داشت .
بیخیال قراره به مادر بگیم یه تصادف کردی ویه مدت تو کما بودی و حافظتو از دست دادی ... حالام داریم سعی میکنیم حافظتو برگردونیم ..
خوب فکری کرده بودند ... این جوری از شر جواب سوالهای مادرش راحت میشدم ...
توی فرودگاه مانی دستای منو گرفته بود و هر سه به سمت سالن انتظار میرفتیم ..
پچ پچ مردمو میشنیدم که می گفتند : چه نازه .. وای ببین پسرشم مثل خودشه ... ووو
از حرفاشون لذت میبردم .. تو دلم یه حال باحالی بود ..اما یهو یادم افتاد که اونا دارن از قیافه بهناز تعریف میکنند نه من ... کاش منم به همین زیبایی بودم شاید اون وقت ......
با صدای مانی که گفت: اوناهاش مادره .. داره میاد ...همزمان بالا و پایین پرید و دستاشو تو هوا تکون داد ...
رد نگاهشو گرفتم ... نسترن و دیدم زنی حدودا شصت ساله با موهای خیلی شیک و رنگ شده که روسری حریر بنفش اونا رو احاطه کرده بود .
همراه با کت و دامن شیک با دمجونی رنگ که اندام موزونشو پوشونده بودو ارایش ملیحی که چهره اشو جونتر نشون میداد ... لبخند به لب به سمت ما می یومد ... باربری هم چمدونای بزرگشو دنبالش میاورد ...
با ورم نمیشد مادرش اینقدر سر حال وسر زنده باشه ..
از در عبور کرد با شوق منو تو بغلش گرفت و گفت: سلام عروسک من ...قربونت بشم عزیزم..... دلم وواست یه ذره شده بود ...
منم گرم اونو در اغوش گشیدمو گفتم: سلام نسترن جون .. فداتون بشم .. دل منم واستون یه ذره شده بود .
چه گرم و پر مهر بود اغوشش .. بوی مادرمو میداد .. بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد و گوله گوله اومد پایین ... خوب بود ریمل زد اب واسم زده بودند وگرنه تمام صورتم سیاه شده بود ...
صدای سرفه مانی و سیاوش ما رو به خودمون اورد .
مادرش سیاوشو تو بغل گرفت وهای های شروع کرد به گریه کردن ...و میگفت: سیاوشم ..عزیزه دل مادر .. دلم پوسید مادر تو اون غربت ....
خوب که داغه دلشو خالی کرد مانی و گرفت تو اغوشش و اونقدر بوسید ش که مانی گفت: وای بسه دیگه مادرجون لپمو کندی...
از این حرفش همه امون به خنده افتادیم ...
سوار ماشین شدیم .. اومدم بشینم عقب که مادر سیاوش نذاشت وگفت : نه عزیزم راحت باش ...من میخوام یکم پیش این نوه گلم بشینم ...
توی راه مادرش گفت سیاوش جان : میشه بریم تو شهر دور بزنیم؟ میدونم خسته این اما دلم میخواد ببینم تو این چند سالی که نبودم چطور شده؟
سیاوش با لحن شوخی گفت: خیالت تخت هیچ جا عوض نشده مثل همون موقعه هاست .. بیاید امشب بریم راحت لالا کنیم فردا صبح دربست در اختیارتونم و شهر و با هم میگردیم بعدم ناهار میریم همونجایی که قبلا میرفتیم دیزی میخوریم...
مادرش موافقت کرد و ما به سمت خونه به راه افتادیم...
توی راه کلی با هم خوش و بش کردیم و خندیدیم تا به عمارت رسیدیم ...
مادر سیاوش با شوق نفسشو از عطر بهار نارنج پر کرد و دادبیرون ...
رو به من گفت: بهناز هیچ کجا مثل شیراز خودمون نمیشه دختر ... اونجا هزاران گل دارن اما بوی هیچ کدوم مثل بهار نارنج ما نمیشه ...
لبخندی زدمو گفتم : واقعا ...منم عاشق بهار نارنجم مخصوصا شربتش...که یهو مادر سیاوش نگام کرد و گفت: وا تو که قبلا میگفتی به بهار و شربتش حساسیت داری ...
وا رفتم .. اولین سوتی داده شد ... با من من گفتم : اره خوب داشتم اما ...
مانی پرید وسط حرف مو گفت: بابا سیاوش بردش دکتر یه امپول به چه گندگی زدن به مامان بهناز که دیگه به هیچی حساسیت نداره ...
نفس راحتی کشیدمو چشمکی به مانی زدم
نسترن که از لحن مانی خندش گرفته بود لپ اونو کشید و گفت: ای قربون این شیرین زبونیت برم من ...
رفتیم داخل ...احمد با بدبختی چمدونای بزرگ مادر سیاوشوبرد بالا تو اتاقی که قبلا من توش بودم .
مانی روی مبل خوابش برده بود ..منم لنز توی چشمام بد جوری اذیتم میکرد ... احساس میکردم چشمام سرخ شده ... دلم میخواست زود تر از شر لنز و کلاه گیس خلاص شم ..
اما نمیشد انگار مادر سیاوش قصد خوابیدن نداشت . میخواست همون موقع سوغاتی هایی که واسمون اورده بود بهمون بده ...سیاوش که انگار از قیافه من پی به موضوع برده بود ... دستشو انداخت رو شونه های مادرشو گفت: مامان جان ساعت 5 صبحه بهتره فردا که سرحال تریم کادوهاتونو بهمون بدین ...
مادرش انگار تازه به خودش اومده باشه با حالت با مزه ای زد پشت دست خودشو گفت: اوا خدا مرگم بده ..از بس شوق زده شدم پاک یادم رفته ساعت چنده...
و بعد نگاهی به صورت خسته من کرد و گفت: وای عروسک من چشمات چه قرمز شده عزیزم برو برو بگیر بخواب ببخش عزیزم ...
با تعارفی گفتم: این چه حرفیه نسترن جون مگه من دلم میاد از کنارت جم بخورم ...بعد از این همه سال دارم دوباره میبینمتون ...
مادر سیاوش که از حرف من خوشحال شده بود دست انداخت دور گردنمو گونه هامو غرق بوسه کرد و گفت: منم دلم نمیاد از کنارت تکون بخورم عزیزم ... اما پاشید برید که این سیاوش الان دل تو دلش نیست ...
و بعد چشمکی حواله من کرد ..
نا خوداگاه از این حرف .. گونه هام گرم شد و شرمی عجیب سر تا پامو گرفت ..که باز مادرش گفت: ای قربون این شرمت برم بعد از این همه سال هنوزم گونه هاش گل میندازه...
سیاوش بلند شد و گونه های مادرشو بوسید وگفت: منم قربون مامان گلم بشم که این قدر فکر پسرشه .. تو که میدونی من شبا بدون بهناز خوابم نمیبره وگرنه میذاشتم پیشتون تا خود صبح بشینه و با هم حرف بزنیند ..
مادرش لحن شوخی دست منو گرفت داد دست سیاوش و گفت : بیا اینم زنت دست خودت برید به سلامت ..
با این حرف سیاوشم بی تعارف بلند شد و گفت : پس شب بخیر مامان جان .. خوابای خوب ببینید ...
مامانش باز با خنده گفت: ای بچه پرو .. و رو کرد به منوچشمکی زد و گفت: بیا ببین اینم بچه... پسر بزرگ کن اخرش میشه مثل این ..
سیاوش اخم کرد و گفت: ااا داشتیم مامان .. اصلا بیاید اول شما رو ببرم بخوابونم بعد ما میریم میخوابیم ... اومد دست کرد زیر بغل مامانشو بلندش کرد .. مامانش هی داد میزد نکن بچه .. ولم پسر باهات شوخی کردم .. ااا سیاوش مادر این چه کاری ؟
اما فایده نداشت سیاوش مادرشو تا بالای پله ها رو دست بلند کرد و برد تو اتاق...
منم پایین رو مبلا نشسته بودم به دوتاشون میخندیم ...
چند دقیقه ای گذشت سیاوش از بالا اشاره کرد به من که برم پیشش...
رفتم اروم در گوششم گفت : مادرم داره میخوابه .. تو هم بیا بریم تو اتاق این لنز منزا رو از چشات بیرون بیارم که حسابی سرخ شده...
گفتم:بیخیال پسر خودم درش میارم تو برو بخواب ...منم میرم تو اتاق مانی هم یه دوش میگیرم همونجا هم میخوابم ...
سیاوش گفت: اا مگه خل شدی اولین جایی که مادرم وقتی بیدار شد میره اتاق مانیه میخوای بیاد تو رو اونجا ببینه ..
-خوب میگی چیکار کنم ..؟ اینجوری که نمیشه؟
_هیچی مثل بچه ادم بیا تو اتاق خوابم اونجا دوش بگیر راحتم بخواب .. یه جوری میگی انگار نامحرمی ..
نمیتونستم بیشتر از این اصرار کنم ممکن بود شک کنه ... با هم وارد اتاق خوابش شدیم ..
وارد که شدیم اولین چیزی که خودنمایی میکرد جکوزی خیلی زیبا که به صورت یک چشم که مظهر قدرت در مصرباستان بود طراحی شده وزیر اون مثل یه اکواریوم ساخته شده و پر از ماهی های رنگارنگ و عجیب بود .
جلور اون ال سی دی خیلی بزرگ همراه باندای خیلی شیک به دیوار نصب شده بود ....
درخچه های تزیینی دوطرف تلویزیون گذاشته شده ونمایی خوبی به اونجا داده بود...
شومینه خیلی شیک مدل یه فرشته گوشه دیگه ای از اتاق جا گرفته بود ...
نقاشی مدل یونانی که سیاوش از من گرفته بود روی دست فرشته گذاشته شده بود که با دیدنش یه حس قشنگی بهم دست داد ..
روبروی اونجا پنجره بزرگی بود که پرده های حریر نقره ای احاطش کرده بود .
گوشه ی دیگه اتاق تخت بزرگ دونفره ای که پوشیده از ساتن و حریر نقره ای و سفید بود جلوه خاصی به اتاق بخشیده بود...
ترکیب اتاق یکم غمگین بود ..چون از رنگهای سیاه وخاکستری و کمی سفید استفاده شده بود و در کاا حس تنهایی و غم به ادم می داد ..
با صدای سیاوش که گفت: بیا این قطره رو بریزم تو چشمت و لنزتو در بیارم .. به خودم اومدم ...
منونشوند جلوی یه مجسمه زیبا اینه بززگی رو نگه داشته بود .
تا میز توالتشم هنری بود ..
وقتی نشسیتم سیاوش اروم شروع کرد گیرای کلاه گیسو باز کرد و اونو از سرم برداشت ...و گفت: دوباره شدی اقا نیما ...
ازش تشکر کردم خواست لنزامم در بیاره که نذاشتم وخودم روم اونا رو در اوردم .. اخ که چشمام داشت کور میشد از سوزش ... سریع قطره استریل و خالی کردم توش ..
سرمو برگردوندم چشمامو باز کردم که دیدم سیاوش لخت و پتی جلو روم واستاده....
سریع چشمامو بستم که دیدم اومد جلومو گفت: بیا اینم لباس خواب واسه تو بلند شو پروتزاتو بیرون بیارم ...
اروم گوشه چشممو باز کردم ببینم هنوزم لخته که خدا رو شکر دیدم ربدوشام سفیدشو پوشیده ...
لباسو ازش گرفتمو گفتم : ممنون حمام کجاست یه دوش بگیرم ...
با دست اونطرف اتاق و نشون دادو گفت بیا بریم تو جکوزی ابش و تازه گرم کردم ...
با خودم گفتم نه خیر انگار امشب میخواد یه جوری منو لخت کنه ...
گفتم: نه باید حتما سرمو شامپو بزنم و خودمو بشورم ...
با این حرفم حمامونشونم داد ..
داخل شدم .. حمام و توالت یکی بود در واقع دور دوش حمام خیلی زیبا دیوار شیشه ای که تا گردن مشجر بود کشیده شده و گوشه دیگه توالت فرنگی گذاشته بود ..سرامیکای خوشرنگ سفید با گلهای ابی اونجا حس خوبی به ادم میداد ...
لباسامو در اوردم و رفتم تو اتاقک شیشه ای اب گرم که به تن و بدنم میریخت خستگیمو از بین برد ... تو حال و هوای خودم بودم که یهو حس کردم در اصلی حمام باز شد ..نگاه کردم دیدم ای داد سیاوشه اومده بره دستشویی .. شلوارشو کشید پایین و نشست رو سنگ توالت فرنگی ...
از ترس قلبم عین گنجشک میزد ... درسته دیوار شیشه ای بود اما حالت اندامو قشنگ نشون میداد .. سریع پشتمو بهش کردم تا سینه هامو نبینه اما دیر شده بود ...
سیاوش گفت: هنوز که این پروتزا رو در نیاوردی؟اگه نمیتونی بیام واست بازش کنم...
با من من گفتم : حالا تو چه اصراری داری میخوای بیای اینو باز کنی .. بذار حالا باشه ...شاید کارش داشته باشم ..
یهو صدای خنده سیاوش بلند شد وگفت: نکه میخوای باهاش حال کنی ... و دوباره خندید ....
وای خاک تو سرم چه حرفی زده بودم ... با عصبانیت گفتم: نخیر...فکرای الکی نکن ...فقط فکر کردم چیزی تا صبح نمونده اگه الان درش بیارم مجبورم دو سه ساعت دیگه دوباره ببندمش .. پس بهتره اصلا درش نیارم ...همین ...
سیاوش هنوز داشت میخندید ...
صدای عصبانی منوکه شنید خندشو اروم کرد وگفت: خوب بابا حالا چرا میزنی ... شوخی کردم ....اصلا درش نیار به من چه ...من واسه خودت گفتم...
کمی ملایمتر گفتم : ممنون ..اما من زیاد از شوخی خوشم نمیاد همین ...مخصوصا در این موردا ...
باز خندید بلند شد شلوارشو کشید با و گفت: بابا به شیر پاستو ریزه گفتی زهکیبرو که من جات واستادم ...بیخیال زود بیا بیرون بگیر بخواب که دیگه داره صبح میشه ...
سری تکون دادمو گفتم : باشه تو برو بخواب منم اومدم...
وقتی رفت نفس راحتی کشیدمو همونجا روزمین تکیه به دیوار شیشه ای نشستم ...
چند دقیقه بعد باسی که بهم داده بود رو پوشیدم خیلی برام بزرگ بود ... اما خوب بود سینه هام زیادمشخص نبود..
اومدم بیرون دیدم چراغا رو خاموش کرده و فقط اباژر کم نوری روشن گذاشته ...
نمیدونستم چیکار باید بکنم ..کنارش رو تخت بخوابم رو صندلیای راحتی جلوی ال سی دی؟
اروم بالشت و از کنارش برداشتم خواستم برم که صدایی گفت: داری کجا میری؟
گفتم: دارم میرم رو کاناپه بخوابم ..
نیم خیز شد و گفت :نیما این مسخره بازیا چیه در میاری؟ نکنه واقعا فکر کردی من هم جنس بازم ؟هان؟
با تته پته گفتم: ااا نه باور کن اخه من شبا خیلی غلت میزنم و لگد میپرونم گفتم شاید بیدارت کنم و نزارم بخوابی همین ...
با دلخوری گفت: نمیخواد به فکر من باشی بیا زود بگیر بخواب الان صبحه باید خسته و خورد بلند شیم...
دوباره سرشو گذاشت رو بالشتشو پشت به من گرفت خوابید ...
اهسته بالشتو گذاشتم سر جاشو خوابیدم کنارش....سردم بود تازه هم از حمام اومده بودم ...گوشه لحاف سیاوشو زدم بالا و خودمو زیرش جا دادم اونقدر گرم ونرم بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
احساس کردم صدایی تو گوشم تاپ تاپ میکنه .به سختی چشماموبازکردم دیدم ای وای به عادت همیشه که یه بالشت تو بغلم میگرفتم می خوابیدم دستمو حلقه کردم دور سیاوشو سرمو گذاشتم رو سینه اش پس این صدای قلب سیاوش بود که تاپ تاپ میکرد ..... اروم و عمیق خوابیده بود ...
سریع خودمو عقب کشیدم...خاک تو سرم شده بود اگه سیاوش بیدار میشد و این صحنه رو میدید ... وای ... چه فکرا که نمیکرد ..
دیگه خواب به چشمام نیومد ...
بلند شدم لنز و کلاه گیسمو گذاشتم .بلوز و دامن شیک مشکی که سیاوش خریده بود پوشیدمو از اتاق زدم بیرون ...
هوا روشن شده بود .. عقربه های ساعت دیواری بزرگ روی عدد 9 بود ...
پس صبح شده بود و من بیخبر .. اروم به اتاق مانی رفتم دیدم تختش خالیه ...
از پله ها رفتم پایین .. ادوارد و دیدم .. دست به کمر ایستاد و سلام داد . خیلی مهربون تراز قبل شده بود ..
گقتم ادوارد مادر سیاوش بیدار شده؟
_بله خانم ... تو تراس رو به باغ نشستند همراه مانی صبحونه میخورند ...
خندم گرفته بود بهش گفتم :ادوارد وقتی خودمون تنهاییم همون اقا صدام کن این طوری یه حال بدی میشم ..
باز خشک و رسمی گفت: نمیشه خانم ..اقا دستور دادند شما رو بهناز خانم خطاب کنیم ...
حرف زدن با ادوارد بی فایده بود گفتم: باشه هر چی دوست داری صدام کن ...
به سمت تراس رفتم ... از عمارت که خارج شدم نسیم خنک به صورتم خورد و بوی بهار نارنج نفسمو پر کرد ...عجب هوای بود ادم دلش میخواست بره تو باغ و شروع کنه به دوییدن ...
_ سلام عروسکم ... بیدار شدی؟ بیا اینجا ...
مانی هم شاد و خندون سوار دوچرخه گفت: سلام مامانی
صدای مادر سیاوش بود که از اونسمت میومد .. نگاهشون کردمو دستی تکون دادم و رفتم سمتشون...
_سلام بر مادر و پسر سحر خیزم ... کی بیدار شدید ؟
مادر سیاوش در حالی که دستم میگرفت گفت: مانی از ساعت هشت بیداره ...منم که اصلا نخوابیدم ..
_وا چرا نسترن جون؟
_اخه مادر من یه مدتیه که دچار مرض بیخوابی شدم ... هر چی هم دکتر رفتم ...فایده نداشت فقط یه مشت دارو و قرص به خوردم دادند ...
_علتشو نفهمیدند؟
_نه مادر میگن بعضی ادما با بالا رفتن سنشون اینجوری میشن ..از شانس کج منم یکی از اونام ... نمیدونی دلم لک زده واسه یه خواب درست حسابی ...
اخی قربونتون برم ..خیلی ناراحت شدم .. نمیدونم چی باید بگم ...
_هیچی مادر بیا صبحونتو بخور سیاوش هنوز خوابه؟
یدفعه صدای شاد سیاوش از پشت سرم گفت: نخیر بیدار بیداره...
سلام بر مادر عزیزتر از جانم ... خوبید شما ... و گونه های مادرشو بوسید ... و نشست کنار مادرش و روبروی من...
مادرش با لبخندی ملیح گفت: میبینم که سر حال اومدی و کبکت خروس میخونه ... معلومه که بهناز خوب لالات کرده که از دنده راست بلند شدی...
با خجالت گفتم : اا وا نسترن جون
سیاوش اومد تو حرفمو رو به مادرش گفت: معلومه اگه یکی هم شبا شما رو جای بالشتش اشتباه میگرفتو کلی فشارتون میداد شما هم مثل من راحت میخوابیدی...
با این حرف مادر سیاوش زد زیر خنده و گفت: نمیری پسر با این شوخیات...
با شرم سرمو انداختم پایین و گفتم ااا سیاوش ...اینا چیه میگی ...یکی ندونه باور میکنه ...
مادرش باز دست منو فشار داد و گفت: قربون اون شرمت برم میدونم داره شوخی میکنه ...
سیاوشم خندید و گفت: شوخی چیه راست میگم ...
پس دیشب فهمیده بود من گرفتمشو فشارش دادم .. وای ... حالا چه فکرب میکرد ... روم نمیشد تو چشمای اون نگاه کنم ..
با شوخی و مسخره بازی های نیما و سیاوش صبحونه رو خوردیم .. قرار شد بریم اول حافظیه و بعدم یه گشت توی شهر بزنیم ...
واسه ناهارم بریم رستوران سنتی یورد دیزی بخوریم ...
سوار لامبرگینی سیاوش شدیم و به سمت حافظه رفتیم ... تو حافظیه پر بود از توریست و مسافرای نوروزی ...
دست مانی تو دستم بود ...کنار حوظ ارزو ها ایستاده بودیم .. مانی اروم گفت : نیمایی سکه داری بهم بدی؟ میخوام ارزو کنم ...
خندیدمو از تو کیفم چهار تا سکه پنجاه تومنی در اوردم یکیشو دادم به مانی و یکیشم خودم برداشتم ..اومدیم بندازیم تو حوضچه که مادر سیاوش اومد کنارمون وگفت: تنها تنها ؟ قبول نیست ...سیاوش تو هم بیا چهار تایی با هم ارزو کنیم وسکه بندازیم ...
تو دلم غوغایی بود ... یه لحظه چشمای درشت و خمار سیاوش اومد تو نظرم ... خنده های شاد مانی ..مهربونی نسترن .. همیشه ارزوی یه خانواده شاد و داشتم ...
تو یه لحظه چهار تایی سکه ها رو پرتاب کردیم تو حوضچه ...
سکه منو سیاوش به طرز عجیبی به هم خورندودرست روی هم افتادند تو حوضچه ..... تو یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد ...حس غریبی تو نگاه سیاوش بود .. حسی که تا حالا ندیده بودم ...
صدای چند تا توریست که از اونجا رد میشدند و شنیدم که از مادر سیاوش میپرسیدند شما دارین چی کار میکنید؟
اونم خیلی قشنگ و شمرده به انگلیسی واسشون توضیح داد که این حوضچه ارزوهاست .. هر کس یه سکه بر میداره ..ارزو میکنه و به نیت براورده شدن میندازه تو این حوض...
با شنیدن این حرف توریستا از شگفتی دهنشون باز موند ... با شادی به مادر سیاوش گفتند که دوست دارند اونا هم امتحان کنند ..
نسترن رو به من گفت: بهناز جون هنوزم سکه داری؟
_نه شرمنده همین چهار تا بود ...
سیاوش دست کرد تو جیبشو 5 تا سکه در اورد و گفت: بیا مامان .. من دارم ..
توریستا 7 تا بودند اما فقط 5 تا سکه بود ..اون دوتایی که سکه نداشتند اینقدر ناراحت و پکر شدند ...
نمیدونم چرا اما استینمو زدم بالا و دست کردم تو حوضچه .. سکه خودمو سیاوشو بیرون اوردمو دادم دست اون دوتا ..
از شادی منو گرفتند تو بغل و صورتمو بوسیدند
یهو سیاوش به فارسی گفت: هی چی کار میکنید ؟مگه خودتون ناموس ندارین... و اونا رو از من جدا کرد ومنو کشید کنار ...
توریستا از بس شاد بودند توجهی نکردند و رفتند کنار حوضچه ..
منو مادرش و مانی از خنده مردیم ... قیافه سیاوش خنده دار شده بود اصلا بهش نمیومد غیرتی بشه ...
مادرش که اونو دید گفت: قبلا نا از این غیرتا به خرج نمیدادیا...بابا بدبختا نمیدونن که ما از این فرهنگا نداریم ...
سیاوش اینبار صداشو مثل لاتا کلفت کرد و گفت: غلط کردند .. ... بی شرفای قرتی زود ادمو میگیرن هی ماچ بوس ماچ بوس...برین ننتونو ماچ کنین
با این حرفش ما دیگه از خنده غش کرده بودیم ...
توریستا با قیافه های جدی مثل موقعی که تو کلیسا دعا میخوندند ایستاده و چشماشونو بسته ودستاشونو تو هم گره زده بودند ... بعد با همون ژست سکه ها رو با شادی پرتاب کردند تو حوض و شروع کردند با سرخوشی خندیدند ..
کلی تشکر کردند واز مون خواستند چندتا عکس باهاشون بندازیم ...
کنار مقبره حافظ ایستادیمو متصدی اونجا ازمون عکس گرفت ...
یه دختر چشم سبز بور اومد بغل سیاوش و دستشوانداخت رو شونه های اون منم واسه تلافی کار سیاوش دستای دختر و
با احترام کنار زدمو گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمونو با کسی تقسیم نمیکنم ...
اخ که مادر سیاوشو هر کی اونجا بود با این حرف من زد زیر خنده ..
فقط توریستای بدبخت هاج و واج ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردند ...
یکیش پرسید جریان چیه ؟
که باز مادر سیاوش واسون توضیح داد که تو ایران کسی حق نداره همسر یا شوهر کسی رو بوس کنه یا بغل کنه ...
با این حرف با تعجب به ما نگاه کردند و بهد شروع کردند به عذر خواهی ...
بدبختا با خودشون میگفتند اینا دیگه کی هستند ...
خلاصه فاتحه ای واسه حافظ عزیز خوندیمو تفعلی به دیوانش زدیم ..
تا ساعتی اونجا بودیم.... بعد به سمت دروازه قران رفتیم که قبر خواجوی کرمانی تو کوه کنارش بود ...به ستونهای مستحکم دروازه قران رسیدیم که بعد از این همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعا که اجداد ما چه اعتقادای قشنگی داشتند ..
این دروازه رو ساخته بودند و قرانی بالای اون گذاشته بودند تا اتوبوسای پر مسافر که از زیرش رد میشند به سلامت به مقصد برسند ...
ماشینو پارک کردیم و از کوه رفتیم بالا ... سیاوش دست مادرشو گرفته بود و از پله های تراشیده شده و مارپیچی که تا نزدیکای قبرخواجو کرمانی ادامه داشت بالا میبرد .. . من و مانی هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کی زودتر میرسه بالا ...
تو همین حین که داشتیم بالا میرفتیم تو پیچ پله ها محکم خوردم به نفری که داشت میومد پایین ... تعادلمو از دست دادمو از پشت سر پرت شدم پایین ...
صدای جیغ مادر سیاوشو شنیدم که گفت : بگیرش سیاوش ...
همون لحظه دستای قوی و مردونه سیاوش دور کمرم حلقه شد و منو تو اغوش گرم خودش گرفت اما پیشونیم محکم به سنگای تیز دیوار کوه خورد و شکافت ... از درد جیغی کشیدم و تو بغل سیاوش بی رمق افتادم و سرمو گرفتم تو دست ....گرمی خون و رو پوستم حس کردم ...
صدای نگران مادر سیاوش به گوشم خورد ...
بیا ببریمش بیمارستان مادر ... سرش بد جوری داره خون میاد ...
مانی با نگرانی نگام میکرد و میگفت: مامانی ... بابا سیاوش یه کاری کن داره خون میاد ...
پسری که خورده بود مرتب عذر خواهی میکرد و میخواست که ببخشیمش ..
سیاوش عصبانی گفت: مگه بچه شدی این چه کاری بود کردی؟ با چهره اخم الود رو پله ها نشست ومنو تو بغل گرفت و با دستمالی اروم خون پیشونیمو پاک کرد ...
بد جوری درد میکرد ...
دختری که کنار پسر ایستاده بود چسب زخمی از کیفش بیرون اورد و گفت: بفرمایید اینو بزارید رو زخمش به نظر زیاد عمیق نمیاد ...
سیاوش زیر لب تشکری کرد و ازش گرفت .... اروم گذاشت رو زخمم که به نظرسطحی میومد ..چند دقیقه ای گذشت.
کمی دردسرم کمتر شد اروم بلند شدم که مادر سیاوش گفت: کجا مادر بشین یه کم حالت جا بیاد .. بیا این اب خنکو بخور مانی اورده ...
با تشکر ازش گرفتم و خوردم ... سعی کردم دردمو پنهون کنم با لبخندی گفتم : نگران نباشید حالم خوبه .. ..فقط یه زخم کوچیکه ...خوب بریم قله مونو فتح کنیم ...
با این حرف من پسر و دختر کمی خیالشون راحت شدو باز عذر خواهی کردند ..منم گفتم تقصیر اونا نبوده و من خودم بی احتیاطی کردم ... دختر دست منو به گرمی فشرد وهمراه پسر رفتند پایین ...
خواستم قدمی بردارمو برم بالا که سرم گیج رفت و دستمو گرفتم به دیواره کوه...
سیاوش زیر بغلمو گرفت و گفت بریم پایین ...
با اعتراض خودمو کنار کشیدمو گفتم: نه تا اینجا اومدیم فقط چند تا پله دیگه مونده ... میریم بالا یه کم میشینیم بعد برمیگردیم ..
مادر سیاوشم گفت : اره سیاوش جون .. حالا که تا اینجا اومدیم به بهناز کمک کن بقیه اشم بریم ..
سیاوش کلافه گفت: از دست شما زنا ...
مانی رو صدا زدم تا بیاد دستمو بگیره که سیاوش دست انداخت دور کمرمو منو به سمت بالا هدایت کرد ...
گرمی دستاش حتی از رو لباسم بدنمو به اتیش میکشید ...
بالا رسیدیم سر گیجم خوب شده بود .. خودمو از حصار دست سیاوش رها کردمو به سمت تختی که مادر و مانی نشسته بودند رفتم ...
سفارش قلیون و چای و بستنی دادیم ...
از اونجایی که نشسته بودیم تمام شهر زیر پاهامون معلوم بود ...
مادر سیاوش با حسرتی گفت .:ببین تو این چند سالی که نبودم چه بزرگ شده این شیراز ...
سیاوش حرف مادرشو تایید کرد وگفت: اره هم شهر بزرگ شده هم فاصله بین قلبای مردمش ...
با این حرف سیاوش یاد عموم افتادم ... معلوم نبود حالا دارن چی کار میکنند ... بد جوری دلمو شکوند .. این همه سال منو بزرگ کرد اما این اخری همه چیزو به هم ریخت ... میدونستم که تقصیری نداره ... اما نباید حداقل ادرس جایی که کار میکردم میگرفت .. یا ازم میخواست هر از گاهی بهشون سر بزنم ؟
دلم بد جوری گرفت .. دلم میخواست زار زار گریه کنم ...ازتخت بلند شدموگفتم من رفتم سر خاک خواجو...
مانی هم از جا پرید و گفت منم میام مامانی ...
لبخندی زدمو گفتم: بیا عزیز دلم با هم میریم .
وقتی از تخت دور شدیم بی اختیار اشکام سرازیر شد ...
مانی با نگرانی گفت : هنوز سرت درد میکنه نیمایی که داری گریه میکنی؟
از معصومیت حرفش خندم گرفتو گفتم .. نه قلبم درد میکنه ...
گفت: اخه چرا؟
دستی رو موهاش کشیدمو گفتم : اخه دلم واسه پدر مادرم تنگ شده ...
اونم گفت: مثل من .. منم دلم واسه مامان بهنازم تنگ شده ...
اما نمیدونم چرا همیشه تو خوابام یا داره منو دعوا میکنه یا کتک میزنه ...
_راستی مانی هنوزم کابوس میبینی؟
_ اره ..اما خیلی کم شده .. هر وقت از خواب میپرم و چشمم به نقاشیت میفته باز اروم میشم میفهمم که همش خواب بوده ...
دستمو حلقه کردم دور شونه اشو فشرموش به خودم ..
_خوشحالم که تونستم حداقل یه کار کوچیک واست انجام بدم گلم ...
به محل آرامگاه که در محوطه اي بدون سقف قرار داشت رسیدیم .
وسط اون سنگ قبري كه بالاي آن محدب و داراي برآمدگي بود خودنمایی میکرد .. بالاي سنگ عبارت: كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام به خط ثلث نوشته شده بود ...
در بالا و پايين قبر نيز دو ستون سنگي كوتاه قرارداشت كه طبق رسم آن زمان در بالا و پايين قبور عرفا و شعرا میساختند ...
بر روي سنگ نبشته كنار آرامگاه با اين دو بيت شعر روبهرو شدم :
آنكه هم اول است و هم آخر
و آنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معني به دست خواجو داد
معنی این ابیات و فقط خودش میدونست و خدای خودش ...
نشستیم... فاتحه ای واسش خوندم .
صدای مانی رو شنیدم که گفت :نیمایی این قبر کیه؟ چیکاره بوده ؟
معروفه؟
گفتم : مگه تو قبلا اینجا نیومدی؟
سرشو تکون دادو گفت: نه
گفتم: اشکال نداره ..الان برات میگم این اقا کی بوده و چی کارست...
بلند شدمو مثل خانوم معلما دستمو زدم به کمر وگفتم: اینجا قبر خلاقالمعاني كمالالدين ابوالعطاء محمود بنعلي بن محمود مرشد كرماني استخواجوکرمانی شاعر بزرگ بین زمان سعدی و حافظه.که مشهوره به خواجوی کرمانی
ادم خیلی بزرگی بوده و البته معروف چون بعد از اینکه سعدی میمیره ..خواجو میاد به نحو تازه ای شعر میگه .. شعراشم به زبون ساده میگفته تا مردم قشنگ بفهمنش ...
بعد م که خواجو میمیره حافظ سبک اونو دنبال میکنه و به تکامل میرسونه ...درواقع به نوعی الگوی حافظ بوده ..
حالا فهمیدی این کیه..؟
مانی سرشو خیلی با مزه تکون داد و گفت :بله خانم معلم ..
لپشوبوسیدمو گفتم:ای خانم معلم قربون شیرین زبونیت بره ...
صدای مادر سیاوش به گوشم خورد که گفت: خدا نکنه مادر جون ..ایشالله که سایه محبتت صد و بیست سال رو سر مانی و سیاوش بمونه ...
لبخندی زدمو گفتم: همچنین ایشالله سایه شما هم هزار سال رو سر ما بمونه ...
سیاوش با لحن شوخی گفت: اینارو بابا مادر شوهری گفتن ..عروسی گفتن ..یکم دعوا کنید .... ابروی هر چی مادرشوهر و عروسه بردین ...
با این حرفش باز خندمون گرفت که مادرش گفت: بهناز واسه من حکم دختر داره نه عروس ...
منم گفتم: البته که شما حکم مادر منو دارید ..
سیاوش باز با همون لحن گفت: خوبه ..بسه دیگه زیادی تعارف به هم تکه پاره نکنید ... بیاید بریم رستوران که دارم ضعف میکنم ...
با خنده وشوخی از کوه اومدیم پایین و سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران قشقایی یورد رفتیم ...
از خیابانی که دو طرفشو باغهای سر سبز احاطه کرده بودگذشتیمو وارد کوچه باغ" شکوفه سیب " شدیم ..
واقعا که این اسم برازندش بود .. اخه دو طرف کوچه پر بود از باغهای بی حصار سیب که شکوفه های سفیدشون باز شده بود و اونجا رو تبدیل به مکان بسیار رویا یی کرده بود .. از زیر درختا نهر های اب رد میشد
دلم میخواست پیاده شم و مدتی اونجا قدم بزنم که یهو دیدم سیاوش ماشینوگوشه ای پارک کرد و گفت: اینم از رستوران بپرید پایین ...
مادرش که از زیبایی اونجا به وجد اومده بود گفت: وای کی این درختا رو کاشتن ؟ قبلا اینجا اینجوری نبود ...
پیاده شدیم ... نسیم خنکی از لا به لای شکوفه ها رد میشد و عطر اونا رو توهوا پراکنده میکرد ...
از جاده خاکی و نمناک بین درختا عبور کردیم و رسیدیم به چادرهای بزرگ عشایری ...
مردی که لباس محلی به تن داشت به ما خوش امد گفت و ما رو به سمت تختی درون چادر راهنمایی کرد ..
چه جای جالبی بود ..
وارد که میشدی ابنمای بزرگی به شکل" دولچه" ساخته شده بود که اب از سر اون درون حوضچه ای میریخت و بعد از راه جوی های باریکی به زیر تختهایی که اطراف چادر گذاشته شده بود میرفت ...
گوشه ای از چادر زنی با لباس محلی نشسته بود و نون میپخت و ادمو به هوس خوردن مینداخت .
گروه موسیقی هم رو سن وسط چادر بساطشونو پهن کرده و اماده نواختن شده بودند ...
اولین مشتری بودیم ... روی تخت روبروی سن نشستیم ... زنی با لباس سبز روشن به سمت ما اومد و خوش امد گفت ومنو غذا رو داد دست سیاوش ...
سیاوش بدون نگاه کردن به منو درخواست چهار تا دیزی سنگی رو داد ...
گرم صحبت بودیم که مادر سیاوش گفت: بهناز یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
با اکراه لبخندی زدمو گفتم : نه بگید نسرین جون...
گفت: چرا اینقدر صورتت سبزه شده قبلا سفید بودی عین برف ... بینیتم کمی تغییر کرده سر بالا شده... چیکار کردی با خودت ؟
مونده بودم چی بگم که سیاوش گفت: مادر باید جریانی رو بهتون بگم ... نمیخواستیم شما رو ناراحت کنیم..اما چون خودتو پرسیدید میگم...
راستش بهناز سال قبل تصادف شدیدی کرد و باعث شد کل صورتش و بیشتر حافظشو از دست بده کلی جراح پلاستیک رو صورتش کار کرد اما مثل قبلش نشد که نشد ...
مادر سیاوش با ظاهری نگران منو نگاه کرد و گفت: خدا مرگم بده راست میگه سیاوش .. پس چرا چیزی به من نگفتی مادر ... فدات شم ...
گفتم: اخه نمیخواستیم شما رو نگران کنیم .. حالا هم که خدا رو شکر سالم و سلامتم ...
دوباره سیاوش گفت: چند هفته قبلم من ازش خواستم بره خودشو برنز کنه .. اخه الان مده .. واسه همین این شکلی شده...
مادر سیاوش گوش اونو گرفت و گفت: تو غلط کردی .. چطور دلت اومد پوست سفیدشو اینطوری سبزه کنی ..هان ...ای بی سلیقه ...
سیاوش گفت: غلط کردم مامان ...ببخش .. دیگه نمگم بره برنز کنه...حالا گوشمو ول کن..ایی دردم میگیره مامان ...ول کن دیگه ...
همگی به خنده افتادیم .. مادرش اروم گوش اونو ول کرد و گفت: افرین حالا شدی یه پسر خوب...
گروه موسیقی اهنگ ملایمی از ویگن رو نواخت ...
عجب صدایی داشت خواننده انگار خود مرحوم ویگن داشت واسمون اجرا میکرد ...
همگی با صداش به عالم دیگه ای رفتیم ...
توی چشمای مادر سیاوش پر اشک بود انگار اصلا اینجا نبود ... تو رویای خودش غرق شده بود ...
اهنگ که تموم شد بی اختیار اهی کشید و گفت : خدابیامرز ارسلا ن خان عاشق ویگن بود .. یه گرامافون بودو یه صفحه از اهنگای ویگن ...
مخصوصا این اهنگ و خیلی دوست میداشت ... همیشه همراش زمزمه میکرد و میگفت: نسترن بانو ... صدای من قشنگ تره یا ویگن ؟
یهو اشکش سرازیر شد و دیگه نتونست جلو خودشو بگیره ...عذر خواهی کرد و بلند شد رفت سمت بیرون چادر ...
بلند شدم برم دنبالش که سیاوش دستمو گرفت... و گفت: بزار تنها باشه ...
مانی گفت: مادرجون گاهی اینجوری میشه اخه خیلی عاشق بابابزرگم بوده ......
جالب بود نیما با اینکه زیاد مادر بزرگشو نمیدید اما قشنگ از احساسات و علایق اون باخبر بود ....
سیاوش پیش خواننده رفت و از اون خواست تا مادرش وارد شد واسش اهنگ نسترن رو بزنن تا اون بخونه ... ...
ربع ساعتی گذشت ...
مادر سیاوش با چهره ای که سعی داشت غم رو در خودش پنهون کنه وارد شد ... گروه با اشاره سیاوش شروع به نواختن اهنگ نسترن کرد ...
سیاوش روی سن رفت و بلند گو به دست رو به مادرش خوند ...
نسترن با تو دل من ..
توی گلخونه یاره
وقتی نیستی تک و تنها ..
لحظه ها رو میشماره..........
لبهای مادر سیاوش رو لبخندی شاد پر کرد ... به سمت ما اومد و کنارمون نشست ... و با عشق نظاره گر پسرش شد ...
تا حالا خوندن سیاوش و ندیده بودم ... صداش اونقدر گرم و گیرا بود که بی اختیار محو تماشاش میشدی ...وقتی سرشو پایین میاورد طره ای از موهای لخت مشکیش رو پیشونی برنزش میرخت و چهرشو جذابتر میکرد ...
اهنگ که تموم شد همگی شروع به کف زدن کردیم .... سیاوشم واسه مسخره تا زانو خم میشد و دستشو میبرد بالا ... خیلی خنده دار بود ...
همین موقع دیزی ها اما جلومون گذاشته شد ...
سیاوش اتیناشو بالا زد وگوشت کوب و برداشت و گفت : خوب میریم که داشته باشیم گوشت زنون ...
وشروع کرد محکم گوشتا رو کوبیدن...ما هم عین اون مشغول شدیم ...
واسه مانی مثل یه بازی میمونست ... من و مادر سیاوش ارووم و با عشوه داشتیم گوشتا مونو میکوبیدیم که سیاوش گفت: اااا این چه طرز کوبیدنه .. محکم بزنین با این زدنا تا فردا باید بکوبید ..و بعد به خودش اشاره کرد و گفت: اینجوری ببینید ...
تا ساعتای هفت شب اونجا بودیم ...
ناهار خوردیم ..چای و قلیونم کشیدیم ...کلی هم با مانی بازی کردیم و بعد خسته و خورد راهی خونه شدیم ...
سیاوش رفت توا تاقش تا به شریکش زنگ بزنه .. ما هم تو سالن نشسته بودیم که مادر سیاوش گفت: مانی بیا بریم اتاقتونشونم بده .. اینقدر ازش تعریف کردی که دلمو بردی ...
بلند شدیم رفتیم تو اتاق نیما .. قبل از اینکه وارد بشیم مانی رو به من گفت: مامانی چشمای مادرو بگیر و بیاید تو اتاق ...
خودش جلو تر دویید و رفت تو اتاقش ...
منم به گفته اش احترام گذاشتمو دستاموگذاشتم رو چشمای مادر سیاوش . وارد اتاق شدیم ...
مانی چراغ و خاموش کرده بود و چراغای رنگی روی نقاشی رو باز ..
با اشاره اشدستامو برداشتم ...
قیافه بهت زده مادر سیاوش باعث خوشحالیم شد .. متعجب به سمت ساحل شنی دریا که مانی و سیاوش داشتند توش بازی میکردد رفتو اروم دستشو کشید رو صورت اونا وگفت: خدای من چه واقعیه...
مانی با زست خاصی گفت: دستکار مامانیه ...
مادر سیاوش این بار متحیر به من چشم دوخت و گفت: راست میگه بهناز ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : اره ...
تو همین لحظه مانی دویید رفت تو دستشوییو گفت: ای دلم ... چی بود این ابگوشته ...ااه ه ه
مادر سیاوش اینبار به سمت چهره ماتی که از خودم کشیده بودم رفت و زمزمه کرد : پس قیافه اصلیت اینطوریه ...نیما ؟
با این حرفش سنگ کوپ کردم ...با خودم گفتم یعنی درست شندیم ..اسم منو گفت...
اخه از کجافهمیده بود ؟
اینبار اومد نزدیکمو تو چشمام نگاه کرد و گفت : چرا رنگت پریددختر جون ...نترس کاریت ندارم ...
با من من گفتم :آآآخه.. شش..ما ..ازکجا متوجه شدیدین؟
با چشمای نگران گفت: درسته که من ازپسرم دورم ..اما یه لحظه هم ازش غافل نشدم ...
مانی در حالی که شلوارشو بالا میکشید از دستشویی اومد بیرون و حرف مادر سیاوش نیمه موند و من تو خماری ...
مانی خندون گفت: مادر جون از اتاقم خوشت اومد ؟
مادر سیاوش رو به مانی گفت: عاشق اینجا شدم .. کاش منم تو این ساحل کشیده بودی بهناز جون ... میشه؟
با گیجی تمام گفتم: البته نسترن جون ..همین فردا تو رو هم به جمعمون اضافه میکنم...
مادر سیاوش گفت: خوب پسر گلم برو دیگه بخواب تا ما هم بریم به کارمون برسیم...
مانی معترض گفت: ااا تازه ساعت 9 ..سر شبه.. اجازه بدین یکم سونی بازی کنم...خواهش ...
مادر سیاوش دستی رو سر مانی کشید و گفت: باشه ... پس شب بخیر ...منو مادرت تو اتاق بغلیم ... کاری داشتی صدا بزن بیداریم .. میخوایم تجدید خاطره کنیم ..
واز اتاق خارج شد ...
مانی با تردید نگام کرد .. اما من با لبخندی دل نا اروم کوچیکشو راحت کردمو پشت سر مادر سیاوش رفتم ...
مغزم پر بود از فکرای جور واجور اخه از کجا فهمیده بود؟
یهو با صدای اون به خودم اومدم که گفت: اره نیما جان .. داشتم بهت میگفتم ... با اینکه من سالهاست از سیاوش ومانی دورم اما از تک تک اتفاقاتی که تو این سالها افتاده خبر دارم ... میدونم که چطور پسرم داره سعی میکنه تو رو به جای اون بهناز نمک نشناس جا بزنه ...
میدونم که بعد از اون خیانت چه به روز سیاوشم اومد .. .حتی یه بار سعی کرد خودشو بکشه ... اما نتونست این شد که به مشروب رو اورد ..پسری که من با اعتقاد بزرگش کردم ..حالا تبدیل شده به کسی که به هیچی جز پول وخودش اعتقاد نداره ...
با ترید گفتم : اما شما از کجا این اطلاعاتو دارین ... ضمنا درست گفتین اسمم نیماست .. اما دختر نیستم ...
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: دکتر و که میشناسی اون تو تمام این سالها مواظب سیاوش و نیما بوده و از لحظه به لحظه اونا به من خبر میداده ...
اون روزی که اومد تو رو معاینه کرد .. با خوشحالی به من زنگ زد و گفت: یکی پیدا شده که میتونه طلسم سیاوشو بشکونه و اونو تبدیل کنه به همونی که قبلا بود ...
از شرم سرمو انداختم پایین و گفتم : ایشون لطف داشتند ...
_نه عزیزم لطفی در کار نیست .. عین حقیقته ..راسته وقتی دکتر بهم گفت : تو یه دختری که با جسارت خودتو جای پسر جا زدی تا بتونی مستقل زندگی کنی ..فهمیدم دختر نترس و با جربزه ای هستی و البته دست تقدیرم نمیشه نادیده گرفت ... همه چیزو واسه پسر بودنت محیا کرده ... اولش با خودم میگفتم مگه میشه سیاوش متوجه نشده باشه که تو یه دختری ...؟
اما حالا که عکس نقاشی شدتو دیدم بهش حق دادم ...
شاید اگه منم جای سیاوش تو رو تواون تیپ پسرونه میدیدت هرگز نمیفهمیدم که دختری ...
با نگرانی گفتم: حالا میخواید چی کار کنید؟ به سیاوش میگید؟
با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: نه عزیزم .. اول که تو نباید بزاری سیاوش بفهمه که من میدونم بهناز نیستی ... دوم اینکه مگه دیوونم که به سیاوش بگم ...بعد از این همه سال یکی پیدا شده که مانی و سیاوشو واسه خاطر خودشون میخواد نه مثل اون دختر نمک نشناس به خاطر پول ...
بعدشم خودت که تا حالا فهمیدی چه قدر از زنا متنفره ... فعلا همینطوری به نقشت ادامه بده تا ببینیم چی میشه... میدونم که خیلی بهت سخت میگذره .. واسه همین بهت گفتم تا حداقل جلوی من راحت باشی....
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادند .. پریدم تو بغلشو با شوق بوسیدمش ..
_اخ که چقدر بوی مادرمو میدی نسترن جون ... اگه مادر منم زنده بود الان همسن شما بود ... خیلی دلم واش تنگه ..خیلی...
اروم سرمو نوازش کرد و اجازه داد عقده چند سالمو تو اغوش گرمش خالی کنم ...
_تو هم مثل دخترم میمونی .. ای کاش زودتر از اینها با سیاوش اشنا شده بود .. اون دختر زندگی همونو ازداغون کرد ...
خیلی دلم میخواست بیشتر از بهناز بدونم گفتم: نسرین جون میشه از بهناز بگی .. چطور با سیاوش اشنا شد؟
_هی دختر قصه اش طولانیه ... یه روز سیاوش میره خونه یکی از دوستش اتابک خان ... بهناز اونجا کلفت بود .. داشته زمینو میسابیده که یهو سیاوش که داشته از اونجا رد میشده لیز میخوره ومیافته تو بغل بهناز . .. نمیدونم چی میشه همونجا سیاوش با چشمای ابی بهناز جادو میشه ..خودت که عکسشو دیدی عزیزم ... صورتش عین پری بود اما سیرتش یه شیطون به تمام معنا بود ...
من کلی با این ازدواج مخالفت کردم اما پدر سیاوش هزم خواست بزارم سیاوش خودش واسه اینده اش تصمیم بگیره ...
این شد که اونا ازدواج کردن .. همون موقع هم قلب من بخاطر این تنشا دچار مشکل شد و مجبور شدم با اتابک خان بریم هلند پیش دخترم ...
قلب من بهتر شد اما اتابک و همونجا از دست دادم ....از اونجایی که خیلی به هم وابسته بودیم منم طاقت نیاوردم و باز افتادم گوشه بیمارستان .. دخترمم جسد اتابک خانو فرستاد ایران تا تو مقبره خانوادگیشون خاک بشه .. من حتی نتونستم تو مراسم عشقم شرکت کنم ...
اشک مجال بیشتر گفتنو به اون نداد ...
سرشوتو بغل گرفتم و دل داریش دادم ...
دوباره گفت: یک سال گذشت و من تو کما بودم ... یکی از همون شبا که تو بیمارستان... اتابک خان اومد به خوابم و گفت: نسترن بانو ...بلند شو.. چرا خوابیدی..... پسرت بهت احتیاج داره ... بلند شو ...
اون شب از کما در اومدم یه هفته طول کشید تا کاملا خوب شدم ...دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... تلفن زدم اما سیاوش مغرور تر از این حرفا بود که از مشکلش به من بگه ...
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
اخر سرم که خودت بهتر میدونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت ... نه چیز دیگه...
اشک تو چشمام جمع شده بود ...باورم نمیشد بهناز اینقدر پست باشه .. بهتر از سیاوش کیو میخواست .. ؟
گفتم: هیچ خبری ازش ندارین؟
_بگم نه دروغ گفتم... کلی پول به یه کاراگاه مخفی دادم تا رد اونا رو تو کاندا پیدا کرد ...ادرس خونشم دارم .. تا همین چند وقت پیش که بهم خبر داد اونا اومدن ایران ... منم واسه همین بلند شدم اومدم ایران از ترس اینکه مبادا دختر دیوونه یباد یه بلایی سر سیاوش و مانی بیاره ...
باید حواسمونو جمع کنیم .. اصلا میخوام به سیاوش پیشنهاد بدم بریم شمال یه مدت اونجا بمونیم ...
هموجا هم یواش یواش بهش میگم که من از موضوع بهناز خبر دارم تا تو هم اینقدر زجر نکشی ...
گفتم: مرسی .. اما نگرانم کردین یعنی ممکنه بهناز دوباره این طرفا پیداش بشه؟
حتما اخه هنریک بهم گفت: دو روز پیش اومده بوده بوده جلو عمارت و چند دقیقه ای اونجا مونده ...معلوم نیست چه نقشه ای کشیده .. باید هواسمون جمع باشه ...
_حتما .. فردا به سیاوش بگید تا بریم ویلاتون تو شمال ...اینجوری بهتره ...
_باشه عزیزم .. برو دیگه بگیر بخواب ...خسته شدی .. مواظب خودتم باش ..
_منم همینجا پیشتون میخوابم ..
_نه عزیزم امشبم تحمل کن .. فردا یه جوری به سیاوش میگم که میدونم تو پرستار مانی هستی ..نه بهناز ...از فردا راحت تو اتاق شخصی خودت میگیری میخوابی ...برو قربونت برو...
گوشو بوسیدمواز اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم ...
اوه ساعت دو نیمه شب بود .. احساس رامش عجیبی سر تا پامو گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم ...
در اتاق و باز کردم همه جا تاریک بود سیاوش با حالت غریبی روی روی صندلی کنارپنجره خوابیده بود .. نور مهتاب صورتشو نوازش میداد .. نمیدونم چرا اونجا خوابیده بود ... روی میز کنارش بطری خای مشروب همراه با نیم لیوانی که پر از ته سیگار شده بود قرار داشت ...
با خودم گفتم :اونقدر مشروب خورده بود که از هوش رفته ...
.تو اون نور کم جلوی ایینه ایستادم خودمو نگاه کردم دیگه اون موی بلوند و چشمای ابی برام قشنگ نبود ...
خواستم کلاه گیسو بردارم که یهو دیدم سیاوش پشت سرم ایستاده با صدایی که مستی از اون میبارید گفت: ببالاخره اومدی... چطور جرات کردی بیای اینجا کثافت هرزه ...روت شد بیای بیشرف... باید همون موقع تو رو میکشتم ...
به سمت من حمله کرد .. شکه شده بودم
فقط یه لحظه دیدم که دستای سیاوش دور گردنمه و داره به شدت گلومو فشار میده ... و با داد میگه: جنده بی همه چیز میکشمت ... میدونستم یه روز دوباره برمیگردی ...هر چی تقلا میکردم خودمو از دستای قویش رها کنم فایده نداشت ... نفسم داشت بند میومد .. با بدبختی گفتم: مم..ن...نی...نیمام...سیا.وش .. ولم ..کن....
اشک توی چشمای به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهنای صورتشو خیس میکرد ...انگار دیوونه شده بود ... منو جای بهناز عوضی گرفته بود و داشت واقعاخفه ام میکرد ...
_قسم خوردم که با همین دستام خفه ات کنم بهناز .. فکر کردی از هرزه گی هات خبر نداشتم ..
میدونی چند بار تو رو با مردای دیگه دیدم ... تو بغلشون ... جیک توجیک ..دل میدادی و غلبه میگرفتی... کثافت ... اما هر بار گذشتم ... اینبار دیگه نه ... باید دنیا از هرزه هایی مثل تو پاک شه ...
صورتم سیاه و کبود شده بود .
دستمو با زور بردم سمت کلاه مویی و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نیمام ... نیما ... نیماااااااااااااااااااااا اا...
با دیدن موهای تیره رنگم انگار تازه به هوش اومد ... دستاش از دور گردنم شل شد و کنارش افتاد ... مثل کسی که تو خواب حرف میزنه گفت: نیما ...
نشستم رو زمین و نفس نفس زدم ... چیزی نمونده بود که برم اون دنیا ...
خسته جلو روم نشست اروم با انگشتاش صورتمو نوازش کرد وبا چشمای اشک بارش گفت: نیما ..بگو توهم مثل بهناز نامردی نمیکنی .. بگو نارفیق نمیشی بگو...نیما .. من خیلی بدبختم .. بگو تنهام نمیذاری ...
با دیدن اشکاش انگار قلبم صد تکه شد ... بی اختیار دست کردم تو موهاشو گفتم: نمیدونم بهناز چی به سرت اورده ..اما مطمئن باش سیاوش ... من مثل اون قلبتونمیشکونم ..من نارفیق نمیشم ...من نا مردی........
گرمی لباش به جسم مرده ام جون دوباره ای داد .. بوسه هاش گرم و سوزنده بود ...منم با همه وجودم جواب بوسه هاشو میدادم ...
یهو دست از بوسیدن کشید پیشونیشو چسبود به پیشونیم ...و چشماشو بست....
_نیما ...ما داریم گناه میکنیم .. ما نباید .. من و تو ... اخه دوتا مرد نمیتونن ..نیما ...
دلم میخواست تو اون لحظه داد بزنم : من یه دخترم نه پسر ....اشک تو چشمام جمع شد ... اگه اینو میگفتم شاید واسه همیشه از دستش میدادم ...
نه من نمیخواستم باید تا ابد مال خودم میموند ... من نمیتونستم دیگه یه لحظه هم بدون اون بمونم ...
هیچی نداشتم بهش بگم فقط اروم اشکام جاری گونه هام شدند ...با دیدن خیسی گونه هام با چشمای خیس و خمارش نگام کرد ... با سر انگشتاش اروم اونا روپاک کرد و دوباره لباشو رو لبام گذاشت و محکم بوسید .....
با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: میدونم گناهه..میدونم دوتا مرد نمیتونن عاشق هم بشن ..اما دوست دارم نیما ... اخرش جهنمه ..اما باز دوست دارم ... بزار مردم هر چی میخوان بگن ...من دوست دارم .. با همه وجودم .. نیما ... بیا فقط عاشق باشیم و از هیچی نترسیم...از هیچی .
بی اختیار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سیاوش ... منم تو رو میخوام و هیچی واسم مهم نیست ...چهره هر دومون خیس از اشک شده بود ...
اون شب فقط من بودم و سیاوش و مهتاب که نظاره گر بوسه های گرمی بود که اون با عشق روی لبام مینشوند ...
اروم خوابیده بود اما من تا صبح بیدار بودم ..از فکر فردا و پس فردا و اینده وحشت داشتم...از خودم به خاطر دروغی که به سیاوش گفته بودم متنفر شدم...
نزدیکای صبح سر سیاوشو از رو سینه ام برداشتم ..بلند شدم رفتم تو حمام ..سینه هامو با بانداژ تخت و صاف کردم .. پروتز ها رو برداشتم و گذاشتم رو پاتختی تا صبح که سیاوش بلند میشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم ...
ساعت طرفای نه بود که بالاخره سیاوش چشمای خسته و خمارشو باز کرد ...سریع خودمو زدم به خواب ...
احساس کردم با سر انگشتاش داره موهامو نوازش میکنه ...صدای گرم و عاشقانشو کنار گوشم شنیدم که گفت: تو هم دیشب همون خوابی رو دیدی که من دیدم؟
همونطور که چشمام بسته بود اروم گفتم: خواب نبود یه رویا عجیب بود .. رویای عاشقانه ...
با انگشتاش رو گونه ام کشید و اروم صورتمو سمت خودش برگردوند ...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که گرمی لباشو رو لبم حس کردم...
چه نرم وعاشقانه میبوسید یه لحظه از فکر اینکه بهنازم همینجوری میبوسیده احساس حسادت همه وجودمو گرفت ...اروم خودمو کنار کشیدمو گفتم: فکر کنم بقیه بیدار شدند ... بهتره زودتر بریم پایین ..
خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم ..رفتم سمت حمام ...
تو حین رفتم دیدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: دیگه دلم نمیخوام خودتو شکل بهناز کنی ..همین الان میرم به مادرم میگم که تو بهناز نیستی ...
با این حرف رفت تو دستشویی و ابی به دست و صورتش زد ...خواست بره بیرون که گفتم: زحمت نکش مادرت میدونه که من بهناز نیستم...
با این حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت: چی گفتی؟ میدونه ؟ از کجا ؟ چطوری؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم: نمیدونم از کجا ولی دیشب تو اتاق مانی بودیم ..عکس ماتی که از خودم کشیده بودمو دید و یهو گفت: پس قیافه اصلیت اینطوریه نیما خان ...
اون میدونست من پرستار مانی هستم ...تازه قرار بود خودش بیاد بهت بگه تتا دیگه من تو عذاب نباشم ...
نشت رو صندلی و دستشو کرد تو موهاش ..نمیدونم ناراحت بود یا خوشحال ....
نفس عمیقی کشید و خوشحال اومد سمت منو دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس دیگه راحت شدیم ...دیگه لازم نیست نقش بازی کنی... داشت حالم از اون کلاه یس زرد به هم میخورد ...بیا بریم که دلم داره ضعف میره ...
رفتیم پایین .مادر و مانی مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه میخوردند ..مانی با دیدن چشماش گرد شد ..مادرسیاوشم لبخند به لب منو نگاه کرد ..سیاوش رفت سمت مادرشو همزمان که گونه اشو میبوسید گفت: حالا دیگه ما رو رنگ میکنی مادر .. چرا زودتر نگفتی تا این نیمای بیچاره رو اینقدر اذیت نکنیم؟
مادرش قیافه حق به جانبی گرفتوو با خنده گفت: ای بچه پرو دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ مثل اینکه شما داشتین سیا کاری میکردینا...
منم دیدم میخواین فیلم بازی کنید تو فیلمتون یه نقش رزرو کردم ...
با این حرف نسترن .همگی زدیم زیر خنده مانی هم شاد گفت : اخ جون باز نیمایی میشه پرستار خودم ...
این بار سیاوش با خنده گفت: نه دیگه پرستار تو تنها نه مجبوری با بابات شریک بشی...
مانی بلند شد اومد نشست تو بغلمو گفت: عمرا بابا سیاوش ..برو یه پرستار دیگه واسه خودت پیدا کن ...نیمایی فقط مال منه ...
سیاوش در حالی که از شیرین زبونیه مانی سر حال لومده بود گفت: ای پدر صلواتی ..این زبونت رو کی رفته بچه...
این بار مادر سیاوش بود که گفت: رو پدرش ...
و دوباره همگی خندیدم...
بعد از صبحونه بود که مادر سیاوش گفت: من خیلی دلم واسه ویلای شمالمون تنگ شده ...سیاوش جان میشه همین امروز بریم یه سر بزنیم؟
سیاوش دستاشو زد به سینه اشو گفت: ای به چشم مامان خانم ..هر چی شما بگید ...اما قبلش باید یه کم بیاید تو اتاق من کارتون دارم ...
باید ازتون اعتراف بگیرم ...
مادرش با خنده گفت: اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف میکنم....
همگی به سمت اتاقامون رفتیمو وسایلمون و برداشتیم و ساعت 11 به سممت شمال حرکت کردیم...
خوشحل بودم که یه بار دیگه به اون ویلای با شکوه میریم ...
توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به سیاوش گفت : همون موقع که بهناز مرد اون خبر داشته و دورا دور مراقبشون بوده ......
کلی اهنگ گوش دادیم ...خندیدم ..رقصیدیم . ...توی راه توقف چندانی نداشتیم واسه همین نیمه شب به شمال رسیدیم...
مانی خواب بود ..اروم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ...مادر سیاوشم یکی دیگه از اتاقا رو برداشت..موند یه اتاق که سیاوش وسایل منو برداشت با مال خودش برد توش...
نمیدونستم چیکار احساس معذب بودن میکردم ...
همگی به اتاقاشون رفتند ..امامن سر در گم بودم ..از ویلا زدم بیرون وکنار ساحل رفتم...نسیم خنک از روی دریا میگذشت و موهامو با خودش به این ور و اونور میبرد ... کفشامو از پام در اوردم.... پاچه شلوارمو زدم بالا و رو شنهای مرطوب و نم دار قدم زدم ... باید به سیاوش میگفتم دیگه طاقت این همه پنهان کاری رو نداشتم ...
چراغای ویلا خاموش بود... ساعتها کنار دریا قدم زدمو و با خودم فکر کردم .. همین فردا حقیقت و به سیاوش میگم ..حتی اگه منو از خودش برونه ..باید این کار و میکردم ...
به سمت ویلای خاموش وتاریک رفتم .. معلوم بود حتی مادرم امشب خوابش برده ..نزدیکای ویلا بودم که شبه زنی رو پشت پنجره مانی دیدم .. خون تو رگهام منجمد شد ... هیکل ظریفش فقط به یه نفر میخورد اونم بهناز ... نمیدونستم میخواد چی کار کنه ؟ دستپاچه شده بودم باید سیاوشو خبر میکردم ... اما نمیشد ... تا من اونا رو خبر میکردم شاید خیلی دیر میشد ...
سریع و اروم خودمو پشت پرچینای ویلا انداختم ... نباید بی گدار به اب میزدم ...
دیدم اروم پنجره رو باز کرد و خودشو کشید تو اتاق مانی ... پاورچین رفتم دسته بیل بلندی که سرایدار کنار باغچه جا گذاشته بود برداشتم و رفتم پشت پنجره و کمین کردم ...حتما میخواست مانی رو بدزده ...
اما نکنه یه وقت بخواد اونو بکشه خدای من ..نه ... خواستم همون موقع بپرم داخل که احساس کردم داره میاد ... دوباره خودمو کشیدم کنار ... معلوم بود داره یه چیز سنگینو با خودش میکشه...
کیسه بزرگی رو از پنجره اروم گذاشت رو زمین .. حتما مانی داخل اون بود ...
خودشم اهسته و بی صدا همون جور که وارد شده بود اومد بیرون .. تا خواست کیسه رو برداره .. با دسته بیا محکم به کمرش زدم با فریادی رو زمین پهن شد .. خواستم بشینم رو کمرش که نتونه فرار کنه .اما دیر شده بود با لگدی که تو شکمم زد خودشو از زیر بدنم کشید بیرون ...همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوییدم دنبال بهناز ... ..سیاوش سیاوش و... کمک .... مادر ... سیاوش ...و... چراغ اتاق سیاوش باز شد ... صدای مادرو شنیدم ..
بهناز بخاطر ضربه ای که بهش زده بودم نمیتونست تند بدود ..
با یه خیز خودمو رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهای بلندش که از حصار روسری ریخته بود بیرون ... برگشت و با ناخنای تیزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاشو ول نکردم ... با صدای خشمگینی گفت ..ولم کن ... کثافت ... ولم کن ... بزار برم ...
منم با همن خشم گفتم: کثافت تویی ... ولت کنم ..که چی بشه بازم مانی رو اذیت کنی ... یا سیاوشو داغون کنی ...
پامو کردم پشت پاشو انداختمش رو زمین ... تو همین هین چنگ انداخت و موهای کوتاهمو گرفت و با جیغ و نفرت کشید ....
درد تو تمام سرم پیچید ... صدای اژیر نیروی ساحلی دلمو اروم کرد...بهترین کار همین بود سیاوش نباید دستش به خون این عوضی الوده میشد ...
بهناز با دیدن پلیس تقلاش بیشتر شدطوری که سرشو اورد بالا و با همه قدرتش دندونای تیزشو تو بازوم فرو کرد...
احساس کردم داره گوشت دستم کنده میشه ... با یه ضربه به سرش انداختمش اونطرف ..اونم از فرصت استفاده کرد و دویید سمت صخره بلندی که نزدک دریا بود ...
صدای ایست گفتم پلیشو شنیدم .. اخطارایی که میدادند .. اما بهنازبی توجه میدویید..
تیر هوای در کردند ...
بهناز و دیدم که از صخره داره تند و تند میره بالا پلیسام دنبالش... به سختی از جام بلند شدم ...میخواستم برم دنبالش که دستای گرم سیاوشو دور کمرمو گرفت ومانع ام شد ...
صدای گریه مانی که مادر سعی در اروم کردنش داشت رو شنیدم : حالت خوبه نیما ... خوبی ...
با اینکه بازوم به شدت درد میکرد مانی رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم ...
سعی کردم مانی رو اروم کنم ..با هق هق گریه اش میگفت: نیمایی ... دزد میخواست منو ببره .. نیمایی.... من میترسم ...
همون لحظه بهنازو دیدم که رو نوک صخره ایستاده ... دستی به سمت سیاوش تکون داد و با خندهای جنون امیز بلند بلند خندید ...
پلیسا داشتند بهش نزدیک میشدند که دستاشو از هم باز کرد و با خنده خودشو پرت کرد پایین .. ...
صدای خندیدنش قطع شد ... صورت و گوشای مانی رو گرفته بودم تا نه صدایی بشنوه نه چیزی ببینه...
سیاوش و دیدم که به سمت پایین صخره میره همونجا که بهناز افتاده بود ....
مانی رو دوباره سپردم به مادر سیاوش که چشماش پر اشک شده بود و بی صدا گریه میکرد .. دنبال سیاوش رفتم ...
پلیسا دور تا دور بهنازو گرفته بودند .. اطراف بدنش از سرخی خون سرش رنگین شده بود ...... چشماش باز بود حتی تو اون هوای نیمه تاریک برق میزد ...خنده محوی روی لبش بود ...سیاوش بالای سرش ایستاده بود لحظهای نشست ..اروم پلک چشمای بهناز رو رو هم گذاشت و بست....
گیج و منگ بلند شد ..صورتش از اشک چشماش خیس بود ...
دستاش رو زیر بغلش زد و به سمت ویلا برگشت ...
مامورا ملافه سفیدی روی جسد کشیدند و با برانکارد به سمت ماشین بردند ...
موجدریا به صخره میخورد ...خونای بهناز به ارومی از صخره شسته میشد ... چرا سیاوش گریه میکرد ... یعنی هنوزم عاشق بهناز بود ؟
تو چشم به هم زدنی همه چیز اروم شد ... دوباره به سمت ویلا برگشتم ...مانی رو که هنوز گریه میکرد و گرفتم تو. بغلمو سخت به خودم فشردم ... و شروع کردم واسش شعر خوندن ... اونقدر خوندم که دیگه صبح شده بود ... مانی خواب رفته بود ..
سیاوش تو اتاقش خودشو حبس کرده و مادرشم لب دریا مونده بود ...
چه شب غریبی بود دیشب ...مثل کابوسی بود که گذشت .. باورم نمیشد که دیگه بهنازی وجود نداره ... با اتفاقی که افتاد صلاح نبود رازمو بر ملا کنم ...پتو رو رو مانی مرتب کردمو به سمت اتاق سیاوش رفتم ...خواستم برم تو اما تردید داشتم ...
اروم در و باز کردمو رفتم داخل ...رو صندلی راحتی با یه بطری مشروب تو دستش نشسته و سرشو گذاشته بود رو زانوش ...شونه هاش میلرزید ..معلوم بود داره گریه میکنه...
دو زانونشستم روبه روش ...دستمو با اکراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم:سیاوش...
سرشو بلند کرد با چشمای سرخ و خیس از اشکش تو چشمام زل زد و یهو مثل یه بچه بی پناه خودشو انداخت تو بغلم وگفت: باور کنم نیما .. باور کنم که دیگه نیست ...بگو حقیقته .. بگو دیگه سایه شومش رو زندگیم نیست .. نیما ...
موهاشو اروم نوازش کردمو گفتم: اره عزیزم باور کن ... دیگه سایه شومش رو زندگیت سنگینی نمیکنه ... خدا اونو به جزای اعمالش رسوند...
بین گریه لبخندی زد و یهو از جاش بلند شد و گفت : باید جشن بگیریم ... اره باید برم قربونی کنم ...خدایا ممنونتم .. ممنونتم که نذاشتی دستم به خون کثیفش الوده بشه ...
انگار داشت با خودش حرف میزد .. پس گریه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلکه از خوشحالی نبود اون بود ...
دست منو گرفت و از ویلا اومد بیرون ..مادرشو که کنار ساحل رو به دریا بود و صدا زد و گفت :مادر میخوام جشن بگیرم ...میخوام برم یه بره بگیرم بیارم قربونی کنیم...
ممادرش که اشک تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سیاوشو گرفت و گفت: اره پسرم باید شکر گذاری کنی... باید خوشحال باشی ..دیگه کسی نیست که خواب اروم شبهاتونو اشفته کنه ...
سیاوش گفت: بیا بریم نیما ...
گفتم: سیاوش ممکنه باز مانی بیدار شه و نا ارومی کنه ...بهتره با مادر بری .. ضمنا فکر کنم باید یه سر به اداره اگاهی هم بزنید ...
با خوشحالی لپ منو گرفت . کشید وگفت: چشم ..هر چی شما بگید...
دست مادرشو گرفت و گفت: بریم مامان جان ...
_بریم...
باورم نمیشد این همون سیاوش باشه.. سرخوش دور مادرش میدویید .. میپرید هوا ..بلند میخندید .. .
نمیدونم بهنازچه بلاهایی به سر سیاوش اورده بود که نبودش اینقدر اونو اروم و شاد کرده بود ...
تا بعد از ظهر نیومدند .. من و مانی هم کمی تو ساحل بازی کردیم تا بالاخره پیداشون شد ...
از بیرون غذا گرفته بودند ... مانی با شادی پرید تو بغل باباشو گفت: سلام بابایی ..دزد رو گرفتین...؟؟
سیاوش اونو از زمین بلند کرد و گفت: اره بابایی قربونت بشه .. دزد و گرفتیم انداختیم زندان تا دیگه مانی گل منو اذیت نکنه ...
مانی با تردید گفت: یعنی دیگه نمیاد منو ببره ؟
_نه عزیز دلم ... دیگه هیچ وقت نمیاد ..چون تا ابد تو زندونه ..
مانی با شادی کودکانه ای دست زد و گفت: اخ جون ...
چه خوب بود که مانی نفهمید اون دزد مادرش بوده وگرنه تا عمری کابوس شبانش ادامه پیدا میکرد ...
غذامونو خوردیم و به پیشنهاد مادر سیاوش رفتیم قایق سواری ...
دریا کمی مواج بود اما نه اونقدر که نشه قایق سواری کرد ...
کنار ساحل جایی که قایق سوارمنتظر ایستاده بودند رفتیم ...
سوار شدیم .. مرد اول اروم بعد به سرعت دل دریا رو شکافت و قایق و پیش برد ...همگی هیجان زده بودیم ... قایق روی موجا بلند میشد و محکم به سطح دریا میخورد ...باد موهامونو به هر سویی میکشید... من و مانی و جلو نشسته بودیم و سیاوش و مادرش عقب ...
داشتم جیلیقه نجات مانی رو درست میکردم همون لحظه
قایقران باسرعت داشت دور میزد که موج سنگینی زیر قایقمون اومد و اونو بلند کرد وبه سطح دریا کوبوند ... قایق یه ور شد و نفهمیدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دریا ...
شوکه و بهت زده به عمق دریا کشیده میشدم ... ترس تو وجودم رخنه کرد یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود برادرم نیما از قایق پرت شده و تو دریا غرق ...
یعنی سرنوشت منم مثل اون بود ... هیچ وقت تو ابای عمیق شنا نکرده بودم ... تقلا کردم خودمو بکشم بالا اما بیشتر فرو میرفتم ...دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم ... نفسم داشت بند میومد ...چشام بسته شد ... دیگه امیدی واسم نمونده بود .. خودمو سپردم دست سرنوشت ...
که دستی دور کمرمو گرفت و به سرعت کشیده شدم بالا .... بی اختیار دهنم باز شد و اب شور و بد مزه دریا ورد حلقم شد ..نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
فشارای دستی رو قفسه سینه ام احساس کردم ... پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ریخت بیرون که باعث شد به سرفه بیافتم و راه نفسم باز شه ...
سیلی های پی در پی که به صورتم میخورد و صدایی که اسممو فریاد میزد .. کم کم باعث هوشیاریم شد .. چشمامو اروم باز کردم ....
نور خورشید چشمامو اذیت کرد .دوباره بستمو باز کردم ...
چهره سیاوش و دیدم که دل نگران اسممو صدا میزد و میخواست که بیدار شم ..
دورم صدای هم همه میومد ...صدای گریه مانی و مادر سیاوش و شنیدم دوطرفم نشسته بودند ..مادرش با دیدن چشمای بازم دستشو بهسمت اسمون دراز کردو گفت :خدایا شکرت ..شکرت ..مانی خودشو انداخت تو بغلم و گفت: نیمایی جونم ..خدا دعامو قبول کرد .. تو زند ه ای ..نیمایی
عابرای غریبه هم دور و برمون بودند .. یکی خواست ارژانس زنگ بزنه که سیاوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده ...
هنوزم گیج و منگ بودم...
سیاوش منو رو دست بلند کرد و به سمت ویلا رفت...
سرم رو سینه اش بود ضربان قلبش بهم ارامش غریبی داد .. از اینکه زنده مونده بودمو میتونستم دوباره گرمی دستاشو لمس کنم خدا رو شکر کردم ..
وارد یلا شدیم سیاوش منو بر تو اتاقش ...
حس کردم بوی گند ماهی گرفتم ..
سردم شده بود دلم میخواست تو وان اب گرم تن خورد شدمو رها کنم ...
با صدای ضعیفی گفتم : واسم وان و پر اب گرم کن سیاوش ...
بی هیچ حرفی داخل حمام شد و برگشت...
گفت: داره پر میشه .. ... چیزی خواستی مادریا مانی رو صدا کن ... باید برم همین الان یه بره بخرم و قربونی کنم ...
سیاوش که رفت ...حولمو برداشتم و بیرمق به سمت حمام رفتم...خودمو تو ایینه قدی حمام دیدم ..موهام ژولیده و نمکی بود .. لباسام به تنم چسبیده و بوی ماهی میداد ..دکمه هامو یکی یکی باز کردمولباسامو بیرون اوردم ...
بانداز و از سینه های له شدم باز کردمو تن ضرب دیدمو به دست اب سپردم ..
چه لذتی داشت بی فکرو خلاص از دغدغه خودتو به دست اب بسپاری ...
نگاهم به بازوم که جای دندونای بهناز روش بود افتاد ... یه دایره سیاه ...
از فکرمردن موهای تنم سیخ شد ...چطور بهناز تونسته بود خودشواز اون بلندی بدون ترس پرت کنه پایین ...؟
چشمامو اروم بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم ...
چند ساعتی گذشت سرحال اومده بودم دیگه خسته و بی رمق نبودم .. از وان خارج شدم زیر دوش رفتم تا تمام کفها از بدنم و موهام پاک بشه ..
صدای خنده شاد مانی و مادر بزرگش که داشتند به بره ای غذا میدادند میومد .. حتما سیاوش رفته بود دنبال قصاب ..
حولمو گرفتم دورمو ازحمام اومدم بیرون ...داشتم از ساکم لباس و باند نو برمیداشتم که صدایی پشت سرم گفت: عافیت باشه ..
ترسیده از جا پریدم و ایستادم با دیدن سیاوش که تو دهانه در بود بی اختیار حوله از دستم رها شدو به زمین افتاد ... با صدایی که از ته گلوم میومد گفتم: سیاوش ..من ...من
سیاوش اما بی هیچ تعجبی به سمت من اومد و حوله رو از رو زمین برداشت و گرفت دورم و گفت: تو چی ؟ یه دختری؟
با نگرانی گفتم: سیاوش ..منو ببخش ..من ...من ..نمیخواستم بهت دروغ بگم ..
سرمو که پایین انداخته بودم و با دستش اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو به من دروغ نگفتی عزیزم .....من از همون روز اول میدونستم تو دختری ...
با چشمای گرد از تعجب گفتم : چی؟.. تو میدونستی؟ چطور ؟ پس چرا چیزی نگفتی و استخدامم کردی؟
باورم نمیشد .. یعنی سیاوش از همون اول میدونست ؟
با لبخند موذی که به لب داشت با دستاش صورتمو گرفت و
گفت: وقتی تازی تو رو گاز گرفت ..فهمیدم ..اخه من از ترس بهناز اونو تربیت کرده بودم ... دلم نمیخواست هیچ زنی دیگه پاشو تو عمارت من بزاره ..واسه همین تازی رو اموزش داده بودم که نسبت به زنا عکس العمل نشون بده ....
استخدامتم کردم چون از جسارت و شهامتت خوشم اومده بود ..خواستم ببینم تقدیرت تو رو تا کجا میکشونه ...
حرفم نمیومد .. پس در واقع من دوروغ نگفته بودم این سیاوش بود که منو بازی داده بود ..
دوباره فکر کردم نه شاید داره بلوف میزنه گفت:پس اون شب که منو بوسیدی چی؟ تو گفتی میدونی من یه مردم ..اما منو دوست داری؟
موهای خیسمو که رو پیشونیم افتاده بود کنار زد و گفت: میخواستم تو رو تو رو به عشق خودم مطمئن کنم تا ببینم بالاخره دست از بازی برمیداری یا نه؟ گفتم شاید دلت به حال خودت و من بسوزه و بگی که دختری ...
اما دیدم نه حاضر نیستی اعتراف کنی ...
این شد که تصمیم گرفتم خودم غافلگیرت کنم ...دیگه خسته ام عزیزم ..دلم میخواد بدون ترس بگیرمت تو بغلمو لبای شیرینتو ببوسم ...
با این حرفش اروم لباشو گذاشت رو لبمو منو با خودش به عالم دیگه ای برد ...
حالا رفتارای عجیب و غریبشو درک میکردم .. ...
یهو لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم : پس چرا وقتی جلو بهنوش بوسیدمت تا مدتها باهام سر سنگین بودی؟ فکر کردم چون به عنوان یه پسر بوسیدمت ناراحت شدی...
تو چشمام زل زد و گفت: اون موقع تو حال عجیبی بودم ... دوست داشتم ...اما همینکه منو بوسیدی یادم افتاد به اولین باری که بهناز منو بوسید .. بخاطر همین نسبت بهت دچار تردید شدم اخه تو هم یه زن بودی .. و من هنوز نسبت به زنا بی اعتماد ... باید با احساس خودم کنار میومدم ..
اون شب که با شایان داشتی حرف میزدی تمام حرفاتونو شنیدم و حس حسادت همه وجودمو گرفت ...واسه همین دلم نمیخواست شایان بهت نزدیک بشه ...
دیگه تو اون سر کوچولوت سوالی نیست؟ با عشق نگاش کردمو گفتم نه ...
با شادی منو رو دستاش بلند کردو شروع به چرخیدن کرد و گفت: پس حاضری امشب مراسم ازدواجمونو برگزار کنیم؟
دلم داشت از خنده غش میرفت ..جیغ زدمو گفتم سرم گیج رفت سیاوش بزارم زمین ..سریع تر منو چرخوند و گفت: بگو بله ....بگو ...
داد زدم :بله ...صدای کف زدن به گوشم خورد ..وقتی سیاوش گذاشتم زمین چشمام دوتایی میدید .. مانی و مادر سیاوش تو دهانه در بودند و داشتند با شادی دست میزدند ...و کل میکشیدند ..
_مبارک مادر ..ایشالله خوشبخت بشین ...
_اخ جون نیمایی دیگه مامانم میشه
از خجالت اب شدم ..فقط یه حوله دور بدنم بود ... با شرم لباسامو برداشتم و دوییدم تو حمام ...
اون شب مادر سیاوش لباس عروسی از جنس حریر به تنم کرد ..توری همراه با گل مریم به موهام نشوند و با بوسه ای گرم منو به دست سیاوش سپرد ..
مراسم کنار ساحل دریا بود ...اتیشای بزرگی درست کرده بودند تا اونجا رو روشن کنه ...
تمام همسایه ها و اهالی اونجا جمع بودند ... عاقدی اومد و خطبه عقد رو بین ما جاری کرد و ما رسما زن و شوهر شدیم .. چه سخته بی مادر و پدر سر سفره عقد بشینی و کسی نداشته باشی که به احترامش بله بگی...
اهالی روستا جلومون با نوای موسیقی شمالی و گیلیکی میرقصیدند ..
باورم نمیشد شب عروسیمه ......
مانی با دستای کوچولوش رو سرمون نقل و شیرینی میرخت ...
صدای دریا و نسیم خنکی که از جانبش میومد ..شام رو تو دهنمون خوشمزه تر جلوه میداد ...
بعد از شام ..کم کم مهمونا رفتند و فقط خودمون موندیم ..
نسترن بانو گونه های منو سیاوشو بوسید وما رو دست به دست داد و گفت: الهی که خوشبخت بشید مادر ...
مانی رو که رو صندلی خوابش برده بود برداشت و به اتاق خودش برد ...
من موندم و سیاوش و بوسه های گرم و اتشینش وصدای ارامش بخش امواج دریا... که تنها ملودی اغازین زندگی مشترک ما بود ....
پایان ...
کم کم اماده شدم که همراه مانی و سیاوش به استقبال مادرش برم ... مانتوی خوشرنگ فیروزه ای رو همراه با جین ابی اسمونی پوشیدم .. شال حریر سفید و فیروزه ای رو موهای بلوندم با اون لنزای ابی از من کس دیگه ای ساخته بود ..
توی راه هر سه ساکت بودیم که من گفتم: راستی سیاوش اسم مادرت چیه ؟میشه از بهناز واسم بگی؟ با مادرت چطور بود ؟
سیاوش یه لحظه تو چشمای من خیره شد وگفت: اسم مادرم نسترنه ....رابطه اش با مادرم خوب بود ... .مادرم خیلی دوستش داشت .
بیخیال قراره به مادر بگیم یه تصادف کردی ویه مدت تو کما بودی و حافظتو از دست دادی ... حالام داریم سعی میکنیم حافظتو برگردونیم ..
خوب فکری کرده بودند ... این جوری از شر جواب سوالهای مادرش راحت میشدم ...
توی فرودگاه مانی دستای منو گرفته بود و هر سه به سمت سالن انتظار میرفتیم ..
پچ پچ مردمو میشنیدم که می گفتند : چه نازه .. وای ببین پسرشم مثل خودشه ... ووو
از حرفاشون لذت میبردم .. تو دلم یه حال باحالی بود ..اما یهو یادم افتاد که اونا دارن از قیافه بهناز تعریف میکنند نه من ... کاش منم به همین زیبایی بودم شاید اون وقت ......
با صدای مانی که گفت: اوناهاش مادره .. داره میاد ...همزمان بالا و پایین پرید و دستاشو تو هوا تکون داد ...
رد نگاهشو گرفتم ... نسترن و دیدم زنی حدودا شصت ساله با موهای خیلی شیک و رنگ شده که روسری حریر بنفش اونا رو احاطه کرده بود .
همراه با کت و دامن شیک با دمجونی رنگ که اندام موزونشو پوشونده بودو ارایش ملیحی که چهره اشو جونتر نشون میداد ... لبخند به لب به سمت ما می یومد ... باربری هم چمدونای بزرگشو دنبالش میاورد ...
با ورم نمیشد مادرش اینقدر سر حال وسر زنده باشه ..
از در عبور کرد با شوق منو تو بغلش گرفت و گفت: سلام عروسک من ...قربونت بشم عزیزم..... دلم وواست یه ذره شده بود ...
منم گرم اونو در اغوش گشیدمو گفتم: سلام نسترن جون .. فداتون بشم .. دل منم واستون یه ذره شده بود .
چه گرم و پر مهر بود اغوشش .. بوی مادرمو میداد .. بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد و گوله گوله اومد پایین ... خوب بود ریمل زد اب واسم زده بودند وگرنه تمام صورتم سیاه شده بود ...
صدای سرفه مانی و سیاوش ما رو به خودمون اورد .
مادرش سیاوشو تو بغل گرفت وهای های شروع کرد به گریه کردن ...و میگفت: سیاوشم ..عزیزه دل مادر .. دلم پوسید مادر تو اون غربت ....
خوب که داغه دلشو خالی کرد مانی و گرفت تو اغوشش و اونقدر بوسید ش که مانی گفت: وای بسه دیگه مادرجون لپمو کندی...
از این حرفش همه امون به خنده افتادیم ...
سوار ماشین شدیم .. اومدم بشینم عقب که مادر سیاوش نذاشت وگفت : نه عزیزم راحت باش ...من میخوام یکم پیش این نوه گلم بشینم ...
توی راه مادرش گفت سیاوش جان : میشه بریم تو شهر دور بزنیم؟ میدونم خسته این اما دلم میخواد ببینم تو این چند سالی که نبودم چطور شده؟
سیاوش با لحن شوخی گفت: خیالت تخت هیچ جا عوض نشده مثل همون موقعه هاست .. بیاید امشب بریم راحت لالا کنیم فردا صبح دربست در اختیارتونم و شهر و با هم میگردیم بعدم ناهار میریم همونجایی که قبلا میرفتیم دیزی میخوریم...
مادرش موافقت کرد و ما به سمت خونه به راه افتادیم...
توی راه کلی با هم خوش و بش کردیم و خندیدیم تا به عمارت رسیدیم ...
مادر سیاوش با شوق نفسشو از عطر بهار نارنج پر کرد و دادبیرون ...
رو به من گفت: بهناز هیچ کجا مثل شیراز خودمون نمیشه دختر ... اونجا هزاران گل دارن اما بوی هیچ کدوم مثل بهار نارنج ما نمیشه ...
لبخندی زدمو گفتم : واقعا ...منم عاشق بهار نارنجم مخصوصا شربتش...که یهو مادر سیاوش نگام کرد و گفت: وا تو که قبلا میگفتی به بهار و شربتش حساسیت داری ...
وا رفتم .. اولین سوتی داده شد ... با من من گفتم : اره خوب داشتم اما ...
مانی پرید وسط حرف مو گفت: بابا سیاوش بردش دکتر یه امپول به چه گندگی زدن به مامان بهناز که دیگه به هیچی حساسیت نداره ...
نفس راحتی کشیدمو چشمکی به مانی زدم
نسترن که از لحن مانی خندش گرفته بود لپ اونو کشید و گفت: ای قربون این شیرین زبونیت برم من ...
رفتیم داخل ...احمد با بدبختی چمدونای بزرگ مادر سیاوشوبرد بالا تو اتاقی که قبلا من توش بودم .
مانی روی مبل خوابش برده بود ..منم لنز توی چشمام بد جوری اذیتم میکرد ... احساس میکردم چشمام سرخ شده ... دلم میخواست زود تر از شر لنز و کلاه گیس خلاص شم ..
اما نمیشد انگار مادر سیاوش قصد خوابیدن نداشت . میخواست همون موقع سوغاتی هایی که واسمون اورده بود بهمون بده ...سیاوش که انگار از قیافه من پی به موضوع برده بود ... دستشو انداخت رو شونه های مادرشو گفت: مامان جان ساعت 5 صبحه بهتره فردا که سرحال تریم کادوهاتونو بهمون بدین ...
مادرش انگار تازه به خودش اومده باشه با حالت با مزه ای زد پشت دست خودشو گفت: اوا خدا مرگم بده ..از بس شوق زده شدم پاک یادم رفته ساعت چنده...
و بعد نگاهی به صورت خسته من کرد و گفت: وای عروسک من چشمات چه قرمز شده عزیزم برو برو بگیر بخواب ببخش عزیزم ...
با تعارفی گفتم: این چه حرفیه نسترن جون مگه من دلم میاد از کنارت جم بخورم ...بعد از این همه سال دارم دوباره میبینمتون ...
مادر سیاوش که از حرف من خوشحال شده بود دست انداخت دور گردنمو گونه هامو غرق بوسه کرد و گفت: منم دلم نمیاد از کنارت تکون بخورم عزیزم ... اما پاشید برید که این سیاوش الان دل تو دلش نیست ...
و بعد چشمکی حواله من کرد ..
نا خوداگاه از این حرف .. گونه هام گرم شد و شرمی عجیب سر تا پامو گرفت ..که باز مادرش گفت: ای قربون این شرمت برم بعد از این همه سال هنوزم گونه هاش گل میندازه...
سیاوش بلند شد و گونه های مادرشو بوسید وگفت: منم قربون مامان گلم بشم که این قدر فکر پسرشه .. تو که میدونی من شبا بدون بهناز خوابم نمیبره وگرنه میذاشتم پیشتون تا خود صبح بشینه و با هم حرف بزنیند ..
مادرش لحن شوخی دست منو گرفت داد دست سیاوش و گفت : بیا اینم زنت دست خودت برید به سلامت ..
با این حرف سیاوشم بی تعارف بلند شد و گفت : پس شب بخیر مامان جان .. خوابای خوب ببینید ...
مامانش باز با خنده گفت: ای بچه پرو .. و رو کرد به منوچشمکی زد و گفت: بیا ببین اینم بچه... پسر بزرگ کن اخرش میشه مثل این ..
سیاوش اخم کرد و گفت: ااا داشتیم مامان .. اصلا بیاید اول شما رو ببرم بخوابونم بعد ما میریم میخوابیم ... اومد دست کرد زیر بغل مامانشو بلندش کرد .. مامانش هی داد میزد نکن بچه .. ولم پسر باهات شوخی کردم .. ااا سیاوش مادر این چه کاری ؟
اما فایده نداشت سیاوش مادرشو تا بالای پله ها رو دست بلند کرد و برد تو اتاق...
منم پایین رو مبلا نشسته بودم به دوتاشون میخندیم ...
چند دقیقه ای گذشت سیاوش از بالا اشاره کرد به من که برم پیشش...
رفتم اروم در گوششم گفت : مادرم داره میخوابه .. تو هم بیا بریم تو اتاق این لنز منزا رو از چشات بیرون بیارم که حسابی سرخ شده...
گفتم:بیخیال پسر خودم درش میارم تو برو بخواب ...منم میرم تو اتاق مانی هم یه دوش میگیرم همونجا هم میخوابم ...
سیاوش گفت: اا مگه خل شدی اولین جایی که مادرم وقتی بیدار شد میره اتاق مانیه میخوای بیاد تو رو اونجا ببینه ..
-خوب میگی چیکار کنم ..؟ اینجوری که نمیشه؟
_هیچی مثل بچه ادم بیا تو اتاق خوابم اونجا دوش بگیر راحتم بخواب .. یه جوری میگی انگار نامحرمی ..
نمیتونستم بیشتر از این اصرار کنم ممکن بود شک کنه ... با هم وارد اتاق خوابش شدیم ..
وارد که شدیم اولین چیزی که خودنمایی میکرد جکوزی خیلی زیبا که به صورت یک چشم که مظهر قدرت در مصرباستان بود طراحی شده وزیر اون مثل یه اکواریوم ساخته شده و پر از ماهی های رنگارنگ و عجیب بود .
جلور اون ال سی دی خیلی بزرگ همراه باندای خیلی شیک به دیوار نصب شده بود ....
درخچه های تزیینی دوطرف تلویزیون گذاشته شده ونمایی خوبی به اونجا داده بود...
شومینه خیلی شیک مدل یه فرشته گوشه دیگه ای از اتاق جا گرفته بود ...
نقاشی مدل یونانی که سیاوش از من گرفته بود روی دست فرشته گذاشته شده بود که با دیدنش یه حس قشنگی بهم دست داد ..
روبروی اونجا پنجره بزرگی بود که پرده های حریر نقره ای احاطش کرده بود .
گوشه ی دیگه اتاق تخت بزرگ دونفره ای که پوشیده از ساتن و حریر نقره ای و سفید بود جلوه خاصی به اتاق بخشیده بود...
ترکیب اتاق یکم غمگین بود ..چون از رنگهای سیاه وخاکستری و کمی سفید استفاده شده بود و در کاا حس تنهایی و غم به ادم می داد ..
با صدای سیاوش که گفت: بیا این قطره رو بریزم تو چشمت و لنزتو در بیارم .. به خودم اومدم ...
منونشوند جلوی یه مجسمه زیبا اینه بززگی رو نگه داشته بود .
تا میز توالتشم هنری بود ..
وقتی نشسیتم سیاوش اروم شروع کرد گیرای کلاه گیسو باز کرد و اونو از سرم برداشت ...و گفت: دوباره شدی اقا نیما ...
ازش تشکر کردم خواست لنزامم در بیاره که نذاشتم وخودم روم اونا رو در اوردم .. اخ که چشمام داشت کور میشد از سوزش ... سریع قطره استریل و خالی کردم توش ..
سرمو برگردوندم چشمامو باز کردم که دیدم سیاوش لخت و پتی جلو روم واستاده....
سریع چشمامو بستم که دیدم اومد جلومو گفت: بیا اینم لباس خواب واسه تو بلند شو پروتزاتو بیرون بیارم ...
اروم گوشه چشممو باز کردم ببینم هنوزم لخته که خدا رو شکر دیدم ربدوشام سفیدشو پوشیده ...
لباسو ازش گرفتمو گفتم : ممنون حمام کجاست یه دوش بگیرم ...
با دست اونطرف اتاق و نشون دادو گفت بیا بریم تو جکوزی ابش و تازه گرم کردم ...
با خودم گفتم نه خیر انگار امشب میخواد یه جوری منو لخت کنه ...
گفتم: نه باید حتما سرمو شامپو بزنم و خودمو بشورم ...
با این حرفم حمامونشونم داد ..
داخل شدم .. حمام و توالت یکی بود در واقع دور دوش حمام خیلی زیبا دیوار شیشه ای که تا گردن مشجر بود کشیده شده و گوشه دیگه توالت فرنگی گذاشته بود ..سرامیکای خوشرنگ سفید با گلهای ابی اونجا حس خوبی به ادم میداد ...
لباسامو در اوردم و رفتم تو اتاقک شیشه ای اب گرم که به تن و بدنم میریخت خستگیمو از بین برد ... تو حال و هوای خودم بودم که یهو حس کردم در اصلی حمام باز شد ..نگاه کردم دیدم ای داد سیاوشه اومده بره دستشویی .. شلوارشو کشید پایین و نشست رو سنگ توالت فرنگی ...
از ترس قلبم عین گنجشک میزد ... درسته دیوار شیشه ای بود اما حالت اندامو قشنگ نشون میداد .. سریع پشتمو بهش کردم تا سینه هامو نبینه اما دیر شده بود ...
سیاوش گفت: هنوز که این پروتزا رو در نیاوردی؟اگه نمیتونی بیام واست بازش کنم...
با من من گفتم : حالا تو چه اصراری داری میخوای بیای اینو باز کنی .. بذار حالا باشه ...شاید کارش داشته باشم ..
یهو صدای خنده سیاوش بلند شد وگفت: نکه میخوای باهاش حال کنی ... و دوباره خندید ....
وای خاک تو سرم چه حرفی زده بودم ... با عصبانیت گفتم: نخیر...فکرای الکی نکن ...فقط فکر کردم چیزی تا صبح نمونده اگه الان درش بیارم مجبورم دو سه ساعت دیگه دوباره ببندمش .. پس بهتره اصلا درش نیارم ...همین ...
سیاوش هنوز داشت میخندید ...
صدای عصبانی منوکه شنید خندشو اروم کرد وگفت: خوب بابا حالا چرا میزنی ... شوخی کردم ....اصلا درش نیار به من چه ...من واسه خودت گفتم...
کمی ملایمتر گفتم : ممنون ..اما من زیاد از شوخی خوشم نمیاد همین ...مخصوصا در این موردا ...
باز خندید بلند شد شلوارشو کشید با و گفت: بابا به شیر پاستو ریزه گفتی زهکیبرو که من جات واستادم ...بیخیال زود بیا بیرون بگیر بخواب که دیگه داره صبح میشه ...
سری تکون دادمو گفتم : باشه تو برو بخواب منم اومدم...
وقتی رفت نفس راحتی کشیدمو همونجا روزمین تکیه به دیوار شیشه ای نشستم ...
چند دقیقه بعد باسی که بهم داده بود رو پوشیدم خیلی برام بزرگ بود ... اما خوب بود سینه هام زیادمشخص نبود..
اومدم بیرون دیدم چراغا رو خاموش کرده و فقط اباژر کم نوری روشن گذاشته ...
نمیدونستم چیکار باید بکنم ..کنارش رو تخت بخوابم رو صندلیای راحتی جلوی ال سی دی؟
اروم بالشت و از کنارش برداشتم خواستم برم که صدایی گفت: داری کجا میری؟
گفتم: دارم میرم رو کاناپه بخوابم ..
نیم خیز شد و گفت :نیما این مسخره بازیا چیه در میاری؟ نکنه واقعا فکر کردی من هم جنس بازم ؟هان؟
با تته پته گفتم: ااا نه باور کن اخه من شبا خیلی غلت میزنم و لگد میپرونم گفتم شاید بیدارت کنم و نزارم بخوابی همین ...
با دلخوری گفت: نمیخواد به فکر من باشی بیا زود بگیر بخواب الان صبحه باید خسته و خورد بلند شیم...
دوباره سرشو گذاشت رو بالشتشو پشت به من گرفت خوابید ...
اهسته بالشتو گذاشتم سر جاشو خوابیدم کنارش....سردم بود تازه هم از حمام اومده بودم ...گوشه لحاف سیاوشو زدم بالا و خودمو زیرش جا دادم اونقدر گرم ونرم بود که نفهمیدم کی خوابم برد...
احساس کردم صدایی تو گوشم تاپ تاپ میکنه .به سختی چشماموبازکردم دیدم ای وای به عادت همیشه که یه بالشت تو بغلم میگرفتم می خوابیدم دستمو حلقه کردم دور سیاوشو سرمو گذاشتم رو سینه اش پس این صدای قلب سیاوش بود که تاپ تاپ میکرد ..... اروم و عمیق خوابیده بود ...
سریع خودمو عقب کشیدم...خاک تو سرم شده بود اگه سیاوش بیدار میشد و این صحنه رو میدید ... وای ... چه فکرا که نمیکرد ..
دیگه خواب به چشمام نیومد ...
بلند شدم لنز و کلاه گیسمو گذاشتم .بلوز و دامن شیک مشکی که سیاوش خریده بود پوشیدمو از اتاق زدم بیرون ...
هوا روشن شده بود .. عقربه های ساعت دیواری بزرگ روی عدد 9 بود ...
پس صبح شده بود و من بیخبر .. اروم به اتاق مانی رفتم دیدم تختش خالیه ...
از پله ها رفتم پایین .. ادوارد و دیدم .. دست به کمر ایستاد و سلام داد . خیلی مهربون تراز قبل شده بود ..
گقتم ادوارد مادر سیاوش بیدار شده؟
_بله خانم ... تو تراس رو به باغ نشستند همراه مانی صبحونه میخورند ...
خندم گرفته بود بهش گفتم :ادوارد وقتی خودمون تنهاییم همون اقا صدام کن این طوری یه حال بدی میشم ..
باز خشک و رسمی گفت: نمیشه خانم ..اقا دستور دادند شما رو بهناز خانم خطاب کنیم ...
حرف زدن با ادوارد بی فایده بود گفتم: باشه هر چی دوست داری صدام کن ...
به سمت تراس رفتم ... از عمارت که خارج شدم نسیم خنک به صورتم خورد و بوی بهار نارنج نفسمو پر کرد ...عجب هوای بود ادم دلش میخواست بره تو باغ و شروع کنه به دوییدن ...
_ سلام عروسکم ... بیدار شدی؟ بیا اینجا ...
مانی هم شاد و خندون سوار دوچرخه گفت: سلام مامانی
صدای مادر سیاوش بود که از اونسمت میومد .. نگاهشون کردمو دستی تکون دادم و رفتم سمتشون...
_سلام بر مادر و پسر سحر خیزم ... کی بیدار شدید ؟
مادر سیاوش در حالی که دستم میگرفت گفت: مانی از ساعت هشت بیداره ...منم که اصلا نخوابیدم ..
_وا چرا نسترن جون؟
_اخه مادر من یه مدتیه که دچار مرض بیخوابی شدم ... هر چی هم دکتر رفتم ...فایده نداشت فقط یه مشت دارو و قرص به خوردم دادند ...
_علتشو نفهمیدند؟
_نه مادر میگن بعضی ادما با بالا رفتن سنشون اینجوری میشن ..از شانس کج منم یکی از اونام ... نمیدونی دلم لک زده واسه یه خواب درست حسابی ...
اخی قربونتون برم ..خیلی ناراحت شدم .. نمیدونم چی باید بگم ...
_هیچی مادر بیا صبحونتو بخور سیاوش هنوز خوابه؟
یدفعه صدای شاد سیاوش از پشت سرم گفت: نخیر بیدار بیداره...
سلام بر مادر عزیزتر از جانم ... خوبید شما ... و گونه های مادرشو بوسید ... و نشست کنار مادرش و روبروی من...
مادرش با لبخندی ملیح گفت: میبینم که سر حال اومدی و کبکت خروس میخونه ... معلومه که بهناز خوب لالات کرده که از دنده راست بلند شدی...
با خجالت گفتم : اا وا نسترن جون
سیاوش اومد تو حرفمو رو به مادرش گفت: معلومه اگه یکی هم شبا شما رو جای بالشتش اشتباه میگرفتو کلی فشارتون میداد شما هم مثل من راحت میخوابیدی...
با این حرف مادر سیاوش زد زیر خنده و گفت: نمیری پسر با این شوخیات...
با شرم سرمو انداختم پایین و گفتم ااا سیاوش ...اینا چیه میگی ...یکی ندونه باور میکنه ...
مادرش باز دست منو فشار داد و گفت: قربون اون شرمت برم میدونم داره شوخی میکنه ...
سیاوشم خندید و گفت: شوخی چیه راست میگم ...
پس دیشب فهمیده بود من گرفتمشو فشارش دادم .. وای ... حالا چه فکرب میکرد ... روم نمیشد تو چشمای اون نگاه کنم ..
با شوخی و مسخره بازی های نیما و سیاوش صبحونه رو خوردیم .. قرار شد بریم اول حافظیه و بعدم یه گشت توی شهر بزنیم ...
واسه ناهارم بریم رستوران سنتی یورد دیزی بخوریم ...
سوار لامبرگینی سیاوش شدیم و به سمت حافظه رفتیم ... تو حافظیه پر بود از توریست و مسافرای نوروزی ...
دست مانی تو دستم بود ...کنار حوظ ارزو ها ایستاده بودیم .. مانی اروم گفت : نیمایی سکه داری بهم بدی؟ میخوام ارزو کنم ...
خندیدمو از تو کیفم چهار تا سکه پنجاه تومنی در اوردم یکیشو دادم به مانی و یکیشم خودم برداشتم ..اومدیم بندازیم تو حوضچه که مادر سیاوش اومد کنارمون وگفت: تنها تنها ؟ قبول نیست ...سیاوش تو هم بیا چهار تایی با هم ارزو کنیم وسکه بندازیم ...
تو دلم غوغایی بود ... یه لحظه چشمای درشت و خمار سیاوش اومد تو نظرم ... خنده های شاد مانی ..مهربونی نسترن .. همیشه ارزوی یه خانواده شاد و داشتم ...
تو یه لحظه چهار تایی سکه ها رو پرتاب کردیم تو حوضچه ...
سکه منو سیاوش به طرز عجیبی به هم خورندودرست روی هم افتادند تو حوضچه ..... تو یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد ...حس غریبی تو نگاه سیاوش بود .. حسی که تا حالا ندیده بودم ...
صدای چند تا توریست که از اونجا رد میشدند و شنیدم که از مادر سیاوش میپرسیدند شما دارین چی کار میکنید؟
اونم خیلی قشنگ و شمرده به انگلیسی واسشون توضیح داد که این حوضچه ارزوهاست .. هر کس یه سکه بر میداره ..ارزو میکنه و به نیت براورده شدن میندازه تو این حوض...
با شنیدن این حرف توریستا از شگفتی دهنشون باز موند ... با شادی به مادر سیاوش گفتند که دوست دارند اونا هم امتحان کنند ..
نسترن رو به من گفت: بهناز جون هنوزم سکه داری؟
_نه شرمنده همین چهار تا بود ...
سیاوش دست کرد تو جیبشو 5 تا سکه در اورد و گفت: بیا مامان .. من دارم ..
توریستا 7 تا بودند اما فقط 5 تا سکه بود ..اون دوتایی که سکه نداشتند اینقدر ناراحت و پکر شدند ...
نمیدونم چرا اما استینمو زدم بالا و دست کردم تو حوضچه .. سکه خودمو سیاوشو بیرون اوردمو دادم دست اون دوتا ..
از شادی منو گرفتند تو بغل و صورتمو بوسیدند
یهو سیاوش به فارسی گفت: هی چی کار میکنید ؟مگه خودتون ناموس ندارین... و اونا رو از من جدا کرد ومنو کشید کنار ...
توریستا از بس شاد بودند توجهی نکردند و رفتند کنار حوضچه ..
منو مادرش و مانی از خنده مردیم ... قیافه سیاوش خنده دار شده بود اصلا بهش نمیومد غیرتی بشه ...
مادرش که اونو دید گفت: قبلا نا از این غیرتا به خرج نمیدادیا...بابا بدبختا نمیدونن که ما از این فرهنگا نداریم ...
سیاوش اینبار صداشو مثل لاتا کلفت کرد و گفت: غلط کردند .. ... بی شرفای قرتی زود ادمو میگیرن هی ماچ بوس ماچ بوس...برین ننتونو ماچ کنین
با این حرفش ما دیگه از خنده غش کرده بودیم ...
توریستا با قیافه های جدی مثل موقعی که تو کلیسا دعا میخوندند ایستاده و چشماشونو بسته ودستاشونو تو هم گره زده بودند ... بعد با همون ژست سکه ها رو با شادی پرتاب کردند تو حوض و شروع کردند با سرخوشی خندیدند ..
کلی تشکر کردند واز مون خواستند چندتا عکس باهاشون بندازیم ...
کنار مقبره حافظ ایستادیمو متصدی اونجا ازمون عکس گرفت ...
یه دختر چشم سبز بور اومد بغل سیاوش و دستشوانداخت رو شونه های اون منم واسه تلافی کار سیاوش دستای دختر و
با احترام کنار زدمو گفتم : شرمنده حاج خانوم ما شوهرمونو با کسی تقسیم نمیکنم ...
اخ که مادر سیاوشو هر کی اونجا بود با این حرف من زد زیر خنده ..
فقط توریستای بدبخت هاج و واج ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردند ...
یکیش پرسید جریان چیه ؟
که باز مادر سیاوش واسون توضیح داد که تو ایران کسی حق نداره همسر یا شوهر کسی رو بوس کنه یا بغل کنه ...
با این حرف با تعجب به ما نگاه کردند و بهد شروع کردند به عذر خواهی ...
بدبختا با خودشون میگفتند اینا دیگه کی هستند ...
خلاصه فاتحه ای واسه حافظ عزیز خوندیمو تفعلی به دیوانش زدیم ..
تا ساعتی اونجا بودیم.... بعد به سمت دروازه قران رفتیم که قبر خواجوی کرمانی تو کوه کنارش بود ...به ستونهای مستحکم دروازه قران رسیدیم که بعد از این همه سال هنوزم پا برجا بود ...واقعا که اجداد ما چه اعتقادای قشنگی داشتند ..
این دروازه رو ساخته بودند و قرانی بالای اون گذاشته بودند تا اتوبوسای پر مسافر که از زیرش رد میشند به سلامت به مقصد برسند ...
ماشینو پارک کردیم و از کوه رفتیم بالا ... سیاوش دست مادرشو گرفته بود و از پله های تراشیده شده و مارپیچی که تا نزدیکای قبرخواجو کرمانی ادامه داشت بالا میبرد .. . من و مانی هم جلو تر از اونا مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم کی زودتر میرسه بالا ...
تو همین حین که داشتیم بالا میرفتیم تو پیچ پله ها محکم خوردم به نفری که داشت میومد پایین ... تعادلمو از دست دادمو از پشت سر پرت شدم پایین ...
صدای جیغ مادر سیاوشو شنیدم که گفت : بگیرش سیاوش ...
همون لحظه دستای قوی و مردونه سیاوش دور کمرم حلقه شد و منو تو اغوش گرم خودش گرفت اما پیشونیم محکم به سنگای تیز دیوار کوه خورد و شکافت ... از درد جیغی کشیدم و تو بغل سیاوش بی رمق افتادم و سرمو گرفتم تو دست ....گرمی خون و رو پوستم حس کردم ...
صدای نگران مادر سیاوش به گوشم خورد ...
بیا ببریمش بیمارستان مادر ... سرش بد جوری داره خون میاد ...
مانی با نگرانی نگام میکرد و میگفت: مامانی ... بابا سیاوش یه کاری کن داره خون میاد ...
پسری که خورده بود مرتب عذر خواهی میکرد و میخواست که ببخشیمش ..
سیاوش عصبانی گفت: مگه بچه شدی این چه کاری بود کردی؟ با چهره اخم الود رو پله ها نشست ومنو تو بغل گرفت و با دستمالی اروم خون پیشونیمو پاک کرد ...
بد جوری درد میکرد ...
دختری که کنار پسر ایستاده بود چسب زخمی از کیفش بیرون اورد و گفت: بفرمایید اینو بزارید رو زخمش به نظر زیاد عمیق نمیاد ...
سیاوش زیر لب تشکری کرد و ازش گرفت .... اروم گذاشت رو زخمم که به نظرسطحی میومد ..چند دقیقه ای گذشت.
کمی دردسرم کمتر شد اروم بلند شدم که مادر سیاوش گفت: کجا مادر بشین یه کم حالت جا بیاد .. بیا این اب خنکو بخور مانی اورده ...
با تشکر ازش گرفتم و خوردم ... سعی کردم دردمو پنهون کنم با لبخندی گفتم : نگران نباشید حالم خوبه .. ..فقط یه زخم کوچیکه ...خوب بریم قله مونو فتح کنیم ...
با این حرف من پسر و دختر کمی خیالشون راحت شدو باز عذر خواهی کردند ..منم گفتم تقصیر اونا نبوده و من خودم بی احتیاطی کردم ... دختر دست منو به گرمی فشرد وهمراه پسر رفتند پایین ...
خواستم قدمی بردارمو برم بالا که سرم گیج رفت و دستمو گرفتم به دیواره کوه...
سیاوش زیر بغلمو گرفت و گفت بریم پایین ...
با اعتراض خودمو کنار کشیدمو گفتم: نه تا اینجا اومدیم فقط چند تا پله دیگه مونده ... میریم بالا یه کم میشینیم بعد برمیگردیم ..
مادر سیاوشم گفت : اره سیاوش جون .. حالا که تا اینجا اومدیم به بهناز کمک کن بقیه اشم بریم ..
سیاوش کلافه گفت: از دست شما زنا ...
مانی رو صدا زدم تا بیاد دستمو بگیره که سیاوش دست انداخت دور کمرمو منو به سمت بالا هدایت کرد ...
گرمی دستاش حتی از رو لباسم بدنمو به اتیش میکشید ...
بالا رسیدیم سر گیجم خوب شده بود .. خودمو از حصار دست سیاوش رها کردمو به سمت تختی که مادر و مانی نشسته بودند رفتم ...
سفارش قلیون و چای و بستنی دادیم ...
از اونجایی که نشسته بودیم تمام شهر زیر پاهامون معلوم بود ...
مادر سیاوش با حسرتی گفت .:ببین تو این چند سالی که نبودم چه بزرگ شده این شیراز ...
سیاوش حرف مادرشو تایید کرد وگفت: اره هم شهر بزرگ شده هم فاصله بین قلبای مردمش ...
با این حرف سیاوش یاد عموم افتادم ... معلوم نبود حالا دارن چی کار میکنند ... بد جوری دلمو شکوند .. این همه سال منو بزرگ کرد اما این اخری همه چیزو به هم ریخت ... میدونستم که تقصیری نداره ... اما نباید حداقل ادرس جایی که کار میکردم میگرفت .. یا ازم میخواست هر از گاهی بهشون سر بزنم ؟
دلم بد جوری گرفت .. دلم میخواست زار زار گریه کنم ...ازتخت بلند شدموگفتم من رفتم سر خاک خواجو...
مانی هم از جا پرید و گفت منم میام مامانی ...
لبخندی زدمو گفتم: بیا عزیز دلم با هم میریم .
وقتی از تخت دور شدیم بی اختیار اشکام سرازیر شد ...
مانی با نگرانی گفت : هنوز سرت درد میکنه نیمایی که داری گریه میکنی؟
از معصومیت حرفش خندم گرفتو گفتم .. نه قلبم درد میکنه ...
گفت: اخه چرا؟
دستی رو موهاش کشیدمو گفتم : اخه دلم واسه پدر مادرم تنگ شده ...
اونم گفت: مثل من .. منم دلم واسه مامان بهنازم تنگ شده ...
اما نمیدونم چرا همیشه تو خوابام یا داره منو دعوا میکنه یا کتک میزنه ...
_راستی مانی هنوزم کابوس میبینی؟
_ اره ..اما خیلی کم شده .. هر وقت از خواب میپرم و چشمم به نقاشیت میفته باز اروم میشم میفهمم که همش خواب بوده ...
دستمو حلقه کردم دور شونه اشو فشرموش به خودم ..
_خوشحالم که تونستم حداقل یه کار کوچیک واست انجام بدم گلم ...
به محل آرامگاه که در محوطه اي بدون سقف قرار داشت رسیدیم .
وسط اون سنگ قبري كه بالاي آن محدب و داراي برآمدگي بود خودنمایی میکرد .. بالاي سنگ عبارت: كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام به خط ثلث نوشته شده بود ...
در بالا و پايين قبر نيز دو ستون سنگي كوتاه قرارداشت كه طبق رسم آن زمان در بالا و پايين قبور عرفا و شعرا میساختند ...
بر روي سنگ نبشته كنار آرامگاه با اين دو بيت شعر روبهرو شدم :
آنكه هم اول است و هم آخر
و آنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معني به دست خواجو داد
معنی این ابیات و فقط خودش میدونست و خدای خودش ...
نشستیم... فاتحه ای واسش خوندم .
صدای مانی رو شنیدم که گفت :نیمایی این قبر کیه؟ چیکاره بوده ؟
معروفه؟
گفتم : مگه تو قبلا اینجا نیومدی؟
سرشو تکون دادو گفت: نه
گفتم: اشکال نداره ..الان برات میگم این اقا کی بوده و چی کارست...
بلند شدمو مثل خانوم معلما دستمو زدم به کمر وگفتم: اینجا قبر خلاقالمعاني كمالالدين ابوالعطاء محمود بنعلي بن محمود مرشد كرماني استخواجوکرمانی شاعر بزرگ بین زمان سعدی و حافظه.که مشهوره به خواجوی کرمانی
ادم خیلی بزرگی بوده و البته معروف چون بعد از اینکه سعدی میمیره ..خواجو میاد به نحو تازه ای شعر میگه .. شعراشم به زبون ساده میگفته تا مردم قشنگ بفهمنش ...
بعد م که خواجو میمیره حافظ سبک اونو دنبال میکنه و به تکامل میرسونه ...درواقع به نوعی الگوی حافظ بوده ..
حالا فهمیدی این کیه..؟
مانی سرشو خیلی با مزه تکون داد و گفت :بله خانم معلم ..
لپشوبوسیدمو گفتم:ای خانم معلم قربون شیرین زبونیت بره ...
صدای مادر سیاوش به گوشم خورد که گفت: خدا نکنه مادر جون ..ایشالله که سایه محبتت صد و بیست سال رو سر مانی و سیاوش بمونه ...
لبخندی زدمو گفتم: همچنین ایشالله سایه شما هم هزار سال رو سر ما بمونه ...
سیاوش با لحن شوخی گفت: اینارو بابا مادر شوهری گفتن ..عروسی گفتن ..یکم دعوا کنید .... ابروی هر چی مادرشوهر و عروسه بردین ...
با این حرفش باز خندمون گرفت که مادرش گفت: بهناز واسه من حکم دختر داره نه عروس ...
منم گفتم: البته که شما حکم مادر منو دارید ..
سیاوش باز با همون لحن گفت: خوبه ..بسه دیگه زیادی تعارف به هم تکه پاره نکنید ... بیاید بریم رستوران که دارم ضعف میکنم ...
با خنده وشوخی از کوه اومدیم پایین و سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران قشقایی یورد رفتیم ...
از خیابانی که دو طرفشو باغهای سر سبز احاطه کرده بودگذشتیمو وارد کوچه باغ" شکوفه سیب " شدیم ..
واقعا که این اسم برازندش بود .. اخه دو طرف کوچه پر بود از باغهای بی حصار سیب که شکوفه های سفیدشون باز شده بود و اونجا رو تبدیل به مکان بسیار رویا یی کرده بود .. از زیر درختا نهر های اب رد میشد
دلم میخواست پیاده شم و مدتی اونجا قدم بزنم که یهو دیدم سیاوش ماشینوگوشه ای پارک کرد و گفت: اینم از رستوران بپرید پایین ...
مادرش که از زیبایی اونجا به وجد اومده بود گفت: وای کی این درختا رو کاشتن ؟ قبلا اینجا اینجوری نبود ...
پیاده شدیم ... نسیم خنکی از لا به لای شکوفه ها رد میشد و عطر اونا رو توهوا پراکنده میکرد ...
از جاده خاکی و نمناک بین درختا عبور کردیم و رسیدیم به چادرهای بزرگ عشایری ...
مردی که لباس محلی به تن داشت به ما خوش امد گفت و ما رو به سمت تختی درون چادر راهنمایی کرد ..
چه جای جالبی بود ..
وارد که میشدی ابنمای بزرگی به شکل" دولچه" ساخته شده بود که اب از سر اون درون حوضچه ای میریخت و بعد از راه جوی های باریکی به زیر تختهایی که اطراف چادر گذاشته شده بود میرفت ...
گوشه ای از چادر زنی با لباس محلی نشسته بود و نون میپخت و ادمو به هوس خوردن مینداخت .
گروه موسیقی هم رو سن وسط چادر بساطشونو پهن کرده و اماده نواختن شده بودند ...
اولین مشتری بودیم ... روی تخت روبروی سن نشستیم ... زنی با لباس سبز روشن به سمت ما اومد و خوش امد گفت ومنو غذا رو داد دست سیاوش ...
سیاوش بدون نگاه کردن به منو درخواست چهار تا دیزی سنگی رو داد ...
گرم صحبت بودیم که مادر سیاوش گفت: بهناز یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
با اکراه لبخندی زدمو گفتم : نه بگید نسرین جون...
گفت: چرا اینقدر صورتت سبزه شده قبلا سفید بودی عین برف ... بینیتم کمی تغییر کرده سر بالا شده... چیکار کردی با خودت ؟
مونده بودم چی بگم که سیاوش گفت: مادر باید جریانی رو بهتون بگم ... نمیخواستیم شما رو ناراحت کنیم..اما چون خودتو پرسیدید میگم...
راستش بهناز سال قبل تصادف شدیدی کرد و باعث شد کل صورتش و بیشتر حافظشو از دست بده کلی جراح پلاستیک رو صورتش کار کرد اما مثل قبلش نشد که نشد ...
مادر سیاوش با ظاهری نگران منو نگاه کرد و گفت: خدا مرگم بده راست میگه سیاوش .. پس چرا چیزی به من نگفتی مادر ... فدات شم ...
گفتم: اخه نمیخواستیم شما رو نگران کنیم .. حالا هم که خدا رو شکر سالم و سلامتم ...
دوباره سیاوش گفت: چند هفته قبلم من ازش خواستم بره خودشو برنز کنه .. اخه الان مده .. واسه همین این شکلی شده...
مادر سیاوش گوش اونو گرفت و گفت: تو غلط کردی .. چطور دلت اومد پوست سفیدشو اینطوری سبزه کنی ..هان ...ای بی سلیقه ...
سیاوش گفت: غلط کردم مامان ...ببخش .. دیگه نمگم بره برنز کنه...حالا گوشمو ول کن..ایی دردم میگیره مامان ...ول کن دیگه ...
همگی به خنده افتادیم .. مادرش اروم گوش اونو ول کرد و گفت: افرین حالا شدی یه پسر خوب...
گروه موسیقی اهنگ ملایمی از ویگن رو نواخت ...
عجب صدایی داشت خواننده انگار خود مرحوم ویگن داشت واسمون اجرا میکرد ...
همگی با صداش به عالم دیگه ای رفتیم ...
توی چشمای مادر سیاوش پر اشک بود انگار اصلا اینجا نبود ... تو رویای خودش غرق شده بود ...
اهنگ که تموم شد بی اختیار اهی کشید و گفت : خدابیامرز ارسلا ن خان عاشق ویگن بود .. یه گرامافون بودو یه صفحه از اهنگای ویگن ...
مخصوصا این اهنگ و خیلی دوست میداشت ... همیشه همراش زمزمه میکرد و میگفت: نسترن بانو ... صدای من قشنگ تره یا ویگن ؟
یهو اشکش سرازیر شد و دیگه نتونست جلو خودشو بگیره ...عذر خواهی کرد و بلند شد رفت سمت بیرون چادر ...
بلند شدم برم دنبالش که سیاوش دستمو گرفت... و گفت: بزار تنها باشه ...
مانی گفت: مادرجون گاهی اینجوری میشه اخه خیلی عاشق بابابزرگم بوده ......
جالب بود نیما با اینکه زیاد مادر بزرگشو نمیدید اما قشنگ از احساسات و علایق اون باخبر بود ....
سیاوش پیش خواننده رفت و از اون خواست تا مادرش وارد شد واسش اهنگ نسترن رو بزنن تا اون بخونه ... ...
ربع ساعتی گذشت ...
مادر سیاوش با چهره ای که سعی داشت غم رو در خودش پنهون کنه وارد شد ... گروه با اشاره سیاوش شروع به نواختن اهنگ نسترن کرد ...
سیاوش روی سن رفت و بلند گو به دست رو به مادرش خوند ...
نسترن با تو دل من ..
توی گلخونه یاره
وقتی نیستی تک و تنها ..
لحظه ها رو میشماره..........
لبهای مادر سیاوش رو لبخندی شاد پر کرد ... به سمت ما اومد و کنارمون نشست ... و با عشق نظاره گر پسرش شد ...
تا حالا خوندن سیاوش و ندیده بودم ... صداش اونقدر گرم و گیرا بود که بی اختیار محو تماشاش میشدی ...وقتی سرشو پایین میاورد طره ای از موهای لخت مشکیش رو پیشونی برنزش میرخت و چهرشو جذابتر میکرد ...
اهنگ که تموم شد همگی شروع به کف زدن کردیم .... سیاوشم واسه مسخره تا زانو خم میشد و دستشو میبرد بالا ... خیلی خنده دار بود ...
همین موقع دیزی ها اما جلومون گذاشته شد ...
سیاوش اتیناشو بالا زد وگوشت کوب و برداشت و گفت : خوب میریم که داشته باشیم گوشت زنون ...
وشروع کرد محکم گوشتا رو کوبیدن...ما هم عین اون مشغول شدیم ...
واسه مانی مثل یه بازی میمونست ... من و مادر سیاوش ارووم و با عشوه داشتیم گوشتا مونو میکوبیدیم که سیاوش گفت: اااا این چه طرز کوبیدنه .. محکم بزنین با این زدنا تا فردا باید بکوبید ..و بعد به خودش اشاره کرد و گفت: اینجوری ببینید ...
تا ساعتای هفت شب اونجا بودیم ...
ناهار خوردیم ..چای و قلیونم کشیدیم ...کلی هم با مانی بازی کردیم و بعد خسته و خورد راهی خونه شدیم ...
سیاوش رفت توا تاقش تا به شریکش زنگ بزنه .. ما هم تو سالن نشسته بودیم که مادر سیاوش گفت: مانی بیا بریم اتاقتونشونم بده .. اینقدر ازش تعریف کردی که دلمو بردی ...
بلند شدیم رفتیم تو اتاق نیما .. قبل از اینکه وارد بشیم مانی رو به من گفت: مامانی چشمای مادرو بگیر و بیاید تو اتاق ...
خودش جلو تر دویید و رفت تو اتاقش ...
منم به گفته اش احترام گذاشتمو دستاموگذاشتم رو چشمای مادر سیاوش . وارد اتاق شدیم ...
مانی چراغ و خاموش کرده بود و چراغای رنگی روی نقاشی رو باز ..
با اشاره اشدستامو برداشتم ...
قیافه بهت زده مادر سیاوش باعث خوشحالیم شد .. متعجب به سمت ساحل شنی دریا که مانی و سیاوش داشتند توش بازی میکردد رفتو اروم دستشو کشید رو صورت اونا وگفت: خدای من چه واقعیه...
مانی با زست خاصی گفت: دستکار مامانیه ...
مادر سیاوش این بار متحیر به من چشم دوخت و گفت: راست میگه بهناز ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : اره ...
تو همین لحظه مانی دویید رفت تو دستشوییو گفت: ای دلم ... چی بود این ابگوشته ...ااه ه ه
مادر سیاوش اینبار به سمت چهره ماتی که از خودم کشیده بودم رفت و زمزمه کرد : پس قیافه اصلیت اینطوریه ...نیما ؟
با این حرفش سنگ کوپ کردم ...با خودم گفتم یعنی درست شندیم ..اسم منو گفت...
اخه از کجافهمیده بود ؟
اینبار اومد نزدیکمو تو چشمام نگاه کرد و گفت : چرا رنگت پریددختر جون ...نترس کاریت ندارم ...
با من من گفتم :آآآخه.. شش..ما ..ازکجا متوجه شدیدین؟
با چشمای نگران گفت: درسته که من ازپسرم دورم ..اما یه لحظه هم ازش غافل نشدم ...
مانی در حالی که شلوارشو بالا میکشید از دستشویی اومد بیرون و حرف مادر سیاوش نیمه موند و من تو خماری ...
مانی خندون گفت: مادر جون از اتاقم خوشت اومد ؟
مادر سیاوش رو به مانی گفت: عاشق اینجا شدم .. کاش منم تو این ساحل کشیده بودی بهناز جون ... میشه؟
با گیجی تمام گفتم: البته نسترن جون ..همین فردا تو رو هم به جمعمون اضافه میکنم...
مادر سیاوش گفت: خوب پسر گلم برو دیگه بخواب تا ما هم بریم به کارمون برسیم...
مانی معترض گفت: ااا تازه ساعت 9 ..سر شبه.. اجازه بدین یکم سونی بازی کنم...خواهش ...
مادر سیاوش دستی رو سر مانی کشید و گفت: باشه ... پس شب بخیر ...منو مادرت تو اتاق بغلیم ... کاری داشتی صدا بزن بیداریم .. میخوایم تجدید خاطره کنیم ..
واز اتاق خارج شد ...
مانی با تردید نگام کرد .. اما من با لبخندی دل نا اروم کوچیکشو راحت کردمو پشت سر مادر سیاوش رفتم ...
مغزم پر بود از فکرای جور واجور اخه از کجا فهمیده بود؟
یهو با صدای اون به خودم اومدم که گفت: اره نیما جان .. داشتم بهت میگفتم ... با اینکه من سالهاست از سیاوش ومانی دورم اما از تک تک اتفاقاتی که تو این سالها افتاده خبر دارم ... میدونم که چطور پسرم داره سعی میکنه تو رو به جای اون بهناز نمک نشناس جا بزنه ...
میدونم که بعد از اون خیانت چه به روز سیاوشم اومد .. .حتی یه بار سعی کرد خودشو بکشه ... اما نتونست این شد که به مشروب رو اورد ..پسری که من با اعتقاد بزرگش کردم ..حالا تبدیل شده به کسی که به هیچی جز پول وخودش اعتقاد نداره ...
با ترید گفتم : اما شما از کجا این اطلاعاتو دارین ... ضمنا درست گفتین اسمم نیماست .. اما دختر نیستم ...
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: دکتر و که میشناسی اون تو تمام این سالها مواظب سیاوش و نیما بوده و از لحظه به لحظه اونا به من خبر میداده ...
اون روزی که اومد تو رو معاینه کرد .. با خوشحالی به من زنگ زد و گفت: یکی پیدا شده که میتونه طلسم سیاوشو بشکونه و اونو تبدیل کنه به همونی که قبلا بود ...
از شرم سرمو انداختم پایین و گفتم : ایشون لطف داشتند ...
_نه عزیزم لطفی در کار نیست .. عین حقیقته ..راسته وقتی دکتر بهم گفت : تو یه دختری که با جسارت خودتو جای پسر جا زدی تا بتونی مستقل زندگی کنی ..فهمیدم دختر نترس و با جربزه ای هستی و البته دست تقدیرم نمیشه نادیده گرفت ... همه چیزو واسه پسر بودنت محیا کرده ... اولش با خودم میگفتم مگه میشه سیاوش متوجه نشده باشه که تو یه دختری ...؟
اما حالا که عکس نقاشی شدتو دیدم بهش حق دادم ...
شاید اگه منم جای سیاوش تو رو تواون تیپ پسرونه میدیدت هرگز نمیفهمیدم که دختری ...
با نگرانی گفتم: حالا میخواید چی کار کنید؟ به سیاوش میگید؟
با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: نه عزیزم .. اول که تو نباید بزاری سیاوش بفهمه که من میدونم بهناز نیستی ... دوم اینکه مگه دیوونم که به سیاوش بگم ...بعد از این همه سال یکی پیدا شده که مانی و سیاوشو واسه خاطر خودشون میخواد نه مثل اون دختر نمک نشناس به خاطر پول ...
بعدشم خودت که تا حالا فهمیدی چه قدر از زنا متنفره ... فعلا همینطوری به نقشت ادامه بده تا ببینیم چی میشه... میدونم که خیلی بهت سخت میگذره .. واسه همین بهت گفتم تا حداقل جلوی من راحت باشی....
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادند .. پریدم تو بغلشو با شوق بوسیدمش ..
_اخ که چقدر بوی مادرمو میدی نسترن جون ... اگه مادر منم زنده بود الان همسن شما بود ... خیلی دلم واش تنگه ..خیلی...
اروم سرمو نوازش کرد و اجازه داد عقده چند سالمو تو اغوش گرمش خالی کنم ...
_تو هم مثل دخترم میمونی .. ای کاش زودتر از اینها با سیاوش اشنا شده بود .. اون دختر زندگی همونو ازداغون کرد ...
خیلی دلم میخواست بیشتر از بهناز بدونم گفتم: نسرین جون میشه از بهناز بگی .. چطور با سیاوش اشنا شد؟
_هی دختر قصه اش طولانیه ... یه روز سیاوش میره خونه یکی از دوستش اتابک خان ... بهناز اونجا کلفت بود .. داشته زمینو میسابیده که یهو سیاوش که داشته از اونجا رد میشده لیز میخوره ومیافته تو بغل بهناز . .. نمیدونم چی میشه همونجا سیاوش با چشمای ابی بهناز جادو میشه ..خودت که عکسشو دیدی عزیزم ... صورتش عین پری بود اما سیرتش یه شیطون به تمام معنا بود ...
من کلی با این ازدواج مخالفت کردم اما پدر سیاوش هزم خواست بزارم سیاوش خودش واسه اینده اش تصمیم بگیره ...
این شد که اونا ازدواج کردن .. همون موقع هم قلب من بخاطر این تنشا دچار مشکل شد و مجبور شدم با اتابک خان بریم هلند پیش دخترم ...
قلب من بهتر شد اما اتابک و همونجا از دست دادم ....از اونجایی که خیلی به هم وابسته بودیم منم طاقت نیاوردم و باز افتادم گوشه بیمارستان .. دخترمم جسد اتابک خانو فرستاد ایران تا تو مقبره خانوادگیشون خاک بشه .. من حتی نتونستم تو مراسم عشقم شرکت کنم ...
اشک مجال بیشتر گفتنو به اون نداد ...
سرشوتو بغل گرفتم و دل داریش دادم ...
دوباره گفت: یک سال گذشت و من تو کما بودم ... یکی از همون شبا که تو بیمارستان... اتابک خان اومد به خوابم و گفت: نسترن بانو ...بلند شو.. چرا خوابیدی..... پسرت بهت احتیاج داره ... بلند شو ...
اون شب از کما در اومدم یه هفته طول کشید تا کاملا خوب شدم ...دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... تلفن زدم اما سیاوش مغرور تر از این حرفا بود که از مشکلش به من بگه ...
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
اخر سرم که خودت بهتر میدونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت ... نه چیز دیگه...
اشک تو چشمام جمع شده بود ...باورم نمیشد بهناز اینقدر پست باشه .. بهتر از سیاوش کیو میخواست .. ؟
گفتم: هیچ خبری ازش ندارین؟
_بگم نه دروغ گفتم... کلی پول به یه کاراگاه مخفی دادم تا رد اونا رو تو کاندا پیدا کرد ...ادرس خونشم دارم .. تا همین چند وقت پیش که بهم خبر داد اونا اومدن ایران ... منم واسه همین بلند شدم اومدم ایران از ترس اینکه مبادا دختر دیوونه یباد یه بلایی سر سیاوش و مانی بیاره ...
باید حواسمونو جمع کنیم .. اصلا میخوام به سیاوش پیشنهاد بدم بریم شمال یه مدت اونجا بمونیم ...
هموجا هم یواش یواش بهش میگم که من از موضوع بهناز خبر دارم تا تو هم اینقدر زجر نکشی ...
گفتم: مرسی .. اما نگرانم کردین یعنی ممکنه بهناز دوباره این طرفا پیداش بشه؟
حتما اخه هنریک بهم گفت: دو روز پیش اومده بوده بوده جلو عمارت و چند دقیقه ای اونجا مونده ...معلوم نیست چه نقشه ای کشیده .. باید هواسمون جمع باشه ...
_حتما .. فردا به سیاوش بگید تا بریم ویلاتون تو شمال ...اینجوری بهتره ...
_باشه عزیزم .. برو دیگه بگیر بخواب ...خسته شدی .. مواظب خودتم باش ..
_منم همینجا پیشتون میخوابم ..
_نه عزیزم امشبم تحمل کن .. فردا یه جوری به سیاوش میگم که میدونم تو پرستار مانی هستی ..نه بهناز ...از فردا راحت تو اتاق شخصی خودت میگیری میخوابی ...برو قربونت برو...
گوشو بوسیدمواز اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم ...
اوه ساعت دو نیمه شب بود .. احساس رامش عجیبی سر تا پامو گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم ...
در اتاق و باز کردم همه جا تاریک بود سیاوش با حالت غریبی روی روی صندلی کنارپنجره خوابیده بود .. نور مهتاب صورتشو نوازش میداد .. نمیدونم چرا اونجا خوابیده بود ... روی میز کنارش بطری خای مشروب همراه با نیم لیوانی که پر از ته سیگار شده بود قرار داشت ...
با خودم گفتم :اونقدر مشروب خورده بود که از هوش رفته ...
.تو اون نور کم جلوی ایینه ایستادم خودمو نگاه کردم دیگه اون موی بلوند و چشمای ابی برام قشنگ نبود ...
خواستم کلاه گیسو بردارم که یهو دیدم سیاوش پشت سرم ایستاده با صدایی که مستی از اون میبارید گفت: ببالاخره اومدی... چطور جرات کردی بیای اینجا کثافت هرزه ...روت شد بیای بیشرف... باید همون موقع تو رو میکشتم ...
به سمت من حمله کرد .. شکه شده بودم
فقط یه لحظه دیدم که دستای سیاوش دور گردنمه و داره به شدت گلومو فشار میده ... و با داد میگه: جنده بی همه چیز میکشمت ... میدونستم یه روز دوباره برمیگردی ...هر چی تقلا میکردم خودمو از دستای قویش رها کنم فایده نداشت ... نفسم داشت بند میومد .. با بدبختی گفتم: مم..ن...نی...نیمام...سیا.وش .. ولم ..کن....
اشک توی چشمای به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهنای صورتشو خیس میکرد ...انگار دیوونه شده بود ... منو جای بهناز عوضی گرفته بود و داشت واقعاخفه ام میکرد ...
_قسم خوردم که با همین دستام خفه ات کنم بهناز .. فکر کردی از هرزه گی هات خبر نداشتم ..
میدونی چند بار تو رو با مردای دیگه دیدم ... تو بغلشون ... جیک توجیک ..دل میدادی و غلبه میگرفتی... کثافت ... اما هر بار گذشتم ... اینبار دیگه نه ... باید دنیا از هرزه هایی مثل تو پاک شه ...
صورتم سیاه و کبود شده بود .
دستمو با زور بردم سمت کلاه مویی و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نیمام ... نیما ... نیماااااااااااااااااااااا اا...
با دیدن موهای تیره رنگم انگار تازه به هوش اومد ... دستاش از دور گردنم شل شد و کنارش افتاد ... مثل کسی که تو خواب حرف میزنه گفت: نیما ...
نشستم رو زمین و نفس نفس زدم ... چیزی نمونده بود که برم اون دنیا ...
خسته جلو روم نشست اروم با انگشتاش صورتمو نوازش کرد وبا چشمای اشک بارش گفت: نیما ..بگو توهم مثل بهناز نامردی نمیکنی .. بگو نارفیق نمیشی بگو...نیما .. من خیلی بدبختم .. بگو تنهام نمیذاری ...
با دیدن اشکاش انگار قلبم صد تکه شد ... بی اختیار دست کردم تو موهاشو گفتم: نمیدونم بهناز چی به سرت اورده ..اما مطمئن باش سیاوش ... من مثل اون قلبتونمیشکونم ..من نارفیق نمیشم ...من نا مردی........
گرمی لباش به جسم مرده ام جون دوباره ای داد .. بوسه هاش گرم و سوزنده بود ...منم با همه وجودم جواب بوسه هاشو میدادم ...
یهو دست از بوسیدن کشید پیشونیشو چسبود به پیشونیم ...و چشماشو بست....
_نیما ...ما داریم گناه میکنیم .. ما نباید .. من و تو ... اخه دوتا مرد نمیتونن ..نیما ...
دلم میخواست تو اون لحظه داد بزنم : من یه دخترم نه پسر ....اشک تو چشمام جمع شد ... اگه اینو میگفتم شاید واسه همیشه از دستش میدادم ...
نه من نمیخواستم باید تا ابد مال خودم میموند ... من نمیتونستم دیگه یه لحظه هم بدون اون بمونم ...
هیچی نداشتم بهش بگم فقط اروم اشکام جاری گونه هام شدند ...با دیدن خیسی گونه هام با چشمای خیس و خمارش نگام کرد ... با سر انگشتاش اروم اونا روپاک کرد و دوباره لباشو رو لبام گذاشت و محکم بوسید .....
با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: میدونم گناهه..میدونم دوتا مرد نمیتونن عاشق هم بشن ..اما دوست دارم نیما ... اخرش جهنمه ..اما باز دوست دارم ... بزار مردم هر چی میخوان بگن ...من دوست دارم .. با همه وجودم .. نیما ... بیا فقط عاشق باشیم و از هیچی نترسیم...از هیچی .
بی اختیار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سیاوش ... منم تو رو میخوام و هیچی واسم مهم نیست ...چهره هر دومون خیس از اشک شده بود ...
اون شب فقط من بودم و سیاوش و مهتاب که نظاره گر بوسه های گرمی بود که اون با عشق روی لبام مینشوند ...
اروم خوابیده بود اما من تا صبح بیدار بودم ..از فکر فردا و پس فردا و اینده وحشت داشتم...از خودم به خاطر دروغی که به سیاوش گفته بودم متنفر شدم...
نزدیکای صبح سر سیاوشو از رو سینه ام برداشتم ..بلند شدم رفتم تو حمام ..سینه هامو با بانداژ تخت و صاف کردم .. پروتز ها رو برداشتم و گذاشتم رو پاتختی تا صبح که سیاوش بلند میشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم ...
ساعت طرفای نه بود که بالاخره سیاوش چشمای خسته و خمارشو باز کرد ...سریع خودمو زدم به خواب ...
احساس کردم با سر انگشتاش داره موهامو نوازش میکنه ...صدای گرم و عاشقانشو کنار گوشم شنیدم که گفت: تو هم دیشب همون خوابی رو دیدی که من دیدم؟
همونطور که چشمام بسته بود اروم گفتم: خواب نبود یه رویا عجیب بود .. رویای عاشقانه ...
با انگشتاش رو گونه ام کشید و اروم صورتمو سمت خودش برگردوند ...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که گرمی لباشو رو لبم حس کردم...
چه نرم وعاشقانه میبوسید یه لحظه از فکر اینکه بهنازم همینجوری میبوسیده احساس حسادت همه وجودمو گرفت ...اروم خودمو کنار کشیدمو گفتم: فکر کنم بقیه بیدار شدند ... بهتره زودتر بریم پایین ..
خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم ..رفتم سمت حمام ...
تو حین رفتم دیدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: دیگه دلم نمیخوام خودتو شکل بهناز کنی ..همین الان میرم به مادرم میگم که تو بهناز نیستی ...
با این حرف رفت تو دستشویی و ابی به دست و صورتش زد ...خواست بره بیرون که گفتم: زحمت نکش مادرت میدونه که من بهناز نیستم...
با این حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت: چی گفتی؟ میدونه ؟ از کجا ؟ چطوری؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم: نمیدونم از کجا ولی دیشب تو اتاق مانی بودیم ..عکس ماتی که از خودم کشیده بودمو دید و یهو گفت: پس قیافه اصلیت اینطوریه نیما خان ...
اون میدونست من پرستار مانی هستم ...تازه قرار بود خودش بیاد بهت بگه تتا دیگه من تو عذاب نباشم ...
نشت رو صندلی و دستشو کرد تو موهاش ..نمیدونم ناراحت بود یا خوشحال ....
نفس عمیقی کشید و خوشحال اومد سمت منو دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس دیگه راحت شدیم ...دیگه لازم نیست نقش بازی کنی... داشت حالم از اون کلاه یس زرد به هم میخورد ...بیا بریم که دلم داره ضعف میره ...
رفتیم پایین .مادر و مانی مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه میخوردند ..مانی با دیدن چشماش گرد شد ..مادرسیاوشم لبخند به لب منو نگاه کرد ..سیاوش رفت سمت مادرشو همزمان که گونه اشو میبوسید گفت: حالا دیگه ما رو رنگ میکنی مادر .. چرا زودتر نگفتی تا این نیمای بیچاره رو اینقدر اذیت نکنیم؟
مادرش قیافه حق به جانبی گرفتوو با خنده گفت: ای بچه پرو دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ مثل اینکه شما داشتین سیا کاری میکردینا...
منم دیدم میخواین فیلم بازی کنید تو فیلمتون یه نقش رزرو کردم ...
با این حرف نسترن .همگی زدیم زیر خنده مانی هم شاد گفت : اخ جون باز نیمایی میشه پرستار خودم ...
این بار سیاوش با خنده گفت: نه دیگه پرستار تو تنها نه مجبوری با بابات شریک بشی...
مانی بلند شد اومد نشست تو بغلمو گفت: عمرا بابا سیاوش ..برو یه پرستار دیگه واسه خودت پیدا کن ...نیمایی فقط مال منه ...
سیاوش در حالی که از شیرین زبونیه مانی سر حال لومده بود گفت: ای پدر صلواتی ..این زبونت رو کی رفته بچه...
این بار مادر سیاوش بود که گفت: رو پدرش ...
و دوباره همگی خندیدم...
بعد از صبحونه بود که مادر سیاوش گفت: من خیلی دلم واسه ویلای شمالمون تنگ شده ...سیاوش جان میشه همین امروز بریم یه سر بزنیم؟
سیاوش دستاشو زد به سینه اشو گفت: ای به چشم مامان خانم ..هر چی شما بگید ...اما قبلش باید یه کم بیاید تو اتاق من کارتون دارم ...
باید ازتون اعتراف بگیرم ...
مادرش با خنده گفت: اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف میکنم....
همگی به سمت اتاقامون رفتیمو وسایلمون و برداشتیم و ساعت 11 به سممت شمال حرکت کردیم...
خوشحل بودم که یه بار دیگه به اون ویلای با شکوه میریم ...
توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به سیاوش گفت : همون موقع که بهناز مرد اون خبر داشته و دورا دور مراقبشون بوده ......
کلی اهنگ گوش دادیم ...خندیدم ..رقصیدیم . ...توی راه توقف چندانی نداشتیم واسه همین نیمه شب به شمال رسیدیم...
مانی خواب بود ..اروم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ...مادر سیاوشم یکی دیگه از اتاقا رو برداشت..موند یه اتاق که سیاوش وسایل منو برداشت با مال خودش برد توش...
نمیدونستم چیکار احساس معذب بودن میکردم ...
همگی به اتاقاشون رفتند ..امامن سر در گم بودم ..از ویلا زدم بیرون وکنار ساحل رفتم...نسیم خنک از روی دریا میگذشت و موهامو با خودش به این ور و اونور میبرد ... کفشامو از پام در اوردم.... پاچه شلوارمو زدم بالا و رو شنهای مرطوب و نم دار قدم زدم ... باید به سیاوش میگفتم دیگه طاقت این همه پنهان کاری رو نداشتم ...
چراغای ویلا خاموش بود... ساعتها کنار دریا قدم زدمو و با خودم فکر کردم .. همین فردا حقیقت و به سیاوش میگم ..حتی اگه منو از خودش برونه ..باید این کار و میکردم ...
به سمت ویلای خاموش وتاریک رفتم .. معلوم بود حتی مادرم امشب خوابش برده ..نزدیکای ویلا بودم که شبه زنی رو پشت پنجره مانی دیدم .. خون تو رگهام منجمد شد ... هیکل ظریفش فقط به یه نفر میخورد اونم بهناز ... نمیدونستم میخواد چی کار کنه ؟ دستپاچه شده بودم باید سیاوشو خبر میکردم ... اما نمیشد ... تا من اونا رو خبر میکردم شاید خیلی دیر میشد ...
سریع و اروم خودمو پشت پرچینای ویلا انداختم ... نباید بی گدار به اب میزدم ...
دیدم اروم پنجره رو باز کرد و خودشو کشید تو اتاق مانی ... پاورچین رفتم دسته بیل بلندی که سرایدار کنار باغچه جا گذاشته بود برداشتم و رفتم پشت پنجره و کمین کردم ...حتما میخواست مانی رو بدزده ...
اما نکنه یه وقت بخواد اونو بکشه خدای من ..نه ... خواستم همون موقع بپرم داخل که احساس کردم داره میاد ... دوباره خودمو کشیدم کنار ... معلوم بود داره یه چیز سنگینو با خودش میکشه...
کیسه بزرگی رو از پنجره اروم گذاشت رو زمین .. حتما مانی داخل اون بود ...
خودشم اهسته و بی صدا همون جور که وارد شده بود اومد بیرون .. تا خواست کیسه رو برداره .. با دسته بیا محکم به کمرش زدم با فریادی رو زمین پهن شد .. خواستم بشینم رو کمرش که نتونه فرار کنه .اما دیر شده بود با لگدی که تو شکمم زد خودشو از زیر بدنم کشید بیرون ...همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوییدم دنبال بهناز ... ..سیاوش سیاوش و... کمک .... مادر ... سیاوش ...و... چراغ اتاق سیاوش باز شد ... صدای مادرو شنیدم ..
بهناز بخاطر ضربه ای که بهش زده بودم نمیتونست تند بدود ..
با یه خیز خودمو رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهای بلندش که از حصار روسری ریخته بود بیرون ... برگشت و با ناخنای تیزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاشو ول نکردم ... با صدای خشمگینی گفت ..ولم کن ... کثافت ... ولم کن ... بزار برم ...
منم با همن خشم گفتم: کثافت تویی ... ولت کنم ..که چی بشه بازم مانی رو اذیت کنی ... یا سیاوشو داغون کنی ...
پامو کردم پشت پاشو انداختمش رو زمین ... تو همین هین چنگ انداخت و موهای کوتاهمو گرفت و با جیغ و نفرت کشید ....
درد تو تمام سرم پیچید ... صدای اژیر نیروی ساحلی دلمو اروم کرد...بهترین کار همین بود سیاوش نباید دستش به خون این عوضی الوده میشد ...
بهناز با دیدن پلیس تقلاش بیشتر شدطوری که سرشو اورد بالا و با همه قدرتش دندونای تیزشو تو بازوم فرو کرد...
احساس کردم داره گوشت دستم کنده میشه ... با یه ضربه به سرش انداختمش اونطرف ..اونم از فرصت استفاده کرد و دویید سمت صخره بلندی که نزدک دریا بود ...
صدای ایست گفتم پلیشو شنیدم .. اخطارایی که میدادند .. اما بهنازبی توجه میدویید..
تیر هوای در کردند ...
بهناز و دیدم که از صخره داره تند و تند میره بالا پلیسام دنبالش... به سختی از جام بلند شدم ...میخواستم برم دنبالش که دستای گرم سیاوشو دور کمرمو گرفت ومانع ام شد ...
صدای گریه مانی که مادر سعی در اروم کردنش داشت رو شنیدم : حالت خوبه نیما ... خوبی ...
با اینکه بازوم به شدت درد میکرد مانی رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم ...
سعی کردم مانی رو اروم کنم ..با هق هق گریه اش میگفت: نیمایی ... دزد میخواست منو ببره .. نیمایی.... من میترسم ...
همون لحظه بهنازو دیدم که رو نوک صخره ایستاده ... دستی به سمت سیاوش تکون داد و با خندهای جنون امیز بلند بلند خندید ...
پلیسا داشتند بهش نزدیک میشدند که دستاشو از هم باز کرد و با خنده خودشو پرت کرد پایین .. ...
صدای خندیدنش قطع شد ... صورت و گوشای مانی رو گرفته بودم تا نه صدایی بشنوه نه چیزی ببینه...
سیاوش و دیدم که به سمت پایین صخره میره همونجا که بهناز افتاده بود ....
مانی رو دوباره سپردم به مادر سیاوش که چشماش پر اشک شده بود و بی صدا گریه میکرد .. دنبال سیاوش رفتم ...
پلیسا دور تا دور بهنازو گرفته بودند .. اطراف بدنش از سرخی خون سرش رنگین شده بود ...... چشماش باز بود حتی تو اون هوای نیمه تاریک برق میزد ...خنده محوی روی لبش بود ...سیاوش بالای سرش ایستاده بود لحظهای نشست ..اروم پلک چشمای بهناز رو رو هم گذاشت و بست....
گیج و منگ بلند شد ..صورتش از اشک چشماش خیس بود ...
دستاش رو زیر بغلش زد و به سمت ویلا برگشت ...
مامورا ملافه سفیدی روی جسد کشیدند و با برانکارد به سمت ماشین بردند ...
موجدریا به صخره میخورد ...خونای بهناز به ارومی از صخره شسته میشد ... چرا سیاوش گریه میکرد ... یعنی هنوزم عاشق بهناز بود ؟
تو چشم به هم زدنی همه چیز اروم شد ... دوباره به سمت ویلا برگشتم ...مانی رو که هنوز گریه میکرد و گرفتم تو. بغلمو سخت به خودم فشردم ... و شروع کردم واسش شعر خوندن ... اونقدر خوندم که دیگه صبح شده بود ... مانی خواب رفته بود ..
سیاوش تو اتاقش خودشو حبس کرده و مادرشم لب دریا مونده بود ...
چه شب غریبی بود دیشب ...مثل کابوسی بود که گذشت .. باورم نمیشد که دیگه بهنازی وجود نداره ... با اتفاقی که افتاد صلاح نبود رازمو بر ملا کنم ...پتو رو رو مانی مرتب کردمو به سمت اتاق سیاوش رفتم ...خواستم برم تو اما تردید داشتم ...
اروم در و باز کردمو رفتم داخل ...رو صندلی راحتی با یه بطری مشروب تو دستش نشسته و سرشو گذاشته بود رو زانوش ...شونه هاش میلرزید ..معلوم بود داره گریه میکنه...
دو زانونشستم روبه روش ...دستمو با اکراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم:سیاوش...
سرشو بلند کرد با چشمای سرخ و خیس از اشکش تو چشمام زل زد و یهو مثل یه بچه بی پناه خودشو انداخت تو بغلم وگفت: باور کنم نیما .. باور کنم که دیگه نیست ...بگو حقیقته .. بگو دیگه سایه شومش رو زندگیم نیست .. نیما ...
موهاشو اروم نوازش کردمو گفتم: اره عزیزم باور کن ... دیگه سایه شومش رو زندگیت سنگینی نمیکنه ... خدا اونو به جزای اعمالش رسوند...
بین گریه لبخندی زد و یهو از جاش بلند شد و گفت : باید جشن بگیریم ... اره باید برم قربونی کنم ...خدایا ممنونتم .. ممنونتم که نذاشتی دستم به خون کثیفش الوده بشه ...
انگار داشت با خودش حرف میزد .. پس گریه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلکه از خوشحالی نبود اون بود ...
دست منو گرفت و از ویلا اومد بیرون ..مادرشو که کنار ساحل رو به دریا بود و صدا زد و گفت :مادر میخوام جشن بگیرم ...میخوام برم یه بره بگیرم بیارم قربونی کنیم...
ممادرش که اشک تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سیاوشو گرفت و گفت: اره پسرم باید شکر گذاری کنی... باید خوشحال باشی ..دیگه کسی نیست که خواب اروم شبهاتونو اشفته کنه ...
سیاوش گفت: بیا بریم نیما ...
گفتم: سیاوش ممکنه باز مانی بیدار شه و نا ارومی کنه ...بهتره با مادر بری .. ضمنا فکر کنم باید یه سر به اداره اگاهی هم بزنید ...
با خوشحالی لپ منو گرفت . کشید وگفت: چشم ..هر چی شما بگید...
دست مادرشو گرفت و گفت: بریم مامان جان ...
_بریم...
باورم نمیشد این همون سیاوش باشه.. سرخوش دور مادرش میدویید .. میپرید هوا ..بلند میخندید .. .
نمیدونم بهنازچه بلاهایی به سر سیاوش اورده بود که نبودش اینقدر اونو اروم و شاد کرده بود ...
تا بعد از ظهر نیومدند .. من و مانی هم کمی تو ساحل بازی کردیم تا بالاخره پیداشون شد ...
از بیرون غذا گرفته بودند ... مانی با شادی پرید تو بغل باباشو گفت: سلام بابایی ..دزد رو گرفتین...؟؟
سیاوش اونو از زمین بلند کرد و گفت: اره بابایی قربونت بشه .. دزد و گرفتیم انداختیم زندان تا دیگه مانی گل منو اذیت نکنه ...
مانی با تردید گفت: یعنی دیگه نمیاد منو ببره ؟
_نه عزیز دلم ... دیگه هیچ وقت نمیاد ..چون تا ابد تو زندونه ..
مانی با شادی کودکانه ای دست زد و گفت: اخ جون ...
چه خوب بود که مانی نفهمید اون دزد مادرش بوده وگرنه تا عمری کابوس شبانش ادامه پیدا میکرد ...
غذامونو خوردیم و به پیشنهاد مادر سیاوش رفتیم قایق سواری ...
دریا کمی مواج بود اما نه اونقدر که نشه قایق سواری کرد ...
کنار ساحل جایی که قایق سوارمنتظر ایستاده بودند رفتیم ...
سوار شدیم .. مرد اول اروم بعد به سرعت دل دریا رو شکافت و قایق و پیش برد ...همگی هیجان زده بودیم ... قایق روی موجا بلند میشد و محکم به سطح دریا میخورد ...باد موهامونو به هر سویی میکشید... من و مانی و جلو نشسته بودیم و سیاوش و مادرش عقب ...
داشتم جیلیقه نجات مانی رو درست میکردم همون لحظه
قایقران باسرعت داشت دور میزد که موج سنگینی زیر قایقمون اومد و اونو بلند کرد وبه سطح دریا کوبوند ... قایق یه ور شد و نفهمیدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دریا ...
شوکه و بهت زده به عمق دریا کشیده میشدم ... ترس تو وجودم رخنه کرد یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود برادرم نیما از قایق پرت شده و تو دریا غرق ...
یعنی سرنوشت منم مثل اون بود ... هیچ وقت تو ابای عمیق شنا نکرده بودم ... تقلا کردم خودمو بکشم بالا اما بیشتر فرو میرفتم ...دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم ... نفسم داشت بند میومد ...چشام بسته شد ... دیگه امیدی واسم نمونده بود .. خودمو سپردم دست سرنوشت ...
که دستی دور کمرمو گرفت و به سرعت کشیده شدم بالا .... بی اختیار دهنم باز شد و اب شور و بد مزه دریا ورد حلقم شد ..نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
فشارای دستی رو قفسه سینه ام احساس کردم ... پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ریخت بیرون که باعث شد به سرفه بیافتم و راه نفسم باز شه ...
سیلی های پی در پی که به صورتم میخورد و صدایی که اسممو فریاد میزد .. کم کم باعث هوشیاریم شد .. چشمامو اروم باز کردم ....
نور خورشید چشمامو اذیت کرد .دوباره بستمو باز کردم ...
چهره سیاوش و دیدم که دل نگران اسممو صدا میزد و میخواست که بیدار شم ..
دورم صدای هم همه میومد ...صدای گریه مانی و مادر سیاوش و شنیدم دوطرفم نشسته بودند ..مادرش با دیدن چشمای بازم دستشو بهسمت اسمون دراز کردو گفت :خدایا شکرت ..شکرت ..مانی خودشو انداخت تو بغلم و گفت: نیمایی جونم ..خدا دعامو قبول کرد .. تو زند ه ای ..نیمایی
عابرای غریبه هم دور و برمون بودند .. یکی خواست ارژانس زنگ بزنه که سیاوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده ...
هنوزم گیج و منگ بودم...
سیاوش منو رو دست بلند کرد و به سمت ویلا رفت...
سرم رو سینه اش بود ضربان قلبش بهم ارامش غریبی داد .. از اینکه زنده مونده بودمو میتونستم دوباره گرمی دستاشو لمس کنم خدا رو شکر کردم ..
وارد یلا شدیم سیاوش منو بر تو اتاقش ...
حس کردم بوی گند ماهی گرفتم ..
سردم شده بود دلم میخواست تو وان اب گرم تن خورد شدمو رها کنم ...
با صدای ضعیفی گفتم : واسم وان و پر اب گرم کن سیاوش ...
بی هیچ حرفی داخل حمام شد و برگشت...
گفت: داره پر میشه .. ... چیزی خواستی مادریا مانی رو صدا کن ... باید برم همین الان یه بره بخرم و قربونی کنم ...
قسمت آخر
سیاوش که رفت ...حولمو برداشتم و بیرمق به سمت حمام رفتم...خودمو تو ایینه قدی حمام دیدم ..موهام ژولیده و نمکی بود .. لباسام به تنم چسبیده و بوی ماهی میداد ..دکمه هامو یکی یکی باز کردمولباسامو بیرون اوردم ...
بانداز و از سینه های له شدم باز کردمو تن ضرب دیدمو به دست اب سپردم ..
چه لذتی داشت بی فکرو خلاص از دغدغه خودتو به دست اب بسپاری ...
نگاهم به بازوم که جای دندونای بهناز روش بود افتاد ... یه دایره سیاه ...
از فکرمردن موهای تنم سیخ شد ...چطور بهناز تونسته بود خودشواز اون بلندی بدون ترس پرت کنه پایین ...؟
چشمامو اروم بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم ...
چند ساعتی گذشت سرحال اومده بودم دیگه خسته و بی رمق نبودم .. از وان خارج شدم زیر دوش رفتم تا تمام کفها از بدنم و موهام پاک بشه ..
صدای خنده شاد مانی و مادر بزرگش که داشتند به بره ای غذا میدادند میومد .. حتما سیاوش رفته بود دنبال قصاب ..
حولمو گرفتم دورمو ازحمام اومدم بیرون ...داشتم از ساکم لباس و باند نو برمیداشتم که صدایی پشت سرم گفت: عافیت باشه ..
ترسیده از جا پریدم و ایستادم با دیدن سیاوش که تو دهانه در بود بی اختیار حوله از دستم رها شدو به زمین افتاد ... با صدایی که از ته گلوم میومد گفتم: سیاوش ..من ...من
سیاوش اما بی هیچ تعجبی به سمت من اومد و حوله رو از رو زمین برداشت و گرفت دورم و گفت: تو چی ؟ یه دختری؟
با نگرانی گفتم: سیاوش ..منو ببخش ..من ...من ..نمیخواستم بهت دروغ بگم ..
سرمو که پایین انداخته بودم و با دستش اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو به من دروغ نگفتی عزیزم .....من از همون روز اول میدونستم تو دختری ...
با چشمای گرد از تعجب گفتم : چی؟.. تو میدونستی؟ چطور ؟ پس چرا چیزی نگفتی و استخدامم کردی؟
باورم نمیشد .. یعنی سیاوش از همون اول میدونست ؟
با لبخند موذی که به لب داشت با دستاش صورتمو گرفت و
گفت: وقتی تازی تو رو گاز گرفت ..فهمیدم ..اخه من از ترس بهناز اونو تربیت کرده بودم ... دلم نمیخواست هیچ زنی دیگه پاشو تو عمارت من بزاره ..واسه همین تازی رو اموزش داده بودم که نسبت به زنا عکس العمل نشون بده ....
استخدامتم کردم چون از جسارت و شهامتت خوشم اومده بود ..خواستم ببینم تقدیرت تو رو تا کجا میکشونه ...
حرفم نمیومد .. پس در واقع من دوروغ نگفته بودم این سیاوش بود که منو بازی داده بود ..
دوباره فکر کردم نه شاید داره بلوف میزنه گفت:پس اون شب که منو بوسیدی چی؟ تو گفتی میدونی من یه مردم ..اما منو دوست داری؟
موهای خیسمو که رو پیشونیم افتاده بود کنار زد و گفت: میخواستم تو رو تو رو به عشق خودم مطمئن کنم تا ببینم بالاخره دست از بازی برمیداری یا نه؟ گفتم شاید دلت به حال خودت و من بسوزه و بگی که دختری ...
اما دیدم نه حاضر نیستی اعتراف کنی ...
این شد که تصمیم گرفتم خودم غافلگیرت کنم ...دیگه خسته ام عزیزم ..دلم میخواد بدون ترس بگیرمت تو بغلمو لبای شیرینتو ببوسم ...
با این حرفش اروم لباشو گذاشت رو لبمو منو با خودش به عالم دیگه ای برد ...
حالا رفتارای عجیب و غریبشو درک میکردم .. ...
یهو لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم : پس چرا وقتی جلو بهنوش بوسیدمت تا مدتها باهام سر سنگین بودی؟ فکر کردم چون به عنوان یه پسر بوسیدمت ناراحت شدی...
تو چشمام زل زد و گفت: اون موقع تو حال عجیبی بودم ... دوست داشتم ...اما همینکه منو بوسیدی یادم افتاد به اولین باری که بهناز منو بوسید .. بخاطر همین نسبت بهت دچار تردید شدم اخه تو هم یه زن بودی .. و من هنوز نسبت به زنا بی اعتماد ... باید با احساس خودم کنار میومدم ..
اون شب که با شایان داشتی حرف میزدی تمام حرفاتونو شنیدم و حس حسادت همه وجودمو گرفت ...واسه همین دلم نمیخواست شایان بهت نزدیک بشه ...
دیگه تو اون سر کوچولوت سوالی نیست؟ با عشق نگاش کردمو گفتم نه ...
با شادی منو رو دستاش بلند کردو شروع به چرخیدن کرد و گفت: پس حاضری امشب مراسم ازدواجمونو برگزار کنیم؟
دلم داشت از خنده غش میرفت ..جیغ زدمو گفتم سرم گیج رفت سیاوش بزارم زمین ..سریع تر منو چرخوند و گفت: بگو بله ....بگو ...
داد زدم :بله ...صدای کف زدن به گوشم خورد ..وقتی سیاوش گذاشتم زمین چشمام دوتایی میدید .. مانی و مادر سیاوش تو دهانه در بودند و داشتند با شادی دست میزدند ...و کل میکشیدند ..
_مبارک مادر ..ایشالله خوشبخت بشین ...
_اخ جون نیمایی دیگه مامانم میشه
از خجالت اب شدم ..فقط یه حوله دور بدنم بود ... با شرم لباسامو برداشتم و دوییدم تو حمام ...
اون شب مادر سیاوش لباس عروسی از جنس حریر به تنم کرد ..توری همراه با گل مریم به موهام نشوند و با بوسه ای گرم منو به دست سیاوش سپرد ..
مراسم کنار ساحل دریا بود ...اتیشای بزرگی درست کرده بودند تا اونجا رو روشن کنه ...
تمام همسایه ها و اهالی اونجا جمع بودند ... عاقدی اومد و خطبه عقد رو بین ما جاری کرد و ما رسما زن و شوهر شدیم .. چه سخته بی مادر و پدر سر سفره عقد بشینی و کسی نداشته باشی که به احترامش بله بگی...
اهالی روستا جلومون با نوای موسیقی شمالی و گیلیکی میرقصیدند ..
باورم نمیشد شب عروسیمه ......
مانی با دستای کوچولوش رو سرمون نقل و شیرینی میرخت ...
صدای دریا و نسیم خنکی که از جانبش میومد ..شام رو تو دهنمون خوشمزه تر جلوه میداد ...
بعد از شام ..کم کم مهمونا رفتند و فقط خودمون موندیم ..
نسترن بانو گونه های منو سیاوشو بوسید وما رو دست به دست داد و گفت: الهی که خوشبخت بشید مادر ...
مانی رو که رو صندلی خوابش برده بود برداشت و به اتاق خودش برد ...
من موندم و سیاوش و بوسه های گرم و اتشینش وصدای ارامش بخش امواج دریا... که تنها ملودی اغازین زندگی مشترک ما بود ....
پایان ...