امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله

#5
پارت 3:
اه این زنگ امتحان داریم.یه فکری!
بچه های کلاس ما خیلی پاین!باهاشون هماهنگ کردم که وقتی ورقه های امتحانی رو دادن همه دست به سینه بشینن و امتحان ندن تا نشینمنگاه خانم احمدی بسوزه!حقه شه خوب!برای 5 تا درس فقط یه روز وقت نمیدن.فکر کنم بقیه هم همین فکر رو میکردن.

خانم احمدی ک*ون جنیفری با ده من ورقه وارد شد.خداییش من که دخترم تحریک شدم چه برسه شوهرش و بقیه مردا.
خانم احمدی:سلام بچه ها!وقت زیادی نداریم بیان یکی یکی ورقه ها رو بگیرین.
بچه ها رفتن و یکی یکی ورقه هارو گرفتن.و همینطور که گفتم همه ساکت نشسته بودن و دست به سیاه و سفید نمیزدن.
خانم احمدی:عه بچه ها بدویید دیگه !چرا انجام نمیدید؟
هیشکی جواب نداد.
با عصبانیت گفت:مگه نمیگم به سوالا جوااب بدین؟اصلا چرا حرف نمیزنید بیشعورا؟
زیر لب یه گوساله ها هم گفت.داشتیم میپوکیدیم از خنده.
من بلند شدم و گفتم:خانم احمدی اولندش که با یه دانش اموز اینطوری صحبت نمیکنن.دوم اینکه ما دلمون نمیخواد امتحان دیم.
خانم احمدی:به به خانم مرادی!چه زبون دراز شدی جدیدا!بزرگترت بهت ادب یاد نداده؟
من با ریلکسی گفتم:خانم مادر و پدرمون که بهمون ادب یاد دادن.ولی بهمونم گفتن هر کاری که معلمت میکنه یاد بگیر چون به درد ایندت میخوره.ولی من نمیدونم فوحش دادن به چه دردمون میخوره.

از عصبانیت دندوناشو میسایید به هم.
به مدیرمون هم نمیگفت چون میدونست فوحش هاشو به مدیر میگیم.
ایول امتحانو پیچوندیم.
خانم احمدی:اخر ترم دیگه خودتون نتیجشو میبینین.
به این تررتیب دیگه زنگ 3ومی وجود نداشت.معلم رفت سر گوشیش ما هم هی داشتیم برای ماموریت دوممون برنامه ریزی میکردیم.
زنگ تفریح خورد.خودارو شکر 40 دقیقه وقت داشتیم.چون زنگ ناهار بود و هیچکس تو خود ساختمون نبود.خانم مدیرم که خوشبختانه رفته بود سالن غذاخوری.
وارد عمل شدیم.ولی بدیش این بود که دیگه باید غید ناهارو یزنم.گیسو رو دم در گذاشتیم تا کشیک بده ما هم که رفتیم سراغ
پرینتر و کامپیوتر.سرچ +18 رو انجام دادم بعد از سیو کردن چند تا عکس تاریخچه سرچ رو پاک گردم.ووویی اینا چه عکسایین که دان کردم؟خودم خجالت کشیدم.پرینت گرفتن هم گذاشتم به عهده الیناا چون بلد بود.
یه هو گیسو گفت:بدویین خانوم بهشتی کم کم داره میرسه اینجا تا اینجا رو تمیز کنه.
من:الینای خر بدو دیگه الا میان از ماتحتمون 110 تا روش سامورایی میزنن.
الینا:تموم شد بریم.
من:بریم
خوشحال با ورقه ها خاک برسری رفتیم سر کلاس.ساعتو دیدم.20 دقیقه وقت داشتیم.اصلا فکر نمیکردم اینقد سریع پیش بره.
ناهارمو برداشتیمو رفتم تو سالن غذاخوری.
بچه ها رو پیدا کردم و رفتم پیشون نشستم.
محدثه:چی شده؟
الینا:مورچه زن فیل شده.هیچ بابا گشنمونه حسابی.
یه هو شکم الینا یه غار و رغوری کرد که بیشتر شبیه صدای گوز بود.همه برگشتن نگاه میکردن.خداروشکر هیچ ناظم یا مدیری در کار نبود .
یکی گفت:گوزید؟
من:نه بابا گشنشه غار ور غور شکمش بود.
خندید و سرشو تکون داد.
همه زدن زیر خنده.
با دیدن نمکدون روی میز گل از گلم شکفت.جوری که هیچ کس نفهمه برشداشتم و سرشو شل کردم.گذاشتمش سر جاش.بعد از چند دقیقه
اایناز نمیکدونو برداشت و همین که خاست بریزه نمکو کل نمکدون تو غذاش خالی شد.
ایناز:اه حالا دیگه غذا هم ندارم.
خندیدم و گفتم:حداقل یکم لاغر تر میشی گامبو خانم.
ایناز: کار تو بود نه؟
ریلکس خنده ای کردمو گفتم :نه





ادامه پارت 3 تا ساعت 9 میاد بیرون Heart Heart
سپاس بده چون پارت بعدی خیلی خوبه Heart
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_ ، BIG-DARK ، _sehun_ ، єη∂ℓєѕѕღ ، parisa 1375 ، Mary2000 ، آرمان کريمي 88 ، ѕααяeη ، a_4m3sh ، مائده28 ، دلارام1383 ، ᴀʀмɪss


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله - LUGAN - 03-11-2020، 18:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان