امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله

#2
به نام خدا

(بچه ها به نظرتون اگه بعضی از کلمات رو با این *سانسور نکنم مشکلی داره)


سلام مامان اگه داری دفترچه خاطراتمو میخونی .باید بهت بگم مگه من از تو قول نگرفتم که دفترچمو نخونی؟بگذریم!این متن فقط جهت پیشگیری از وقایع عجیب و قریب بود.(مثلا مامانم دفترچمو بخونه)
اهای کسی که داری خاطراتمو میخونی!اره تو!به نظرت این تجاوز به حریم خصوصی نیست گل من؟
اگه به نظرت نیست پس من با 72 روش سامورایی،35 روش کاراته، از 7 جهت جغرافیاییت بهت صدمه میزنم.خود دانی متجاوز خان!

شروع(دیگه واقعا شروع میکنم):

سلام خوبین چطور مطوری؟من آیسا معروف به عیسی هستم.15 سالمه و تو مدرسه تیزهوشان درس میخونم.(گ*وز هوشان به عبارتی)
کلاس هشتم(نیمه دومیم)
تا حالا که معلمامون و دور و بریام یه لحظه هم از دستم ارامش نداشتن.فعلا هم دارم برای امتحان زیست میخونم.به نظزم بعد از عربی چرت ترینه.

ولی من از کلاس پنجم منتظر کلاس هشتم و درس هشتم و نهم علوم بودم.میدونم منحرفم به روم نیارید.
(کلاس هشتمیا خودشون میدونن)

یه داداش هم به اسم پارسا دارم که ازدواج کرده 2 ساله.ولی هنوز بچه دار نشدن.
ووی الانم مهمون داریم کلی سر و صدا میکنن.مگه میذارین من برا امتحانم بخونم؟بعد که نمراتمو میبینین میگین خدارو شکر بچه من نمرش ععااالللیییههه

وایسا یه کاری کنم.دهنتون سرویس فامیلای محترم.
از شوهر خالم و داداشش که همیشه خدا باهاشونه اصلا خوشم نمیاد.وایسا اونارو سرویس کنم.
...................
(راستی چند روز پیش که اومده بودن مامانم و بابام رفته بودن خرید برای مهمونی که خالم اینا میان.ازشون که یکم پذیرایی کردم بهشون گفتم.خالمم داشت تو اشپزخونه کار میکرد. من یه دقیقه میرم تو اتاقمو برمیگردم.بعد بین حرفاشون شنیدم که داداش شوهر خالم داشت به شوهر خالم میگفت:داداش باید یه چیزی بهت بگم!
شوهر خالم:بگو خب
داداشش:به کسی نگیا!اون دختره بودا اسمش نیلی بود یه مدت باهاش رل بودم.

شوهر خالم:خوب
داداشش:حامله شده!

شوهر خالم:چی چی!حامله شده؟ببین فرید من دیگه کاری برات نمیکنم.هر چی گند کاریاتو جمع گردم بس بود.
داداشش:داداش اخرین بارم بودوتو رو خدا کمکم کن نره شکایت کنه.
شوهر خالم:باش بابا)
...............................
بزار اینو تو جمع بگم بمیرن از خجالت.
من:عمو فرید!
اون:بله!
من:راستی اون دختره که حاملش کرده بودید قضیش چی شد؟رفت شکایت کرد یا درستش کردین؟
همه با چشمایی به اندازه هندونه برگشتن سمتم.
فرید:چ..چ...چی میگی آیسا جان!من که کاری ن...نن...نکردم عمو جان!
با چشم اشاره میکرد که نگو.ولی فرید جان من بدجنس تر از این حرفام.
من:عمو خودتون گفتید دیگه!دختره هم فکر کنم اسمش نیلا؟نوتلا؟اها فهمیدم نیلا بود اسمش.
مامان و بابام نشنیده گرفتن و بابا با لبخند گفت:ایسا جان برو تو اتاقت درس داری.

رفتمتو اتاقم.چه ساکت شد فضا.فکر کنم هیشکی دیگه روی حرف زدنم نداره.اخیش برم سمت درسم.

...............................

فردا 4 شنبه:

اه چجوری قطع میش این الارمه؟الهی ب*رینم به تمام 7 جد و ابادت ساعت خر مونگل!(7 رو حال کردی؟)
اخیش بالاخره قطع شد.
مامانم:ایسا پاشدی؟مدرسه داری دختر1
من:نه مامان من فکر کردم امروز تازه تعطیلات تابستونی شروع میشه!
مامی:کوفت.برو دست و صورتتو بشور بیا اینو بخر.اینقدم مزه نریز سر صبحی.
با یاد اوری اینکه امروز معلممون میخواد درس هشتم علوم رو بده.برق سه فاز از کلم پرید.سریع رفتم و اماده شدم و یونیفرمم رو پوشیدم.
اخه اینم شد یونیفرم؟رنگ ع*نه!هر کی منو از دور ببینه فکر میکنه یه پی پی گنده داره از اون دور دورا میاد سمتش تا بخورتش!
چند بار با متلک های پسر داییم هم مواجه شدم:به به لباس ع*نی!
مامان:بیا اینو بگیر ضعف نکنی تو مینی بوستون!
من:مرسی مامی
سری تکون داد.

مینی بوس که مییومد تا منو سوار کنه پسرای مدرسه بغلیمونم سوار میکرد.یعنی اینکه ما قاتی بودیم.7 تا دختر با 12 تا پسر.(چه خبره؟
باور کن ادم روز ده بار حامله میشه ببخواد با اینا یه جا بمونه)
ولی من با یکیشون دوستم.عین داداشمه.مامانمم میشناستش.بعضی وقتا میاد دنبالم با هم میریم بازی و شیطنت و خوشگذرونی(شیطنت منظورم اون نیستا.میریم مردمو اذیت میکنیم)اسمشم ارمینه. همسن خودمه

سوار مینی بوس شدم.رفتم و پیش ارمین نشستم.
من:بهههههه!داش ارمین!
ارمین:بههههه !داش عیسی!
من:چطور مطوری؟از من یه سراغی نگیریا!نکنه دوست دختر پیدا کردی؟
ارمین:نه اخه من خیلی هندسامم برای همین هر روز با یه دختر بیرونم(تیکه اندازیت تو لوزوالمعدم ارمین جان)
من:امروز پایه ای بریم ارکید یکم بازی کنیم؟
ارمین: اره. کی بریم؟
من:ساعت 5 و نیم بیا دنبالم
ارمین:اوکی




انچه خواهید خواندSadمعلم:پس ما میفهمیم که تولید مثل با انجام بعضی روابط انجام میشه. داشتم از خنده میپوکیدم.

با بچه ها یکم روغن سرخ کردنی از ابدار خونه برداشتیم و جلوی میز معلم رو سر کردیم تا سر بخوره.معلم اومد و ....)





سپاس بده Heart Heart
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_ ، _sehun_ ، BIG-DARK ، єη∂ℓєѕѕღ ، marmarko ، parisa 1375 ، Mary2000 ، آرمان کريمي 88 ، ѕααяeη ، کــــــــــⓐرمَن ، Par_122 ، ᴀʀмɪss


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله - LUGAN - 02-11-2020، 18:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 15 مهمان