نظرسنجی: ادامه رمان رو بزارم براتون یا نه؟؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

#6
Heart 
#پارت7


عکس هایی که پریزاد برایم فرستاده بود را باز کردم، رویشان زوم کرده و با عکس پیج عماد مقایسه اشان کردم. نفسم کمی سنگین درآمد وقتی متوجه شدم واقعا کسی که در کنسرت رویم خیره بوده برادر عماد بود.

بی اراده و قبل از کنترل انگشتانم روی پیجش که عماد تگش کرده بود ضربه زده و با دیدن پرایوت و قفل بودنش، لبم را زیر دندان های پایینی ام کشیدم. فقط سیصد دنبال کننده داشت و جالبی اش این بود خودش تنها ده صفحه را دنبال می کرد.

به عکس پروفایلش خیره شدم. عکسی از نیم رخ و سیاه و سفید بود. عکسی که انگار صاحبش، می خواست نیم رخ بی نقصش را در یک پس زمینه ی تیره، به رخ بکشد. از اینستاگرام بیرون آمدم و موبایل جدیدم را روی میز گذاشتم.

قبلی، درست همان شب در مطب و میان دیوانه بازی هایم نابود شده بود.

با صدای شاکری، سرم را کوتاه چرخاندم:

_دکتر، یه بیمار اومدن برای معاینه. بفرستمشون داخل یا می خواین برین؟

به ساعت نگاهی انداختم. از نه رد شده بود و دیگر کم کم وقت رفتن بود، با این حال یک معاینه آن قدری وقتم را نمی گرفت که به خاطرش کسی را نپذیرم.

_بگو بیاد.

چشمی گفت و از چهارچوب در کنار کشید. بلند شده، چشمان خسته ام را فشرده و یک ماسک از جعبه برداشتم. صدای سلام آشنا از پشت سرم، باعث شد با تعجب بچرخم. دیدنش…در این مطب، آن هم وقتی همین چندلحظه ی پیش عکسش پیش چشمم بود و حتی به صفحه ی قفل شده اش چشم دوخته بودم شبیه یک توهم بینایی به حساب می آمد.

آرام بود، چشمانی خونسرد و میمیکی به شدت بی خیال. اور بلندش را روی ساعدش انداخته بود و یک پلیور سرمه ای با شلواری کتان به رنگ مشکی تن زده بود.

_جواب سلام واجبه خانم دکتر!

بی توجه به نگاه به شدت جا خورده ی من، به طرف یونیت رفت. رویش دراز کشید و اورش را روی شکمش گذاشت.

_خیلی وقتتون و نمی گیرم. یه معاینه ی ساده می خوام بکنین.



نفسم را محکم بیرون فرستادم. در شلوغ ترین روزهای زندگی ام، انگار خدا با من شوخی اش گرفته بود. ماسک را تا روی بینی ام بالا کشیده و جلو رفتم. می توانستم نبض زدن گردنم را حس کنم. نشستم روی صندلی و با برداشتن آیینه ی کوچک مخصوص، زمزمه کردم:

_برای یه معاینه ی ساده، باید من و انتخاب می کردین؟

چشمانش را بست. عطرش حتی از زیر ماسک هم قابل استشمام بود. انگار که به پوستش چسبیده باشد.

_من روی مونث بودن پزشکم خیلی حساسم.

چشمانم درشت شدند و خدارا شکر که چشمان بسته اش این شوک را ندید. لبه ی آیینه را روی لب هایش گذاشتم و او مطیعانه دهان باز کرد. لفظ باز، شوخ و تا حد زیادی بی خیال و خونسرد بود. صفاتی که برای من لااقل خوشایند نبودند. ردیف دندان های مرتبش بی هیچ پوسیدگی و ایرادی به رویم دهن کجی می کردند. حس می کردم در حال رو دست خوردن و در یک بازی قرار گرفتن هستم. کمی سرم را عقب کشیدم.

_آقای عابدینی؟

چون آیینه را بیرون کشیده بودم دهانش را بست و بعد یک نفس عمیق، چشمانش را باز کرد. این بار لحنش خیلی هم شوخ نبود.
_علی هستم.

ماسکم را پایین فرستاده و با حرکت پایم، صندلی چرخانم را به عقب هول دادم. خودش هم به حالت نشسته درامد و نگاهم کرد.

_شما چی می خواین؟

به این سوالم واکنشی نشان نداد. فقط نگاهش را چرخاند روی ابزار کارم.

_من که مسواک زده بودم اما شده مریضی بیاد مسواک نزنه بعد غذا لای دندوناش باشه؟

کوتاه پلک روی هم گذاشتم. شاید اگر چندسال قبل بود به این لحنش لبخند می زدم اما حالا…بلند شدم، دستکش هایم را درآورده و همراه ماسک در سطل زباله انداختم.

_من همه نوع مریضی داشتم، حتی مریضی که دندوناش سالم بوده و به دلیل نامشخصی اومده توی مطب من و دلش خواسته یکم با جملات بازی کنه.

کنایه ام را دریافت کرد و لبخند محوی زد.



_پس دندونام سالم بود؟

جدی نگاهش کردم. کاملا برخواست و با قدم هایی آرام به طرفم آمد. فاصله مان شاید حالا چهارقدم بلند بود. قد بلندش گردنم را کمی زاویه داد. چشمانش انگار می خواستند حرفی بزنند و او داشت جلویشان را می گرفت. لحنش این بار جدی تر از همیشه اش بود.
_عجله نکن دکتر.

نگاهم را تا انگشتش پایین کشاندم. روی انگشتر آشنا و بعد، نگاه عجیب و از آن آشناترش.

_تو کی هستی؟

نفسی که کشید شبیه درد کشیدن بود. سرزندگی چشمانش کجا پنهان شدند؟ چرا انقدر در عین ناآشنا بودن آشنا به نظر می رسید؟ من حاضر بودم قسم بخورم در بیست و هفت سال عمرم، اورا جز درکنسرت و ان روز در کافه ندیده بودم اما…این حس لعنتی از کجا پیدایش شده بود؟

_ممنون بابت معاینه دکتر.

نتوانستم بگویم بمان و جوابم را بده. قبل از این که زبانم راه بیفتد از اتاق بیرون رفته بود. البته عطرش را نبرده بود. تمام اتاق بویش را گرفته و من خیره مانده بودم به جای خالی اش. به نقطه ای که لحظاتی قبل چشمانش من را نشانه رفته بودند.

مهدیه در چهارچوب اتاق قرار گرفت و رو به من ایستاده و درواقع خشک شده پرسید:

_نمیرین دکتر؟

دستم را زیر مقنعه ام فرستادم و با لمس گردنم، نبضش را لمس کردم.

_شماها برین. خسته نباشین.

متعجب نگاهم کرد اما حرفی نزد، فقط خداحافظ آرامی گفت و لحظاتی بعد صدای بسته شدن در مطب و رفتن او و مسئول پذیرش…باعث شد خودم را تنها شده در مطب بیابم. تا سالن قدم برداشتم. در را قفل کرده و چراغ های سالن را خاموش کردم.

بعد دوباره به داخل اتاقم پا گذاشتم. مقنعه ام را از سر برداشته و چندین بار نفس کشیدم. دلم می خواست قبل پریدن عطرش، خوب از وجودش استفاده کنم. کلافه، روی یونیت دراز کشیده، چشمان خسته ام را روی هم گذاشته و به نگاهش قبل خروج فکر کردم.

فکر کردن به او، شبیه ماز بود. سردرگم کننده و البته گم شونده.



دستانم را روی شکمم قفل کرده و با باز کردن چشمانم به سقف زل زدم.

حالم خوب نبود. این روزها از خانه رفتن بیزار بودم. از خنده های الکی، تظاهر به شادی..به خوب بودن و از همه بدتر، تظاهر به فراموشی. خودم را غرق می کردم در نوشتن، در آبادیس و یک روز را در هفته هم در این اتاق. فکرم شلوغ بود. آن قدر که خودم را به زور درونش پیدا می کردم. میان این همه شلوغی، بدم می آمد یکی بیاید و مشغله ام بشود. یکی که سال ها بود از هم جنسانش بریده بودم.

یکی که بیاید و یک طوری نگاهم کند که نتوانم بفهمم چرا، نتوانم بفهمم پشت حرف هایش چه خوابانده، یا اصلا چطور می شود ندیده یکی آشنا باشد.
نفس عمیقی کشیده و با صدای کوبش به در، آرام بلند شدم. سرم داشت از سنگینی افکارم می افتاد. درد می کرد و تا پشت گوش هایم تیر می کشید. امنیت ساختمان آن قدری بود که نگران چیزی نباشم. دکمه های باز شده ی روپوشم را نبسته و تنها مقنعه را روی سرم انداختم. از چشمی به بیرون ابتدا نگاهی انداخته و با دیدن کامیاب بی حوصله قفل را باز کردم.

تنش را جلو کشید و با پا گذاشتن به سالنی که در تاریکی فرو رفته بود در را بست.

_چرا این جا انقدر تاریکه؟

تنم را به در تکیه زدم.

_توی اتاق بودم. اون جا برقش روشنه.

میان همان تاریکی ایستاد و نگاهم کرد. سعی کردم لبخندی بزنم. نمی دانستم می تواند ببیند یا نه.

_این جا چیکار می کنی؟

هنوز خیره ام بود.

_اومدم به علیرضا سر بزنم، دیدم ماشینت هنوز توی پارکینگه، گفتم بیام ببینمت.

علیرضا، پزشک داخلی بود. مطبش طبقه ی بالای مطب من قرار داشت و یکی از دوستان نزدیک کامیاب به حساب می آمد. قانع شده بودم. تنم را از در کنده و به طرف اتاق رفتم. مقنعه را هم دوباره از روی سرم برداشتم. فهمیدم پشت سرم می آید.

_چرا همه رفتن موندی پس؟

برنگشتم تا چشمان سرخم را ببیند. کاغذهای روی میزم را مرتب کردم و داخل پوشه جایشان دادم.

_این جا ساکت تر از خونست. راحت تر می شه کار کرد.



_واقعا داشتی کار می کردی؟

دستم از حرکت ایستاد، البته کوتاه تر از آنی که بخواهد جلب توجه کند. پوشه را بستم و یک کاغذ سفید و خودکار روی میز گذاشتم بماند. ترانه ی پوریا هنوز مانده بود. هنوز مانده بود و من، ذهنم جا برایش نداشت.

_آره عمو. بیخودی نگرانی.

بازویم که در دستش نشست و من را چرخاند، سعی کردم لبخندم را تکرار کنم. یک روزی، یکی در گوشم گفته بود آدم ها باید دردهایشان را یک جایی دفن کنند، برایش چهلم بگیرند و بعدش…دیگر بالای سرش اشک نریزند. دفنش کرده بودم،چهلمش را هم گرفته بودم اما…حکایت چه بود که هنوز گاهی دلم می خواست برایش گریه کنم؟

_چشات چرا انقدر سرخه؟

بوی عطر زنانه می داد. این که بویایی ام قوی بود را مدیون پسرک عاشقی بود که در عطرفروشی دلم را به دلش دادم. شاهین قبل از این حرف ها، عطر می فروخت. اصلا شاید همین عطر برایمان جدایی آورد.

_از پیش دوست دخترت میای؟

اسمم را با تشر روی لب راند. نگاهم را به پیراهنش دوختم.

_خوبم.

صدایش بالا رفت، کامیاب همیشه بی خیال را فقط من می توانستم دیوانه کنم. من و زخمی که شش سال بود در روحم مانده و خوب نمی شد. من هرنوع مرهمی رویش گذاشتم اما، خوب نشدند و من عقم می گرفت از نگاه کردنشان.

_د نیستی آخه دور اون چشات بگردم.

سرم را بالاتر بردم. لبخندم را دوباره تکرار کردم. ماهیچه های صورتم درد گرفتند، خط لبخندم را حس کردم عوضش. همین خنده ها و خطوط بیچاره ام کردند. شاهین همیشه می گفت اول از هرچیز، عاشق خنده هایم شده بود.

لبخند تصنعی ام را که دید یک قدم به عقب برداشت و با لحنی که دلم را سوزاند نجوا کرد:

_شاهین مرد غوغا…مرد. بکن ازش و زندگیت و کن.

پشت میزم قرار گرفتم. تنم لرزید از تشدیدش روی ر کلمه ی مرد. دستم را روی خودکار گذاشته و بلندش کردم. دست من نبود که روی کاغذ نوشتم و این نوشته ها پشت سرهم انگار در ذهنم دیکته شده و روی کاغذ آمد.



_آروم کامیاب!

کف هردو دستش را روی میز گذاشت و به طرفم خم شد. سایه اش روی کاغذ افتاده بود.

_غوغا، حالت بد می شه انگار می خوان خفم کنن.

بغض را از صدایم پس زدم. اشک را هم از نگاهم…

_قبل مرگش، بهش گفته بودم دیگه دوسش ندارم.

بازهم صدایم کرد. این بار درمانده. سرم را از روی کاغذ بلند کردم. این ترانه، از کجای این ذهن درهم سربرآورده بود؟ از کجا که به حالم نمی خورد.

_آدما مرگ و باور می کنن، رفتن و دل کندنم خوب باور می کنن. اما بعضی مواقع یه نگاهی بعد جمله هاشون دریافت می کنن که نمی تونن فراموش کنن. من اگه گاهی دلم می خواد چشمام و ببندم و مثل درختا برم به خواب زمستونی برای این نیست که باور نکردم مرده، که باور نکردم رفته…نه. درد من اینه که قبل رفتنش، یه جمله بهش گفتم و یه نگاه ازش به یادم مونده که گاهی تا ته حلقم و می سوزونه. انگار سرب دارم قورت می دم. وگرنه هیچ کسم باور نکنه، منی که مرگش و با چشمای خودم دیدم خوب باور کردم شاهین اون روز تموم شد.

بغض داخل صدایم نبود، اما خب…یک طور عجیبی گرفتگی درونش نشسته بود که کم از بغض نداشت. یک طوری که کامیاب بعد شنیدنش لعنتی بگوید و با قدم های بلند از اتاق خارج و بعد با صدای بستن در سالن بفهمم کامل از مطب هم بیرون زده.

به ترانه ای که با دست خطی بد نوشته بودم زل زدم، دست دراز کردم و با برداشتن موبایلم برای پوریا یک پیغام فرستادم.

“ترانه ی تولد پسرت آمادست. همین الان تمومش کردم”

بعد هم با رفتن به قسمت مدیا پلیر موبایل، یکی از موسیقی هایی که خودم ترانه اش را نوشته بودم پلی کردم. روپوشم را کامل از تن درآوردم. گوشی را طوری روی میز قرار دادم تا صدای موسیقی کم نشود و بعد با خاموش کردن مهتابی های داخل اتاق، دوباره روی یونیت دراز کشیدم.
بهتر بود امشب را همین جا می ماندم.

کمی نور ماه از پنجره تا وسط اتاق می آمد. به مسیرش چشم دوختم.

روزی که رفت نه شبیه فیلم های عاشقانه هوا بارانی بود و نه شبیه قصه های درون کتاب ها هوا سرد. اتفاقا هم هوا گرم بود و هم به جای باران، خورشید نورش را طوری تابانده بود که حس می کردم قیر روی آسفالت هرآن آب می شود.

وقتی رفت، شهر خلوت نبود. اتفاقا در شلوغ ترین ساعت روز دلش را کند.

گرم بود، شلوغ بود، آفتاب بود…

وقتی رفت، شب قبلش به او گفته بودم دیگر دوستش ندارم.

دروغ گفته بودم.

نفهمید….و درد همین جایش بود.

خواننده می خواند و من چشمانم را روی مهتاب بستم.

“با هر ردِ پایی که اندازه ی کفشته راه میام و
جلو هر کی چشماش شبیهِ خودت میشه کوتاه میام و
نموندی باهام و …
خزونم که از زورِ تنهاییام میخوام مثلِ پیچک بپیچی به پام
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام؟
تو بارونیِ کهنه ی کنجِ خونه که خیلی چیزا از دلِ من میدونه
چه آغوشِ گرمی ، چه پاییزِ سردی چقد فکر میکردم یه روز برمیگردی
تو داروغه ی شهرِ تنهاییامی دروغِ قشنگِ توی خنده هامی
خیال میکنی رفتی اما تو هستی خیال کن هنوز شونه ی گریه هامی
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام”

*************************************************************

کاتالوگ طراحی های جدید، مقابلم روی میز باز بود و من با مکث ورقشان می زدم. طراحی هایی که پنج سهامدار جدید شخصا برای روز رونمایی آبادیس تحویل داده بودند.

بیش تر تمرکز، روی لباس های سنتی تلفیقی بود. لباس هایی که نه از اصالت و فرهنگ دور شده و نه خیلی از غرب عقب مانده بودند. میان لباس هاس اسپرت و رسمی، چندطرح بود که بیش تر از همه به چشمم زیبا آمده بودند.

مهران همان طور که قهوه اش را می نوشید و مشغول تماشای بارش باران، از شیشه ی سرتاسری اتاق بود مخاطب قرارم داد و باعث شد سرم از روی کاتالوگ بالا بیاید.

_باید از بینشون انتخاب کنیم.چهل طرح زده شده در صورتی که ما فقط بیست طرح می خوایم. بعد هم شخصا بریم برای خرید مواد اولیه و تولید.

_طراحی های کیف و کفش و کمربند چی شدن؟

چرخید، فنجان قهوه اش را روی میز کار قرار داد و با گام های نرم و آرام نزدیکم شد.

_باید اول طرح های اصلی روز افتحاحیه مشخص بشن و بر اساس اونا، کیف و کفش و کمربند ست طرحی بشه.

کارهای زیادی مانده بود و وقت کم!

فکر کردن بهشان هم باعث می شد سرم به درد بیفتد و جمجعه ام میان یک دستگاه پرس تحت فشار قرار بگیرد.

_طرح هارو بده گروه بررسی کنن. شور جمعی بگیرن و انتخاب و به عهده ی خودشون قرار بده.
_به نظرت باعث کدورت بینشون نمی شه؟

سرم را کوتاه تکان دادم. کاتالوگ را بسته و کف دستم را رویش گذاشتم.

_همشون باتجربن، می دونن درخشش توی افتتاحیه یعنی رفتن نیم بیش تر مسیر. قرار نیست طرح های انتخاب نشده حذف بشن. می تونن بعد افتتاح رسمی تولید و پخش بشن. به هرحال نظر کارشناسی اون پنج نفر بهتر از نظر سلیقه ایه من و تو می تونه باشه.



قانع شده باشه ای زمزمه کرد و پاهای بلندش را روی هم انداخت. به ساعت روی مچم نگاهی انداخته و بعد برخواستم.

_امشب می بینمت؟

او هم به ساعتش نیم نگاهی انداخته و سری تکان داد. هردو خسته بودیم و این خستگی در چهره امان مشهود بود.

_هستم اما احتمالا یکم دیر بیام.

خوبه ای زمزمه کرده و به طرف خروجی قدم برداشتم.
_غوغا؟

کوتاه چرخیده و نگاهش کردم. ایستاد و یک دستش را در جیبش فرو برد.

_به فکر طراحی لباس خودتم باش. شب افتتاحیه تمام توجه ها معطوف تو می شه.

لبخندی زدم، یک دسته از موهایم از پشت گوشم سرخورده و از جلوی شالم بیرون زدند. با یک دست کیف دستی ام را گرفته و با دست دیگر، آن هارا داخل فرستادم. حجم زیادشان اذیت کننده بود.

_نگران نباش.

چشم روی هم گذاشت، به معنای اعتماد به کارهایم. نفسی بیرون فرستاده و ضمن زمزمه ی خداحافظ از اتاق خارج شدم. آسانسور با نمای تماما شیشه ای در طبقه بود. داخلش شده و دکمه ی پارکینگ را فشردم. پشتم را به نمای شیشه ای کردم و بعد با بستن چشمانم به میله ی افقی تکیه زدم.

صدای موسیقی ملایم پخش شده در اتاقک آسانسور را دوست داشتم. رخوت عجیبی بعد خستگی کار به جان آدم می ریخت. با توقفش، چشمانم را باز کردم. پا درون پارکینگ مسقف گذاشته و با زدن دزدگیر، روشن شدن چراغ های ماشینم را تماشا کردم. وقتی از ساختمان بیرون زدم، هوا داشت تاریک می شد.

سر راه و قبل از رسیدن به خانه جلوی فروشگاه بزرگ اسباب بازی فروشی توقف کوتاهی کردم. سفارشی که یک اسب تک شاخ ننو بود را با کمک شاگرد فروشنده در صندلی عقب جای دادیم و من، تازه توانستم نفس راحتی بکشم.

نگران بودم از آماده نبودنش و یا این که شبیه چیزی که می خواستم نشود. شیشه ی ماشین را پایین فرستادم و گذاشتم باد خنک، داخل اتاقکش بپیچد و با سرعت گرفتن راهم را ادامه دادم. هرزگاهی هم از آیینه به عقب و تک شاخ آبی صورتی جا خوش کرده روی صندلی زل می زدم.



به محض رسیدن به خانه، لباس هایی که از صبح آماده کرده بودم را تن زدم. موهایم احتیاجی به آراستن نداشتند. فقط با کمی روغن گل یاس قسمت جلویشان را براق کرده و کج روی صورتم ریختم.باقی را بافته و با انداختن روی شانه ام کارم را خاتمه دادم. ارایش کمرنگم هم لااقل برای خودم راضی کننده بود.

مطمئن بودم همین حالایش هم دیر می رسیدم. قفل گردنبدم را به سختی بسته و بعد با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم. خبری از حضور مامان در خانه نبود.قطعا یا پیش عمه بود و یا پیش آذربانو. این روزها به خاطر فرار از تنهایی و فکر و خیال حتی راضی بود که به بانو هم پناه ببرد.
سوار اتوموبیلم که شدم، قبل از هرچیز در آیینه به چشمان آرایش شده ام چشم دوختم و بعد استارت زده اما هنوز حرکت نکرده بودم که با نزدیک شدن کامیاب به ماشین، شیشه را پایین فرستادم:

_باهم بریم؟

لبخندی زدم. آراسته و اسپرت لباس پوشیده بود و طبق معمولش، کلاه روی سر داشت.

_من هدیه ای که خریدم عقب ماشینمه. حوصله ی جا به جا کردنش و ندارم. افتخار بدین رانندتون باشم عموجان.

ابرویی برای لفظ بازی ام بالا انداخت و با دور زدن ماشین، سوار شد. نگاهش روی من، کمی طولانی بود و البته موشکافانه.

_بریم. میثاقم خودش میاد.

آرام و با نیم کلاج حرکت کرده و خود کامیاب، ریموت را فشرد. کمی صبر کردم تا دروازه کامل باز شود و بعد پایم را روی گاز فشردم.
_فکر نمی کردم بخواد بیاد.

با پخش درگیر شد و در حال بالا و پایین کردن ترک های موسیقی زمزمه کرد:

_اون کله خر و نمیشه پیش بینی کرد.

_سریال جدیدش تموم شده؟

سری بالا انداخت و خسته از موسیقی های غمگینم، چشم غره ای برایم رفته و صاف نشست.
_آره، رفته واحد تدوین.

پس به زودی او هم بعد سال ها به تلویزیون برمی گشت. شبیه سابق..شبیه وقت هایی که همه شان پرکارترین های حرفه یشان بودند. آهی که کشیدم سر کامیاب را چرخاند. کمی نگاهم کرد و این سنگینی

#پارت8


قابل حس شدن بود. با این حال چیزی نپرسید، حرفی نزد و اجازه داد آهم، تبدیل به یک سری جمله ی زهر دار نشود.

ماشین را مقابل ساختمانشان پارک کردم. خانه ویلایی بود اما نه ان قدر بزرگ که بشود ماشین را داخل برد. کامیاب کمکم کرد تا تک شاخ را از ماشین پیاده کنیم. خودش آن را بلند کرد و کنار در ایستاد و با باز شدنش، جلوتر از من داخل رفت.

پریزاد و پوریا جلوی ورودی ایستاده بودند و هردو با دیدن کامیاب و تک شاخ بزرگ، لبخند عریضی تحویلش دادند. جمله ی کامیاب اما باعث خنده ی پنهان منی که پشتش حرکت می کردم شد.

_برین کنار که کادوی من نیست. من خودم و هدیه آوردم، این و این دختره ی احمق گرفته و منم الان دارم نقش حمال و بازی می کنم.
پریزاد با شیرینی جلوتر آمد. بوسیدمش. زیبا شده بود و حلقه های فر مویش، طوری از زیر شال بیرون زده بودند که آدم برای هر حلقه اش ضعف می کرد. با پوریا هم خوش و بش کوتاهی انجام داده و وارد خانه شدیم.

همه ی اعضای خانواده شان بودند، به علاوه ی چند دوست نزدیک پوریا و البته مهرانی که هنوز هم نرسیده بود. پاکان میان بادکنک های رنگی رها شده روی زمین نشسته بود و سعی داشت یکی از بادکنک هارا گاز بزند. بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک مهمان ها مقابلش زانو زدم و با بغل گرفتنش، نرم گونه اش را بوسیدم. موهایش بلند بودند و به اعتقاد پریزاد تا وقت مدرسه رفتنش قصد کوتاه کردنش را نداشتند. همان را هم دم اسبی و کوچک بسته بودند و نه که بگویم اورا شبیه دخترها، اما شبیه پسرهای خاص و قرتی به نظر می رساند.

بعد چلاندنش، رهایش کردم و او باز میان بادکنک ها شیرجه زد. برخواستم و بعد تعارفات معمول کنار پولاد، روی مبل های میزبان قرار گرفتم. به عنوان دایی آن وروجک، امشب را خوب به خودش رسیده بود. کمی باهم راجع به کارمان حرف زدیم، سر رسیدن مهران و همسرش لیلی همزمان بود با رسیدن میثاق.

جمع شکل خودمانی تری به خودش گرفته بود و من…اصلا دست خودم نبود که گاهی نگاهم می چرخید روی پریزاد و پوریایی که کنارش می نشست و مرتب دستش را میان دست هایش می فشرد.

دست خودم نبود که دست راستم را روی دست چپم قرار می دادم و خودم، دستانم را می فشردم و هی یادم می آمد که یک روزی، یک جایی و یک مقطعی، من هم از این دست ها و حمایت ها داشتم.

از آن جایی که قرار بود لیلی، از تمام این جشن تولد خودمانی اما مفصل فیلمبرداری کند قرار شد اول، پوریا قطعه ی موسیقی ای که ساخته بود را برای پسرش اجرا کند. بعد برای شام برویم و تهش هم، کیک تک شاخ پسرک را ببریم.

پاکان…عاشق این نماد و عروسک بود.



من هم بودم، تک شاخ شبیه یک آرزوی رنگی و رویایی بود. آرزویی که حتی پاکان یک ساله هم حال خوبش را دریافت می کرد.

موسیقی که پخش شد، دیگر همه نشسته بودند. پریزاد اما ایستاده بود، کمی عقب تر و به پوریایی که به سمت پاکان می رفت با لبخندی عمیق و زیبا چشم دوخت.

سال ها بود عادت کرده بودم به خوانش ترانه هایم و شنیدنشان، اما این یکی…طور عجیبی در دلم نفوذ پیدا کرده بود. حس داشت…حسی پدرانه!
پوریا خم شد، دست هایش را روی زانو گذاشت و زل زد به پسرش. پاکان سعی کرد با گرفتن لبه ی مبل بایستد و پولاد کنار دستم، قربان صدقه اش رفت. پسرک می توانست دو سه قدم بردارد.

وقتی شروع کرد به خواندن، همه تحت تأثیر عشق پدر فرزندی شان محوشان شده بودند.

یکم راه برو..ببینم قد و بالای تورو..
یکم راه برو، ببینم قد و بالای تورو.
نمی خوام کسی باشه کنارم..فقط می خوام تورو..
موهات و وا کن، برام یکم بخند..

چرخید، به پریزاده اش زل زد و با اشاره ی دست، خواست کنارش بایستد. پریزاد جلو رفت، دست در دست دراز شده ی پوریا گذاشت و او این بار لبخندش را تقدیم همسرش کرد. خوشبختی دقیقا شبیه همین تصویر بود. شاید همین قدر رنگی و زیبا.

موهات و وا کن..برام یکم بخند..
بخند بلند بلند..
بشین تو قلب من، همون جا که جاته.

قصه ی عاشقی اشان را قبلا شنیده بودم. از زبان خودشان و ترانه های پوریا، از این که لبخند پریزاد…نمک گیرش کرده بود. حق داشت، زنی که زیبا می خندید و چشمانش برق می زد، دوست داشتن هم داشت. پوریا خم شد، پسرش را در آغوش کشید و با دست دیگرش کمر همسرش را دربرگرفت. صدایش دلنشین



بود و پر از عشق…عشق به خانواده اش. پاکان مسرور بود از این همه توجه و حس ناب پدرش. بچه ها درک می کردند..همه چیز را!

چه زیبایی چه زیبایی چه زیبایی..
چه رعنایی چه رعنایی..چه رعنایی..
چقدر زیبایی، عجب چشمایی…
تو کنج قلبم، خودت تنهایی.
خودم تنهایی فداتم می شم.
فقط می خوام که توباشی پیشم.
چه زیبایی..

آهنگ تمام شد و همه با چشمانی براق از این عشق برایشان دست زدند. لذت می بردم، از این که مردی با شهرت هم هنوز خانواده اش اولویتش بودند. هیچ کس قدر من نمی فهمید این که شهرت، تورا از عزیزانت دور نکند چقدر انتخابیست. پدر..انتخاب خوبی نداشت. تمام روزهای جوانی و کودکی ما در تنهایی گذشت. در اولویت نبودنمان و حالا پوریا…آدم را سر ذوق می آورد. کیف می کردم از دیدنشان. از این حال خوب و لبخند وسیعشان.
موزیک خوانده شد، کیک را به خاطر خواب آلودگی پاکان و این که ممکن بود هر آن خوابش ببرد و نتوانند عکسی بگیرند زودتر از موعد برش زدند. عکس ها گرفته شدند و بعد، پریزاد همراه پسر خواب آلودش به اتاق انتهای سالن رفت. پوریا از سه نفری که برای کمک آورده بود خواست میز شام را بچینند و من با لبخندی تصنعی، دنبال پریزاد وارد اتاق شدم.

هیاهو و سرو صدای این نقطه، کم تر از بیرون بود.

چراغ خاموش بود و فقط نور شب خواب، عرض اندام می کرد. پاکان روی تختش بود و پریزاد در حال نوازش دستانش با لبخندی نگاهش می کرد.

_همه چیز عالی بود.

آرام چرخید، لبخندش قابل تشخیص بود.

_اولین تولد همیشه برای مادرا پراسترسه.

درکش می کردم، لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت. جلوتر رفتم، دلم می خواست گوش هایم را بگیرم تا کمی استراحت کنند. تازگی ها به صدای بلند، حساس شده بودم.

_داره خوابش می بره.

او هم به چشم های نیمه باز پسرش زل زد و بعد، نفس عمیقی کشید.

_شنیدم افتتاحیه نزدیکه.

سری تکان دادم، خم شدم و دستان کوچک و تپلش را لمس کردم. چقدر بوی بچگانه ی دلچسبی داشت این کوچک زیبا.

_ شرکت نمی کنم.

متحیر نگاهم کرده و بعد ارام صدایم کرد. خودم ادامه دادم تا سوالی نپرسد.

_من همه ی کارارو کردم. اما افتتاحیه رو نمی تونم باشم. اون روز اون جا پرخبرنگاره و به خاطر مهمونای ویژه مورد توجه اصحاب رسانست. ترجیحم اینه فقط از من برای آبادیس یک اسم بمونه نه یک تصویر.

دستش را روی شانه ام گذاشت. نگاهم را از پاکان خوابیده کنده و به چهره ی زیبایش دادم.

_مهران می کشتت اگه بخوای نباشی.

لبخندی زدم. هیچ کس نمی توانست درک کند چقدر ارزوهای بزرگ در سر دارم و چقدر با همه ی این آرزوها از دیده شدن بیزارم. از در مرکز شایعات قرار گرفتند و حرف دهان ها شدند. من در یک تناقض با روحم می جنگیدم.

_بهش نمی گم. صبح روز افتتاحیه می رم قشم.

هنوز هاج و واج نگاهم می کرد. توضیح بعضی مسائل سخت تر از نگفتنشان بود. بنابراین سکوت کردم و فقط با فشردن بازویش، به سمت خروجی اتاق قدم برداشتم.

_رازدارم باش رفیق.

_غوغا من سه ساله اومدم توی زندگیت و خیلی از گذشته چیزی نمی دونم اما…

پریدم میان حرفش، با آرامشی که در رفتارم به سختی گنجانده بودم. گذشته را سال ها بود نفس می کشیدم. با هردم و بازدمم!

_من توی گذشته خیلی آدم قابل افتخاری نیستم پری…همون بهتر که خیلی چیزارو ندونی.

لب های نیمه بازش را با مکثی بست و دیگر چیزی نگفت اما فهمیدم میان چشمانش هزاران سوال را دفن کرد. از اتاق پاکان که بیرون آمدم دوباره لبخند را به لب هایم چسباندم، شبیه همان رژ لبی که با وسواس رویشان کشیده بودم و حواسم بود موقع خوردن نوشیدنی پاک نشود.

حس های من، آرایش صورتم بودند. همان قدر مصنوعی و همان قدر گول زننده.

باید پاکشان می کردم، شب و وقت خواب. وقتی دیگر کسی نبود تا شبح زیرش را ببیند.
**********************************************************

شماره ی پروازم را اعلام کردند، چمدانم را دنبال خودم کشاندم و بعد از ارسال پیامم برای مهران، موبایلم را خاموش کردم. عبور از گیت و کارت پرواز خیلی هم طول نکشید. می دانستم همین حالا، همه به خونم تشنه هستند. شب، افتتاحیه بود و من بدون اطلاع راهی سفر می شدم.
تنها کسانی که می دانستند برای چه می روم، مامان بود و پدر و البته آذربانو.

مهمان دار خوش سیما، با لبخندی جذاب جایم را نشانم داد. با تشکری کوتاه نشستم و بعد از شل کردن لبه های شالم موبایل خاموش شده ام را به داخل جیبم هدایت کردم.

صندلی ام دقیقا کنار پنجره بود. از ارتفاع ترسی نداشتم. پرواز های طولانی و زیاد، عادتم داده بود به تماشای ابرهای سفید. به هیاهوی مسافرانی که سعی داشتند در جایشان مستقر شوند چشم دوختم و بعد آرام سرم را چرخاندم. آسفالت تیره رنگ فرودگاه، چیزی بود که فعلا از شیشه قابل تماشا بود.

_آخیش، فکر کردم دیر رسیدم.

سرم را سریع چرخاندم، باورم نمی شد و این در چهره ام به گمانم آن قدری نمود داشت که لبخندی محو بزند و با در آوردن کتش کنارم بنشیند.

_چشمات همین طوریشم درشت هست خانم دکتر. نمی خواد خودت و شبیه کارتون های ژاپنی بکنی.

چندین بار پلک زدم، هنوز هضمش نکرده بودم. حس می کردم خواب مانده ام و این یک کابوس کوتاه مدت است. سکوتم را که دید، راحت تر در جایش نشست و حتی کمربندش را هم بست.

_خودمم. خواب نیستی. لازمم نیست از پات نیشگون بگیری.

کامل چرخیدم، هرچند حس می کردم نفسم از شدت این شوک بند امده و حالاحالاها قرار نیست بالا بیاید.

_آقای عابدینی شما دقیقا این جا چیکار می کنین؟



لبخندش محو شد.

_علی هستم.

اصرار و تاکیدش بر روی به اسم صدا کردنش را نمی فهمیدم. بیش تر دلم می خواست از خواب بلند شوم. من قرار بود بروم استراحت کنم. لااقل برای یک هفته و حالا…

_لطفا به سوالم جواب بدین.

به ساعتش خیره شد، صفحه ی مربعی شکل بزرگش..به دست هایش می آمدند. کمی بدنش را به جلو مایل کرد و بعد، کامل سرش را تکیه داد به صندلی و چشمانش را بست.

_جواب نداره…منم مثل خیلیا، فصل گرماست و دارم می رم جنوب مسافرت.

عصبی، آشفته و گیج از این حضور و ملاقات هایی که می فهمیدم تصادفی نیستند لب زدم.

_و لابد اتفاقی صندلیتون کنار منه و با من در یک پروازین.

سرش را کوتاه تکان داد، خونسردانه هومی با چشمان بسته گفت و من با صدای بلندتری صدایش کردم.

_آقای..

نگذاشت فامیلش را بگویم. چشم باز کرد و خیلی صریح زل زد در مردمک هایم. بدون حتی ذره ای شوخی.

_علی هستم.

_من می دونم اسمتون چیه، لازم به تکرارش نیست.

مکثی کرد، صاف تر نشست و خیلی جدی، خودش را به طرفم کشید. کاری که باعث شد باز هم آن عطر لعنتی اش جایی میان دلم طوفان به پا کند.
چرا این مرد…کاریزمایش انقدر بالا بود؟

_پس لطفا به زبون بیارش…علی…علی..علی! خیلی هم سخت نیست خانمِ…

ادامه نداد، شاید به اندازه ی پنج ثانیه مکث کرد و بعد نفسش را محکم بیرون فرستاد. شبیه بهار بود. گاهی آفتابی و گاهی بارانی.

_غوغا!

نمی دانم تقصیر که بود. شاید من که تا به حال کسی اسمم را این طور با مکث صدا نزده بود. شاید قلبم که کمی ضعیف عمل کرد و شاید خودش که آن طور خاص غ را تلفظ کرد. بهرحال اما دل من فرو ریخت. دقیقا در چاله ی چشمانش.

کسی که نگاهش را گرفت او بود، اخمش از سر چه بود را نمی دانستم اما، کلافگی نشسته در چهره اش آن قدر یکباره بود که هرکسی می توانست متوجهش بشود. راحت تر در صندلی ام لم دادم و همان طور خیره به نیم رخش، ماندم و غوغای درونم را میان مشتم گرفتم. هواپیما داشت اوج می گرفت، نه صحبت های کاپیتان را می شنیدم و نه راهنمایی های تکراری مهمانداران را…

گفته بود غوغا! نه بچه بودم و نه آن قدر خام که تا اسمم را یک مرد به زبان بیاورد دست و دلم بلرزد. اما او…لعنتی انگار ساعت ها و شاید سال ها، تمرین کرده بود تا با خاص ترین شکل ممکن بگوید غوغا…بگوید و در قلبم غوغا به پا کند.

_شما آدم عجیبی هستین.

نگاهم نکرد، چشمانش را دوباره بسته و هنوز کمی اخم، روی پیشانی اش نقش زده بود. با این حال، با کمی مکث لب هایش را از هم فاصله داد:

_مشکلی با کنار پنجره نشستن نداری؟

نفسم را آرام بیرون فرستادم. فاصله یمان با زمین داشت زیاد می شد و من کم کم می توانستم تکه های ابر را ببینم.

_خیلی خب، دیگه چیزی نمی پرسم. فقط امیدوارم نگین هتلتونم با من یکیه.

رویم به طرف پنجره ی کوچک هواپیما بود و عکس العملش را ندیدم، اما صدای نفسش آن قدری بلند بود که گوش هایم بتواند پردازششان کنند. تا رسیدنمان به قشم، نه من حرفی زدم و نه او…نمی دانم او دیگر چه بلایی سرش آمده بود که بعد از گفتن اسمم، یک طوری عجیبی جدی و در خود فرورفته به نظر می رسید.

چمدان هارا که تحویل گرفتیم، خیال کردم باز هم کنارم می آید. باز هم با آن سکوت و کارهای عجیبش قرار است شوکه ام کند و حتی در خیالم به این فکر کردم اتاق هایمان در هتل دقیقا کنار هم قرار می گیرند. ان قدر شوکه ام کرده بود که انتظار هرچیزی را داشتم اما…

باز هم با حرکتش، ذهنم را بهم ریخت. چمدانم را وقتی در صندوق تاکسی فرودگاه قرار داد و عقب کشید، چشمانم گمانم باز هم باعث تفریحش شده بودند. هردو دستش را در جیبش فرو برد، لبخند محوی زد و سری خم کرد:

_به سلامت.

همین…

همین یک کلمه و همین یک آرزو.

تا خود هتل ارم، تا وقتی که کلید اتاق رزرو شده ام را تحویل گرفته و واردش شدم، حتی وقتی چمدانم را رها کرده و خواستم برای سبک شدن حمام کنم و تا زیر دوش آب، من درگیر حل کردن معادله ی عجیب این مرد بودم.

نه با قانون های انتگرال و نه هیچ مشتقی نمی شد حلش کرد. زیر دوش با چشمان باز، به کاشی ها زل زدم و او…به سلامت گفتنش و استواری ایستادنش، پیش چشمم جان گرفتند. آن مرد، با آن انگشتر آشنا و رفتار های عجیبش من را می ترساند.

شبیه راه رفته شده و نرسیدن بود.

یا یک قصه ی خوانده شده اما فراموش شده.

شاید هم مردابی که قرار نبود به دریا برسد.

اصلا خود نرسیدن و حسرتش بود. درست به معنای تلخ کلمه!

این مرد من را می ترساند.

حقیقت همین بود.
***********************************************************
شب را نتوانستم بخوابم، نه فکرها گذاشتند و نه من دلم خواب می خواست. تا مدت ها به صدای موسیقی تکراری گوش کردم، نوشتم…خط زدم و در سکوت اتاق، باز هم از نو قلم زدم.

خلوتم را دوست داشتم. تکرار یک آهنگ و خط زدن و نوشتن های دوباره را هم.

صبح را هم با یک صبحانه ی مفصل در هتل شروع کردم. با وجود کم خوابی، ابدا خوابم نمی آمد. تا ساحل را پیاده راه رفتم. فاصله ی کمش با هتل، یکی از مزیت های محل اقامتم بود.

خلیج فارس، شبیه همیشه اش بود. این جزیره، آدم هایش و سواحلش تغییر می کردند اما آبی آب…نه!

نیلگون ترین رنگ دنیا مقابل چشمانم بود و مانتوی نخی خنکم، اگر در تهران بود باعث شکستن استخوان هایم از سرما می شد و این جا، با آن نسیم ملایم…حال خوش به جانم می ریخت. لبه های شالم آویزان شدند و کلاه لبه دارم، مانع افتادنش شد.

نشستم کمی دورتر…دورتر از موج ها و پیش روی آب. بعد هم موبایل از دیروز خاموش مانده ام را روشن کردم. شارژ کمی داشت اما همان هم کفایت می کرد.

به محض روشن شدن خیل عظیم پیام ها به سمتش سرازیر شد. بی اهمیت به همه شان روی شماره ی مهران، مکثی کردم و بعد با لمسش، موبایل را به گوشم چسباندم.

طول نکشید که صدای شاکی اش، گوشم را پر کرد و به روی لبم لبخند نشاند.

_دلم می خواست مرد بودی غوغا تا با ادبیات خودم از خجالتت در بیام. دست و بالم خیلی توی استفاده از واژگان بستست.

نفس عمیقی از عطر هوایی که بوی آب می داد کشیدم.

_من واقعا عذر می خوام مهران، اما واقعا نمی تونستم شرکت کنم. حالا همه چیز خوب پیش رفت؟

او هم مثل خودم، نفس عمیقی کشید. برای این که کمی آرام شود.

_جز نبود سهام دار اصلی که حالا در سواحل نیلگون خلیج فارس به سر می بره، همه چیز خوب بود.

کنایه هایش بامزه بودند. در سایه ی احترام و ادبی که همیشه در مقابل هم داشتیم.

_سهام دار اصلی واقعا شرمندست و در کنارش خوشحاله برای این موفقیت. بهت تبریک می گم مهران.

_کاش می شد چهارتا فحش بدم لااقل دلم خنک شه..بد ازت شکارم غوغا.

لبخندم عریض تر شد، صدای موج بلندی که آمد به گوشش رسید که بلافاصله واکنش نشان داد.

_لب ساحل تشریف دارین؟

نتوانستم قهقه ام را کنترل کنم، با حرص تماس را رویم قطع کرد و من با همان خنده موبایل را پایین آوردم. جواب کامیاب را که کوتاه برایم پیام فرستاده بود تا پری دریایی برایش صید کنم با یک ایموجی عصبانی داده و بعد، سرش دادم داخل جیب شلوار جین روشنم.

بلند شدم، دوست داشتم حالا کمی جلوتر بروم و پاهایم، رطوبت آب را لمس کند. ته مانده ی نگرانی ام بابت دیشب و افتتاحیه، از جانم بیرون ریخته بود و حالا من بودم و یک جزیره که می توانستم یک هفته، بالا تا پایینش را متر کنم. چه بندرلافتش را، چه جزیره ی ستارگانش را، چه هرمز و جنگل های حرا را و چه جزیره ی ناز و هنگامش را..

_زمستون بهترین فصل برای دیدن جنوبه.

برنگشته چشمانم را بستم. حضورش را کنارم حس کردم و بعد، با باز کردن چشمانم سرم را چرخاندم.

_باید حدس می زدم وقتی توی فرودگاه انقدر راحت گفتین به سلامت، قرار نبود دیدار آخرمون باشه.

باد، میان موهای بلندش موج انداخته بود. پریشانی شان دلنشین بود و البته، قدش..در مقام من زیادی بلند به نظر می رسید. بلندی ای که با توجه به شانه های پهنش، جذاب هم بود.

_می گن آدمارو باید توی سفر شناخت.

قبول داشتم. این حرف را قرص و محکم قبول داشتم اما…
اینجا هیشکی شبیه تو نیست° Heart



پاسخ
 سپاس شده توسط hanieh2020 ، gσℓє ηαяgєѕ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان - :) dαяуα - 21-10-2020، 17:14
RE: رمان - :) dαяуα - 22-10-2020، 14:18
RE: رمان - :) dαяуα - 22-10-2020، 15:30
RE: رمان - :) dαяуα - 23-10-2020، 15:00
RE: رمان - :) dαяуα - 23-10-2020، 16:55
RE: رمان - :) dαяуα - 25-10-2020، 8:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان