25-10-2020، 1:08
من یک پیشخدمت عاشقم
به نام خدا
اه!نمیتونم این پیشبنده رو ببندم.تارا!تارا کجایی بیا این پشبند منو ببند.نمیتونم ببندمش.
-باش اومد.بیا تازه مدل پاپیونی هم زدم.
-مرسی
(میخوام خودمو معرفی کنم.من پریا سلیمانی هستم.20 سالمه و تو رستوران با کلاس گلد فود کار میکنم.وضع مالیمون نه خوبه نه بده.برا همین دارم اینجا کار میکنم.که خرج دانشگاهمو خودم بدم.از خودم نمیخوام تعریف کنما ولی واقعا دختر خوشگلی هستم.همین برای منی که اینجا کار میکنم یکم سخته که جلب توجه نکنم.چشمای ابی سبز زیبا.و مدل گربه ای(چشمام کشیده و درشته)ابروی کمونی که از همون اول که به دنیا اومدم زیبا و مرتب بودن.دماغی نرمال که به صورتم میومد.پوستمم گندمی رو به سفیده.موهای کوتاه و موج دار خوشگل و قهوه ای.
موهام تا بالای شونم بودن و به خاطر صورت گردم و چتری کم حجمی که داشتم خیلی بهم میومد.لبامم که اوففففف...کوچیک و قرمز و قلوه ای.
باز نگید خیلی از خود راضیه ها!بالاخره باید با من اشنا میشدید.
تارا:پریا بیا این چلو گوشته با اون باقالی پلو که کنار گاز گذاشتم رو با مخلفات اماده کن ببر تو اتاق رعیس.مثل اینکه مهمون داره.!
من:باش
بعد از سرو کردن غذا و گذاشتن مخلفات مثل دستمال /نوشابه/قاشق و چنگال و .....گذاشتمشون رو چرخ دستی.
شت!اینا نباید یکمشم مال من بشه؟
بعد از فوحش دادن های متعدد تا خواستم حرکت کنم و چرخ رو ببرم ارشام (یکی از همکارهام)جلوم سبز شد:
خسته نباشی پری خانم!میدادی من ببرم!
من:جناب اقای رستمی من صد هزار بار بهتون گفتم منو با اسم کوچیک صدا نزنید.خسته هم نیستم خودم میبرم.
ارشام:دلم میخواد عشقمو با اسم کوچیک صدا بزنم.مشکلیه؟
من:اقای رستمی بهتون گفتم بازم میگم.من عشق شما و یا هیچکس دیگه نیستم.لطفا درست صحبت کنید.من 5 دفعه به شما جواب رد دادم بازم میدم.لطفا دست از سرم بردارید.
ارشام پوزخندی زد و سرش رو اورد نزدیک صورتم :خودتم میدونی اول و اخرش تو و اون چشمای خوشگلت مال منید.
وووییی من کی از دست این خلاص میشم؟سریش نچسب.
ارشام دور و برشو نگاه کرد.رستوران خلوت بود.فقط یه خانواده اون گوشه نشسته بودن.هیچ کس نبود .
تا به خودم اومدم دیدم لباشو رو لبام گذاشته.
سریعا از خودم جداش کردم و چک تو صورتش خوابوندم:بیشعور بی حیا!اینجا خوانواده نشسته.این چه کاری بود؟
ارشام:عشقمو بوس کردم!مشکلیه؟
من:بله خیلی هم مشکلیه.حالا بزارید میخوام رد شم.
کنار رفت و دستاشو به حالت بفرمایید به سمت اتاق گرفت.اخم کردمو به سمت اتاق رعیس رفتم و در زدم.
-بفرمایید
وارد شدمو سلام کردم.اوه اوه اوه !این پسره کیه؟چقدر خوشتیپه!جووووونن!هیکلو!دوست دخترات قربونت برن!
همینجور که غذا ها رو رو میزشون میچیدم به حرفاشون گوش میدادم:
رعیس:ارمان جان از شنبه هفته دیگه میتونی شروع کنی؟
پسر خوشگله:اره فکر خوبیه.فقط عمو هر چند وقت یه بار اتابک هم بفرستین پیشم تا تو رستوران تنها نباشم.
پس این پسر خوشگله اسمش ارمانه و برادر زاده رعیسمون هست.اتابک هم که پسر رعیس و پسر عموشه.چون چند دفعه دیدمش و یبار رعیس بهمون معرفیش کرده بود.
من:با اجازه اقای اسد زاده!
رعیس:برو دخترم به کارت برس!
سری تکون دادمو خارج شدم.رعیسمون خیلی ادم مهربونی بود و چون از وضع مالی ما خبر داشت یکمکی حقوقم از بچه های دیگه بیشتر بود.البته بهم گفته بود کسی نفهمه ولی من به تارا گفتم چون بهترین دوستمه.بعد از فوت مامان تنها کسی که همدمم بود تارا بود.
به نام خدا
اه!نمیتونم این پیشبنده رو ببندم.تارا!تارا کجایی بیا این پشبند منو ببند.نمیتونم ببندمش.
-باش اومد.بیا تازه مدل پاپیونی هم زدم.
-مرسی
(میخوام خودمو معرفی کنم.من پریا سلیمانی هستم.20 سالمه و تو رستوران با کلاس گلد فود کار میکنم.وضع مالیمون نه خوبه نه بده.برا همین دارم اینجا کار میکنم.که خرج دانشگاهمو خودم بدم.از خودم نمیخوام تعریف کنما ولی واقعا دختر خوشگلی هستم.همین برای منی که اینجا کار میکنم یکم سخته که جلب توجه نکنم.چشمای ابی سبز زیبا.و مدل گربه ای(چشمام کشیده و درشته)ابروی کمونی که از همون اول که به دنیا اومدم زیبا و مرتب بودن.دماغی نرمال که به صورتم میومد.پوستمم گندمی رو به سفیده.موهای کوتاه و موج دار خوشگل و قهوه ای.
موهام تا بالای شونم بودن و به خاطر صورت گردم و چتری کم حجمی که داشتم خیلی بهم میومد.لبامم که اوففففف...کوچیک و قرمز و قلوه ای.
باز نگید خیلی از خود راضیه ها!بالاخره باید با من اشنا میشدید.
تارا:پریا بیا این چلو گوشته با اون باقالی پلو که کنار گاز گذاشتم رو با مخلفات اماده کن ببر تو اتاق رعیس.مثل اینکه مهمون داره.!
من:باش
بعد از سرو کردن غذا و گذاشتن مخلفات مثل دستمال /نوشابه/قاشق و چنگال و .....گذاشتمشون رو چرخ دستی.
شت!اینا نباید یکمشم مال من بشه؟
بعد از فوحش دادن های متعدد تا خواستم حرکت کنم و چرخ رو ببرم ارشام (یکی از همکارهام)جلوم سبز شد:
خسته نباشی پری خانم!میدادی من ببرم!
من:جناب اقای رستمی من صد هزار بار بهتون گفتم منو با اسم کوچیک صدا نزنید.خسته هم نیستم خودم میبرم.
ارشام:دلم میخواد عشقمو با اسم کوچیک صدا بزنم.مشکلیه؟
من:اقای رستمی بهتون گفتم بازم میگم.من عشق شما و یا هیچکس دیگه نیستم.لطفا درست صحبت کنید.من 5 دفعه به شما جواب رد دادم بازم میدم.لطفا دست از سرم بردارید.
ارشام پوزخندی زد و سرش رو اورد نزدیک صورتم :خودتم میدونی اول و اخرش تو و اون چشمای خوشگلت مال منید.
وووییی من کی از دست این خلاص میشم؟سریش نچسب.
ارشام دور و برشو نگاه کرد.رستوران خلوت بود.فقط یه خانواده اون گوشه نشسته بودن.هیچ کس نبود .
تا به خودم اومدم دیدم لباشو رو لبام گذاشته.
سریعا از خودم جداش کردم و چک تو صورتش خوابوندم:بیشعور بی حیا!اینجا خوانواده نشسته.این چه کاری بود؟
ارشام:عشقمو بوس کردم!مشکلیه؟
من:بله خیلی هم مشکلیه.حالا بزارید میخوام رد شم.
کنار رفت و دستاشو به حالت بفرمایید به سمت اتاق گرفت.اخم کردمو به سمت اتاق رعیس رفتم و در زدم.
-بفرمایید
وارد شدمو سلام کردم.اوه اوه اوه !این پسره کیه؟چقدر خوشتیپه!جووووونن!هیکلو!دوست دخترات قربونت برن!
همینجور که غذا ها رو رو میزشون میچیدم به حرفاشون گوش میدادم:
رعیس:ارمان جان از شنبه هفته دیگه میتونی شروع کنی؟
پسر خوشگله:اره فکر خوبیه.فقط عمو هر چند وقت یه بار اتابک هم بفرستین پیشم تا تو رستوران تنها نباشم.
پس این پسر خوشگله اسمش ارمانه و برادر زاده رعیسمون هست.اتابک هم که پسر رعیس و پسر عموشه.چون چند دفعه دیدمش و یبار رعیس بهمون معرفیش کرده بود.
من:با اجازه اقای اسد زاده!
رعیس:برو دخترم به کارت برس!
سری تکون دادمو خارج شدم.رعیسمون خیلی ادم مهربونی بود و چون از وضع مالی ما خبر داشت یکمکی حقوقم از بچه های دیگه بیشتر بود.البته بهم گفته بود کسی نفهمه ولی من به تارا گفتم چون بهترین دوستمه.بعد از فوت مامان تنها کسی که همدمم بود تارا بود.