امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#20
یک هفته به تولد آریان و در حقیقت به عروسی مون مونده بود. مامان حسابی بهم غر می زد چرا قبل از حرف زدن با آریان باهاش مشورت نکردم و هر چی من می گفتم آریان خودش تنهایی تاریخ رو تعیین کرده باور نمی کرد. خیلی زود با آریان خرید های لازم رو انجام دادیم و یه باغ اجاره کردیم. آریان روز به روز اخلاقش بهتر می شد و شوخ تر... البته تاوقتی کسی از سیما حرفی نمی زد. به خودم توآینه نگاه کردم چقدر تغییر کرده بودم. موهام بالای سرم جمع شده بود و و از اطراف صورتم یه دسته از موهام تا رو شونه ام پایین اومده بود. لباس عروس دکلته ی سفیدم با دامن پر از پفش رو بالا گرفتم تا روی زمین نکشه. یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم. ابرو هام باریک تر و آرایشم غلیظ تر از روز عقدکنون شده بود.با اومدن آریان سارا که جای خواهرم بود و شاداب و سوگل همراهیم کردن و سارا کلی سوت وجیغ دست می زد و واسه خودش خوش بود. به محض اینکه آریان به طرفم اومد سولماز هم از راه رسید و بچه ها سوار ماشینش شدن و رفتن. خدار وشکر وگرنه این سارا وسوگل آبرو واسم نمی زاشتن.آریان آروم نزدیک گوشم گفت:-چقدر قشنگ شدی پری.اومدم دو دقیقه ناز کنم که گفت:-حتی خوشگل تر از سیما...جیغ زدم:-آریـــانبا صدای بلند خندید و گفت :-جانم؟ خوب شوخی کردم.اما من شلغم که نبودم می فهمیدم لحنش لحن شوخی نبود.درو واسم باز کرد و بعد هم خودش سوارشد. بینمون سکوت بود. حتی آهنگ هم نگذاشته بود. یهو یاد تولدش افتادم و بلند گفتم:-آریــــانزد رو ترمز و گفت:-چی شد؟چته؟خواستم کادوش رو که قبل از رفتن به آرایشگاه زیرصندلی ماشینش جاسازی کرده بودم رو بیرون بیارم ولی با وجود دامن بزرگم نمی شد.دوباره با سرعت کم به راه افتاد و گفت:-پری چی شده؟ لباست خراب شده؟ دامنت پاره شد؟همونطور که لبم رو گاز می گرفتم و روی صندلی تکون می خوردم و سعی می کردم دستم رو به زیر صندلی برسونم گفتم:-نه بابا بزن کنار کار دارم.سریع ماشین رو به سمت کنار خیابون هدایت کرد. برگشتم سمتش و گفتم:-خب چرا نشستنی؟ پیاده شو دیگه. من که نمی تونم با این دامن وسط خیابون دولا شم زیر صندلیبا تعجب نگاهم کرد و از ماشین پیاده شد. منم پایین اومدم و همون طور که دامنم رو بالا گرفته بودم روی زمین نکشه گفتم:-دستت رو بکن زیر صندلی. چشماتم ببند.بیچاره آریان حسابی گیج شده بود. مظلوم گفت:-پری بخدا دیرمون میشه. شیطونیات رو بزار بعداً هر جور خواستی تلافی کن اما الان نه.لبام رو جلو آوردم تا ناراحتیمو نشون بدم و گفتم:-ا خب گوش بده دیگهچشماش رو بست و دستش رو کشید زیر صندلی. بلند گفتم:-آفرین آفرین همون جاست. برش دار برش دار. جعبه رو به دستش گرفت چشماش رو باز کرد. با خوشحالی گفتم:-تولدت مبارکلبخندی زد و گفت:-واقعاً ممنونم پری. خیلی سورپرایز شدم. فکر کردم اون زیر الان سوسکی چیزیه. بهترین هدیه تولدیه که گرفتم.با لبخند گفتم:-تو که هنوز بازش نکردی.روی صندلی نشست و جعبه رو باز کرد. در ادکلن رو باز کرد و بو کشید و گفت:-وای پری معرکه ست. ممنون عزیزمتو دلم کیلو کیلو از تعریفش قند آب می کردن. همونطور که با دستام بازی می کردم گفتم:-خواهش می کنم قابلی نداشت. دنبال یه کادو بهتر بودم اما خب نشد دیگه.آریان لبخندی زد و گفت:-خیلی هم عالی بود.با غر غر گفتم:-نخیرم اگه می تونستم سوالای کنکور سال دیگه رو واست جور کنم خیلی هدیه بهتری می شد.ادکلن رو توی داشپورت گذاشت و از ماشین پیاده شد و گفت:-پری جون من امروز شیطونی رو بزار کنار. واسه کسی شکلک در نیار... روی پای کسی جفتک نزن...دیگه واست بگم؟...آها موقع رقصیدن نیفتی مثل اون بارها. من اگه حواسم نباشه پخش زمین می شی.دهنم باز موند. یعنی فهمیده بود؟؟؟از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد تا سوار بشه. دستام رو گذاشتم روی سر ماشین و با تعجب گفتم:-وای . من ابله رو بگو اون شب چقدر ذوق کردم تو نفهمیدی.سوییچ رو توی هوا تکون داد و گفت:-بی خیال عروس خانوم سوار شو که حسابی دیر شد. اینطوری هم درستش نیست وسط خیابون. شنلت رو بکش جلوسوار ماشین شدم. به این فکر می کردم چقدر خوب که به روم نیاورده بود. الان که با هم صمیمی تر از قبل بودیم مشکلی نبود ولی اگه اونشب بهم می گفت از خجالت آب می شدم.دوباره یکم گذشت برگشتم سمتش و گفتم:-میگمـــاآریان: چیه باز؟- زیرلفظی چی بهم میدی؟-خیلی پرویی پری. منو بگو که فکر می کردم الان از خجالت روت نمیشه تو صورت من نگاه کنی.با صدا خندیدم و گفتم:-من خجالت اینا حالیم نمیشه باید پول کادوم رو یجوری بر گردونم.همون موقع ماشین وارد محوطه باغ شد. همه دست می زدن. آریان جنتلمنانه در رو واسم باز کرد و دستش رو به طرفم گرفت. دستم رو دور بازوش حلقه کردم. خداروشکرخبری از سیما نبود. به سمت جایگاه عروس وداماد رفتیم. مجلس به خواست خودم مختلط نبود واین طوری راحت تر بودم. چون حسابی دیر کرده بودیم و محضر دار عجله داشت سریع خطبه خونده شد. البته قبلاً خونده شده بود ولی خب بخاطر اینکه توی فیلم عروسیمون باشه و جلوی فامیل هم خطبه خونده بشه.موقع خطبه فقط پدر آریان و پدرام وبابا بزرگ وبابای خودم اومدن. بعد از یه سری عکس که گرفته شد باز به مردونه برگشتن اما این فیلمبرداره دست از سر ما برنمی داشت. حرصش رو در آورده بودیم. گیر دو تا آدم تخس افتاده بود. با حرص برگشت سمت آریان و گفت:-آقای داماد عسل رو بردار... یکم عجله کن.من و آریان با لبخند خبیثانه ای بهم نگاه کردیم. سریع خودمو زدم به مظلومی گفتم:-آریان جونم تو که می دونی من عسل دوست ندارم. یکم بردار.اوکی؟آریان: باشه بابا... بچه که نیستم. این موقع هم وقت شوخی نیست.به محض اینکه دوباره از آریان خواست عسل دهنم بزاره انگشتش رو دو دور توی ظرف چرخوند و با کلی عسل گذاشت تو دهنم. حالم داشت بهم می خورد اما چون فرصت تلافی داشتم حرصم نگرفت.نوبت من که شد از شانس خوبم سیما اومد کنار سفره ایستاد که اخمای آریان رفت تو هم. دیگه داشت حرص منو در می اورد. یکم عسل برداشتم و گذاشتم تو دهنش و آروم گفتم: -کوفتت بشه بی چشم رو .با این حرفم لبخندی مهمون لب هاش شد و روی دستم رو بوسید.سیما بهمون نزدیک شد و تبریک گفت و بعد هم یکی یکی اقوام بهمون تبریک گفتن . آریان هم به قسمت مردونه رفت. باز همه دست می زدن ومی رقصیدن. سارا وسوگل هم مدام دور و بر من می چرخیدن.- سارا تو نمی خوای از من دور شی ؟ نه؟؟؟چه نقشه ای داری واسم؟سارا: بجون خودم نقشه ندارم.- پس چیه؟سارا: می خوام دنبالت باشم دست گل رو پرت کردی من بگیرم. - خاک تو سر عقده ایت کنن. آخه دست گل رو الان پرت می کنم من؟با صدای خواننده که می خواست آهنگای عشقولانه ای بخونه پرده ای که بین قسمت زنونه و مردونه باغ بود عقب رفت و همه دو به دو شروع کردن به رقصیدن.من بدبخت هم که دنبال آریان فقط کشیده می شدم. تو بغل آریان جا خوش کردم و بقیه رو دید می زدم.نگاهم به پدرام و سارا افتاد. با هم دیگه می رقصیدن. لپ های سارا سرخ شده بود. چشمم روشن معلوم نیست این پدرام خیر ندیده چی داره در گوشش پچ پچ می کنه.از اون طرف مامان رو دیدم که با یه غیض خاصی پدرام رو نگاه می کرد. از نوع نگاه مامان خنده ام گرفت که حرف آریان کلاً خنده رو از یادم برد.آریان: خوشحالم که باهام ازدواج کردی.با ذوق بهش نگاه کردم که گفت:-خانومم بجز اینکه دستپخت عالی داره رقصشم حرف نداره. دختر شونه ام خشک شد خوب. حداقل نمی رقصی وزنت رو دیگه رو شونه بدبختم ننداز.کثافت مسخره ام کرد. پام رو برداشتم که محکم بکوبم روی کفشش تا دلم خنک شه اما اون زودتر این کارو کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:-آریان؟؟؟خیلی....آریان: بهت تذکر داده بودم. دیگه حرکاتت رو حفظم خانوم.خواستم جواب بدم اما با قطع شدن موسیقی آریان پیشونیم رو بوسید و به سمت جایگاهمون برگشتیم. واقعاً اگه لبامو می بوسید دیگه چوب خطش پر می شد و یه کتک درست حسابی می خورد.-بدبخت اون تو رو دوست نداره که بخواد ببوستت همینم مجبور شد.-ندا جون یه امشب رو خفه بزار دلمون خوش باشه. تازشم خیلیم دوسم داره. حســود.-هه امشب دلت خوش باشه بقیه عمرت رو چی؟ با زندگی خودت چیکار کردی؟-زودتر باید می اومدی. الان دیر شده.یه نگاه به سمت آریان انداختم رد نگاهش رو که گرفتم به سیما رسیدم.عوضی شب عروسیمونم دست از سر این دختره بر نمی داشت.-ندا جون خوب زود تر می اومدی. من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟-علاوه بر رقص و آشپزی حرفه ایت عقلتم خوب کار می کنه. دیوونه به سمت خودت جذبش کن بزار این بار عاشق تو بشه.یه لبخند خبیث زدم. به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به ما نبود. همه ماشاا... دارن به نحو احسنت از شکمشون پذیرایی می کردن. محکم با آرنج کوبیدم تو پهلوی آریان...با قیافه ی در هم و پر ازعلامت تعجب برگشت سمتم و گفت:- این چی بود؟- تلافی اون کفشت.آریان: می زاشتی حالا بعداً حساب می کردیم.به خودم گفتم خاک بر سرت پری این جلب توجه ات بود؟ رفتم سراغ یه روش دیگه. دستم رو گذاشتم پشت کمرش و گفتم:- چیزه...میگما... پاشو برو.چشماش از تعجب درشت شد و گفت:- وا واسه چی؟با کلافگی گفتم:- همه مرد ها رفتن تو هم برو دیگه زشته.اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:-ا خب من دامادم بزار بشینم دیگه.-باشه ولی اونطرف رو نگاه نکن دیگه.دوباره نگاهی به اون سمت انداخت و با دیدن سیما گفت:-به جان تو حواسم پیش اون نبود. اتفاقی شده.نمی خواستم شبمون خراب شه. لبخندی زدم و گفتم:-اشگال نداره. اما فقط این یه بار هاااهمون موقع بود که از همه دعوت کردن واسه شام برن داخل سالن. فیلمبردار هم اومد سمت ما. با آریان کلی اذیتش کردیم و خندیدیم آخر کار هم آریان گفت ما نمی خوایم این قسمت تو فیلممون باشه و بزاره راحت شاممون رو بخوریم.آخر شب واسه عروس کشون آریان صدای ضبط رو تا آخر بلند کرد و آهنگ های فوق العاده شاد گذاشته بود. یعنی واقعاً ته دلش خوشحال بود؟ اصلاً دلشم بخواد. تو کل مسیر حرفی با هم نزدیم. همه ماشین ها اطرافمون بوق می زدن و واسمون دست تکون می دادن دیگه موقع حرف زدن نمونده بود. موقعی که به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. پدرجون و بابا مامان خودم و پدرام هم پیاده شدن. یکی یکی بغلم کردن و واسم آرزوی خوشبختی کردن.آریان دستم رو گرفت و با هم وارد خونه شدیم.همونجایی بود قبلاً آریان زندگی می کرد با این تفاوت که الان جهیزیه من توی خونه چیده شده بود.وارد سالن که شدیم به سلیقه ی خودم و همچنین اعتماد به نفسم آفرین گفتم. کل وسایل سالن سفید و مشکی بود. با صدای آریان به طرفش برگشتم.آریان: پری تا یه نگاهی به خونه بندازی من یه دوش بگیرم عزیزم؟-باشه. راحت باش.خداروشکر تنهایی می تونستم کل خونه رو ببینم. اگه آریان می موند مجبور بودم سر سری یه نگاه به همه جا بندازم. به خواست خودم جهیزیه رو مامان و خاله چیده بودن. من و آریان انقدر خرید داشتیم که وقت نمی شد واسه چیدن وسایل خونه هم خودم باشم. بعد هم دیگه نخواستم که ببینم. دلم می خواست سورپرایز شه واسم. به سلیقه مامان ایمان داشتم. با صدای بسته شدن در حمام به طرف اتاق خواب که بوسیله یه راهرو کوچیک از سالن جدا شده بود رفتم. یه تخت بزرگ که سفید رنگ بود و با روتختی به رنگ صورتی ملایم و بالش های سفیدو صورتی تزیین شده بود. یه عروسک بزرگ سرامیکی سفید و صورتی هم کنار تخت بود. دکور اصلی اتاق خواب هم سفید بود و هر از گاهی از رنگ صورتی استفاده شده بود. می موند اتاق آریان که رو به روی اتاق خوابمون بود و وسایلش به خواست خودش عوض نشده بود و همون رنگ قهوه ای کرم بود. بین اتاق خواب ها که توی راهرو و روبه روی هم بودن، حمام و دستشویی بود که یکی بودن و وقت مناسبی واسه دیدنش نبود. از طرفی هم دیدن نداشت.از راهرو خارج شدم و وارد سالن شدم. چشمم به آشپزخونه خورد. سریع واردش شدم و در یخچال رو باز کردم همه چیز تزیین شده داخلش چیده شده بود. همه وسایل آشپزخونه هم همرنگ سالن بود. یکم روی مبل دراز کشیدم ولی لباسم وموهام واقعاً کلافه م می کرد. به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسم رو عوض کنم و زودتر از شرش خلاص شم. آریان روی تخت دو نفره ای که تو اتاق بود دراز کشیده بود. چقدر زود دوش گرفت. درست برعکس من. وارد اتاق که شدم گفت:- آخیش... هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:- ا جــدی؟ شما راحتی؟روی یک دستش تکیه داد و نیمخیز شد و گفت:- آره. جدی.انگار قصد رفتن نداشت. جلو آینه ایستادم و همونطور که موهام رو باز می کردم گفتم:- تازه می دونستی هیچ جا هم اتاق خود آدم نمیشه؟و از آینه نگاهی بهش انداختم. لباش رو جمع کرد تا خنده اش رو نبینم و گفت:- اونوقت منظور؟دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:-هیچی منظور اینکه بری اتاق خودت بهتر نیست؟خندید و خودش رو روی تخت انداخت و گفت:-نه راحتم ممنون. اینجا هم اتاقمه دیگه.به خیال اینکه شوخی می کنه به طرف کمد لباس هام رفتم. خوب شد خودم لباس هام رو تو چمدون چیده بودم و دادم مامان تا بیاره خونه آریان چون اگه به مامان سپرده بودم نصف بیشتر لباسام رو دور ریخته بود. با اینکه این مدت هم خودم هم مامان کلی لباس جدید خریده بودیم اما لباسای قبلیم رو بیشتر دوست داشتم.یه تک پوش گشاد برداشتم ویه نگاه به کمد انداختم. فهمیدم هیچ شلواری بجز شلوار ورزشیم نیاوردم. چون بیشتر شلوارک می پوشیدم چند تا دونه شلوار بیشتر نداشتم که اونم نیاورده بودم. همش شلوارک های کوتاه بود. حالا برعکس دو دقیقه پیش داشتم به خودم فحش می دادم که چرا نذاشتم مامان واسم لباسام رو تو چمدون بچینه. من نمیدونم شلوار کهنه تر و داغون تر از این شلوار نبود که دنبال خودم بیارم؟ اونم شانسم گفته بود که بین لباس هام بود وگرنه باید شلوار یکی از لباس های مجلسیم رو می پوشیدم.رو به آریان گفتم:-آریان برو می خوام لباسمو عوض کنم. تو هم لباست رو بردار برو تو اتاقت بخواب.به طرف کمد رفت و یه سری از لباساش رو برداشت و بیرون رفت.لباسم رو به سختی در آوردم و لباس هایی که برداشته بودم رو پوشیدم.باز کردن موهام کار زیاد سختی نبود چون بیشتر قسمت هاش رو باز کرده بودم. باخیال راحت رفتم رو تخت دراز کشیدم که در زده شد و بدون اینکه من بگم: «بفرمایید» آریان سرش رو مثل چی انداخت زیر و وارد اتاق شد.نمی دونم چی می خواست بگه که با دیدن تیپ تابلو من یادش رفت و گفت:-پری این لباس ها چیه پوشیدی؟دست به سینه ایستادم و گفتم:-چشه؟ خب همین یه شلوار رو آورده بودم. نصف لباسام هنوز خونمونه.زد زیر خنده و گفت:-هیچی پس منم برم یه لباس خواب بپوشم آقامون بدش نیاد.با این حرفش اول خجالت کشیدم ولی باز دو تاییمون زدیم زیر خنده... نمی دونم امشب چی شده بود که انقدر می خندیدیم. بین خندیدنش گفت:-پری تو خوابت میاد؟-خسته م اما خوابم نمیاد.آریان: با یه چایی موافقی؟دستام رو به هم زدم و گفتم:-آره چجـــورم.با هم دیگه به آشپزخونه رفتیم. چایی رو دم کرده بود. پشت میز نشستم و آریان چایی رو ریخت. سینی رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:-پری یه سوال بپرسم راستشو میگی؟شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:- آره.خیره شد تو چشم هام و گفت:- چرا منو انتخاب کردی؟باز هم شونه هامو بالا انداختم و گفتم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 02-09-2020، 21:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان