#LamsCheshmanYar
#part_ 56
رفتم تو شوک...
ینی چی؟؟؟ینی رادوین باهاش رابطه داشته؟؟؟ن ممکنه از کس دیگه ای باشه...
اما اون خودش گفت از من باردار بوده...حس میکردم وسط قطب بدون لباس وایسادم و طوفان شده...کل بدنم بی حس شده بود...هیچی نمیشنیدم...
فقط دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد...
و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم...
???
پلکام خسته بود...فکرم خسته بود...جسمم خسته بود...دلم ی خواب طولانی و بدون بیدار شدن میخواست....
پوزخندی ب افکار خودم زدم...
2 ساعته ک بهوش اومدم و پلکام و باز نکردم....
تمام این دوساعت رادوین رو ب روی پنجره اتاق نفس ایستاده بود و سیگار میکشید...انقدر عطرش برام آشنا بود ک از 100 کیلومتری هم تشخیصش بدم....
پلکامو باز کردم...دقیقا با همون ژست و خالتی ک تصورش کرده بودم ایستاده بودو سیگار میکشید....داخل دست راستش با فاصله کمی از لبش بین انگشت اشاره و وسطش سیگار نصفه ای بود....دست چپشو توی جیبش فرو کرده بودو بیرونو نگاه میکرد...
نمیدونم ساعت چند بود..
نمیدونستم چقدر بود ک بیهوش بودم...
فقط میدونم هوا گرگ و میش بود...
انگار تازه متوجه شدم ک چ بلایی ب سرم اومده...
انگار تازه متوجه شدم ک رادوین چیکار کرده...
با صدای لرزونم زیر لب زمزمه کردم...
_رادوین؟؟؟
همین کافی بود ک با بهت برگرده سمتمو ب سمتم پرواز کنه...
با چشمای نگرانش با همون قدمای محکمش اومد سمتمو رو ب روم روی تخت نشست...
دستاش دو طرف صورتمو قاب گرفتن..
_محیا تو...؟؟
وسط حرفش پریدم و انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم...ساکت شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد...دستاش اشکامو ک دائم در خال خیس کردن گونه ام بودنو پس میزدن...
زیر لب ب زور زمزمه کردم...
_دختر بود؟؟؟
خشکش زد...ب معنای واقعی کلمه سرجاش بی حرکت ایستاد...با بهت بهم خیره شد و گفت...
_محیـ...محیا...تو...تو...!!؟؟
سرمو با شدت تکون دادمو دستاشو با خشونت از روی صورتم پس زدم...
اشکام کل صورتمو خیس میکردن...خیسِ خیس...با لکنت همونطور ک هق هق میکردم گفتم...
_جو...جوا...جوابمو...بد..بده..؟!؟!
چشماشو بست...از گوشه چشمش قطره اشکی افتاد...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...دیگه نمیکشیدم...با بغضی ک تا حالا توی گلوم بود و اشکام نشونش بود گفتم...
_میدونی...میدونی که باید باهاش...باهاش...
سرمو زیر انداختم و لبمو گزیدم...دلم نمیخواست حتی بهش فکر کنم...چ برسه ب زبونش بیارم....
_باید باهاش...
دوباره مکث کردم...بغضم هر لحظه بزرگتر میشد...
_ازدواج کنی....
@LamsCheshmanYar?
#part_ 56
رفتم تو شوک...
ینی چی؟؟؟ینی رادوین باهاش رابطه داشته؟؟؟ن ممکنه از کس دیگه ای باشه...
اما اون خودش گفت از من باردار بوده...حس میکردم وسط قطب بدون لباس وایسادم و طوفان شده...کل بدنم بی حس شده بود...هیچی نمیشنیدم...
فقط دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد...
و بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم...
???
پلکام خسته بود...فکرم خسته بود...جسمم خسته بود...دلم ی خواب طولانی و بدون بیدار شدن میخواست....
پوزخندی ب افکار خودم زدم...
2 ساعته ک بهوش اومدم و پلکام و باز نکردم....
تمام این دوساعت رادوین رو ب روی پنجره اتاق نفس ایستاده بود و سیگار میکشید...انقدر عطرش برام آشنا بود ک از 100 کیلومتری هم تشخیصش بدم....
پلکامو باز کردم...دقیقا با همون ژست و خالتی ک تصورش کرده بودم ایستاده بودو سیگار میکشید....داخل دست راستش با فاصله کمی از لبش بین انگشت اشاره و وسطش سیگار نصفه ای بود....دست چپشو توی جیبش فرو کرده بودو بیرونو نگاه میکرد...
نمیدونم ساعت چند بود..
نمیدونستم چقدر بود ک بیهوش بودم...
فقط میدونم هوا گرگ و میش بود...
انگار تازه متوجه شدم ک چ بلایی ب سرم اومده...
انگار تازه متوجه شدم ک رادوین چیکار کرده...
با صدای لرزونم زیر لب زمزمه کردم...
_رادوین؟؟؟
همین کافی بود ک با بهت برگرده سمتمو ب سمتم پرواز کنه...
با چشمای نگرانش با همون قدمای محکمش اومد سمتمو رو ب روم روی تخت نشست...
دستاش دو طرف صورتمو قاب گرفتن..
_محیا تو...؟؟
وسط حرفش پریدم و انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم...ساکت شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد...دستاش اشکامو ک دائم در خال خیس کردن گونه ام بودنو پس میزدن...
زیر لب ب زور زمزمه کردم...
_دختر بود؟؟؟
خشکش زد...ب معنای واقعی کلمه سرجاش بی حرکت ایستاد...با بهت بهم خیره شد و گفت...
_محیـ...محیا...تو...تو...!!؟؟
سرمو با شدت تکون دادمو دستاشو با خشونت از روی صورتم پس زدم...
اشکام کل صورتمو خیس میکردن...خیسِ خیس...با لکنت همونطور ک هق هق میکردم گفتم...
_جو...جوا...جوابمو...بد..بده..؟!؟!
چشماشو بست...از گوشه چشمش قطره اشکی افتاد...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...دیگه نمیکشیدم...با بغضی ک تا حالا توی گلوم بود و اشکام نشونش بود گفتم...
_میدونی...میدونی که باید باهاش...باهاش...
سرمو زیر انداختم و لبمو گزیدم...دلم نمیخواست حتی بهش فکر کنم...چ برسه ب زبونش بیارم....
_باید باهاش...
دوباره مکث کردم...بغضم هر لحظه بزرگتر میشد...
_ازدواج کنی....
@LamsCheshmanYar?