13-08-2020، 14:28
#prt42
ماهور...
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم ساعت شش و نیم بود خمیازه ای کشیدم و راه افتادم سمت اتاق ریما
از گودی زیر چشماش مشخص بود دیشب رو بیدار بوده و تازه خوابش برده
روی یه کاغذ براش نوشتم اگه کاری داشت بهم زنگ بزنه و حاضر شدم و از خونه بیرون اومدم...
فکرم مشغول ریما بود و اصلا توجهی نداشتم که اطرافم چه اتفاقی میوفته . با حس گرمای یه دست روی شونم چرخیدم و-چیه؟!
رهام با تعجب نگاهم کرد و-چهاربار صدات زدم حواست کجاست؟! چرا نسخه هارو چپه راسته تحویل میدی؟
-ببخشی...
با صدای زنگ گوشیم حرفم نصفه موند و با دیدن اسم ریما سریع جواب دادم
-جانم ریما؟!
صدای هق هقش توی گوشم پیچید و- ماهور
-ریما چی شده؟ چرا گریه میکنی؟!
+آرش...
-آرش چی؟! یه دیقه گریه نکن بگو چی شده؟!
نفس عمیقی کشید و- یه هفته دیگه عروسیشونه... دارم میرم شیراز
-چی؟ الان کجایی صبر کن بیام پیشت
+نمیخواد بیای فقط اگه اومد سراغمو گرفت بگو ریما مُرد
-این حرفا چیه میزنی دیوونه
ریما: دیگه دربارش باهام حرف نزن میرم شیراز تا آروم بشم قول میدم وقتی برگشتم حالم خوب باشه ؛ دختر خوبی باشی من نیستم!
-مطمئنی نمیخواد بیام؟
ریما: نه یه ساعت دیگه پروازه
-مواظب خودت باش
ریما:خداحافظ
-خدافظ...
#prt43
درسته ریما ناراحت بود ولی وقتی پیش باباش بود انقدر درگیر کار می شد که می تونست همه چیزو فراموش کنه و این یه اتفاق خوب بود
با تکون خوردن دست رهام جلوی صورتم چند بار پلک زدم و-چی شده؟!
رهام:تو بگو چی شده نه صداهارو میشنوی نه میبینی انگار اصلا اینجا نیستی ؛ اتفاقی افتاده؟
دستمو روی صورتم کشیدم و-چیزی نیست حواسم پرت بود
رهام یه تای ابروش رو بالا انداخت و-الان مطمئن باشم حواست اینجاست؟
-اره اره
رهام:خب پس باید بگم همین چند دقیقه پیش وقتی داشتی تلفنی صحبت می کردی دکتر کاشفی زنگ زد تا یه ربع دیگه میاد اینجا
-خب؟
رهام:احتمالا میخواد درباره من باهات صحبت کنه
-درباره تو؟!
رهام:بالاخره من کارآموز خوبی بودم که استخدام بشم یا نه رو تو باید مشخص کنی
-اها
با صدای سلام دکتر کاشفی هردومون به سمت در چرخیدیم و سلام کردیم
همون طور که رهام می گفت من باید انتخاب میکردم رهام همکارم بشه یا نه
راستش از این که رهام کارشو خوب بلده مطمئن نبودم ولی میدونستم که دلم میگه بذارم باشه
البته در اینکه بهم کمک میکرد شکی نبود ولی یه حسی ته دلم می خواست رهام همکارم باشه
بعد از اینکه رهام رسما استخدام شد و دکتر کاشفی با خیال راحت داروخونه رو ترک کرد رهام با تعجب بهم خیره شده بود و نگاهم میکرد
-چیزی شده اینجوری نگاه میکنی؟!
رهام:تو واقعا گفتی من بمونم؟
-اره دیگه
رهام:من باورم نمیشه
-چرا؟!
رهام:اخه من کلا کار اموز بودم یعنی هیچ جا استخدام رسمی نشدم
-حالا که رسما شدی همکار بنده شیرینی هم باید بدی!
رهام:اگه موافقی همین امروز بریم بیرون من شیرینی استخداممو بهت بدم البته به شرط اینکه انقدر حواست پرت نباشه
-موافقم
رهام:ساعت 7 میبینمت ادرس رو برات می فرستم...
#prt44
رهام...
تیک تاک ساعت ذهنمو درگیر کرده بود و برای صدمین بار دیوان شمس رو ورق می زدم
اتفاقی یکی از صفحه هارو باز کردم و مواجه شدم با همون شعری که میخواستم!
چندبار بیت رو خوندم و تمام سعی ام رو کردم تا به خوش خط ترین حالت ممکن بنویسمش :
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
کاغذ رو صفحه ی اول کتاب گذاشتم و کتاب رو بستم
از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم اما یه حسی بهم می گفت باید این کارو انجام بدم!
ساعت شش بود که خونه رو به مقصد قرارمون ترک کردم
برای سومین بار بیت شعر رو خوندم و کتابو بستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین متوجه رسیدن ماهور شدم
سلام کوتاهی کردم
نشست رو به روم و-سلام دیر که نرسیدم؟
-نه دقیقا راس هفته
ماهور اشاره ای به کتاب و شاخه گلی که روش بود کرد و-همشو خوندی؟!
-نه یه جاهاییشو خوندم کتابتو برات اوردم خودم بعدا یه دیوان شمس میخرم
ماهور:من لازمش ندارم اگه میخوای دستت باشه
-نه ممنون
با اومدن گارسون بحثمون از کتاب دور شد
+چی میل دارین؟!
ماهور:اسپرسو
-دوتا اسپرسو لطفا
با رفتن گارسون جفتمون در و دیوارو تماشا میکردیم ...
صدام رو صاف کردم و-راستش من فقط به دلیل شیرینی همکاریمون دعوتت کردم
-پس واسه چی دعوتم کردی؟
منتظر جوابم بود و با تعجب خیره شده بود بهم
با گذاشتن سفارشامون روی میز نگاهشو ازم دزدید
ماهور: نگفتی واسه چی دعوتم کردی؟!
-امیدوارم از حرفی که میخوام بزنم ناراحت نشی
ماهور:مسخره م کردی خب بگو دیگه
-ماهور من باید اعتراف کنم.........
-ای بابا خب بگو دیگه جونم به لبم رسید چیو باید اعتراف کنی؟!
در حالی که سعی میکردم خیلی عادی باشم گفتم : من ازت خوشم میاد
چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد و یهو چشماش درشت شد
نگاهشو دوخت به فنجون قهوه و- خب؟
-خواستم این پیشنهادوو بدم که یکم باهم صمیمی تر باشیم
ماهور: میتونم یکم فکر کنم به پیشنهادت؟
-حتما
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و ماهور هم سعی داشت مثل قبل باهام حرف بزنه
درباره هرچیزی جز خودمون صحبت کردیم و نیم ساعت بعد کتابش و گل رز رو از روی میز برداشت و باهم از کافه بیرون زدیم
ماهور:امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم
دستش رو دراز کرد سمتم
دستش رو فشار دادم و-خوشحال شدم باهم صحبت کردیم
لبخندی زد و با یه خداحافظی کوتاه راهمون از هم جدا شد...
#prt45
ماهور...
با وسایلی که توی دستم بود به سمت ماشین رفتم من هنوز توی هنگ بودم ؛ رابطه صمیمی تر ینی چی؟!
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم خونه
لباسامو عوض کردم و اون شاخه گل رو گذاشتم تو یه گلدون
هنوز حرفی که رهام گفته بود باور نمیکردم.......
اصن ینی چی از من خوشش میاد!
من چی؟!من ازون خوشم میاد! نمیدونم....
هرکسی اینطوری خیره میشد بهم و میگفت ازم خوشش میاد قطعا یه طوری کتک میزدمش که جرعت نکنه اسممو بیاره اما هیچ حس خاصی نسبت به حرف رهام نداشتم بلکه ته دلم یکمم خوشحال بودم!
وای نکنه منم ازش خوشم میاد؟!
شاید این که از چشماش خوشم میاد یعنی دوستش دارم! ........نه نمیشه پس چرا انقدر برام مهمه که نمیذارم زیر بارون بمونه؟!چرا به دکتر گفتم بذاره بشه همکارم؟؟!!!همه اینا اتفاقای عادی ای نیستن
چرا وقتی بهش نگاه میکنم محو نگاهش میشم و بهش #گره میخورم؟!!
مگه چشماش چی داره که با بقیه ادما واسم فرق داره!
ضربه ای به سرم زدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و خودمو با آشپزی و موزیک سرگرم کنم
ماهور...
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم ساعت شش و نیم بود خمیازه ای کشیدم و راه افتادم سمت اتاق ریما
از گودی زیر چشماش مشخص بود دیشب رو بیدار بوده و تازه خوابش برده
روی یه کاغذ براش نوشتم اگه کاری داشت بهم زنگ بزنه و حاضر شدم و از خونه بیرون اومدم...
فکرم مشغول ریما بود و اصلا توجهی نداشتم که اطرافم چه اتفاقی میوفته . با حس گرمای یه دست روی شونم چرخیدم و-چیه؟!
رهام با تعجب نگاهم کرد و-چهاربار صدات زدم حواست کجاست؟! چرا نسخه هارو چپه راسته تحویل میدی؟
-ببخشی...
با صدای زنگ گوشیم حرفم نصفه موند و با دیدن اسم ریما سریع جواب دادم
-جانم ریما؟!
صدای هق هقش توی گوشم پیچید و- ماهور
-ریما چی شده؟ چرا گریه میکنی؟!
+آرش...
-آرش چی؟! یه دیقه گریه نکن بگو چی شده؟!
نفس عمیقی کشید و- یه هفته دیگه عروسیشونه... دارم میرم شیراز
-چی؟ الان کجایی صبر کن بیام پیشت
+نمیخواد بیای فقط اگه اومد سراغمو گرفت بگو ریما مُرد
-این حرفا چیه میزنی دیوونه
ریما: دیگه دربارش باهام حرف نزن میرم شیراز تا آروم بشم قول میدم وقتی برگشتم حالم خوب باشه ؛ دختر خوبی باشی من نیستم!
-مطمئنی نمیخواد بیام؟
ریما: نه یه ساعت دیگه پروازه
-مواظب خودت باش
ریما:خداحافظ
-خدافظ...
#prt43
درسته ریما ناراحت بود ولی وقتی پیش باباش بود انقدر درگیر کار می شد که می تونست همه چیزو فراموش کنه و این یه اتفاق خوب بود
با تکون خوردن دست رهام جلوی صورتم چند بار پلک زدم و-چی شده؟!
رهام:تو بگو چی شده نه صداهارو میشنوی نه میبینی انگار اصلا اینجا نیستی ؛ اتفاقی افتاده؟
دستمو روی صورتم کشیدم و-چیزی نیست حواسم پرت بود
رهام یه تای ابروش رو بالا انداخت و-الان مطمئن باشم حواست اینجاست؟
-اره اره
رهام:خب پس باید بگم همین چند دقیقه پیش وقتی داشتی تلفنی صحبت می کردی دکتر کاشفی زنگ زد تا یه ربع دیگه میاد اینجا
-خب؟
رهام:احتمالا میخواد درباره من باهات صحبت کنه
-درباره تو؟!
رهام:بالاخره من کارآموز خوبی بودم که استخدام بشم یا نه رو تو باید مشخص کنی
-اها
با صدای سلام دکتر کاشفی هردومون به سمت در چرخیدیم و سلام کردیم
همون طور که رهام می گفت من باید انتخاب میکردم رهام همکارم بشه یا نه
راستش از این که رهام کارشو خوب بلده مطمئن نبودم ولی میدونستم که دلم میگه بذارم باشه
البته در اینکه بهم کمک میکرد شکی نبود ولی یه حسی ته دلم می خواست رهام همکارم باشه
بعد از اینکه رهام رسما استخدام شد و دکتر کاشفی با خیال راحت داروخونه رو ترک کرد رهام با تعجب بهم خیره شده بود و نگاهم میکرد
-چیزی شده اینجوری نگاه میکنی؟!
رهام:تو واقعا گفتی من بمونم؟
-اره دیگه
رهام:من باورم نمیشه
-چرا؟!
رهام:اخه من کلا کار اموز بودم یعنی هیچ جا استخدام رسمی نشدم
-حالا که رسما شدی همکار بنده شیرینی هم باید بدی!
رهام:اگه موافقی همین امروز بریم بیرون من شیرینی استخداممو بهت بدم البته به شرط اینکه انقدر حواست پرت نباشه
-موافقم
رهام:ساعت 7 میبینمت ادرس رو برات می فرستم...
#prt44
رهام...
تیک تاک ساعت ذهنمو درگیر کرده بود و برای صدمین بار دیوان شمس رو ورق می زدم
اتفاقی یکی از صفحه هارو باز کردم و مواجه شدم با همون شعری که میخواستم!
چندبار بیت رو خوندم و تمام سعی ام رو کردم تا به خوش خط ترین حالت ممکن بنویسمش :
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
کاغذ رو صفحه ی اول کتاب گذاشتم و کتاب رو بستم
از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم اما یه حسی بهم می گفت باید این کارو انجام بدم!
ساعت شش بود که خونه رو به مقصد قرارمون ترک کردم
برای سومین بار بیت شعر رو خوندم و کتابو بستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین متوجه رسیدن ماهور شدم
سلام کوتاهی کردم
نشست رو به روم و-سلام دیر که نرسیدم؟
-نه دقیقا راس هفته
ماهور اشاره ای به کتاب و شاخه گلی که روش بود کرد و-همشو خوندی؟!
-نه یه جاهاییشو خوندم کتابتو برات اوردم خودم بعدا یه دیوان شمس میخرم
ماهور:من لازمش ندارم اگه میخوای دستت باشه
-نه ممنون
با اومدن گارسون بحثمون از کتاب دور شد
+چی میل دارین؟!
ماهور:اسپرسو
-دوتا اسپرسو لطفا
با رفتن گارسون جفتمون در و دیوارو تماشا میکردیم ...
صدام رو صاف کردم و-راستش من فقط به دلیل شیرینی همکاریمون دعوتت کردم
-پس واسه چی دعوتم کردی؟
منتظر جوابم بود و با تعجب خیره شده بود بهم
با گذاشتن سفارشامون روی میز نگاهشو ازم دزدید
ماهور: نگفتی واسه چی دعوتم کردی؟!
-امیدوارم از حرفی که میخوام بزنم ناراحت نشی
ماهور:مسخره م کردی خب بگو دیگه
-ماهور من باید اعتراف کنم.........
-ای بابا خب بگو دیگه جونم به لبم رسید چیو باید اعتراف کنی؟!
در حالی که سعی میکردم خیلی عادی باشم گفتم : من ازت خوشم میاد
چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد و یهو چشماش درشت شد
نگاهشو دوخت به فنجون قهوه و- خب؟
-خواستم این پیشنهادوو بدم که یکم باهم صمیمی تر باشیم
ماهور: میتونم یکم فکر کنم به پیشنهادت؟
-حتما
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و ماهور هم سعی داشت مثل قبل باهام حرف بزنه
درباره هرچیزی جز خودمون صحبت کردیم و نیم ساعت بعد کتابش و گل رز رو از روی میز برداشت و باهم از کافه بیرون زدیم
ماهور:امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم
دستش رو دراز کرد سمتم
دستش رو فشار دادم و-خوشحال شدم باهم صحبت کردیم
لبخندی زد و با یه خداحافظی کوتاه راهمون از هم جدا شد...
#prt45
ماهور...
با وسایلی که توی دستم بود به سمت ماشین رفتم من هنوز توی هنگ بودم ؛ رابطه صمیمی تر ینی چی؟!
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم خونه
لباسامو عوض کردم و اون شاخه گل رو گذاشتم تو یه گلدون
هنوز حرفی که رهام گفته بود باور نمیکردم.......
اصن ینی چی از من خوشش میاد!
من چی؟!من ازون خوشم میاد! نمیدونم....
هرکسی اینطوری خیره میشد بهم و میگفت ازم خوشش میاد قطعا یه طوری کتک میزدمش که جرعت نکنه اسممو بیاره اما هیچ حس خاصی نسبت به حرف رهام نداشتم بلکه ته دلم یکمم خوشحال بودم!
وای نکنه منم ازش خوشم میاد؟!
شاید این که از چشماش خوشم میاد یعنی دوستش دارم! ........نه نمیشه پس چرا انقدر برام مهمه که نمیذارم زیر بارون بمونه؟!چرا به دکتر گفتم بذاره بشه همکارم؟؟!!!همه اینا اتفاقای عادی ای نیستن
چرا وقتی بهش نگاه میکنم محو نگاهش میشم و بهش #گره میخورم؟!!
مگه چشماش چی داره که با بقیه ادما واسم فرق داره!
ضربه ای به سرم زدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و خودمو با آشپزی و موزیک سرگرم کنم