12-08-2020، 18:45
رمان انتقام دلباخته
#پارت 21
دلناز
استاد : حتما براتون سواله که چرا گوشیاتون رو دم در ازتون گرفتن؟
به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.
استاد : چون اجازه ی عکس گرفتن ندارید.
خیلی دوست داشتم بپرسم که چرا سردخونه رو وسط بیابون ساختن!!
استاد : اول از هر چیزی احترام به جسد واجبه
استاد جلو تر رفت، ما هم دنبالش رفتیم. یه تخت بود که روش یه جسد مشکی رنگ بود. واا این مرده چرا رنگش مشکیه!!!
نوا : انگار طرف سیاه پوسته
استاد : همان طور که میبینید رنگ جسد مشکی، به دلیل اینکه فرمالین به جسد مالیدن که فاسد نشه
پس سیاه پوست نبود!!! استاد یه چاقو برداشت یه برش روی دستش زد.
استاد : حتی خون داخل رگ ها رو هم خالی کردن و با فرمالین پر کردن
نوا : استاد الان می خواهید تکه تکه اش کنید؟
استاد لبخند زد.
استاد : جسد رو تکه تکه نمی کنیم، بلکه فقط یه قسمت های از بدنش رو برش می دهیم.
پس تصوراتم غلط بود!!!
استاد : خوب برای امروز کافیه، امیدوارم ترستون ریخته باشه
به جمعمون نگاهی انداخت
استاد : می تونید برید
یه نگاه دیگه به جسد انداختم و از اون اتاق بیرون رفتم.
نوا : اصلا فکر نمی کردم این طوری باشه
-منم همین طور
نوا : با من میایی یا داداشتت میاد دنبالت؟
-داداشم میاد
نوا : اوکی پس من میرم
-برو عزیزم
به هم دست دادیم، رو بوسی کردیم، نوا رفت.
منم رفتم نگهبانی گوشی ام رو تحویل گرفتم، روشنش کردم، اس از طرف سام داشتم، بازش کردم
سام : سلام ابجی جون، چند بار تماس گرفتم اما خاموش بودی، کلاست تموم شد باهام تماس بگیر.
لبخند زدم و شماره ی سام رو گرفتم اما شارژ پولی نداشتم، ای بابا شانس ندارم که!
بهتر کمی پیاده روی کنم شاید مغازه ی پیدا کردم، یه ماشین برام بوق زد، ایستادم
پوریا : بیا برسونمت
-میان دنبالم لازم نیست
پوریا پوزخندی زد
پوریا : مراقب باش تا میان دنبالت، گرگا نخورنت
گازش رو گرفت و رفت؛ بچه پررو، من خوراک گرگ بشم بهتر تا سوار ماشین یه گرگ زشت بشم!! یه نگاهی به اطرافم کردم، یعنی واقعا اینجا گرگ داشت!!!
آب دهنم رو قورت دادم، صدای هشدار پایان شارژ گوشی ام بلند شد؛ ای وایی امروز چرا من این قدر روی شانس هستم!!!؟ حاال وسط این بیابون با یه گوشی خاموش چه غلطی کنم!!؟
نمی دونم چند مدت بود که داشتم قدم میزدم از مغازه پغازه، تاکسی ماکسی هم خبری نبود.
کاش با پوریا شاهی رفته بودم، فوقش توی راه کل کل می کردیم.
#پارت 21
دلناز
استاد : حتما براتون سواله که چرا گوشیاتون رو دم در ازتون گرفتن؟
به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم.
استاد : چون اجازه ی عکس گرفتن ندارید.
خیلی دوست داشتم بپرسم که چرا سردخونه رو وسط بیابون ساختن!!
استاد : اول از هر چیزی احترام به جسد واجبه
استاد جلو تر رفت، ما هم دنبالش رفتیم. یه تخت بود که روش یه جسد مشکی رنگ بود. واا این مرده چرا رنگش مشکیه!!!
نوا : انگار طرف سیاه پوسته
استاد : همان طور که میبینید رنگ جسد مشکی، به دلیل اینکه فرمالین به جسد مالیدن که فاسد نشه
پس سیاه پوست نبود!!! استاد یه چاقو برداشت یه برش روی دستش زد.
استاد : حتی خون داخل رگ ها رو هم خالی کردن و با فرمالین پر کردن
نوا : استاد الان می خواهید تکه تکه اش کنید؟
استاد لبخند زد.
استاد : جسد رو تکه تکه نمی کنیم، بلکه فقط یه قسمت های از بدنش رو برش می دهیم.
پس تصوراتم غلط بود!!!
استاد : خوب برای امروز کافیه، امیدوارم ترستون ریخته باشه
به جمعمون نگاهی انداخت
استاد : می تونید برید
یه نگاه دیگه به جسد انداختم و از اون اتاق بیرون رفتم.
نوا : اصلا فکر نمی کردم این طوری باشه
-منم همین طور
نوا : با من میایی یا داداشتت میاد دنبالت؟
-داداشم میاد
نوا : اوکی پس من میرم
-برو عزیزم
به هم دست دادیم، رو بوسی کردیم، نوا رفت.
منم رفتم نگهبانی گوشی ام رو تحویل گرفتم، روشنش کردم، اس از طرف سام داشتم، بازش کردم
سام : سلام ابجی جون، چند بار تماس گرفتم اما خاموش بودی، کلاست تموم شد باهام تماس بگیر.
لبخند زدم و شماره ی سام رو گرفتم اما شارژ پولی نداشتم، ای بابا شانس ندارم که!
بهتر کمی پیاده روی کنم شاید مغازه ی پیدا کردم، یه ماشین برام بوق زد، ایستادم
پوریا : بیا برسونمت
-میان دنبالم لازم نیست
پوریا پوزخندی زد
پوریا : مراقب باش تا میان دنبالت، گرگا نخورنت
گازش رو گرفت و رفت؛ بچه پررو، من خوراک گرگ بشم بهتر تا سوار ماشین یه گرگ زشت بشم!! یه نگاهی به اطرافم کردم، یعنی واقعا اینجا گرگ داشت!!!
آب دهنم رو قورت دادم، صدای هشدار پایان شارژ گوشی ام بلند شد؛ ای وایی امروز چرا من این قدر روی شانس هستم!!!؟ حاال وسط این بیابون با یه گوشی خاموش چه غلطی کنم!!؟
نمی دونم چند مدت بود که داشتم قدم میزدم از مغازه پغازه، تاکسی ماکسی هم خبری نبود.
کاش با پوریا شاهی رفته بودم، فوقش توی راه کل کل می کردیم.