12-08-2020، 16:47
آریان هم ابرویی بالا انداخت و گفت:-من هم از آشنایی با شما خوشبختم.بعد از اون دیگه کسی حرفی نمی زد. اعصابم خورد شد. رو به آریان گفتم:-تو از کجا می دونستی اینجام؟باز ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:-مامان بهم گفت. واسه خریدمون وقت زیادی نداریم.با این حرف آریان سوگل کیفش رو از روی میز برداشت و گفت:-پری جون مامان منتظرمه. گفتم که باید زود برم شما هم به خرید هاتون برسید.نمی دونستم چی بگم از طرفی می دونستم سوگل آدمی نیست که ناراحت بشه و الان بیشتر نگران ماشین مادرشه واسه همین گفتم:-باشه عزیزم ممنون که همراهم اومدی.لبخندی زد و گفت:-خواهش می کنم عزیزم کاری داشتی بازم خبرم کن.با اجازه ای گفت و از ما جدا شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:-کی گفت بیای دنبالم؟؟؟ یه روز خواستم با دوستم خوش باشم ها... اون از عروسی که معلوم نیست واسه چی انقدر عجله می کنی اونم از الان. آریان من نمی فهمم دلیل این عجله ات چیه؟؟؟ هان؟؟؟ بگو منم بدونم. ما هنوز دو ماه از عقدمون نگذشته.خونسرد گفتم:-زنمی اختیارت باهامه. هر وقت دلم بخواد دستت رو می گیرم و می برمت خونم. دلیلی نداره بقیه فضولی کنن. دیگه هم لطف کن دور اینطور دوستات رو خط بکش خوشم نمیاد زنم با هرکسی بیرون بره.داشت به سوگل توهین می کرد. اعصابمو خرد کرد. هر کاری دلش می خواست انجام می داد. صدام رو بلند تر کردم و گفتم:-بیخود واسه من تعیین تکلیف نکن. دوست من هر کسی نیست. حرف دهنتو بفهم.دستمو گرفت و از جا بلندم کرد و گفت:-واسه من صدات رو بلند نکن. اینجا هم جای دعوا نیست.با هم از کافی شاپ خارج شدیم. با خشم بهم نگاه کردم و اونم بد تر بهم چشم غره ای رفت که دیگه دهنم بسته شد. دستم رو توی دستش فشار داد. بغض کردم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دویدم به سمت درب خروجی... صدای آریان رو می شنیدم ولی محل نگذاشتم. حق نداشت روزمو خراب کنه. حق نداشت به دوستم توهین کنه. هر کاری دلش خواست تا اینجا کرده بود ولی دیگه کوتاه نمی اومدم.برای اولین تاکسی دست بلند کردم و قبل اینکه آریان بهم برسه به راننده گفتم:-سریع برو.راننده: مسیرتون خانوم؟سریع آدرس خونه رو بهش گفتم. هیچ جای دیگه ای به ذهنم نمی رسید.راننده: خانوم به مسیرم نمی خوره.راهنما زد تا پارک کنه. به عقب برگشتم. ماشین آریان پشت چراغ قرمز مونده بود. سریع گفتم:-هزینه اش هر چقدر باشه پرداخت می کنم.دوباره به مسیرش ادامه داد.به صندلی تکیه دادم وچشمام رو بستم. حالا که آریان میاد دنبالم بالاخره. آخرش چی؟چشمام رو باز کردم و گفتم:-ببخشید آقا میشه برید به سمت کوه صفه فقط یه جوری که اون ماشین زرده دنبالمون نباشه.راننده که سن داشت برگشت به سمتم و گفت:-مزاحمت شده خواهرم؟- نه آقاسرش رو به طرفین تکون داد و گفت:-باشه . فقط دردسر نشه خدا وکلیلی- نه آقا چه دردسریچشمی و گفت وفرمون رو چرخوند و مسیر رو عوض کرد.همیشه وقتی حوصله نداشتم می رفتم کوه صفه. از سطح شهر سطحش بالاتر بود و هوای مناسبی داشت. علاوه بر اون یه سری تفریحات مثل تلکابین و بولینگ و اینجور چیز ها داشت که همیشه سر ذوق می اوردم و الان اگه می رفتم روحیه ام بهتر می شد و از طرفی وقتم هم پر می شد. مامان هم یکمی نگران بشه بد نیست تا دیگه با آریان عوضی دست به یکی نشه. ا ا تازه اخلاقش خوب شده بود ها دوباره شروع شد.اما خب یکم دعوا هم لازمه دیگه تا هر کاری رو بدون هماهنگی با من انجام نده.به عقب نگاه کردم دیگه ماشینش دیده نمی شد. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. شونزده تا میس کال. خاموشش کردم و انداختمش تو کیفم و به رفت و آمد ماشین ها و خیابون خیره شدم.راننده: بفرما. رسیدیم.-ممنون چقدر شد؟راننده عرقش رو با دستمالی که روی شونه اش بود پاک کرد و گفت:-قابل نداره خواهرم بیست و پنج تومن.برق از کله ام پرید. بیست و پنج تومن؟؟؟ خوبه میگه خواهرم اگه نبودم چند می گرفت. حساب کردم و پیاده شدم. یاد سارا افتادم. دانشگاه که روز های نزدیک به عید به هم ریخته بود و هر کی هر موقع دلش می خواست نمی رفت. شاید سارا هم اومده اصفهان. گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم. روشنش کردم و خواستم شماره سارا رو بگیرم که اسمش روی صفحه افتاد. صدای سارا توی گوشی پیچید.-سلام پری خانوم. خوبی؟-سلام سارایی. همین الان می خواستم باهات تماس بگیرم. ممنون. تو خوبی؟سارا:آره جون خودت باور کردم. نه بابا صبح تا حالا اومدم دنبال مانتو واسه عید و پیدا نمی کنم.-حالا که زوده هنوز. اصفهان نمیای؟سارا: اصفهانم الانم. گفتم زود تر بیام واسه کارای عروسی ...-ا؟ چه خوب؟ عروسی؟؟؟ عروسی کی؟؟؟ می تونی بیای کوه صفه امروز رو با هم باشیم؟سارا: هیشکی ولش کن. باشه چه ساعتی؟-من که الان هستم. تو کی کارت تموم میشه؟سارا: منم خودمو الان می رسونم. جهنم و ضرر نهارتم مهمون من.-باشه دیوونه منتظرم.گوشی رو قطع کردم و رفتم روی تخته سنگی نشستم. گوشیم زنگ خورد. آریان بود. می خواستم برندارم اما گفتم بزار بیشتر حرصش بدم تلافی تاریخ عروسیم که مشخص کرد رو در بیارم. گوشی رو نزدیک گوشم بردم.آریان: پری کجایی؟؟؟ غلط کردم بابا برگرد. اصلاً دوستت هر کسی نیست. هر وقت خواستی باهاش برو بیرون. کجایی؟-بیرونعصبی گفت:-لعنتی می دونم بیرونی میگم زود برگرد مادرت نگرانته.خندیدم و گفتم:-تا شما باشید دیگه با هم دست به یکی نشید واسه من.آریان: پری غلط کردم جون من بگو کجایی بیام دنبالت.خونسرد گفتم:-من با دوستان نهار بیرونم از اون طرفم معلوم نیست کی بیام به مامانم بگو نگران نباشه.فریاد زد:-غلط می کنی دیر بیای. جرئت داری دیر کن تا ببین چیکارت می کنم.گوشی رو قطع کردم. چند بار دیگه هم زنگ زد ولی بعد دیگه بیخیال شدم. هیچ غلطی نمی تونست بکنه. نیم ساعتی طول کشید اما خبری از سارا نبود. به بچه هایی که توی پارک بادی بازی می کردن نگاه کردم. کم کم دیگه داشت خوابم می برد که سارا زنگ زد.سارا: کجایی پری؟ من رسیدم.-بیا سمت پارک بادی.سارا:اوکیاز جا بلند شدم. سارا رو از دور می دیدم. واسش دست تکون دادم و به سمتش حرکت کردم. نزدیک هم که رسیدیم خودش رو انداخت توی بغلم و گفت:-ســــلام. دلم واست تنگ شده بود پری-دل منم واست تنگ شده بود. حالا اونا به کنار نهارمونو کی میدی گوشنمونه داداسارا چشمام رو ریز کرد و خودش رو از بغلم بیرون کشید و گفت:-کوفت بخوری مفت خورد وسط ابراز احساسات من از شکمش حرف می زنه.هر دو خندیدیم. بین خنده مون یهو صدای خنده ی سارا قطع شد و گفت:-پری اونجا رو ببین. اون پسره پدرامتون نیست؟؟؟رد انگشت سارا رو گرفتم و پدرام رو دیدم. خدایا چرا امروز اینطوری می شد. انگار همه دست به یکی شده بودن. عجیب بود که پدرام تنها روی یه نیمکت نشسته بود.به سمت سارا برگشتم و گفتم:-آره . ولش کن بریم نهارمون رو بخوریم که امروز کلی می خوام بهمون خوش بگذره.سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:-چی چی رو ولش کنم؟ خب بیا بریم که خرجمون بیفته پای پدرام.-چشم سفید پدرام چیه بگو آقا پدارم. بعدم ممکنه منتظر دوستاش باشه.هر چی خواستم منصرفش کنم نشد که نشد. با همدیگه به سمت پدرام راه افتادیم. کاش حداقل پدرام چیزی از قضیه صبح ندونه که بد بخت می شم و آریان می فهمه کجام.پدرام هم که حالا ما رو دیده بود از جا بلند شد و بهمون سلام کرد. هنوز حرفش تموم نشده بود که سارا گفت:-آقا پدارم من و پری می خوایم بریم رستوران شما هم میای؟-باشه مشکلی نداره فقط قبلش من تماس بگیرم با دوستم قرارمون رو کنسل کنم.سارا با لبخند گفت:-نه خواهش می کنم.ا ا عجیب این دختر پرو بود. زدم روی شونه پدرام و گفتم:-داداش اگه قرارت مهمه بی خیال ما خودمون می ریم.سارا همونطور که به زمین نگاه می کرد گفت:-آخه اینجا جای قرار های مهمه؟ تو پارک؟؟؟هر چند خیلی آروم گفت اما پدرام شنید و گفت:حق با شماست.همزمان شماره ای رو گرفت و تلفنش رو به گوشش نزدیک کرد.-سلام آر..آرین.-ممنون داداش.-آره خوب...خوب..یه نگاه به سمت ما انداخت و یکم ازمون فاصله گرفت. وا حالا انگار چی می خواست بگه. یه قرار بود دیگه کنسلش می کرد. دوباره یه نگاه به سمت ما انداخت و سریع گوشیش رو قطع کرد و اومد به طرفمون.بدون هیچ حرفی به سمت رستوران حرکت کردیم. سارا که مثلاً از وجود پدرام خجالت می کشید و همینطور پدرام از وجود سارا...بمیرم جفتشون مظلوم و خجالتین. منم که فقط به فکر حال گیری از آریان. کرمه دیگه یهو آدمو می گیره. به تابلوی رستوران که پایین کوه نصب شده بود رسیدیم. سوار ماشین هایی که رستوران واسه مشتری هاش گذاشته بود شدیم وتا بالای کوه رفتیم.فضای جالبی داشت طبقه پایینش حالتی داشت که انگار کامل از چوب درست شده بود. یه آبشار کوچیک وسط رستوران بود و طبقه بالا حالت بالکن داشت و از اونجا حس می کردی کل شهر زیر پاهاته.پشت میزی که کنار پنجره بود نشستیم. من و سارا یه طرف و پدرام مقابلمون نشست. حواسم به منظره ی شهر پرت شد و تا سرم رو برگردوندم دیدم پدرام داره با ابروش اشاره به من می کنه. وا یعنی پدرام واسه سارا این حرکت رو انجام داده؟ غیر ممکنه...اینا که با زبونم حرف نمی زنن چه برسه به زیر پوستی...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:-چیزی شده داداش؟همونطور که با دستش چشمش رو ماساژ می داد گفت:-نه حس می کنم یه چیزی تو چشمم رفته.-می خوای فوت کنم واست؟سرشو به طرفین تکون داد و گفت:-نه بابا آبرومونو نبر توروخدا سرجات بشین.با صدای خنده پدرام، سارا هم خندید. آروم گفتم:-رو آب بخندید.صدای خنده شون بیشتر شد.برگشتم سمت سارا و گفتم:-بخند عزیزم. اون منو رو بده به من تا اشکت رو در بیارم.سارا سریع گفت:-غلط کردم پری...جون من کوبیده رو انتخاب کن از همش ارزون تر در بیاد.حالا فقط پدرام بود که به حرف های می خندید. از توی منو شیشلیگ رو بیشتر از همه دوست داشتم. برگشتم سمت سارا و گفتم:- من شیشلیگ میل دارم عزیزم.صداش رو پایین آورد و در گوشم گفت:-کارت تو شیکمت بخوره با این سلیقه.بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت:- منم کوبیده. آقا پدرام شما چی می خوری؟منو رو به دستش دادم. یه نگاهی به منو انداخت و گفت:-من هم همون شیشلیگ...قیافه سارا دیدنی بود و وقتی دیدنی تر شد که گارسون واسه گرفتن سفارش اومد و من و پدرام سفارش دسر و پیش غذا هم دادیم. سارا با انگشتاش بازی می کرد. بیچاره بجز کوبیده هیچ چیز دیگه ای سفارش نداد.با آوردن غذامون دیگه صحبت ها کمتر شد و هر بار پدرام بود که در مورد مسائل مختلف با هامون حرف می زد. کلاً سعی می کردم زیاد جلو سارا با پدرام خودمونی نشم که داداشم آبروم رو جلوی سارا می برد. بعد از خوردن غذا گارسون صورت حساب نجومی رو آورد. سارا کیف پولش رو بیرون آورد اما زودتر از اون پدرام حساب کرد. هر دو از پدرام تشکر کردیم و سه تایی از رستوران خارج شدیم.سارا محکم زد به پهلوم و گفت:-میگما این داداشت می مرد از اول بگه حساب می کنه منم غذا درست حسابی می خوردم.با صدا خندیدم که پدرام گفت:-چی شد؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:-سارا از سفارشش راضی نیست.پدرام سرش رو یکم جلو اورد تا سارا که سمت دیگه ی من راه می رفت رو ببینه و گفت:-آره سارا؟؟؟جونم؟؟؟سارا؟؟؟کی با هم این قدر صمیمی شدن.سارا با گفتن:« نه، ممنون همه چیز خوب بود» پدرام رو دعوت به سکوت کرد.روز خیلی خوبی بود. با هم شهربازی و تلکابین و بولینگ رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. کم کم یخ بین پدرام و سارا هم باز شد. ولی نمی دونم چرا حس می کردم خیلی وقته یخشون باز شده و صرفاً بخاطر امروز نیست. اما آخه سارا و پدرام که بعد از کنکور دیگه هیچوقت هم رو ندیده بودن.با زنگ خوردن گوشیم و دیدن شماره خونمون روی صفحه گوشیم رو برداشتم. بابا بود. با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:-دختر بابا کجاست؟ ساعت رو نگاه کردی بابا جون؟به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. چقدر امروز زود گذشت. با من من گفتم:-بابا آخه با پدرامم.با تعجب گفت:-با پدرام؟؟؟ کی میای خونه؟-تا یک ساعت دیگه خونه ایم.-باشه بابا.خداحافظگوشی رو قطع کردم و به ساعتش نگاه کردم. تازه ساعت هشت بود. به طرف پدرام و سارا که روی تخت نشسته بودن برگشتم. سارا آلو جنگلی می خورد و پدرام قلیون می کشید و با هم حرف می زدن. نزدیکشون که شدم صحبتشون رو قطع کردن. پدرام پاهاش رو جمع کرد تا کنار سارا بشینم و گفت:-کی بود؟قلیون رو از دستش گرفتم و گفتم:-بابا بود میگه برگردید.سارا یه نگاه به ساعت روی مچش انداخت و با نگرانی گفت:-آره دیگه برگردیم من هم تا ساعت نه بیشتر اجازه ندارم بیرون باشم پری.هر سه از جا بلند شدیم و به طرف پارکینگ رفتیم. من صندلی جلو نشستم و سارا هم عقب... دوباره سکوت بینمون برقرار شده بود. پدرام آهنگ آرومی از مازیار فلاحی گذاشته بود و توی عالم دیگه ای سیر می کرد. انگار واقعا حرف دلش بود.شبا مستم ز بوی توخیالم ز روی توخرامون از خیال خودگذر کردم ز کوی توبازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمگناه من تویی جادونگاه من تویی هر سومرا از خواب من بانوتویی صیاد منم آهوشب تنهایی زاروکسی هرگز نبود یاروخراب یاد تو بودمتو بردی از نگات ماروبازم بارون زده نم نم دارم عاشق میشم کم کمبزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دمبازم بارون……..برگشتم سمت سارا تا حرفی بزنم که با لبخند سارا که به آینه خیره شده بود دهنم بسته شد. یعنی پدرام این آهنگ رو واسه سارا گذاشته بود؟؟؟ نه بابا پدرام همیشه می گفت سارا بچه ست. اصلاً سارا این مدت اصفهان نبوده پس پدرام چطوری تونسته عاشقش بشه؟ خیالاتی شدم.با حرف پدرام فکر هام از سرم پرید.پدرام: سارا خانوم آدرستون کجا می شه؟سارا هم سریع آدرس رو داد. پدرام هم آروم سرش رو تکون می داد. نزدیک خونه سارا اینا شدیم. به طرفش برگشتم و گفتم:-بابت امروز ممنون. روز خوبی بود.سارا با لبخند گفت:-خواهش می کنم. هر موقع کاری داشتی خبرم کن من این چند وقت اصفهانم.-باشه عزیزم ممنون.پدرام ماشین رو نگه داشت و سارا هم بعد از تشکر از پدرام پیاده شد.به محض پیاده شدن سارا چشمام رو ریز کردم و به صوتش نگاه دقیقی انداختم و گفتم:-از این آهنگ ها گوش نمی دادیااا. جدیده؟پدرام هم با پرویی خندید و گفت:-آره آجی جون جدیده.زدم پس کله اش و گفتم:-امروز با کی قرار داشتی؟تا خواستم دستم رو عقب بکشم محکم زد رو دستم و گفت:-دست بزن نداشتی تو جوجه. آریان یادت داده این حرکات زشتو؟دستم سوخت. همونطور که ماساژش می دادم گفت:-نخیرماشینو رو به روی بستنی فروشی نگه داشت و گفت:-پری بستنی میوه ای که دوست داری. بپر پایین بستنی بخوریم بعد بریم خونه.شونه بالا انداختم و گفتم:-بیخیال حرف رو عوض نکن. من بستنی دلم نمی خواد الان انقدر حله حوله خوردم که دارم می ترکم.پیاده شد و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت:-نه این مغازه بستنی هاش خیلی خوشمزه ست.و از ماشین دور شد.شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم تا بستنی رو از دستش بگیرم. عاشق بستنی خوردن تو هوای سرد بودم. پدرام بستنی رو به دستم داد و خودش به ماشین تکیه داد و مشغول خوردن بستنی شدیم. زود تر از پدرام بستنیم تموم شد. پدرام بطرفم برگشت تا حرفی بزنه که با دیدن دست های خالی از بستنی من گفت:-خدا رحم کرد بهم که داشت می ترکید و بستنی رو با این سرعت خورد. اگه نمی ترکیدی که منم می خوردی.بیخیال بقیه بستنیش شد و سوار ماشین شد. به سمت خونه حرکت کرد. از ماشین پیاده شدم. پدرام مشغول پارک کردن ماشین شد. کلید انداختم و در رو باز کردم. از پله ها بالا رفتم. صدای قاشق چنگال می اومد. حتماً مامان صدای ماشین پدرام رو شنیده بود و داشت میز شام رو می چید. وارد خونه شدم و بعد از سلام کردن به بابا مامان به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم. مانتوم رو بیرون آوردم و انداختم روی تختم. شلوارمم که حس عوض کردنش نبود و همیشه مامان از این بابت بهم غر می زد. جلو آینه رفتم تا آرایشم رو پاک کنم اما با دیدن تصویری که توی آینه می دیدم شوکه شدم.آریان با اخم به در اتاقم تکیه داده بود. وقتی متوجه شد دیدمش دستش رو بالا آورد و با انگشت اشاره اش رو ساعت مچیش چند تا ضربه زد. شونه ای بالا انداختم و دستمال مرطوبی برداشتم و روی صورتم کشیدم. نمی دونم چرا امروز هوس کرده بودم لجش رو در بیارم. وقتی خونسردیم رو دید جلو اومد و دستمال رو از دستم گرفت و رو میز پرت کرد و گفت:-بهت نگفتم دیر نیا خونه؟- با پدرام بودم خب.دستش رو بین موهاش کشید و گفت:-حالا با هر...هنوز حرفش تموم نشده بود که پدرام پیداش شد. دستگیره در رو کشید و همون طور که در رو می بست به سمت آریان چشمکی زد و گفت:-راحت باش داداش. حالش رو بگیر. ما که یه عمرنتونستیم ببینم تو چیکار می کنی داداش.عجب آدم عوضی بود. آریان که از حرف پدرام خنده اش گرفته بود یکم آروم تر شد و گفت:-می دونی وقتی اونطوری از پیشم رفتی چه حالی شدم؟ می دونی مامانمو تو یه تصادف از دست دادم؟ می دونی چقدر به خودم فحش دادم که چرا اونطوری باهات حرف زدم؟ اگه تو چیزیت می شد من چه خاکی به سرم می ریختم؟ هان؟ جواب بده. دستم رو توی دستش فشار می داد. دردم گرفته بود ولی نگرانیش رو دوست داشتم. چشماش رو بست و دست دیگه ش رو مشت کرد. انگار اتفاقای اون روز رو واسه خودش مرور می کرد. روی پنجه پا ایستادم. ناز کردن کافی بود. آریان یاد مادرش افتاده بود. قدم به قدش نرسید زیر گلوش رو بوسیدم و قبل از اینکه چشماش رو باز کنه از اتاق بیرون دویدم.قلبم تند تند می زد ولی از کاری که کرده بودم راضی بودم. حق با آریان بود. کارم اشتباه بود و بچگونه... خب هنوز بچه بودم دیگه.مامانم با لبخند نگاهم کرد و گفت:-نگرانت بود. بهش حق بده.لبخندی زدم و گفتم:-می دونم. مامان بدجنس خودم چطوره؟لبخندی زد و گفت:-خوبم. دستات رو بشور. پدرام و بابا توی آشپزخونه سر میزن. آریان رو صدا کن تا شام رو بکشم.همون لحظه در اتاقم باز شد و آریان با لبخند وارد سالن شد. خداروشکر خودش اومد وگرنه خجالت می کشیدم برم صداش کنم. با هم وارد آشپزخونه شدیم. کنار بابا نشستم و آریان هم رو به روم نشست. هر قاشقی که به دهنم میزاشتم سنگینی نگاه آریان رو حس می کردم. مامان و بابا هم مشغول صحبت بودن. پدرام مشغول خوردن غذا بود. یاد حرفی که به آریان زد افتادم. پام رو از زیر میز محکم روی پاش کوبیدم که لیوان دوغ توی دستش تکون خورد و روی لباسش ریخت. آریان با لبخند بهم نگاه کرد. یعنی فهمیده بود کار منه؟؟؟ مامان صحبتش رو قطع کرد و گفت:-پدرام پاشو لباستو عوض کن مادرپدرام اخمی کرد و گفت:-نه مامان زیاد کثیف نشده بعد از شام عوضش می کنم.باز هم سنگینی نگاه آریان رو حس کردم. بابا هم که مثلاً با مامان حرف می زد ولی تمام حواس جفتشون به ما بود. سرم رو بالا آوردم. با نگاهم غافلگیرش کردم. دستم رو به علامت چی شده؟ تکون دادم. آریان هم سرش رو به طرفین حرکت داد و غذاش رو خورد.بعد از تموم شدن غذای من آریان هم بشقابش رو کنار زد و از مامان تشکر کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم . روی کاناپه ای که نزدیک تلویزیون بود نشستم تا تلویزیون ببینم. آریان هم دقیقاً کنارم نشست.برگشتم سمتش که لبخندی زد و گفت:-فردا صبح بیام دنبالت واسه خرید خانومی؟بالبخند سرم رو به طرف پایین و به معنای آره تکون دادم