10-08-2020، 9:32
دستاش رولبه ی بالکن گذاشته بود و به طرف حیاط خم شده بود و با اخم نگاهم می کرد. وا این دیگه کیه؟ از اومدن باباشم خوشحال نیست. باز به سمت پدرجون نگاه کردم.-پدرجون بیاید داخل. ببخشید من اصلاً حواسم نبود و از پاشنه ی در کنار رفتم. باهم وارد سالن شدیم. پدرجون مشغول سلام احوال پرسی با آریان و پدرام شد.به طرف اشپزخونه رفتم. حالا که مامان نبود کارم سخت تر شده بود. نمی دونستم چجوری باید پذیرایی کنم از طرفی آریان و پدرام سالن رو پر از پوست تخمه کرده بودن.شربت درست کردم. سینی رو برداشتم و به سالن رفتم. پدرام وپدرجون حسابی با هم گرم گرفته بودن و آریان یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود. وا این چرا اینطوری شد؟ اخلاقش که تا دو دقیقه پیش که خوب بود.می دونستم پدر جون می فهمه آریان اخلاقش خوب نیست. واسه همین سعی می کرد خودش جو رو عوض کنه. شربت رو تعارف کردم و به آریان که رسیدم گفتم:- عزیزم میشه بیای اتاقم ؟سینی رو پس زد و گفت:آریان: باشه میام.سینی رو روی اپن گذاشتم و به محض اینکه وارد اتاق شدم رو به آریان گفتم:-این چه رفتاریه؟ بابات بعد از سه ماه اومده اونوقت تو این طوری اخم کردی؟آریان: نمی خوام...- یعنی چی نمی خوام آریان؟؟؟آریان: همه ی حواسش پیش توست. هر وقت واسش زنگ میزنم همش از تو تعریف می کنه. کلاً من یادش رفتم.از لحنش که مثل بچه ها شده بود خنده ام گرفت. کنارش روی تختم نشستم و گفتم:-خب بابا مامان منم همه ی حواسشون پیش توئه.آریان که تعجب کرده بود سریع بطرفم برگشت و گفت:-جدی میگی؟دیگه این نقطه ضعف هاش دستم اومده بود. همه ش دوست داشت بهش بیشتر از همه توجه کنم . نمی دونم شاید بخاطر این بود که از بچگی محبت مادر و پدرش رو زیاد ندیده بود. با بدجنسی ادامه دادم:-معلومه که جدی می گم همش سر نهار مامان میگه حالا بچه ام تنهاست. کجاست؟ چی می خوره دیوونه مون کرده هی آریان آریان آریان. خوبه منم مثل تو رفتار کنم؟یکم اخماش از هم باز شد و گفت:-پری میشه زود تر عروسی بگیریم؟یکم جا خوردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: -چرا؟آریان: خب حق با مامانته دیگه من همش تنهام خودمم خسته شدم.تو دلم گفتم:-من یه چیزی گفتم حالا تو چرا جدی می گیری گل پسر؟؟؟-آریان؟آریان: جونم؟- می دونی ...آریان: پریا من که سر حرفم هستم شرط هاتم قبوله.-آریان تو اصلاً این مدت حواست پیش من نیست.هنوز...هنوزسیما رو دوست داری؟آریان یهویی بغلم کرد و گفت:- معلومه که نه دیوونه. این چند وقت درگیر یه سری کارام بودم.خیلی کیف داد بغلش . با خودم گفتم خاک بر سر بی حیات. خجالت بکش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم:-مطمئن؟دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:-مطمئن مطئنبا ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:- اما آریان من هنوز آمادگیشو ندارم.آریان: خب حق داری قرار نبود به این زودیا عروسی بگیریم اما باور کن خسته شدم. عروسی رو میگیریم اما شرط هات سر جاشه. هر وقت آمادگیشو داشتی زندگی عادیمون رو شروع می کنیم.همونطور که با گوشه لباسم بازی می کردم گفتم:-میشه دیگه شهر های دیگه هم نری؟ یا حداقل هفته ای یکی دو روز برو.آریان:واسه چی؟ خب مسافرت هم یه بخشی از کارمه.صدای پدرام بلند شد و صحبتمون نیمه کاره موند. بر خر مگس معرکه لعنت...باید حتماً باهاش بطور جدی صحبت کنم.پدرام: آی آی آی شما دو تا چیکار می کنید؟ آریان بیا بیرون از اتاق خواهرم تا اون اتاق رو روی سرتون خراب نکردم. از حرف پدرام خجالت کشیدم اما آریان پرو پرو از اتاق رفت بیرون و گفت:- زنمه. داشتیم با هم حرف خصوصی می زدیم. به تو چه بچه؟پدرام هم همونطور که مثل لات ها بطرف ما که توی چهار چوب در ایستاده بودیم می اومد گفت:- تو وزنت بی جا کردید. پری آجی آماده شو می خوایم بریم رستوران.آریان عوضی که می دونست من آشپزی بلد نیستم و هر وقت می اومد با پدارم مسخره ام می کردن بلند گفت:-وا دست پخت پری رو ول کنیم بریم رستوران؟سه سوت دکمه های مانتوم رو که واسه دیدن پدر جون باهاش رفته بودم بیرون رو بستم و همزمان محکم زدم تو پهلوی آریان و گفتم:- من آماده م داداشپدرجون: پهلوی بچه م رو سوراخ کردی. خوب بگو آشپزی بلد نیستم.وای چه افتضاحی ما از همه طرف محاصره شده بودیم.با این حرف پدر جون صدای خنده همه بلند شد. اون شب یکی از بهتری شب هایی بود که تو دوران مثـــلاً نامزدیم با آریان داشتم.رو کاناپه خوابیده بودم و فیلم رام کردن زن سرکش که عاشقش بودم رو می دیدم. بشقاب میوه م رو شکمم بود و می خوردم. مامان هم با تلفن حرف می زد. به محض تموم شدن تلفنش گفتم:-مامان با کی این همه پشت تلفن حرف می زدی؟ سوخت اون بیچاره. من و پدرام از صبح تا شب باید بریم کار کنیم که خرج این قبض تلفن رو بدیم. خدا روخوش میاد؟مامان حسابی از این حرف بدش می اومد. مخصوصاً بخاطر اینکه حتی یه هزاری هم از حقوق ما دست نمی زد. با قیافه ای که سعی می کرد عصبانی نشون بده اما خنده اش گرفته بود گفت:- با شوهر شما بودم. کله ام رو خورد.- ا؟؟؟ چی می گفت حالا؟مامان: می گفت شب بیان اینجا تاریخ عروسی رو مشخص کنن.ای آریان موذی دیشب کلی باهاش حرف زدم که الان زوده. گفت باشه هر چی تو بخوای. قرار بود دیگه مسافرت هم نره و فقط اصفهان تدریس کنه. منو بگو چقدر ذوق کردم که شوهرم حرف گوش کن شده و اخلاقش تازگیا چقدر خوبه. از رو کاناپه بلند شدم و همونطور که بشقابم رو روی میز می گذاشتم گفتم:- شما چی گفتی مامان؟نگاه تندی بهم انداخت و گفت:- چی باید می گفتم وقتی که جفتتون با هم هماهنگ کردید؟ می بینی فقط یه هفته نبودمااا. بریدید و دوختید.چشمام رو تا آخررین حد باز کردم و گفتم:- ما چی رو با هم هماهنگ کردیم؟مامان با خنده گفت:- خودتو نزن کوچه علی چپ دختره چش سفید. آریان میگه هفته پیش که نبودم با هم تصمیم گرفتید عروسی رو زودتر بگیرید. - آریان....مامان: بعله دیگه همه چیزو گفت. - یعنی امشب میاد؟؟؟مامان: اره دیگه چی باید می گفتم؟سریع رفتم تو اتاقم ولباسام رو پوشیدم و به طرف آموزشگاه راه افتادم. با آریان با هم رسیدیم. با لبخند برگشت سمتم و گفت:- سلام عزیزم.- آریان تو روخدا اون طوری نخند که دلم می خواد دوطرف لبت رو بگیرم تا آخر جر بدم.آریان دستاشو رو هم زد و گفت:-وا خدا مرگم بده چه بد اخلاق! چته؟- تو راحتی؟ واسه خودت میبری و می دوزی اصلاً نظر من بدبخت واست مهمه؟با صدا خندید و گفت:- واسه اون ناراحتی؟ غصه نداره که... خواستم سورپرایز شی عزیزم. بد کردم؟تو این یه هفته اخلاقش خیلی خوب شده بود اما بعضی وقت ها هم حسابی رو مخ بود. خوب شد اونشب بهش گفتم که حس می کنم بهم بی توجه. حداقل اخلاقش رو درست کرد. یاد کار امروزش افتادم با لبخند حرصی گفتم:-یه سورپرایزی بهت نشون بدم.لبش رو گاز گرفت و گفت:- ا زشته تو محیط آموزشگاه. این چه طرف حرف زدنه؟باز سر و کله ترابی پیدا شد. حرفمون نیمه کاره موند. حسابی از کارهاش لجم گرفته بود. با اعصابی ترکیده وارد کلاس شدم و واسه بچه ها اشکالاتشون رو رفع کردم. کلاس تعطیل شد و از آموزشگاه زدم بیرون. با صدای آریان که گفت:- ماشین اون طرف پارکهبه طرفش برگشتم و گفتم:- مرسی خودم میرم.خیر سرم می خواستم یکم نازمو بکشه اما با لبخند بدجنسی گفت:- باشه منم دارم میام خونه شما. می بینمت عشقم.دستش رو واسم تکون داد.با این حرفش گفتم:-هیــــش. حالا چون اصرار می کنی سوار می شم.و با هم سوار ماشین شدیم.آریان آهنگ شادی گذاشت و حسابی خر کیف بود. همیشه با توجه به حالتی که داشت آهنگ می گذاشت. لبخندی زدم و گفتم:- خیلی خوشحالی ها.آریان متعجب گفت :- از چی؟- از اینکه منو بهت میدن دیگه.آریان با حرص گفت:- یعنی من موندم تو کار خدا- وا چه ربطی داشت؟آریان: یک سال پیش می دیدمت می گفتم چقدر این دختر خانم و متین. چقدر مظلومه ولی الان ضعیفه واسم زبون در آورده. البته از اون شکلک ها و کارای زشتی که می کردی تا توجه منو به خودت جلب کنی باید فاکتور بگیرما.با یاد آوری منشی آریان تو کافی شاپ باز گفتم:- آریان؟ گفتی شکلک...آریان: آخ آخ غلط کردم.عزیزم به نظر تو چه تاریخی مناسبه؟از حرفش خنده ام گرفته بود. اما گفتم:- بحث رو عوض نکن. اون روز با ارفعی توی کافی شاپ چیکار داشتی؟ریلکس گفت:- داشت ازم خواستگاری می کرد.با خنده ای که ته چشماش اومده بود تابلو بود داره دروغ می گه.- آریان...آریان: خواستگاری که نه...- آریان...آریان: اه خوب بابا داشتیم کات می کردیم خوب شد؟ جوونیه و جاهلی دیگه.- خیلی...چشماشو ریز کرد و گفت:- خیلی چی؟نفسم رو دادم بیرون و گفتم:- هیچیآریان: پری قهر نکن دیگه. ببین من الان فقط تو رو دوست دارم. یه هفته ست با هم خوب شدیما. حیف نیست؟- باور کردم که دوستم داری.آریان: جدی می گم.با ذوق برگشتم طرفش که گفت:-کی بجز خانم خودم می تونه به اون خوبی آشپزی کنه. بازم بگم؟زدم تو سرش و گفتم:- خیلی بیشعوری.ابرو هاشو انداخت بالا و گفت:- تو بیشتر عزیزم.- آریـــانآریان: ا خب راست میگم دیگه. کلی موهام رو درست کرده بودم باز زد تو سرم.راست می گفت بار دومم بود می زدم تو سرش. بی مقدمه گفتم:-یه سوال بپرسم؟آریان: دوتا بپرس.- تو هنوز دوسش داری؟آریان: پری باور کن دوستش ندارم دیگه. اما می بینمش یکم واسم سخته عزیزم درکم کن.- اوهوم.ماشین رو پارک کرد و گفت:- پیاده شو عروس خانم-آریان تاریخش رو من میگما. یا اصلاً می گیم منصرف شدیم.آریان: باشه عزیزم. هر چی تو بگی.و دستم رو گرفت. وارد خونه که شدیم عمه آریان و پدر جون و مامان بابا و پدرام منتظرمون بودن. بعد از سلام و احوال پرسیای معمول به طرف اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.یه بلوز ساده زرشکی رنگ که تا زیر سینه ش تنگ بود و بعدرنگش مشکی می شد و گشاد می شد رو با یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم. موهام رو باز کردم و با شونه یکم مرتبش کردم و رفتم بیرون که با حرف پدر جون انگار سطل آب سرد روم خالی کردن. با آریان تو راهرو ایستاده بودن و من رو نمی دیدن.- شما که حرفاتون رو زدید دیگه ما چی بگیم آخه بابا؟آریان: ا خب بابا تاریخش خوبه دیگه. من گفتم تا پری نیومده بگم به شما که خودتونم این تاریخ رو انتخاب کنید.پدرجون: آخه بچه من به اینا بگم بزارید روز تولد پسر من عروسی رو؟آریان: باباجان میگم پری خودش گفت بهم. دوست داره روز تولد من عروسیمون رو جشن بگیریم.عجب مارمولکی بود این آریان. یکم دیگه بیشتر می موندم پدرجون راضی می شد با جیغ گفتم:-آریــــان من کی همچین حرفی زدم که خودم خبر ندارم؟با صدای جیغ جیغی من عمه و مامان به طرفم برگشتن که پدر جون با صدای بلند خندید و گفت:-امان از دست این جوونا.مثلاً می خواست بحث رو عوض کنه اما گند زد.عمه : چی شده خان داداش؟پدرجون با لبخند گفت: -آریان و پریناز جفتشون خودشون تاریخ رو مشخص کردن. امان از دست این جونای امروزی. حالا آریان میگه روز تولد پریناز. پری هم میگه روز تولد آریان .عمه هم خودش رو انداخت وسط و گفت:- خب تولد آریان که حدود یک ماه دیگه ست و نزدیکه پری جان تولد شما کیه عمه؟آروم گفتم:شش اردیبهشت.عمه: به نظر من که حق با پرینازه تولد آریان نزدیک تره.یکی نبود بگه به تو چه ؟ نمیخواد از من طرفداری کنی. خانواده ام اینجا نشستن خودشون بلدن حرف بزنن. برگشتم سمت آریانپسره بیشعور پرو پرو داشت واسم ابرو بالا پایین می انداخت.همونطور که لبم رو می جویدم گفتم:-اوخی کوچولو دلت با این چیزا خوش میشه؟ باشه روز تولد تو.اصلاً بهش بر نخورد. رفتیم پیش بقیه نشستیم وتقویم رو آوردن. متاسفانه تولد هیچ کدوم از ائمه هم تو اون ماه نبود تا به بهونه ی ولادت اونا روز عروسی رو عوض کنم.آخه بیست و هفت اسفند هم شد روزکه من عروسیم باشه؟ اونم چی ؟؟؟ شنبه اول هفته هم بود. دلم می خواست آریان رو بزنم له کنم.وقتی داشتن می رفتن دنبال آریان راه افتادم و آروم گفتم:-من یه حالی از تو بگیرم آقا. دارم برات.آریان دستشو گشید رو موهام وگفت:-گریه نکن عزیزم تولد تو هم بچه دار می شیم اشکال نداره که.با این حرفش لبم رو گاز گرفتم و آریان با صدای بلند خندید. خدارو شکر کسی حواسش به ما نبود.و خدارو شکر که آریان خوش اخلاق شده بود. اوایل خیلی خشک و جدی بود بعضی اوقات می گفتم هر موقع امکان داره و بیاد بزنه زیر همه ی حرفاش. اما حالا... واقعاً دوستش داشتم با این اخلاق.-خیلی بی ادبی آریان.آریان: باشه عزیزم هر چی تو بگی. من بی ادبوقتی این حرف رو می زد انگار بهم فحش می داد. هر بار به من این حرف رو می زد یعنی می خواست کار خودش رو بکنه.با صدای عمه بی خیال جواب دادن به آریان شدم و ازش خداحافظی کردم.عمه بوسیدم و در گوشم گفت:-خوشبخت بشی دختر.با لبخند گفتم:-ممنون عمه جون. حسابی لطف کردید تاریخ رو انداختید تولد آریان. با هم شرط بسته بودیم.چه اشکالی داشت حالا که این اتفاق افتاده بود عمه رو هم خوشحال می کردم. بزار فکر کنه من رو خوشحال کرده.ریز خندید و ازم خداحافظی کرد. با پدرجون هم دست دادم و از هم خداحافظی کردیم.وارد خونه که شدیم مامان و بابا مشغول حرف زدن در مورد تاریخ عروسی و اقداماتی که باید می کردن شدن. پدرام مشغول اس ام اس بازی بود. خسته بودم به همه شبخیر گفتم و وارد اتاقم شدم. بیخیال عوض کردن لباسم شدم و با همون لباس ها به خواب رفتم.صبح حدود ساعت ده از خواب بیدار شدم. سر حال بودم. هنوز همه خواب بودن. خونه ی ما این طور بود دیگه. همه خوابشون عزیز بود. شغل بابا هم آزاد بود و هر وقت دلش می خواست به پروژه هاش سر می زد. بطرف آشپزخونه رفتم. خامه و عسل رو از یخچال بیرون آوردم و شروع به خوردنش کردم. به این فکر می کردم که چطوری قراره تو این چند روز باقیمونده خرید های عروسی رو انجام بدیم. جهیزیه من که آماده بود چون هر وقت می رفتیم بیرون مامان هر چیز قشنگی که می دید واسم می خرید مونده بود یه سری وسایل چوبی که باید تو این چند روز باقیمونده می خریدم.- پخخخخخخخبا صدای پدرام از جا پریدم. چشمامو ریز کردم و گفتم:-مریضی؟ کرم داری؟ اول صبحی گند بزن تو اعصاب من.از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم. دوست نداشتم انرژیم رو بزارم واسه ی کل کل با پدرام. گوشیمو برداشتم و نوشتم:- وقت داری بریم خرید؟؟؟فرستادم واسه سوگل و منتظر جواب شدم. یه دقیقه نگذشته بود که جواب داد.-آره بابا آدم علاف تر از من دیدی؟ من تا نیم ساعت دیگه در خونتونم.جواب دادم:- اوکی منتظرتم.از جا بلند شدم. وقت دوش گرفتن نداشتم. نیازی هم نبود. یکم آرایش کردم و رفتم سراغ کمدم. پالتو پوست پیازیم رو تنم کردم. هنوزهوا سرد بود. کاش حداقل واسه روز عروسیم آسمون هوس بارون ریختن رو سر مهمونام نکنه. روسری و نیم چکمه هامو هم برداشتم تا جلو آینه دم در ورودی بپوشم. آینه اش قدی بود و راحت تر می شد آدم توش ژست بگیره. چیکار کنم خلم دیگه موقع لباس پوشیدن واسه خودم ژست میگیرم و حس مدل بودن بهم دست میده. از اتاقم زدم بیرون. جلو آینه ای که کنار در ورودی بود ایستادم و موهامو بالا با کلیپس نگه داشتم. یکمشو یه ور ریختم توی صورتم.چکمه هامو پوشیدم. مشغول مرتب کردم شالم شدم که صدای مامان بلند شد. با چشمای خابالود وسط سالن ایستاده بود و نگاهم می کرد.مامان: کجا اول صبحی؟؟؟-ساعتو نگاه کردی مامان؟یه نگاه به ساعت انداخت و بدنشو کشید و گفت:-خب حالا هر چی... کجا شال و کلاه کردی؟کیف رو برداشتم و همونطور که وسایل داخلشو چک می کردم گفتم:-با سوگل میرم خرید.مامان که می دونست بحث فایده ای نداره و عاشق خریدم گفت:-به سلامت. دیگه داری متاهل میشی این بیرون رفتن با دوستات رو کم کن.چشم مصلحتی گفتم و از خونه خارج شدم. مامان از سوگل زیاد خوشش نمی اومد. می گفت یکم جلف می پوشه. ولی قلباً دختر خوبی بود. خبری از سوگل نبود. تصمیم گرفتم تا سوگل برسه منم تا سر کوچه برم. هر قدمی که بر می داشتم صدای ماشینی از پشت سرم می اومد که انگار سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود. جرئت برگشتن نداشتم. قدم هام رو تند تر کردم اونم سرعتش رو بیشتر کرد. سر کوچه که رسیدم نفس راحتی کشیدم ولی ماشینی از کنارم رد نشد. با صدای بلند بوقی که از پشت سرم شنیدم به طرف ماشین برگشتم.سوگل نصفه تنش رو از شیشه بیرون آورده بود و همون طور که می خندید گفت:-سیلـــام دوستی. بپر بالاسوار ماشین شدم و درو محکم زدم به هم که باز گفت:-دوستی ماشین مامانمو خراب نکن. آروم ترانگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:-سوگل خفه شو که از ترس داشتم خودمو خیس می کردم.لباشو جمع کرد و گفت:تقصیره منه که با هزار ترس سوییچ مامانمو کش رفتم و اومدم با تو سگ اخلاق خرید.-خیلی خب بابا لوس نکن خودتو. مرسی که اومدی.با کنجکاوی پرسید:-حالا چی می خوای بخری؟با کلافگی گفتم:-هیچی یه چند دست لباس واسه بعد از عروسیم. همه لباسام بچگونه ست. باب اسفنجی و اسمورف و هفت کوتوله و.... اینا رو جلو آریان بپوشم که تابلوئه.با جیغ گفت:-عروســـی؟؟؟ کی؟؟؟ تو که تازه محضر بودی.- اوم..خب...خب دیشب اومدن خونمون تاریخ مشخص کردن.سوگل: چقدر زود؟؟؟؟ این آریان هم هول هااا...-چه بدونم والا... حدود بیست روز بیشتر وقت ندارم.سوگل: فقط بیست روز؟؟؟؟-آره دیگه چیکار کنم؟سوگل: دیگه کاری هم نمی تونی بکنی تاریخش مشخص شده.ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و وارد پاساژ شدیم. سلیقه خوبی داشت با هم دیگه چند دست لباس مناسب سنم گرفتم. هنوز دو تا پاساژ بیشتر نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره آریان بود:-سلامآریان: سلام عزیزم کجایی؟-با سوگل اومدم خرید.صداشو کلفت کرد و گفت:-اونوقت با اجازه کی؟؟؟جیغ زدم:-بلــه؟؟؟؟یکم من من کرد و گفت:-عزیزم منظورم اینه به منم قبلش خبر می دادی بد نبود ااا.هر دو با صدا خندیدیم.باز جدی شد و گفت:-پری زیاد وقت نداریم دوستت رو یه جوری بپیچون بریم خرید.-نمی تونم بزار عصر می ریم دیگه.آریان:رو حرف من حرف نزن ضعیفه کلی کار داریم.-ا آریان خب بعد با تو میام دیگهبا صدایی که تهش خنده بود گفت:-باشه عزیزم هر چی تو بخوای. خدانگهدارمنتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. وای بد بخت شدم باز این گفت هر چی تو بخوای. خدا به دادم برسه.به اطرافم نگاه کردم. سوگل نبود. پشت سرمو نگاه کردم با تلفن حرف میزد ومی خندید. بهش نزدیک شدم. باز صدای تلفنم بلند شد. دکمه اتصالو زدم. مامان بود.-سلام . کجایی؟-سلام مامان. پاساژ.... هستیم چطور؟مامان: هیچی یه نیم ساعت می تونی همونجا بمونی؟-وا واسه ی چی؟مامان: خب... خب بمون دیگه. چیزه... کار دارم یه سری وسیله میخوام یکم طول میکشه می خوام بهت بگم بخری.-خب الان بگومامان عجله ای گفت:- نه نمیشه زیاده... می خوام بنویسم اول که چیزی از قلم نیفته بعد بهت زنگ می زنم.-باشه مامان مشکی نداره. میرم کافی شاپ تا یه کیکی بخورم تو هم بنویس و بزنگ. فقط زود.مامان: باشه عزیزم. مواظب خودت باش.-خداحافطبا صدای سوگل بطرفش برگشتم.سوگل: گاویمون زایید مامانم فهمیده در رفتم زنگ زد گفت زود برگردیم. میگه تو بد رانندگی می کنی.-سوگل میشه بیای بریم کافی شاپ. بعدش بر می گردیم. مامانم یه سری خرید داره می خوام لیستشو بگیرم.سوگل: نه بابا مشکلی نداره مامان من یه چیزی میگه می دونه من به حرفش گوش نمیدم از الان میگه زود بیا که حداقل تا دوساعت بعد خونه باشم.با هم دیگه وارد کافی شاپ شدیم. مشغول صحبت در مورد جهیزیه من و وسایلی که هنوز نخریدم بودیم که با به عقب کشیده شدن صندلی کنار من جفتمون ساکت شدیم.با دیدن قیافه ی کسی که روی صندلی نشست، من با چشمای گشاد شده و سوگل که نمی شناختش با تعجب بهش نگاه می کرد.-سلام عزیزم.مردشور اون حرف زدنش رو ببرن. به ساعتم نگاه انداختم حدوداً بیست دقیقه ای می شد که داشتم با سوگل حرف می زدم. پس چرا مامان زنگ نمی زنه؟ این از کجا پیداش شد. از کجا می دونست اینجام؟؟؟ مامانم؟؟؟ وای یعنی کار مامانمه؟ هنوز هیچی نشده جای من رو واسه مامانم گرفت. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. لبخندی زدم و گفتم:-سوگل جان معرفی می کنم همسرم آریان.و به سوگل اشاره کردم و گفتم:-دوست خوبم سوگل.سوگل : خوشبختم آقای...آریان.نکبت واسه من لفظ قلم حرف می زد. از حرف زدنش خنده ام گرفته بود تا حالا ندیده بودم اینطوری صحبت کنه.