07-08-2020، 20:18
سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :-سلامیه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............سعی کردم فکرای بیخودم رو کنار بزنم. من باید آریان رو درک می کردم. دستم رو بردم سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنم بلکه جو عوض شه اما با صدای داد آریان که بهم گفت:-دست نزن این آهنگ رو دوست دارم.دیگه حسابی بغض کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آهنگ گوش دادم. واسه آریان خیلی معنا داشت.هر چی آهنگ تموم می شد باز می زد از اول. صدای امین حبیبی رو مخم رژه می رفت و اعصابمو خورد می کرد. هر کلمه ش مثل پتک تو سرم می خورد.از این ور اونور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی آتیش گرفته این دلم خیال میکردم با منی عشق منی مال منی فکر نمیکردم یه روزی راحت ازم دل بکنی باور نمیکردم بخوای راست راستی تنهام بذاری آخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوستم داری گفته بودی عاشقمی بپای عشقم میشینی میگفتی هر جا که باشی خودتو با من میبینی رفتی سراغ دشمنم یه پست نامرد حسود یکی که حتی بخدا لنگه کفشمم نبود به ذهنشم نمیرسید حتی نگاش کنی یه روز آخ که چه دردی میکشم ای دل بیچاره بسوز با این همه ولی هنوز عشقت برام مقدسه همینکه تو شادباشی و بخندی واسه من بسه تاج عروسیت و برات خودم هدیه می خرم غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم هرکی بپرس بش میگم خودم ازش خواستم بره میگم برای هر دومون اینجوری خیلی بهتره با اینکه میدونم برات همدم و غمخوار نمیشه ارزو میکنم دلت یه لحظه غصه دار نشه با اینکه میدونم یه روز تو رو پشیمون میبینم همیشه از خدا میخوام چشاتو گریون نبینم با اینکه از دوری تو دلم داره میترکه ولی بخاطر تو هم شده میگم مبارکه مبارکه تاج عروسیت و خودم برات هدیه میخرم غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی نزدم. وقتی رسیدیم عمه آریان به استقبالمون اومد و بعد هم دستم رو گرفت به سمت رخت کن برد. سریع مانتوم رو در آوردم و لباسم رو مرتب کردم و دستی توی موهام کشیدم. ز اتاق خارج شدم که دیدم عمه خانوم علاف منتظر من ایستاده. با دیدن آریان که داشت با سیما و شوهرش تبریک می گفت دلم گرفت. حداقل صبر می کرد با هم بریم...عمه: عزیزم می خوام به بقیه معرفیت کنم؟دستم توسط عمه خانم به هر سمتی کشیده می شد و به دیگران معرفی می شدم. افراد فامیلشون خیلی کم بودن و بیشتر دوستای خونوادگیشون جمعیت رو تشکیل داده بودن. به سمت سیمارفتم و بهش تبریک گفتم.قیافه ی زیبایی نداشت اما صدای بی نهایت زیبا و آرومی داشت. یه لحظه بهش حسودیم شد.بعد از اینکه تبریک گفتم حسابی گیج شده بودم. نمی دونستم الان باید برم کجا بشینم. آریان پیش یه عده پسر هم سن و سال خودش ایستاده بود و حسابی گرم گرفته بود. پدر جون رو دیدم. بهتر از این نمی شد. اگه یکم دیگه تنها می موندم بی خیال آریان مجلس رو ترک می کردم. پسره ی بی درک و شعور...رفتم به سمتش و وبعد از احوال پرسی های معمول بهم گفت:- دخترم خیلی زیبا شدی.- ممنون پدر جون شما هم همین طورپدرجون: اختیار داری عزیزم. آریان کو دخترم؟-راستش پیش دوستاش.حتی نمی دونستم اونا دوستاشن یا فامیل هایی که من نمی شناختمشون... پدر جون اخم کرد. انگار اونم حال منو می دونست. دستم رو گرفت و با هم دیگه یه گوشه ای نشستیم.پدرجون: دخترم دلگیر نشی ها... همین یه امشبه... درکش کن، تموم می شه. من مطمئنم که آریان تو روخیلی دوست داره.توی دلم گفتم:- خیلـــی....خیلی دوستم داره. واسه همینه هنوز منو اصلاً ندیده. من احمق رو باش که فکر می کردم با دیدن قیافه م سورپرایز می شه.با صدای گرفته ای گفتم:- می دونم پدر جون... می دونم.پدرجون: خوشحالم که عروس فهمیده ای مثل تو دارم.پدر آریان بر عکس خودش مرد شوخی بود و یکم که گذشت حسابی با هم گرم گرفتیم و بی خیال آریان شدیم. به درک که حواسش بهم نبود. مهم این بود که من و پدر جون الان داشتیم حسابی خوش می گذروندیم. شاید هم مجبور بودم خودم رو به خوش بودن بزنم تا بلکه دیگران از بغضی که تو گلوم بود و حالی که داشتم خبردار نشن. واسه پدر جون میوه پوست گرفته بودم وداشتیم با هم می گفتیم می خندیدم که سر و کله ی آریان پیدا شد.آریان: به به می بینم که حسابی با هم خوش می گذرونید.ببینم! اصلاً فهمیدید من بینتون نیستم؟ پدرجون با صدای عصبی بهش گفت:-نه اینکه توفهمیدی عروس گل من امشب تنهاست اینجا... خیلی هواشو داشتی؟نه؟و با عصبانیت از جاش بلند شد و رفت.اریان تازه به خودش اومد. سریع نشست سرجای پدرجون و گفت:-پریناز من واقعاً معذرت می خوام.- خواهش.با دیدن کت و شلواری که من واسش انتخاب کرده بودم و الان تو تنش بود خیلی ذوق کردم. چرا زودتر ندیده بودم؟ اما با به یاد اوردن رفتارش اخمام رفت تو هم.آریان: قول میدم دیگه تکرار نشه. اخم نکن دیگه.- باشه.آریان: ااا ببین خانمم چقدر خوشگل شده ها. بزار بیام یه بوسش کنم از دلش در بیارم رفتار زشتم رواز وقتی فهمیده بود من از اینکه کسی بوسم کنه متنفرم حسابی رو مخم راه می رفت.چشمام اندازه نلبکی بزرگ شد و گفتم:-آریان بخدا از جات بلند شی جیغ می کشما.از تصور اینکه آریان بخواد ببوستم از خجالت آب می شدم.اریان: باشه بابا...نخواستم اصلاًوبا صدای بلند خندید. همون موقع عمه و پدر جون هم به جمع ما اضافه شدن و بحث های معمولی شروع شد. حسابی حوصله ام سر رفته بود که یکی از خدمتکار ها با سینی پر از شربت به سمتمون اومد. آریان واسه جفتمون شربت برداشت و یکم بعد آریان شربتش رو خورد. به سمت من نگاهی انداخت و گفت:- نمی خوری؟- چرا ولی کاش پرتقال بود شربت آلبالو زیاد دوست ندارم.با صدای خنده ی عمه آریان بطرفش برگشتم.عمه: عزیزم اینا شربت نیست.تازه متوجه سوتیم شدم اما دیگه نمی شد کاری کنم. یکم که گذشت عمه آریان باز گفت:- نمی خوری عزیزم؟من نمی دونم چرا اینا گیر داده بودن به اینکه من از این زهرماریا بخورم. توی مجالس خودمون هیچوقت از این چیزا پیدا نمی شد. صدای عمه ی آریان هم که همش رو مخم بود. حرصم در اومده بود واسه همین گفتم:-نه ممنونتو دلم لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:-دلم نمی خواد تو چیکار داری آخه. تازه دیگه نمیزارم بچه ی برادرتم از این چیزا بخوره. کجای کاری؟؟؟ باز پرسید:- چرا عزیزم؟برگشتم سمتش و با صدای محکم و قاطعی گفتم:-مسلمونم!پدرجون با افتخار بهم نگاه کرد. خودش هم گیلاسش رو کنار گذاشت و گفت:-حق با عروسه گلمه.عمه هم با عشوه مخصوصی که می دونستم تو دلش داره بهم هزار نوع فحش می ده از جا بلند شد و به جمعیت پیوست.آریان با لبخند بهم نگاه می کرد. بدبخت فکر کرده به همین راحتی می بخشمش. نخیر آقـــا واسه شما هم دارم. با صدای دست ونگاهم به طرف سیما کشیده شد. همراه با شوهر دونفره می رقصیدن و جمعیبت تشویقشون می کرد. سیما شوهرش رو عمیق بوسید و این بار صدایی تشویق بیشتر شد. وا دختره بی حیا. حالا دو ساعت دیگه هم صبر می کرد ما بریم بعد...شبیه پیرزن ها شده بودم. مدام به خودم غر می زدم. کم کم زوج ها هم بهشون اضافه شدن. اخمای آریان باز تو هم رفته بود. به درک مرتیکه الکی...بدون اینکه بفهمم بهش خیره شده بودم اینو وقتی فهمیدم که با لبخند بهم گفت:-چیه خانوم خوشگل ندیدی؟اخمام رو کشیدم تو هم که گفت:-پریناز افتخار یه دور رقص رو میدی؟من نمی دونم یه آدم چقدر می تونه پرو باشه؟ کاملاً تابلو بود که بخاطر لج سیما این درخواست رو ازم کرده. اصلاً اگه می خواستم همراهیشم کنم هیچی از رقص معمولی حالیم نبود چه برسه به رقص تانگو... با لبخند گشادی گفتم:-نه عزیزم افتخار نمیدم.پدر جون: عروس گلم گناه داره ببخشش دیگه. پاشید یه دور با هم برقصید.آریان لبخند خبیثانه ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.پدرجون با لبخند بهمون نگاه می کرد. روم نمی شد بگم بلد نیستم. به بقیه نگاه کردم. همونطور کنار هم تکون می خورد. ساده بنظر می رسید. دستم رو به دست آریان دادم و تو دلم گفتم:-خدایا جلو آدم شوهر ضایع مون نکن. الهی امین.- غلط می کنی الکی بگی مسلمونم مسلمونم.- ندا تو باز اومدی رو مخ من رژه بری ها. حالا چهار تا دونه قر واسه دل شوهرمون بدیم بده؟ اونم بخاطراینکه نره با زنای دیگه قر بده.ندای درونم از جواب کوبنده م خفه شد. به صحنه رقص رسیدیم. آریان دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. یه نگاه به اطراف کردم. دخترا دستشون رو شونه طرف مقابلشون بود. یا خدا...حالا دیگه از آریان و این همه نزدیکی خجالت می کشیدم. دستم رو مشت کردم. از استرس عرق کرده بود. آریان که دید هیچ حرکتی نمی کنم دستم رو بالا آورد. روش بوسه ای زد و سر شونه اش گذاشت. واسه اینکه صورتشو نبینم و بیشتر خجالت نکشم سرم رو به سمت بازوش بردم.با هم دیگه تکون می خوردیم.معلوم بود اون بلده ولی الان اونقدر آهنگ ملایم بود که بیشتر از این حرکت می کرد هم جالب نمی شد. آروم تو گوشم گفت:-ببخش خانومم. نمی خواستم امشب اینطوری بشه.- آریانآریان: جونم- من از...آریان: می دونم عزیزم. می دونم امشب از من بدت اومده. جبران می کنم.- نه آریان تو حق....آریان: می دونم خانومم. من حق نداشتم تو رو تنها بزارم. ببخش عزیزم. باشه؟ای خدا یعنی می شد دو دقیقه خفه بشه من بگم من از این رقص ها بلد نیستم. بعدم بگم حق داری ناراحت باشی. اما خب بدم نشد. ناخواسته من ناز کرده بودم و اونم ناز کشیده بود. بزار بفهمه دیگه این منم که باید واسش مهم باشم. باید بفهمه نباید وجودمو نادیده بگیره. ریز خندیدم و گفتم:-بخشیدم.که یهو دامنم زیر پاشنه بلند کفشم گیر کرد و از عقب نزدیک بود بخورم زمین... از ترس داشتم سکته میکردم. چشمام رو بستم و منتظر بودم که محکم بخورم زمین که با صدای دست جمعیت ناخود آگاه چشمام رو باز کردم.همه از صحنه رقص کنار رفته بودن و من و آریان مونده بودیم. آریان کمرم رو گرفته بود و من نصفه بدنم رو به عقب خم شده بود و نیم تنه آریان روی قسمت خم شده ی بدنم بود. صورتش دقیقا مقابل صورتم. با لبخند جذابی گفت:-این خانومی و لطفتو هیچوقت فراموش نمی کنم.نزدیک بود از خنده منفجر بشم. با صدا خندیدم. اما اونقدر صدای دست می اومد که هیچ کس صدای خنده ام رو نمی شنید.آریان: حالا شد. همیشه بخند.با یه حرکت سریع پشت کمرم روبالا آورد وگونه ام رو بوسید. خنده ام یادم رفت و خون به صورتم هجوم آورد.همزمان آهنگ تمام شد و همه واسمون دست زدن. از خجالت داشتم می مردم. وای خیلی تابلو بود. مطمئناً آریان فهمیده بود. آریان دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرده بود. روم نمی شد به صورتش نگاه کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:-آریان خیلی بد رقصیدم نه؟- حر فه ای تر از این نمی شد خانومم. هر کسی نمی تونه به این خوبی این حرکت رو انجام بده والبته به جا... وای خدای من! یعنی آریان نفهمیده بود. ایول خدا دمت گرم. تو دلم واسه خودم بشکن می زدم. وای اگه جلو این همه آدم پخش زمین می شدم خیلی تابلو می شد. دلم می خواست آریان از پیشم می رفت و بلند بلند می خندیدم. به طرف پدر جون رفتیم. از جا بلند شد و واسم دست زد. خدایا دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. سریع از پدر جون تشکر کردم. کمرم رو از دست آریان بیرون کشیدم با گفتن:« آریان گوشیم رو توی رخت کن جا گذاشتم » به طرف رخت کن دویدم. به محض رسیدن زدم زیر خنده. خدا رو شکر خالی بود وگرنه به عقلم شک می کردن. نشستم روی صندلی و بلند بلند خندیدم. اوه اوه خدایا دمت قیژ. به تصویر صورتم که تو آینه بود نگاه کردم و باز با صدای بلند خندیدم.با صدای پایی که به رخت کن نزدیک می شد خنده ام رو خوردم. لب هامو جمع کردم. پرده رخت کن کنار رفت و ریخت عمه خانوم عزیزم نمایان شد. این دیگه اینجا چیکار داشت؟عمه :عزیزم اینجایی؟ آریان بهم گفت بیام دنبالت. گوشیت روی میز بود نمی خواد دنبالش بگردی.وای سوتی پشت سوتی... نمی تونستم خنده ام رو کنترل بکنم. لب پایینم رو گاز گرفتم وبا خونسردی گفتم:-ا...من فکر کردم جا گذاشتمش. ممنون.یکی نبود بهش بگه وسط مراسم دخترت جا اینکه فضولی کنی من کجام برو به مهمونات خوش آمد بگو. منتظر شدم تا عمه بره اما نمی رفت.-چیزی شده عمه جون؟عمه: نه عزیزم فقط لباستم عوض کن و بیا چون داداشم پروازش دیر میشه میگه می خوام برم.و مانتوم رو که دستش بود رو به طرفم گرفت.اوه خدا روشکر. زود تموم می شد. حوصله این جشن رو نداشتم. حوصله نگاه های زیر چشمی آریان رو به سیما نداشتم. با لبخند از عمه تشکر کردم و مانتو رو از دستش گرفتم. با لبخند بهم نگاه کرد و از رخت کن خارج شد. سریع لباسم رو عوض کردم و از رخت کن خارج شدم که باز هم عمه رو دیدم. مثل اینکه منتظر من ایستاده بود. بنظر کلافه می رسید. سعی کردم خودم سر صحبت رو باز کنم.-عمه جون ممنون. بازم تبریک میگم. انشاا... که خوشبخت بشن.حدسم درست بود. اشک داخل چشماش جمع شد و منو به آغوش کشید. خدایا غلط کردم بگو منو نخوره. چش شد یهو. با صدای گرفته ای گفت:-می دونم آریان همه چیز رو بهت گفته. دخترم باهاش بد کرد. دختر خوبی هستی خوشبختش کن. ازش بخواه دخترم رو ببخشه.آخی بهش نمی اومد زن مهربونی باشه. دستم رو بردم سر شونه ش و چند تا ضربه یواش زدم تا آروم بشه.-عمه گریه نکنید. خوبیت نداره امروز...من قول میدم آریان رو راضیش کنم. مطمئنم آریان هم می بخشه. خیالتون راحت.یکم ازم فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.-مرسی گلم. انشاا... خوشبخت بشی دخترم.گونه عمه رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.بطرف میزمون رفتم. پدر جون و آریان از جا بلند شدند. کیف و موبایلم رو از آریان گرفتم. با همدیگه به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم. آریان دستم رو گرفت. نگاه سیما رو دست های ما قفل شد. لبخند مهمون لبم شد. آریان دستم رو فشرد. باز هم تبریک گفتیم و ازشون خداحافظی کردیم. تمام مدت یه فکر منفی دیگه به دهنم هجوم آورده بود.اینکه نکنه آریان بخاطر اینکه سیما رنگ سرمه ای دوست داره این کت رو خریده بود اما بعد سعی کردم خودمو توجیه کنم. من این کت رو واسش پسندیده بودم نه سیما پس جای نگرانی نداشت. آریان بطرف در ماشین رفت و همزمان در رو واسه ی من و پدرجون باز کرد. ازش خواستم تا اون جلو بشینه اما قبول نکرد. تمام راه به این فکر می کردم که چقدربد شد که میره. خیلی بهش عادت کرده بودم. آریان هم که خرش از پل گذشت و از فردا حتما می شیم همون همکاری که بودیم.به فرودگاه که رسیدیم من و آریان مثل جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میفتن پشت سرپدرجون راه افتاده بودیم. جفتمون از رفتنش ناراحت بودیم. به درب اصلی که رسیدیم پدرجون محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:-غصه نخوری بابا. درست میشه. فقط بهش زمان بده.- چشم پدر جون.پدرجون: آفرین دختر گلم. من مطمئنم که آریان هم دوستت داره.بعد بطرف آریان برگشت و گفت:- یه مو از سر دخترم کم بشه با من طرفی. اوکی؟آریان با لبخند تلخی گفت:- چشم بابااوخی معلوم بود پدرجون رو خیلی دوست داره و از رفتنش ناراحته. پدرجون با لبخند دستش رو سر شونه ی آریان گذاشت و گفت:-نمی خواد بیاین دنبالم خودم میرم. با این سرو وضع درست نیست بیاید داخل.آریان: چشم بابا. زود بیا مواظب خودتم باش.-تو هم همین طورپسر. این قیافه رو هم به خودت نگیر.با پدر جون خداحافظی کردیم و با قیافه ی گرفته ای سوار ماشین شدیم. دیگه با آریان حرفی نزدم. منو به خونه رسوند و خودش رفت. از اون شب دیگه آریان خیلی کم می شد واسم اس بده.اون هم در حد همین که حالم رو بپرسه.دلم گرفت.اما بعد گفتم بیخیال تصمیم خودت بوده تا اخرشم باید وایسی.حدود سه ماهی از رفتن پدر جون می گذشت و آریان اخلاقش تغییر زیادی نکرده بود. هر از گاهی با هم بیرون می رفتیم و بعد منو به خونه می رسوند و تا چهارشنبه هفته بعد کاری به کارم نداشت. انگار چهارشنبه ها یادش میفتاد منم هستم. چند باری هم مامان خونمون دعوتش کرد. وقتی هم خونمون می اومد با همه گرم می گرفت و خیلی خوش اخلاق می شد اما من سمتش نمی رفتم. دلم می خواست اول با خودش کنار بیاد. شاید هم تقصیر خودم بود که یه گوشه میشستم و به این فکر می کردم که یعنی ممکنه ازش خسته بشم؟؟؟ البته هر وقت باهام مهربون می شد منم رفتارم رو خوب می کردم و کلی ذوق می کردم و بهش امیدوار می شدم. اون شب هم یکی از همون شبایی بود که آریان خونمون دعوت بود. با پدرام با هم فوتبال نگاه می کردن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم شماره رو شناختم. پدر جون بود. با صدایی که پر از خوشحالی ذوق بود گفتم: -ســـــــلام پدر جون .پدرجون: سلام عزیزبابا. چطوری باباجان خوبی؟ - ممنون شما خوبی؟پدر جون: آره دخترم.- دلم واستون خیلی تنگ شده. پدرجون: جدی؟- ا ا ا ...پـدرجون؟؟؟پدرجون: شوخی کردم عزیزم یه لحظه میای دم در؟این چند وقت پدر جون خیلی واسم زنگ می زد. متقابلاً منم زیاد بهش زنگ می زدم. خیلی باهاش صمیمی شده بودم.-چرا برم دم در؟پدرجون: ا دختر بهت میگم بیا دم در رو حرف من حرف نزن.من که می دونم سر کاریه اما چشم.یه شال انداختم رو سرم و یه مانتو هم تنم کردم که سریع آریان پرسید:- کجا؟- الان میام. دم در کارم دارن.پدرام: کی کارت دارم آجی؟-ا تو هم ... الان میام دیگهسریع رفتم درو باز کردم که پدر جون رو پشت در دیدم. حسابی ذوق کرده بودم. حالا که بابا مامان باز مسافرت بودن دیدم پدرجون که اندازه مامان بابای خودم دوستش داشتم واسم خیلی خوشایند بود. پریدم بغلش و گفتم:- وایی باورم نمیشه.پدرجون: بچه لهم کردی بیا پایین ببینم. خجالتم خوب چیزیه. الان زن خدابیامرزم زنده بود که زنده ات نمیزاشت.هر دو با هم خندیدیم.-ا خودلم تنگیده بود پدرجون.پدرجون: ببین شوهرت داره چجوری نگات می کنه. من که مشکلی ندارم. و با صدای بلند خندید.شوهرم؟ به پست سرم نگاه کردم. کسی نبود. با سرفه مصلحتی آریان نگاهم بطرف بالکن کشیده شد.