امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#15
چشمامو بستم و به طرف آینه برگشتم. آروم آروم چشمامو باز کردم. وایـــــــــی این من بودم؟ دهنم اندازه در وانت باز شده بود.صورت گردی داشتم. چشمای مشکی درشت که الان با ابروهای برداشته شده ای که زیاد باریک نبود بهم خیلی می اومد. لبای کوچولویی که متاسفانه بخاطر کم خونیم همیشه ی خدا بی رنگ بود ولی الان رنگ قرمز خوشگلی گرفته بود وتوی چشم می زد. حسابی آرایشم کرده بود. اگه گفته بودم ساده نباشه خدا می دونست چه بلایی سرم می اورد. به کلی شکل صورتم عوض شده بود. چشمام رو خط چشم زیبایی کشیده بود که چشمام رو یکم کشیده نشون می داد. موهای لختم رو یه طرف صورتم ریخته بود و پشت موهام رو حسابی کشیده بود به طرف بالا و نگهش داشته بود و پایینش رو چند تا نگین کوچولو زده بود. یادم باشه یه فاتحه بخونم هدیه کنم به روح اون کسی که لوازم آرایش رو اختراع کرده.با صدای آرایشگر از بررسی و تحلیل صورتم دست کشیدم و به طرفش برگشتم. همونطور که به طرف میزش می رفت گفت:-عزیزم شوهرت پایین منتظرته.مانتوی سفید رنگم رو پوشیدم. شال سفید رنگمم طوری سرم کردم که مدل موهام به خوبی پیدا باشه. حیف بود بره زیر روسری... نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. خدا روشکر با این رنگ سفید مثل همیشه بی حال نشدم. با تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدم. ماشین آریان با فاصله کمی از آرایشگاه پارک شده بود. به محض اینکه من رو دید از ماشین پیاده شد و با یه دسته گل پر از گل های رز قرمز به طرفم اومد.آریان: سلام خانوم خانوما. چقده شما خوشگل می باشین.-ممنون.دستمو به سمتش دراز کردم تا دسته گل رو بگیرم که گفت:-آ... آ... این مال شما نیست مال زنمه. یه دختر زشت و بی ریخت و بی قیافه و رنگ و رو رفته ندیدید؟؟؟اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی معنی حرفش رو فهمیدم با یه لبخند زیبا به سمتش رفتم و خیلی خانوم وار گفتم:-آریـــــــانآروم گفت:-جونممحکم کیفمو زدم تو کله ش که دادش بلند شد.آریان: دیوانه کله م به درک چرا مدل موهامو خراب کردی؟لبامو جلو اوردم و قیافه بچه های لوسو به خودم گرفتم و گفتم:-خو موخواستم گربه رو دم حجله بکشم...آریان که خنده ش گرفته بود دیگه دسته گل رو به دستم داد و در ماشین رو باز کرد تا سوار شم.آریان: بفرمایید مادمازل وحشیجوابی واسش نداشتم واسه همون شروع کردم به گاز گرفتن لبم. همیشه وقتی کم می اوردم اینکارو می کردم.آریان سوار ماشین شد و ماشین رو به حرکت در آورد.آریان: بسه دیگه لبتو له کردی حالا فکر می کنن من ندید بدیدم کار منهاین بار دیگه از خجالت سرخ شدم که آریان هم بحثو عوض کرد و گفت:-راستی تو چرا همراهت کسیو نیاوردی؟همون طور که به خیابون نگاه می کردم گفتم:-آخه مامان که خودش الان کلی کار داره و آرایشگاهه با خاله . نیلوفرم که با بچه نمیتونست بیاد و سختش بود خودم تنهایی راحت تر بودم.آریان: آهانهیچی جوابش رو ندادم که باز گفت:-آخ پری یادم رفت...با ترس برگشتم سمتش و گفتم:-چی رو؟آریان: زیر شلواری یادم رفت بیارم. اشکال نداره امشب از پدرام قرض می گیرم. یه امشب رو سخت می گذرونیم کاریش نمیشه کرد.با حرص گفتم:-شما که قصد نداری امشب خونه ما بخوابی؟؟؟با صدای بلند خندید و گفت:-نترس بابا شوخی کردم از تریپ خجالتت بیرون بیای.با جیغ گفتم:-آریـــــــــــــــــــــا نبا لبخند گفت:-جونـــــــــــم؟و همزمان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.با هم دیگه از ماشین پیاده شدیم. خوشم نمی اومد بشینم تو ماشین تا اون بیاد واسم در ماشین رو باز کنه. وارد محضر که شدیم آرش و نیلوفر مثل همیشه جل بازی شون اوت کرده بود و کل می کشیدن. حالا نیلوفر هیچ من مونده بودم آرش با این قد و هیکل و بچه ی توی دستش چطوری روش می شد این طوری کل بکشه. اسم آرشیدا رو واسش انتخاب کرده بودن که حسابی به صورت ناز و کوچولوش و موهای بورش می اومد. یکم به باباش نگاه کرد و بعد از اربده کشی های باباش ترسید و دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد و جیغ کشید. همه از این صحنه خنده شون گرفته بود. با جیغ و گریه ی آرشیدا همه ساکت شدن و عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. نیلوفر و خاله قند می سابیدن و آرش کنار سفره عقدی که همه ی وسایلش آبی فیروزه ای بود آرشیدا رو آروم می کرد. کنارش بابا بزرگ و مامان بزرگ روی مبل نشسته بودن و با لبخند بهم نگاه می کردن. پدر آریان هم کنار پدرام روی مبلی که طرف دیگه سفره قرار داشت نشسته بود. پدرام هم مثل بخت برگشته ها به من نگاه می کرد. اوخی داداشم حسودیش شده. توخونه ثبات اخلاقی نداشت هر وقت حوصله داشت با من حسابی خوب بود و هر وقت حوصله نداشت دشمن خونیم... ولی به محض اینکه بهش کم محلی می کردم از حسودی خودشو می کشت. الان هم از همون مواقع حسودی بود.به آینه نگاه کردم. تصویر آریان داخلش افتاده بود. سرش رو انداخته بود پایین و با دستاش بازی می کرد. افکار منفی دوباره به ذهنم هجوم آورد. نکنه منو فقط واسه نامزدی سیما می خواد؟ چرا امروز انقدر مهربون شده بود؟ نکنه اینا همش یه نقشه ست واسه اینکه با سیما لجبازی کنه؟با صدای آریان به خودم برگشتم:-نمی خوای بله رو بگی؟از داخل آینه بهش نگاه کردم. چقدر مرموز می زد. خدایا الان چه موقع این فکر هاست.نیلوفر:عروس زیر لفظی می خواد.آریان جعبه ای از داخل کتش بیرون آورد و از داخلش پلاک زنجیر زیبایی رو بیرون آورد و به گردنم انداخت.با صدای دوباره عاقد که گفت:- عروس خانم وکیلم؟با صدای آرومی گفتم:-با اجازه پدر مادرم و بزرگترا... بلـه!همه دست زدن و باز فقط صدای نیلوفر بود که جیغ و سوت میزد. انگار اومده بود استادیوم...به نوبت همه بهمون تبریک گفتن و هدایاشونو دادن و بعد همگی با هم به یکی از رستوران های خوبی که بابا از قبل رزرو کرده بود رفتیم.همه چیز سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم اتفاق افتاد. مثل یه خواب... این چند روزی که با آریان بودم با اون دبیر بد اخلاق سر کلاس خیلی تفاوت داشت. رفتارشبیه به آرش بود. بعضی وقت ها صدای خنده مون تا آسمون بالا می رفت اما وقتی صحبت از سیما می شد علارقم اینکه می خواست خودش رو بی تفاوت نشون بده نمی تونست و چهره اش تو هم می رفت و تلخ می شد.با صدای ویبره گوشی که روی میزم بود بلند شدم و اس ام اسی که واسم اومده بود رو باز کردم. آریان بود:-امروز عصر تایم کلاست رو عوض کردم. آماده باش الان میام دنبالت بریم آموزشگاه. نهار هم رستوران می خوریم و بعد هم خرید. به خانواده ت اطلاع بده.با دیدن پشت زمینه گوشیم که سارا روی یه صندلی ها توی حیاط آموزشگاه نشسته بود و منم بزور خودم رو کنارش جا داده بودم تازه یادم افتاد که چقدر دلم واسش تنگ شده ... اوخ اوخ همه چیز انقدر تند تند پیش رفت که من اصلا جریان عقد رو به سارا نگفتم. وایـــــی ... بدبخت شدم. اشکال نداره سارا که تهرانه و نمی تونست بیاد علاوه بر این قرار بود بقیه عروسی رسمیم رو بفهمن. خیلی از اقوامم هنوز از عقد محضریم خبر نداشتن. شمارش رو گرفتم. هنوز دو تا بوق نخوره بود که صداش رو شنیدم.سارا: سلام عروس خانوم خودمون... چطوری؟- سلام دیوونه دلم واست تنگیده بود. تو کجایی؟هنوز حرفم تموم نشده بود که یاد حرف سارا افتادم. عروس خانوم؟؟؟ این از کجا می دونست. سریع گفتم:-تو از کجا می دونی؟؟سارا: اوممم...خفه شو... یکی یکی بپرس هنگیدم. چیزه...آهان... مامانت گفت. گفت عجله ای شده. حالا هم یه گوشه نشستم زانو غم بغل گرفتم دارم گریه می کنم.- چرا سارا؟چیزی شده دوستم؟سارا: آره یه بی معرفتِ بیشعوری رو پارسال بردم همایش دیفرانسل که شوهر آینده م رو بهش نشون بدم حالا طرف شوهرمو دزید.همون طور که سرم رو می خاروندم و به این فکر می کردم شوهر آینده سارا کی بوده یاد آریان افتادم. جیغ زدم:-بیشعور خجالت داره...و صدای خنده جفتمون همزمان باهم بالا رفت.حدود نیم ساعتی با سارا حرف زدم. با صدای بوق ماشین آریان گوشی رو قطع کردم. سریع مانتوی سبز رنگم که دم آستین هاش مشکی رنگ بود و یقه مشکی رنگی داشت رو با یه شال مشکی رنگ پوشیدم. چون وقت آرایش نداشتم سریع یه رژ کمرنگ روی لبم کشیدم وبا سرعت نور رفتم از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین آریان شدم. صبح رو کامل با هم دیگه کلاس داشتیم و سر هر دومون شلوغ بود. نزدیک ساعت پنج بود که تازه رفتیم نهار خوردیم و بعد از اون هم رفتیم خیابون های چهار باغ و انقلاب اصفهان که پاساژ های زیادی داشت.اول تو یکی از پاساژ هایی که فقط مخصوص پوشاک مردونه بود رفتیم و اونجا رو حسابی گشتیم تا آریان کت و شلوار مورد نظرش رو انتخاب کنه. یه لحظه دلم گرفت از اینکه نظر من اصلاً واسش مهم نبود و خودش تنهایی لباس ها رو امتحان می کرد. بدون اینکه من نظری بدم از فروشگاه بیرون می اومد و من فقط دنبالش کشیده می شدم. انگار فقط قصدش این بود که یه چیزی انتخاب کنه که تک باشه و اینطوری حرص سیما رو در بیاره.منم فقط نقش عروسک رو داشتم. واسه همین تصمیم گرفتم تلافی کنم کارش و نزارم اون تو کارهام دخالت کنه. از یه طرف خوش حال بودم که بعداً آریان هم به نوع لباسای منم اهمیت نمیده و حق انتخاب با خودمه و مث پدرام نیست که بخواد هی تو کار هام سرک بکشه؛ از یه طرف ناراحت بودم که فقط واسش مثل یه دوست هم جنس خودش بودم که باهاش می گفت و می خندید و بعضی اوقات باهاش بیرون می رفت ولی اصلاً وجودم رو به عنوان همسرش نادیده می گرفت.با خودم گفتم بهتر بزار کاری به کارم نداشته باشه این طوری منم راحت ترم ولی ته دلم ناراحت بودم.آریان: پری ببین تو چیزی نمی پسندی واسم؟ دیگه کلافه شدم.از فروشنده خواستم کت و شلواری که رنگ سرمه ای سیر داشته باشه رو واسمون از ویترین های چوبی اطراف فروشگاهش بیرون بیاره. همون موقع فروشنده یه کت وشلوار زیبا همراه با همون مشخصاتی که گفته بودم رو آورد و از آریان خواست تا پروش کنه و سرش به مشتری دیگه ای گرم شد .- آریان برو بپوشش دیگه. مطمئنم بهت خیلی میاد.
آریان: نمی خواد. بریم.از همون کت شلوار های قبلیم یکی رو می پوشم.دلم می خواست سرش جیغ بزنم و همون وسط مغازه بشینم و گریه کنم با بغضی که ته صدام بود گفتم :-چرا؟قشنگه که...آریان: سیما عاشق این رنگ بود. دلم نمی خواد این رنگ رو بپوشم.-باشه هر طور راحتی...از مغازه بیرون اومدم. همش سیما سیما... خوب منم عاشق این رنگم بخاطر سیما باید توی علایق خودم تجدید نظر کنم؟ اه. منتظر بودم که آریان بیاد دنبالم ولی زهی خیال باطل یکم که گذشت با دست پر از فروشگاه بیرون اومد.وارد پاساژ دیگه ای شدیم. لباسای زنونه رو میدید منم بی خیال به فروشگاه ها نگاه می کردم ولی از هیچ کدوم مدل ها خوشم نمی اومد. لباسایی که خودم داشتم قشنگ تر بود از طرفی تا حالا خونواده ی آریان ندیده بودنش.آریان: پری ببین این لباس قشنگه؟ می خوای بری پروش کنی؟به طرف لباس نگاهی انداختم. مدل قشنگی داشت ولی نباتی رنگ بود و مطمئنم به پوستم نمی اومد. شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:-نه من این رنگ رو دوست ندارم.یکم ناراحت شد ولی سعی کرد لبخند رو از لبش دور نکنه. تا آخر شب که دیگه خسته شد و به سلیقه خودش واسم بلوز آبی کاربونی رنگی رو که دامن بلندی داشت و آستین های حریری با رنگ ملایم تر داشت انتخاب کرد.اصلاً خوشم نمی اومد که واسه ی من خودش نظر می داد ولی من نمی تونستم واسه نوع لباس اون نظری بدم. هنوز به ویترین نگاه می کردم که با فشار دستش پشت کمرم فهمیدم باید وارد فروشگاه بشم. آریان از فروشنده خواست تا لباس رو واسم بیاره. لباس رو از فروشنده گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. لباس رو تنم کردم وداشتم با زیپش کشتی می گرفتم که آریان در زد و گفت:-عزیزم پوشیدی؟نمی دونستم چطوری بگم زیپش رو تا نصفه می تونم بالا بکشم.-آریان این بسته نمیشه.آریان: چی عزیزم؟ در رو باز کن.-نه آریان... زیپش رو نمی تونم ببندم.آریان: خب عزیزم در رو باز کن تا من زیپش رو ببندم.تو دلم گفتم:-اونوقت شـــما حـــالت بد نشه.از اینکه تو این چند روز آریان رو فقط خارج از خونه دیده بودم وهمچنین اینکه تا حالا بدون روسری ندیده بودم خجالت کشیدم. چه برسه حالا که قرار بود با این لباس هم ببینتم. به سختی زیپ لباس رو بالا کشیدم و و دقیق تر بهش نگاه کردم. یه ماکسی آبی رنگ که یقه کجی داشت و از یه طرف یه آستین حریر با همون رنگ که تا آرنجم تنگ بود و بعد گشاد می شد و یه طرف دیگه اش یه بند پهن سر شونه خورده بود. روی سینه اش سنگ های زیبایی کار شده بود.آریان: عزیزم در رو باز کن.- آریان پوشیدمش. نمی خواد.آریان: خب بزار منم ببینم. نمی خوام زیاد باز باشه ها مجلس مختلطه...موهام رو دم اسبی بسته بودم.تا وسط کمرم می رسید. دستی توی موهام کشیدم و مرتبشون کردم. لباس رو توی تنم مرتب کردم ودر رو باز کردم. آریان با نگاهی که پر از تحسین بود سر تا پام رو نگاه کرد و جلو فروشنده که دیگه تقریباً تو بغل آریان بود گفت:-عالی شدی خانومم.خون به صورتم حجوم آورد. آروم گفتم:- ممنون.آریان: فقط به نظرت این سمتی که آستین نداره زیادی باز نیست؟-آریان بخدا پاهام دیگه داره از درد می ترکه. از بین این لباسایی که دیدیم این یکی از همه پوشیده تر بوده. همین رو بگیریم دیگه فوقش یه شال می ندازم رو شونه ام.آریان: باشه عزیزم .برگرد.-کجا برگردم؟از گیج بودنم خنده اش گرفته بود. با دستش اشاره کرد برگردم به طرف آینه و خودش سریع زیپ لباس رو واسم تا اخرین حد پایین کشید و از پرو خارج شد.خیلی خجالت کشیدم ولی بعد گفتم بی خیال بابا به هم محرمید. لباس های خودم رو پوشیدم و از پرو بیرون رفتم. آریان لباس رو از دستم گرفت و حساب کرد و بعد از خرید کیف وکفش سر لباسم به خونه برگشتیم.روزی که ازش می ترسیدم رسید. از اینکه برم عروسی سیما و آریان منو با فامیلش آشنا کنه خیلی می ترسیدم.از طرفی دلم می خواست از سیما از هر نظری بهتر باشم اما من حتی عکس سیما رو هم ندیده بود که بدونم چه شکلیه.- مامان چیکار کنم؟ همین لباسم خوبه یا یکی از لباسای خودمو بپوشم؟مامان: وا... حرفا می زنیا... معلومه دیگه همینی که آریان به سلیقه خودش خریده رو بپوش.- باشه. مامان نیلو گفت خودش میاد؟ سختش نیست؟مامان: نه عزیزم. آرش گفت نیلوفر رو می رسونه و خودش میره شرکت پدرام.-اوهومصدای زنگ در بلند شد. همون طور که سیب تو دستم رو گاز می زدم به طرف آیفون رفتم و در رو زدم. آرش و نیلوفر و بچه ی نازشون وارد خونه شدن.آرش : پری من خیلی داغونم از دستت...اصلاً از مراسم عقدت تا حالا هر روز هر هشت ساعت یه بار دارم فحشت می دم.- از بس بی شعوری. چرا؟ آرش: خوب حالا هر چی... منم می خواستم تو مراسم خواستگاری باشم.- آخه تو رو سنن؟ بچه پرو. بچه ها رو تو مراسم خواستگاری راه نمیدن. همون واسه عقدمم که دعوتت کردم از سرت زیاد بود. با کل کشیدنات آبروم رو جلو پدر شوهرم بردی. دم دستم نبودی یه نشگونی بگیرم که خنک شم حداقل. نیلوفر: ا نگو شوهرم گناه داره تو ذوقش می خوره.-توم فقط از این تحفه طرفداری کن. من نمی دونم تو دیگه با چه عقلی اینو قبول کردی.آرش با حالت قهر روشو ه سمت دیگه کرد و بعد از اینکه با مامان حال و احوال کردآرشیدا رو به مامان سپرد و از خونه بیرون رفت.-نیلوفر من زیاد لوازم آرایشی ندارم هااانیلوفر: میدونم همراهم آوردم.با نیلوفر سمت اتاقم رفتیم. بعد از اینکه لباسم رو بهش نشون دادم تا همرنگ لباسم صورتم رو آرایش کنه روی صندلی جلو میز توالتم نشستم که نیلوفر با اعتراض گفت:-کجا کجا؟ می خوام تا کامل آماده نشدی خودت رو نبینی.با خنده گفتم:-ا نیلو تو رو خدا بیخیال... بزار خودم ببینم چه بلایی داری سرم میاری.اما نیلوفر مرغش یه پا داشت.از جلو آینه بلندم کرد و روی آینه یه چادر کشید و شروع کرد به درست کردن موهام. کم کم داشت خوابم می گرفت که با صدای گوشیم خواب از سرم پرید. آریان بود.ازش دلخور بودم. از رفتار سردش ناراحت بودم. بهش حق می دادم ناراحت باشه اما باید اونم حواسش به رفتارش با من می بود. سعی کردم با حرف زدنم بهش ناراحتیم رو نشون بدم نه با داد و بیداد های الکی و جیغ جیغ کردن. -سلامآریان: سلام عزیزم کجایی؟- خونه امآریان: چه خبر؟- هیچیآریان: چرا تلگرافی جواب میدی؟ بیام دنبالت بریم آرایشگاه؟کاملاً معلوم بود که متوجه ناراحتیم شده ولی بحثو عوض کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای عصبی گفتم:- خسته نباشی الان یادش افتادی؟؟؟آریان: پـــری آخه من که مامان نداشتم این چیزا حالیم شه. آرایشگاه زنونه از کجا باید بشناسم؟ الان میام دنبالت می برمت آرایشگاه دیگه.دلم واسه ش سوخت. باصدایی که سعی می کردم مهربون باشه گفتم:- بدون نوبت که نمیشه برم عزیز من. نترس خودم به فکرش بودم. تو حسابی به خودت برس کم نیاری امشب.آریان: تو هم همین طورآخ آخ دوباره واقعه شوم نامزدی سیما رو یادش آوردم. با همون لحن مهربون گفتم:- ناراحت که نیستی؟آریان: نه بابا واسه چی ناراحت باشم؟- باشه صداتم اصلاً تابلو نیست.آریان: فعلاگوشی رو قطع کردم که دیدم نیلو با کنجکاوی فراوون زل زده به مننیلوفر: از چی باید ناراحت باشه؟-هی..هیچی... تو به کارت برس.نیلوفر: وای نمی دونی چقدر خوشگل شدی. با اون ریخت تو که نمی شد پریناز صدات کرد. باز الان هضمش واسم راحت تره که چرا اسمتو گذاشتن پریناز.- لنگه شوهرتینیلوفر: شوهرم چشه؟- بیشعور و زبون نفهم. تازه تو که هنوز آرایشم نکردی. این همه پری بودن و نازی از خودمه. همزمان ببه نیلوفر نگاه کردم و با تند تند پلک زدم.نیلوفر: بسه دیگه انقدر عضوه خرکی نیا. موهاتو گفتم.الان وقت کل کل با نیلو نبود. میزد صورتمونو درب داغون می کرد دیگه نمی شد باهاش رو سیما رو کم کرد.زدم اون کانال و گفتم: -آهان مرسی کار خودته دیگه.با این حرفم نیلوفر ذوق کرد و شروع کرد به آرایش صورتم... حدود سه ساعتی بود که تو اتاقم بودم ونیلوفر تند تند با عجله آرایشم می کرد. بیچاره انقدر بهش گفتم خوشگلم کن. زشت نشم یوقت و غر زده بودم هول شده بود.بعد از اون به کمک نیلوفر لباسم رو پوشیدم. حسابی ازم تعریف می کرد و مامان هم قربون صدقه ام می رفت. آخر کار تو نستم ملافه ای رو که روی آینه بود کنار بزنم و خودم رو ببینم.-وای این منم؟؟؟ نیلو جون چیکار کردی آجی؟؟؟ چه ماه شدم. چی بودم و چی شدم؟ ننه جون بپر اسفندو دود کن.نیلوفر: خاک تو سرت جلو آریان اینطوری نگی هاپریدم یه بوس محکم بهش کردم ودوباره تو آینه به خودم نگاه کردم.عالی شده بود. آرایش ملیحی روی صورتم بود با رنگی که کاملاً به لباسم میومد.مانتوی بلندی رو روی لباسم پوشیدم.از اینکه برم توی مهمونی لباس عوض کنم خوشم نمی اومد. یه شال بزرگ هم که همرنگ لباسم بود سر کردم. ازنیلوفر خواستم بیشتر جلوی موهام رو مدل بده چون خوشم نمی اومد جلوی مرد های غریبه بخوام سریع شالم رو بردارم از طرفی با وجود لباسم نمی تونستم شالم رو از روی شونه م دور کنم. کاش حداقل مجلسشون مختلط نبود.اما نه اینطوری که بد تر بود من دیگه هیچ کس رو نمی شناختم.-پری زود باش آریان دم در منتظرهسریع کفش هام رو پوشیدم و کیفم رو بدست گرفتم و از خونه خارج شدم.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 07-08-2020، 12:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان