امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#14
بازم یه چهارشنبه دیگه رسید. مانتو مشکی ساده ای رو که تازگی خریده بودم و واسه سر کارم استفاده می کردم رو پوشیدم بعلاوه شلوار جینم و مقنعه ای که همرنگ شلوارم بود.پدرام: امشب کلاست چه ساعتی تموم میشه؟- فکر کنم تا بچه ها برن دیگه نه و نیم تموم بشه.پدرام: پس من نه و نیم منتظرتم.-مرسی داداشیهمون طور که کفشام رو می پوشیدم رو به پدرام گفتم:-داداش اگه امروز باز از اون حرفا زد چی؟پدرام: خب حرفاش رو کامل گوش بده اگه دیدی فقط واسه انتفامش از اون دختر به طرف تو اومده که همین امشب جوابت رو بهش بده اگه هم که واقعاً از رو علاقه ست، قضیه اش فرق می کنه. دیگه به خودت بستگی داره. هر چند واسه ی تو خیلی زوده...سوار ماشین شدیم وتو راه مدام از پدرام سوال می پرسیدم و اون با حوصله جوابم رو میداد.-داداش میشه تو باهاش حرف بزنی؟پدرام: آخه دختر خوب من بهش چی بگم؟ با هم رفت و آمد خونوادگی داریم. من الان برم بهش یه چیزی بگم رابطه مون بهم می خوره. گناه که نکرده از خواهر ترشیده من خواستگاری کرده. تو هم دیگه بزرگ شدی خودت باید واسه آینده ت تصمیم بگیری.- داداش اگه اذیتم کرد چی؟پدرام: اولاً که نمی تونه .دوماً همچین ادمی نیست.سوماً چه اذیتی؟ چهارماً خودم حسابش رو میرسم.- نمی دونم داداش... همین جاست رد نشی باز...پدرام: آخ آخ خوب شد گفتی. پس شب همین جا منتظرم باش.- مرسی داداشی.میبینمت.پدرام: تا ساعت نه و نیم بای.وارد آمزشگاه که شدم یه استرس خاصی داشتم.آریان کنار میز خانم ترابی ایستاده بود. خیلی خونسرد جواب سلامم رو داد و باز به صحبتش با خانم ترابی ادامه داد. سریع وارد کلاس شدم و سعی کردم همه ی تمرکزم رو روی کارم بزارم و به اشکالات بچه ها به بهترین نحو ممکن پاسخ بدم.از کلاس که خارج شدم وارد اتاق مخصوص خودم شدم. دفترم رو با سوالای آزمون بچه ها توی کشوی میزم قرار دادم و خواستم گوشیم روداخل کیفم بزارم که همون موقع زنگ خورد و همزمان آریان بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد.پدرام: سلام آبجی کجایی تو؟با دهن باز به آریان خیره موندم. از حرکتم خنده اش گرفت و یه خنده قشنگ تحویلم داد.پدرام: پریناز؟سرم رو تکون دادم تا افکار اضافی رو کنار بریزم که آریان باز به کارام خندید. هول شده بودم و از طرفی صدای پدرام بد تر اعصابم رو بهم می ریخت.-داداش الان میام.پدرام: پری یه لحظه صبر کن من واسم یه مشکلی پیش اومده باید دفتر بمونم یه سری نقشه هست تا فردا باید تحویل بدیم و هنوز آماده نشده یه آژانس بگیر و برو خونه.اه پدرام هم شورشو در آورده بود. همیشه همین طور بود وقتی قرار بود بیاد دنبال من هر چی کار بود رو سرش می ریخت. بدون خداحافظی قطع کردم.درحال ترک کردن اتاقم بودم که آریان گفت:-پری باهات کار دارم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:- یه لحظه صبر کنید.در رو باز کردم. همون منشی که با آریان توکافی شاپ دیدمش پشت میز نشسته بود. سریع گفتم:- ببخشید میشه واسم یه آژانس خبر کنید؟آریان با صدای بلندی گفت:-پریناز آژانس لازم نیست خودم می رسونمت.خدا روشکر خانوم ترابی نبود وگرنه کلی هم باید از اون حرف می شنیدم که تو آموزشگاه روابط خونوادگیمون روکنار بزاریم و این حرفا...منشی اخماش رو تو هم کشید و گفت:-تکلیف من چیه تماس بگیرم یا نه؟آریان به سمت من اومد و تو چهار چوب در، کنارم ایستاد و گفت:-خانم ارفعی گفتم که لازم نیست. با خارج شدن تعدادی بچه ها از کلاس آریان در رو سریع بست و گفت:-پریناز باید باهات حرف بزنم. تو منظور منو درست متوجه نشدی.-استاد من دیرم شده.آریان: من خودم می رسونمت تو راه با هم حرف می زنیم.با خودم گفتم اگه همه حرفاش رو بشنوم بعد تصمیم بگیرم بهتره واسه همین سری تکون دادم و آریان سریع تر رفت ومن هم بعد از برداشتن وسایلم صبر کردم تا همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج بشن و بعد بطرف ماشینش رفتم. آرزو به دلم موند یه بار در رو واسم باز کنه این مرد.ههه چه آرزوی بزرگی... سوار شدم و آریان ماشین رو به حرکت د راورد.-استاد نمی خواین حرفتون رو بزنید؟آریان: این اطراف یه کافی شاپ هست می تونیم بریم اونجا حرف بزنیم.-استاد من دیرم شده.آریان: انقدر نگو استاد تو هم باهام راحت باش آریان صدام کن.-آخه...آریان: آخه نداره تا وقتی تو رسمی صحبت کنی منم نمی تونم باهات راحت حرفامو بزنم.تو دلم گفتم خوبه نمیتونه راحت حرف بزنه واینه... اگه باهام راحت بود دیگه چی می شد؟-یکم دیرم میشه.آریان: خب با مادرت تماس بگیر بگو یکم دیرتر می رسی خونه.هول کرده بودم. اصلاً دلم نمی خواست باهاش برم. از استرس دستام سرد شده بود واسه همین گفتم:-آخه می دونید شارژ گوشیم تموم شده. بزارید واسه یه موقع دیگه...گوشیش رو به طرفم گرفت و با لبخندی که رو لبش بود گفت:- بهونه نیار. اینم گوشی... من قول میدم اگه جوابت منفی بود دیگه مزاحمت نشم.واسه اینکه تابلو بازی نشه گوشی رو ازش گرفتم و شماره خونه رو گرفتم.مامان: الو- سلام مامانمامان: سلام عزیزم. کجایی؟- مامان من امشب یه کاری واسم پیش اومده یکم دیر تر میام. اشکال که نداره؟مامان: نه فقط برگشت رو حتماً آژانس بگیر.-چشممامان: منتظرتم. خداحافظ-خداحافظآریان: خوب اینم از مامانت دیگه راحت می تونیم باهم حرفامونو بزنیم.همون کافی شاپی بود که با سارا اومدیم. با یاداوری اون شکلکی که واسه آریان در اوردم استرس یادم رفت و یه لبخند رو لبم مهمون شد.آریان که حالا قدم به قدم باهام راه می اومدبا صدایی که توش شیطنت بود گفت:-واسه چی می خندی؟به طرفش برگشتم و با بخاطر اوردن دیدنش با خانوم ارفعی اخم کردم و گفتم:-هیچیآریان: باشه باور کردم. بابت اون روز هم اگه مسئله مون جدی شد واست توضیح میدم.وارد کافی شاپ شدیم و اون جایی رو که با سارا اون بار نشستیم رو انتخاب کردیم. آریان یه قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد و من یه آب پرتقال...زیاد از قهوه خوشم نمی اومد. آبمیوه رو خیلی بیشتر از قهوه دوست داشتم.یکم که گذشت آریان سکوت بینمون رو شکست و گفت:-اون بار خیلی تند رفتم. عصبی بودم و یه چیزی گفتم. فکر می کنم تو رو هم گیج کردم. بعد که فکر کردم دیدم باید بیشتر واست توضیح بدم. نمیگم دوستت دارم ولی میدونم که در آینده میتونم این حس رو نسبت بهت پیدا کنم. مطمئن باش سیما رو فراموش می کنم. اینو بهت قول میدم چون اون دیگه متاهله...-استا...آریان..من گیج شدم. یعنی چی به خاطر اون می خوای با من ازدواج کنی؟ نمی فهمم.آریان: ببین من فقط می خوام با وجود تو بتونم راحت فراموشش کنم. قبلاً عاشقش بودم درست ولی الان دیگه این حس رو بهش ندارم. می خوام حس کنه دیگه واسم مهم نیست. اصلاً آسیبی به تو نمیزنم .مطمئن باش.هر شرطی هم بزاری قبوله... فقط می خوام جوابت رو زود بهم بدی تا اگه مثبته روز عروسیش اون منو با تو ببینه.-یعنی چی؟یعنی من با تو ازدواج کنم که فقط اون من رو با تو ببینه و تموم؟ بعدش هم بیخیال من بشی و بری. واقعاً که... هیچ فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.کیفم رو برداشتم و آماده رفتن شدم که گفت:-بشین.هنوز حرفم تموم نشده منظور من این نبود.با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم:-پس چی بود؟آریان: تو از هر نظر دختر خوبی هستی. مطمئنم می تونیم آینده خوبی در کنار هم داشته باشیم.-من اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم.آریان: پری خواهش می کنم. فعلاً فقط تو رو دارم وگرنه این قدر مزاحمت نمی شدم.از حرفش لجم گرفت. منظورش این بود که چاره ای نداره.آریان: باور کن هیچ کسیو ندارم. الان هم خودت داری وضع زندگیم رو میبینی. بابا که نیست شدید تنهام. با این اتفاقای اخیر دارم داغون میشم. خواهش می کنم کمکم کن.دلم واسه تنهاییش می سوخت اما آینده خودم چی می شد.آریان: می خوای راجع بهش فکر کنی و جوابش رو تا هفته بعد بهم بدی؟نمی دونم چی توی نگاهش دیدم که آروم گفتم:-باشهآریان: ممنوناون شب رو هم آریان به خونه رسوندم و با پدرام حرف زدم. ته دلم آریان رو دوست داشتم. تیپش رو... غرورش رو... رفتاری رو که با دخترا داشت.اما از این می ترسیدم که واسه منم همین غرور رو داشته باشه. به پدرام گفتم خودش از حرف های اون بارش پشیمونه و این بار ازم خواستگاری کرد. پدرام دستش رو توی موهاش کشید و گفت:-پری من نمی گم آریان پسر بدیه یا هر چیزی... از طرفی خودت هم می دونی مامان بابا به احتمال زیاد با آریان موافقن چون از هر نظر پسر خوبیه. تو این چند وقت هم من ازش بدی ندیدم ولی این زندگی توئه عزیزم من الان چی بهت بگم وقتی خودت میگی می خوام خودم فکر کنم. ولی حداقل بهش بگو بطور رسمی بیاد خواستگاریت این طوری بهتره.حرف پدرام هم بد نبود راست می گفت دیگه حداقل مجبور نبودم به مامان دروغ بگم.صبح که از خواب بیدار شدم سه تا مسیج با شش تا میس کال داشتم. مسیج رو باز کردم از طرف آریان بودگفته بود.گفته بود سریع تر فکرام رو بکنم و نامزدی سیما جلو افتاده و نمی خواد تنها باشه و بهم نیاز داره و یه سری حرفای دختر خر کن دیگه...همون طور که توی خواب و بیداری بودم واسش مسیج زدم باید رسمی بیاد خواستگاری و من نمی تونم دیگه دور از چشم خونواده ام باهاش برم بیرون.با صدای اس ام اس که اومد خواب از سرم پرید وروتختم سیخ نشستم. اس ام اس رو باز کردم که نوشته بود:-باشه امشب زنگ می زنم و قرارش رو واسه فردا شب می زارم.چشمام تا حد ممکن باز شد. پنج شنبه ها کلاسی نداشتم واسه همین یه دوش گرفتم و بعد از اون صبحونه م رو خوردم و با پدرام تماس گرفتم.منشیش گوشیش رو برداشت وگفت:-امرتون؟- با آقای گرامی کار داشتم.منشی: شما؟-خواهرش هستم.یهو صداش مهربون شد و گفت:-وای عزیزم شمایی ببخشید نشناختم. الان وصل می کنم.خنده ام گرفت از کارای پدرام... حتماً این هم یکی از دوست دختراش بود.پدرام: جونم آجی؟- سلام پدرام وقت داری باهات حرف بزنم؟پدرام: آره عزیزم بگو چی شده؟-داداش آریان فردا میاد خواستگاری...بیچاره پدرام شروع کرد به سرفه کردن و گفت:-بچه تو چه عجله ای داشتی به این سرعت بهش بگی؟؟؟-داداش خودش صبح گفت باید زود تر بیاد.پدرام با صدا خندید و گفت :آهان ایشون هوله... بیخود کرده. آجی من مال خودمه به هیچ کسم نمی دمش.-داداش یه مشکلی هست...پدارم: چی؟- بابا رو چیکار کنم؟ اونم باید باشه.پدرام: نگی من گفتم ولی بابا امروز ظهر می رسه اصفهان. مامان گفت بهت نگم سورپرایز شی...-آخ جــــون. باشه مرسی برو به کارات برس دیگه...پدرام: مشخصه تو اصلاً هول نبودیــا!- گمشو پدرام- بعله دیگه کارتون با ما تموم شد بریم گمشیم. برو آجی...برو... بای.با صدای چرخش کلید توی در تازه متوجه نبودن مامان شدم. رفتم کمکش خرید ها رو بیارم داخل...- سلام مامانی کجا بودی؟ بیدارم می کردی منم می اومدم.- سلام کی بیدار شدی؟ صدات کردم اصلاً جواب ندادی خودم تنها رفتم.- آهان حالا این همه خرید واسه چیه؟- می خوام غذای مورد علاقه بابات رو درست کنم وسایلش رو تو خونه نداشتیم مجبور شدم برم بخرم.خودم رو زدم کوچه علی چپ و گفتم :- مگه بابا قرار بیاد که می خوای غذا مورد علاقه شو بپزی؟ بعدم گفته باشم من فسنجون نمی خورم.مامان که تازه متوجه سوتیش شد گفت:-نخیر کی گفته بابات قراره بیاد؟ پدرام هوس کرده بود صبح گفت بپزم.- آهانخودم رو با تلویزیون سرگرم کردم وهمزمان به این فکر می کردم که آریان از همه لحاظ خوبه... واقعاً ممکنه عشق بعد از ازدواج درست باشه وگرنه مامان بابام چطوری با هم ازدواج کردن؟ خب همین طوری بوده دیگه. بعدم من دختری نبودم که بخوام با کسی دوست شم به بهونه ی اینکه با روحیات طرف مقابلم آشنا بشم و بعد که پسره رفت بشینم گریه و زاری راه بندازم واسه همین دلم می خواست جواب مثبت رو بدم. تنها چیزی که از آریان دوست داشتم غرورش بود.-تو که گفتی هنوز بچه ای و آمادگیش رو نداری؟-ندا جون بزار زندگیمون رو بکنیم همین یکی ام از دستمون می پره ها... فوقش واسش چند تا شرط می زارم که بهم نزدیک نشه تا وقتی دوستم نداشته و کاری به کارم نداشته باشه.-اونم میگه باشه چون تو گفتی. آسون گرفتی پری خانوم... ازدواج صوری توی قصه ها نیست که بی خیالت باشه و کاری به کارت نداشته باشه و بزاره آزاد باشی. این دیگه ازدواج واقعیه. می فهمی؟ واقعی...-ندا تو رو خدا بی خیال بزار کارتونم رو ببینم.-خاک بر سر بچه ات کنن.نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای آیفون از جا پریدم ودر رو زدم و بلند داد زدم آخ جون مامان باباست. هنوز بابا در رونبسته بود که پریدم تو بغلش و شروع کردم تند تند بوس کردنش...بابا: بسه بچه بزار از راه برسم بعد این وحشی بازیا رو در بیار.- ا بابا دستت در نکنه.مامان: پری بیا پایین ببینم خجالت نمی کشی با این قدت رفتی کول بابات؟ بیا پایین کمرش درد می گیره بچهبا غرغر های مامان از بابا جدا شدم. همون موقع پدرام از راه رسید و نهار با شوخی و خنده و اتفاقایی که واسه بابا افتاده بود و تعریفشون می کرد صرف شد.ساعت نزدیک شش بود که تلفن زنگ زد. سریع به طرف تلفن رفتم و با دیدن شماره ی ناشناس که حتما شماره خونه آریان بود رو به بابا گفتم:- بابا حتماً باشما کار دارن.بابا هم به سمت تلفن اومد و گفت:-تو از کجا میدونی؟پدرام که داشت با بابا شطرنج بازی می کرد دستش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به خندیدن.به طرفش رفتم و به نشگون از بازوش گرفتم و گفتم:-هیـــس می خوای بابا بفهمه؟پدرام: چی رو بفهمه؟- زهره مارپدرام: دخترم دخترای قدیم... حداقل خجالت حالیشون بود.-پدرام میزنمتا... حالا کاری کن که لو بره.بابا: نه پسرم...بابا:خواهش می کنم...بابا: خداحافظ-اه ببین نزاشتی گوش بدم ببینم چی میگن.خوب شد؟پدرام: پرو یکم خجالت بکش.چند تا سرفه کردم و گفتم:- بابا کی بود؟بابا: آریانمامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:- چیکار داشت؟بابا: راستش گفت باباش تا اواسط اون هفته فقط ایران و می خوان واسه یه امر خیری مزاحم بشن.مامان: وای یعنی واسه پریناز؟؟؟پدرام: ا مامان چرا این جوری میگی انگار آجیم ترشیده ست.مامان: پدرام ساکت باش ببینم. می خواستی بهش بگی پریناز بچه ست.بابا: به پدرش همین حرف رو زدم ولی وقتی گوشی رو خودش گرفت دیگه نتونستم نه بیارم.مامان: هیش از اولشم همین طور بودی. اصلاً نه گفتن بلد نیستی...با برخورد آرنج پدرام به پهلوم برگشتم سمتش و گفتم:- چته وحشی؟پدرام: خاک بر سر خلت کنن. نمیخوای خجالت بکشی؟باحرف پدرام بد تر خنده ام گرفت که همشون با چشمای گرد شده برگشتن سمتم.تند تند گفتم:-ببخشید هول شدم من میرم تو اتاقم.که صدای خنده همه بلند شد.به طرف اتاقم دوییدم و خودم رو پرت کردم تو اتاقم. درو بستم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم به طرف گوشیم رفتم. شماره آریان افتاده بود.- سلامآریان: سلام پریناز تماس گرفتم قرار رو واسه فردا شب گذاشتم. تو که مشکلی نداری؟-استاد زنگ زدید قراراتون رو گذاشتید بعداز من می پرسید مشکلی دارم یا نه؟صدای خنده اش بلند شد و گفت:- اولاً استاد نه و آریان. دوماً خودت گفتی رسمی بیام خواستگاری منم گفتم تا وقتی بابا واسه نامزدی سیما هست بیام خواستگاری دیگه.- آهانآریان: فکراتو کردی؟- نه هنوز یه روزم نگذشته...آریان: خب اشکال نداره حق با توئه من خیلی عجولم. کاری نداری پریناز؟- نه! خدانگهدارپدرام: از کی استاد رضایی شده آریان؟به طرف پدرام که سرش رو از بین در اتاقم آورده بود داخل برگشتم و گوشی رو پرت کردم سمتش که تو هوا گوشی رو گرفت و گفت:- وای بزار ببینم کی اس ام اس داده.دویدم سمتش که گوشی رو بگیرم که بلند خندید و گفت:- نترس جوجو آریان نیست شوخی کردم.- خیلی بدی پدرامپدرام: بیا گوشیت مال خودت گریه نکن آجی.- پریناز پاشو دیگه کلافه ام کردی. انقدر صدات زدم خسته شدم. بلند شو یه دوش بگیر تا دوساعت دیگه میرسن ها...- باشه مامان فقط پنج دقیقه دیگه!- باشه من دیگه صدات نمی زنم خودت هر موقع دلت خواست بلند شو... دختره ی لجباز...با صدای کوبیده شدن در از طرف مامان آروم لای چشمم رو باز کردم و گوشیم رو از زیر بالشم بیرون کشیدم و با دیدن ساعت سریع از جام بلند شدم. حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت حمام... متاسفانه پدرام داخل حمام بود و این رو از صدای نکره اش که با صدای بلند آواز می خوند می شد به راحتی فهمید.گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنهعروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنهصورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنهگل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد لالا لالاچو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروسچه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروساون که شاده شادومادهاز چشاش شادی میبارهپای خنچه با یه غنچهدست تو دست دارهگل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک باد مبارک باد
گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنهعروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنهصورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنهگل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد لالا لالاچو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروسچه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروساون که شاده شادومادهاز چشاش شادی میبارهپای خنچه با یه غنچهدست تو دست دارهگل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک باد مبارک باد
حرصی شدم و با جیغ گفتم:- پدرام بیا بیرون ببینم.عروس هنوز دوش نگرفته داداش عروس رفته به خودش می رسه. منو باید بپسندن دیوونه نه تو را...پدرام سرش رو از لای در بیرون آورد و چشمکی زد و گفت:-ا به سلامتی کی پیشنهادشون رو قبول کردید که هنوز خواستگارا نیومده شدید عروس؟و سرریع در رو بست.با لگد زدم تو درو گفتم:-خیلی بی ادبی... بیا بیرون دیگه... دیرمیشه کلی کار دارم.حدود پنج دقیقه بعد پدرام راضی شد از حمام دل بکنه. من بیچاره هم مجبور شدم با آب سرد دوش بگیرم. وقتی بیرون اومدم همه آماده بودن بجز خودم... مامان با حرص به طرفم برگشت و گفت:-اون موقع که میگم پاشو میگی فقط پنج دقیقه واسه همین موقع هاست. بدو برو تو اتاقت واست کت و شلوار آبی رنگت رو گذاشتم رو تختت بپوشش.وارد اتاقم شدم و لباسایی رو که مامان واسم گذاشته بود رو پوشیدم. یه کت و شلوار آبی آسمونی که در حقیقت کت نبود یه بلوزی که آستین هاش تا یکم پایین تر از آرنج بود ولی حالت کت دوخته بودنش با شلواری که بالاش تنگ بود و پایینش یکم گشاد تر میشد.به پوستم خیلی می اومد. با یه کلیبس بزرگ موهام رو پشت سرم جمع کردم وجلو موهام سشوار کشیدم واز شال آبی رنگم گذاشتمش بیرون. ریمل سرمه ای رو که زیاد تو چشم نبود و رنگش خیلی تیر بود رو برداشتم و روی مژه هام کشیدم ودر کنارش یکم سایه آبی کمرنگ پشت چشمم کشیدم و بعلاوه یه رژ کمرنگ که تقریبا رنگ لبام بود.داشتم از اتاقم خارج می شدم که صدای سلام احوال پرسیای بابا رو با آریان شنیدم. نمی دونستم باید چیکار کنم بار اولی بود که واسم خواستگار می اومد واسه همین با اشاره مامان آروم به آریان و پدرش سلام کردم. آریان دسته گل رو به دستم داد. زیر لب تشکر کردم و اونم همون طور جوابم رو داد.جو سنگینی توخونه برقرار شده بود. باز مسائل سیاسی و اقتصادی رو بابا و پدر آریان پیش کشیده بودن و در مورد اون حرف میزدن. با اینکه دیشب تا صبح بیدار بودم و فکرام رو کرده بودم ولی بازم استرس داشتم. ناچار به حرف های دیگران گوش می دادم که آریان گفت:-پدر بهتر نیست بریم سر اصل مطلب !همه زدن زیر خنده ها و پدر آریان هم شروع کرد از عجول بودن پسرش تعریف کردن واز اون طرف مراسم خواستگاریش که مثل آریان عجله داشته و خاطرات رو تعریف کردن. خودم دیگه حوصله ام سر رفت واسه همین رفتم تو آشپزخونه و با یه سینی چایی برگشتم که دیدم مامان داره با چشم واسم خط و نشون میکشه که تا کسی ندیده برگرد تو آشپزخونه همون موقع آریان داشت به من و مامان نگاه می کرد واسه همین سریع گفت: -به به عروس خانوم هم چایی رو آوردن...که باز همه به حرفش خندیدن. من نمی دونم چیه حرفش خنده دار بود که همه امشب انقدر خوش خنده شده بودن. مامان که یه لبخند از روی حرص به لبش اومده بود و از صد تا فحش واسه من بد تر بود. چایی روتعارف کردم و دوباره سر جام نشستم که پدرام گفت:- به سلامتی کی جواب مثبت رو بهش دادی؟- ا پدرام هیس شو.پدرام: خودتون بریدین و دوختین ها...- نخیرم من هنوز جوابی به کسی ندادم.بابا: پری جان اتاقت رو به آریان نشون بده. با هم حرفاتون رو بزنید.از صندلیم بلند شدم و رو به آریان گفتم:- بفرمایید.خونمون زیاد بزرگ نبود ولی اتاق من طوری نبود که توی دید باشه. آریان ازم خواست جلو تر برم واسه همین وقتی در اتاق رو باز کردم آریان هنوز چند قدم باهام فاصله داشت.با دیدن حوله حمامم که موقع لباس عوض کردن روی تخت انداخته بودمش و میز آرایش نامرتبم یه لحظه به طرف آریان که حالا تو چارچوب در ایستاده بود برگشتم و گفتم:- یه لحظه نیا توسریع رفتم و حوله ام رو انداختم زیر تخت و با لبخند در رو باز کردم.آریان هم که تابلو بود همه چیز رو دیده با خنده وارد شد. صندلی میز کامپیوترم رو کشید جلو نشست روش و منم لبه تختم نشستم که حالا از جای حوله ام خیس شده بود و مطمئنم وقتی از جام بلند شم آثارش رو لباس کمرنگم باقی می مونه و باید حواسم رو جمع کنم که پشت سر آریان راه برم که آبروم بر باد نره.آریان: فکراتو کردی؟- بله. ولی هنوز مطمئن نیستم.آریان: خب جوابت منفی یا مثبت؟- راستش استاد یعنی آریان شما خیلی خوبید ولی من اصلاً هیچی از شما نمی دونم یعنی اخلاقتون خوبه ولی من هنوز خیلی بچه ام و آمادگی پذیرش مسئولیتی به این بزرگی رو ندارم.آریان: می فهممت ولی الان اون قدر هم مهم نیست واسم که کار های خونه رو انجام بدی یا نه... من خودم این چند ساله تنها بودم و میتونی کم کم از من کارای خونه رو یاد بگیری. علاوه بر اون حالا حالا وقت واسه یاد گرفتن این چیزا داری.- همه چیز که کارهای خونه نیست.آریان: پس چیه؟دلم می خواست کله اش رو از تنش جدا کنم که منظور منو نمی فهمید. با دیدن خنده ی آریان فهمیدم که منظورم رو فهمیده ولی به روش نمیاره واسه همین گفتم:-شما که منظورم رو میدونید...آریان: آهان از اون لحاظ...-بله از همون لحاظ...با گفتن این جمله جلوی دهنم رو با دستم گرفتم که آریان باز خندید. من نمی دونم این تازه شکست عشقی خورده چرا انقدر به من می خنده. یهو قیافش جدی شد و گفت:-تا هر وقت که تو نخوای زندگیمون رو بطور جدی شروع نمی کنیم. من درکت می کنم پریناز ولی من الان فقط می خوام دیگه تنها نباشم. می فهمی؟ خسته شدم.از یه طرف هر جایی واسه کار میرم واسه مجرد بودنم سخت بهم کار میدن و با کلی شرایط و به همین بهونه کلی از حقوقم رو هم نادیده می گیرن. تو تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم که آمادگیش رو پیدا کنی از هر لحاظ ... مطمئن باش همه جوره هوات رو دارم. تا هر وقت که بخوای مثل دو تا دوست خوب واسه هم می مونیم.نمی دونستم چی بگم از یه طرفی خوش حال بودم که شوهری مثل آریان داشته باشم از یه طرف می گفتم این احساساتم و طرز فکرم بچه گونه ست و وقتی کم مهری هاش رو دیدم خسته میشم و جا میزنم.آریان: پریناز چرا ساکتی؟-چی بگم آخه من خیلی می ترسم از آیندهآریان: مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته. من نمیزارم چیزی باعث ترس تو باشه. مطمئن باش از تصمیمت پشیمون نمیشی.- خب راستش اگه این طوریه که فقط مثل دو تا دوست باشیم، من حرفی ندارم.-مطمئن باش بهترین تصمیم عمرت رو گرفتی.-جونم اعتماد به سقفآریان: داشتیم؟-ا ا ببخشیدآریان: فقط پری می مونه یه موضوع...به به هنوز هیچی نشده شدیم پری...-بله؟- من بهت گفتم مثل دوست می مونیم ولی بعد ازدواج باید کم کم خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من منظورم اینه که بهت وقت می دم. ولی نه اینکه بطور کلی یادت بره قراره زن من بشی و مسئولیت هات رو فراموش کنی.با لبخند اضافه کرد:-حالا از هر لحاظ...- خب شما که از همین اول همه چیز رو خراب کردید...آریان: من چیزی رو خراب نکردم پری... فقط می خواستم بدونی که ما حالا حالا قرار نیست عروسی بگیریم پس سعی کن خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من نمی خوام از تنهاگیم به هر قیمتی خلاص شم. من یه زندگی آروم می خوام. فقط همین...از روی صندلی بلند شد و بطرف در رفت. من هم از جام بلند شدم اما با یاداوری جایی که نشسته بودم و خیسی که رو لباسم احساس می کردم پشت به آریان راه افتادم و با لبخند آریان پدرش اولین نفری بود که بهم تبریک گفت. مونده بودم من کی به این بشر جواب مثبت داده بودم که اینطوری لبخند ژکوند می زنه. اما خب دیشب حسابی فکرام رو کرده بودم. آریان از هر لحاظ ایده آل هر دختری بود.قیافه ی آنچنانی نداشت. نه اینکه زشت باشه نه اما اونطوری هم که سارا تو همایش از قیافه اش تعریف می کرد، نبود. ولی خب بجاش رفتار و اخلاقی که داشت رو می پسندیدم. تو این یکسال بالاخره اخلاقش دستم اومده بود. علاوه بر اون هم توی مهمونی ها واقعاً برخورد خوبی داشت. بخاطر اینکه پدرش تا هفته ی دیگه ایران بود قرار شد سریع بریم آزمایش و یه صیغه بخونیم تا بعد که مراسم رسمی بگیریم.بعد از رفتن اریان و پدرش بابا و مامان خیلی باهام حرف زدن و از مسئولیت هایی ک در اینده دارم .از اینکه تا دیر نشده خوب فکر هام رو بکنم ولی میدونستم که اونا هم به این ازدواج راضین چون همه ی شرایط اریان رو نمیدونستن و آریان از هر جهت واسشون فرد ایده آلی بود.خیلی سریع همه چیز پیش رفت. سریع آزمایش دادیم. سریع جواب آزمایشمون اومد و امروز هم قرار بود یه مراسم عقد کوچولو توی محضر داشته باشیم و بعد مراسم عروسی رو باشکوه بگیریم و همه رو دعوت کنیم.آرایشگر: عزیزم ببین مدل ابرو هات خوبه یا باریک ترش کنم؟به خودم توی آیینه نگاه کردم. چقدر قیافه ام تغییر کرده بود. شاید بخاطر این بود که ابرو هامو هیچوقت برنداشته بودم. همون طور که خیره به تصویری که تو آیینه می دیدم شده بودم گفتم:-ممنون خیلی خوب شده.آرایشگر: موهات و ابرو هاتم میخوای رنگش رو تغییر بدی؟با دقت تر به عکسم نگاه کردم. نه رنگ موهای مشکیمو دوست داشتم. موهای مشکی و لخت و براق...با پوست سفیدم تضاد جالبی داشت. خیلی دوستشون داشتم. مخصوصا بخاطر اینکه رنگش به چشم و ابروی مشکیم می اومد.-نه ممنون. همین رنگ رو دوست دارم.به محض اینکه این حرف رو زدم آرایشگر به همراه شاگرد هاش عملیات صافکاری و رنگ رو روی صورتم شروع کرد. ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم تا بعد سورپرایز شم. حدود دو ساعتی زیر دستشون بودم. خدا رحم کرده بود گفته بودم آرایشم ملیح و ساده باشه. دلم می خواست تغییرات بیشترو بزارم واسه مراسم عروسی...-عزیزم تموم شد. مثل ماه شدی.تو دلم گفتم:-آره جون خودت بایدم از کارت تعریف کنی.چشمامو بستم و به طرف آینه برگشتم. آروم آروم چشمامو باز کردم. 
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 05-08-2020، 19:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان