امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#13
چند هفته ای از شروع کارم می گذشت و حسابی با بچه ها صمیمی شده بودم. آریان هم از کارم راضی بود. اکثراً با آریان به خونه برمی گردم. منو توی مسیرش پیاده می کنه و خودش میره.یکی از همین شب ها که از کلاس بر می گشتم توی مسیر آریان مدام می خواست یه حرفی بزنه اما حرفش رو می خورد.- آقا آریانآریان: جونم؟- ذوق نکردم چون واسه همه از همین کلمه استفاده می کرد.-چیزی می خواستید بگید؟آریان: پریناز تو تا حالا به ازدواج فکر کردی؟یکم تعجب کردم. اما از طرفی مطمئن بودم نمی خواد درخواست ازدواج به من بده واسه همین خیلی راحت گفتم:-نه اصلاًآریان: چرا؟از سوالش جا خوردم ولی بازم بیخیال جواب دادم:-خب من تازه حدود بیست سالمه. فکر می کنم خیلی زود باشه که بخوام درگیر این مسائل بشم الان کارهای مهم تری دارم.آریان: واقعاً. جالبه. مثلاً چه کارهایی؟- درسآریان: یعنی اگه یه نفر پیدا بشه که با درس خوندن تو مشکلی نداشته باشه باهاش ازدواج می کنی؟سوال پرسیدن هاش حرصم رو در اورده بود. چرا نمی فهمه واسه یه دختر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیره. حالا هر چی هم مطمئن باشه طرفش قصدش ازدواج نیست.- خب چی بگم. اصلاً در بارش فکر نکردم. دوست دارم مستقل باشم و پدرام کاری به کارم نداشته باشه اما نه اینکه ازدواج کنم. دلم می خواد تنها زندگی کنم.آریان:ولی به نظر من درست نیست یه دختر تنها زندگی کنه.توی دلم گفتم کی نظر تو رو خواست.-هر کس نظری داره و نظرش واسه خودش محترمه.اخماش رو توی هم کشید. به طرفم برگشت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:-اگه من این آزادی و مستقل بودن و راحت شدن از دست سوال و جواب های پدرام رو بهت بدم... حاضری با من ازدواج کنی؟طوری برگشتم سمتش که گردنم شدیداً درد گرفت. ذهنم قفل شده بود. به هیچ چیزی نمی تونستم فکر کنم. فقط نگاهش کردم. ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و زل زد بهم.- استاد... این... شوخی بود دیگه؟آریان: معلومه که نه !- یعنی چی این حرفتون؟آریان: فکر کنم منظورم کاملاً مشخصه.- واسه ی چی من؟آریان: فعلاً تنها گزینه ای. پریناز باید واست توضیح بدم. درحال حاضر مجبورم وگرنه از تنهاگی دیوونه میشم. ولی مطمئن باش زندگی تو رو هم خراب نمی کنم.- یعنی چی مجبوری؟آریان: یه سری مسائل خونوادگی. ولی مطمئن باش به تو آسیبی نمی رسه. تو می تونی درست رو ادامه بدی و به زندگیت برسی.- یعنی چی به من آسیبی نمیرسه استاد. من بخاطر مسائل خوانوادگی شما زندگیم رو خراب کنم؟کم کم از شرایطی که توش قرار گرفته بودم داشت اشکم در میومد که با دستش صورتم رو بالا آورد و آروم گفت:-پریناز تو به حرف من اطمینان نداری؟نوع نگاهش خیلی خاص بود و لحن صداش رو تا حالا اونطوری نشنیده بودم ولی از اینکه بهم دست زده بود عصبی شدم. خانواده مذهبی نداشتم اما از اینکه یه غریبه به خودش اجازه بده باهام این طوری رفتار کنه بدم میومد. ناشیانه گفتم:-نه.چرا باید اطمینان داشته باشم ؟باز اخماش تو هم رفت و صورتم رو ول کرد.ماشین رو روشن کرد. سکوتی بینمون بر قرار شده بود. آروم آروم شروع کرد به حرف زدن:-سال سوم دبیرستان بودم که رفت و آمد ها با خانواده عمه ام زیاد شده بود. دختر عمه م یک سال از خودم کوچیکتر بود و حسابی شیطون. برعکس من که همیشه آروم بودم. کارهاش واسم جذاب بود و منو حسابی به خودش جذب می کرد.همون سال بود که عمه ازم خواست تو درس ها کمکش کنم. دیگه هر روز خونمون می اومد و با هم درس می خوندیم. کم کم عاشقش شدم. بزرگتر که شدم به خودم گفتم حسم عشق نیست و ازاین دوست داشتن های کوتاه مدت دوره نوجونیه... اما اشتباه می کردم. واقعاً عاشقش بودم.هر چی بزرگتر می شد عشق منم نسبت به اون بیشتر می شد. وقتی داداش صدام می کرد دلم می خواست دادبزنم سرش و بگم ساکت شو حس من به تو برادرانه نیست.اما اون فقط منو به عنوان یه داداش می خواست. داداش که چه عرض کنم. هر وقت از عشقای رنگ و رنگش کم محلی می دید به سمت من برمی گشت. شیطونی هاش دیگه بچگونه نبود. کلی دوست پسر داشت و جلوی من از اونا حرف می زد. ولی من بازم عاشقش بودم. می دونستم به درد زندگی نمی خوره اما عشق دست آدم نیست که بتونه کنترلش کنه. یادمه روزی که از بابا خواستم در مورد من و سیما با عمه حرف بزنه مخالفت کرد اما بخاطر تنها بودنم واینکه هیچ وقت پیشم نبود ...مثل الان که می بینی هر از چند گاهی بهم یه سر میزنه دلش به رحم اومد و واسم پاپیش گذاشت. عمه خوش حال بود از اینکه دخترش با ازدواج سر به راه میشه. از رفتار سیما هم هیچی رو نمی تونستم حدس بزنم. بیست و سه سالم بود که با هم نامزد کردیم.اما چه نامزدی...بعد از یک ماه همش سرش توی گوشیش بود. به همه چیز توجه داشت بجز من. بازم هر وقت از طرف همه بی مهری می دید طرف من می اومد. باز هم تحمل کردم تا اونجایی که خیلی راحت با دوستای دانشگاهش گرم می گرفت وتفریح می رفت و پارتی و و و تنها کسی که واسش هیچ اهمیتی نداشت من بودم.درست چهار ماه از نامزدیمون می گذشت که بهم گفت دوستم نداره. گفت همون داداش واسش باقی بمونم. گفت یه پسر دیگه ای رو دوست داره و دلش نمی خواد وقتی با من هست به من خیانتی بکنه و به اون فکر کنه. داغون شدم اما با حرفش از چشمم افتاد. صیغه ای که خونده بودیم باطل شد. تا چند وقت پیش که کارت عروسیش به دستم رسید. فکر نمی کردم انقدر داغونم کنه. الان که فکر می کنم بازم دوسش دارم.این درصورتیه که نباید دوستش داشته باشم.این دوست داشتن گناهه.- پس واسه فراموش کردن اون اومدید سمت من؟آریان: شاید فراموش کردن اون. شاید تنهایی زیادم. نمی دونم. شایدم داره از رفتارت خوشم میاد.بغض کردم یعنی دستی دستی می خواست زندگی منو به باد بده تا یکی دیگه رو فراموش کنه. یعنی زندگی من نه کلاً زندگی یه آدم واسش هیچ اهمیتی نداره؟- استاد می شه نگه دارید؟آریان: هنوز که نرسیدیم- استاد خواهش می کنم. حالم خوب نیست.آریان: پریناز چی شد؟ من منظوربدی نداشتم.تن صدام خود به خود بالا رفت. با صدای عصبی گفتم:- یعنی زندگی من مهم نیست که واسه فراموش کردن یه نفر دیگه یا انتقام از یه نفر یا هر چیز دیگه ای میخوای نابودش کنی؟آریان: من این حرف رو نزدم دختر خوب.- پس چی؟آریان: من اگه از رفتار تو خوشم نمی اومد بهت اعتماد نمی کردم و این حرفا رو نمی زدم. تنها دلیل من که فراموشی سیما نیست. تو به بوجود اومدن عشق بعد از ازدواج ایمان داری؟-ولی شما که میگی اونو دوست داری.آریان: مطمئنم با ازدواجش این دوست داشتن از بین میره. یعنی باید از بین بره.- من نمی فهمم بازم چرا من؟آریان: چون با خونواده ت آشنایی دارم. خودت یک سال شاگردم بودی. علاوه بر اون رفت و آمد های خونوادگی داشتیم. الان هم با هم همکار هستیم. خانومی. سرت به کار خودته. تا یه حدودی با اخلاقت آشنا هستم. بازم بگم؟- من هنوز خیلی بچه م. الان هم حسابی گیج شدم. لطفاً دیگه در موردش حرف نزنیم.آریان: باشه هر چی تو بخوای.وارد کوچمون شد. به سمتش برگشتم. خیره شده بود بهم. نگاهش معذبم کرد.دستم رو به سمت دستگیره بردم و با گفتن خداحافظ منتظر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم.وارد خونه که شدم با صدای آرش دستم رو گذاشتم روی سرم و برگشتم سمتش.آرش: سلام پری خانوم کاریه خودم.خوبی؟-واااای بازم تو. خدایا یعنی میشه من هفته ام رو بدون دیدن این بشر آغاز کنم.نیلوفر: خیلیم دلت بخواد شوهرما- نیلوفر مشکوک میزنیا. باز چی میخوای ک اینطور ازش طرفداری می کنی؟نیلوفر: هوچــــیآرش به طرفش برگشت و با لحن مظلومی گفت:-پس تو رو جون هر کی دوست داری دیگه از من طرفداری نکن.نیلوفر با مشت به بازوی آرش کوبید و گفت:-لیاقت نداری ازت طرفداری کنم.به طرف اتاقم رفتم وبا بسته شدن در خودم رو انداختم رو تختم. چقدر خوب بود که الان آرش خونمون بود و با دیوونه بازیاش می تونست حواسم رو پرت کنه وگرنه از فکر وخیال دیوونه می شدم. نمی دونستم با سارا در میون بزارم یا نه. از طرفی اونم تو این مسایل تجربه ای نداشت که بخواد کمکم کنه.-چرا نمیری با شاداب مشورت کنی؟یهو پریدم بالا. از کار خودم خنده م گرفت. اینکه ندای درون خودم بودبابـــا...-آخه برم به شاداب چی بگم؟-همه چیزو... تو که بدت نمیاد یه شوهر جنتلمنی مثل آریان داشته باشی.-چی چیو بدم نمیاد؟ من از اخلاقش هیچی نمی دونم هیچی-خب باهاش آشنا میشی.-خودم می دونم. اما هنوز واسه این حرفا بچه م و با قبول این ازدواج فقط آینده خودم رو خراب کردم.آرش: پری کجا رفتی بیا بیرون دیگه. بیا بیرون دل بچه م هواتو کرده.:- بزار لباس عوض کنم میام. بچه چند ماهه؟آرش: چیکار کنم خوب به خودم رفته محبت حالیشه. شعور داره.بی حوصله به طرف کمد لباس هام رفتم و یه بلوز استین بلند صورتی رنگ روبا شلوار و شال سفید رنگی پوشیدم واز اتاقم خارج شدم.آرش :آخی... نی نی هنوز صورتی دوست داری عمو؟- اره عموجون مشکلیه؟آرش: نه من غلط بکنم مشکل داشته باشم. چرا میزنی؟ فقط برو کمک خاله دست تنهاست بچه هم تازه بیدار شده بری بالاسرش فکر می کنه داره کابوس می بینه.-چشم منتظر اجازه شما بودم.آرش: خب الان اجازه دادم می تونی بری.مشغول خرد کردن کاهو ها واسه سالاد شدم. صدای در خبر از اومدن پدرام می داد.از بچگی همش دلم می خواست آرش بجای پدرام داداشم بود. همش کمکم می کرد چه از نظر درسی چه هر مشکل دیگه ای داشتم. یادمه اول راهنمایی که بودم با اتوبوس مسیر خونه تا مدرسه رو طی می کردم اواسط سال بود که متوجه شدم یه پسری همیشه باهام سوار اتوبوس می شه و همون جایی که من پیاده می شدم اونم پیاده می شد. اولش با خودم گفتم بیخیال حتما خونشون نزدیک خونه ی ماست اما دو شبی می شد که دیگه پسره تا یه جاهایی از کوچه ما می اومد. پسره مشخص بود دبیرستانیه.این رو ازحرف هایی که تو اتوبوس با دوستاش می زد فهمیدم. ولی قد خیلی خیلی بلندی داشت. یادمه اون دو شب از ترسم تا خونه دوییدم و پسره تا وسطای کوچه می اومد ولی بعد انگار غیب می شد. می خواستم به پدرام بگم ولی همیشه از عکس العمل هاش می ترسیدم. یه وقت هایی خیلی مهربون بود ولی یه وقت هایی هم حسابی پاچه می گرفت. یادمه قضیه رو به آرش گفتم. قرار شد روز بعد بیاد و سرکوچه مون بایسته و پسره که اومد با اشاره بهش بگم کدومه تا حالش رو جا بیاره.اون شب هم مثل هر شب وقتی سر کوچه رسیدم متوجه قدم هایی که پشت سرم برداشته می شد شدم. پسره بالاخره شروع کرد به حرف زدن که قصدش مزاحمت نیست واز این حرفا... همون موقع آرش رو دیدم. با چشم بهش پسره رو نشون دادم . آرش تقریباً تا سر شونه ی پسره بود. وقتی نزدیکش رسیدم گفت:-این آقا کی باشن؟مظلوم گفتم:- داداش بخدا من نمی دونم. چند شبه دنبال من راه افتادن.پسره با من من گفت:-آقا بخدا قصدم مزاحمت نیست. واسه امر خیره...آرش هم خوابوند تو گوش پسره و گفت:-واسه یه بچه با این سن؟ قصدت امر خیره بی پدر و مادر؟و پسره رو حسابی به باد کتک گرفت.هم ترسیده بودم هم از اینکه هیکل آرش خیلی کوچیکتر پسره بود و پسره اونطور ازش کتک می خورد خنده م گرفته بود.نمی دونم چی شد که آرش پسره رو ول کرد و پسره هم پا به فرار گذاشت. تا یه هفته آرش از مدرسه تا خونه همراهم بودتا دیگه کم کم ترسم ریخت و باز خودم تنها به خونه برمی گشتم. با اینکه تفاوت سنیمون در حد پنج یا شش سال بود ولی اون فکر خیلی خیلی پخته تر از من کار می کرد. علا رقم شیطنت هاش...مامان: مامان جان تو برو بشین اصلاً حواست نیست ببین کاهو ها رو چجوری خرد کردی ؟-ا مامان خوبه دیگه.مامان: چیش خوبه بچه؟ برو دستات رو بشور نخواستم کمکم کنی.پدرام: سلام بر آبجی خانوم.خسته نباشید.-سلام. ممنون داداشدستام رو شستم و به طرف پدارم که حالا در حال خارج شدن از آشپزخونه بود برگشتم. قبل از اینکه بره سریع گفتم:-داداشپدرام: جون داداشی؟- می شه از این به بعد چهارشنبه ها بیای دنبالم؟پدرام: آبجی فدات شم خودت که می دونی گرفتاریام زیاده ... خودت آژانس بگیر بیا دیگه...دلخور گفتم:-باشه ببخشید.پدرام اومد کنارم و گفت:-نبینم آبجی خانومم ازم دلگیر باشه. رو چشمم میام دنبالت. نبینم گرفته باشی .اتفاقی افتاده؟-نه داداش ولی این دوستت هی گیر میده برسونمتون. خب سختمه خجالت می کشم هر شب هر شب با اون بیام. هی میگه من جای پدرام...پدرام: آریان آدمی نیست که تعارف کنه اگه نمی خواست بهت تعارف نمی کرد ولی درستش نیست با اون بیای اگه می دونستم نمی ذاشتم خواهری حالا هم دیگه غصه نخور. خودم از هفته دیگه دربست در اختیارتم. خوبه؟- آره داداشی عالیهو محکم لپشو بوسیدم.پدرام: لوس نشو دیگه... میز رو بچین ضعیفه که حسابی گشنمه.سرمیز شام حسابی آرش وپدرام سر به سر هم میزاشتن و همه رو می خندوندن. دلم خیلی هوای بابا رو کرده بود. از وقتی چند تا پروژه کاری رو قبول کرده خیلی کم پیش میاد خونه باشه. بیچاره آریان که همیشه تنهاست. من با وجود اینکه دورم این همه شلوغه ولی وقتی بابا نیست احساس تنهایی می کنم.بعد از رفتن آرش و همسرش تصمیم گرفتم به اتاق پدرام برم. از اون شب هایی بود که خوش اخلاق بود و می تونستم راحت باهاش حرفام رو بزنم. مطمئن بودم اگه الان واسه کسی نمی گفتم حرفام رو دیوونه می شدم. مطمئناً شاداب هم ممکن بود تخت تاثیر حرفای آریان قرار بگیره و نتونه خوب بهم مشاوره بده. هر چی باشه پدرام خودش یه مرد ومیتونه احساسات مرد ها رو بهتر حس کنه و بیشتر می تونست کمکم کنه. از طرفی می دونستم اگه به آرش بگم نمیتونم هر لحظه ازش کمک بخوام چون اون دیگه زندگی خودش رو داشت و با وجود بچه ی نازش حتماً اونقدر مشغله هاش بیشتر شده که دیگه وقت کمک کردن به منو نداره.در اتاق پدرام رو زدم.پدرام: بیا تو ببینم دیگه چی میخوای؟-ا داداش از کجا فهمیدی؟پدرام: از اونجایی که اگه باهام کاری نداشتی همین طور سرتو مثل چی زیر می نداختی و می اومدی.-بی تربیت...داداشپدرام: جون داداش-داداش نمی دونم چطوری واست بگم؟پدرام:هر طور راحتیهر کاری کردم نمی تونستم افکارم رو متمرکز کنم و حرفایی رو که می خواستم بزنم رو کنار هم بچینم.پدرام:پری کوچولو من خوابم میادا نمیخوای بگی چی شده؟یه دفعه زدم زیر گریه... نمی دونم چی شد که اشکام همین طور پایین می ریختن.رنگ پدرام پرید و بغلم کرد و آروم گفت:پدرام: پری داری دیوونم میکنی آبجی چیزی شده؟کسی تو دانشگاه اذیتت کرده؟ محیط کارتو دوست نداری؟با هر سوالی که پدرام ازم می پرسید سرم رو به علامت نه گفتن به طرف بالا می بردم.پدرام: خب آبجی خوشگلم من که این طوری نمی فهمم چی شده. چطوری باید کمکت کنم فدات شم؟با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم:-اگه بگم دعوام نمی کنی؟پدرام: معلومه که نهبا صدای لرزونی گفتم:- من تا حالا خواستگار نداشتم.پدرام زد زیر خنده و گفت دیوونه تو هنوز بچه ای غصه ی اینو می خوری؟حرصی شدم و گفتم:-نخیـــــرپدرام: پس چی شده؟-داداش... آریانپدرام: آریان چی پری؟ درست حرف بزن. دیوونم کردی.سرمو رو فرو کردم تو بغل پدرام روم نمی شد به صورتش نگاه کنم و بگم آریان ازم خواستگاری کرده. پدرام هم شروع کرد به نوازش موهام این طوری آرامش بیشتری گرفتم وبا صدای آرومی گفتم:-ازم خواستگاری کرده.پدرام با صدای عصبی گفت:-غلط کرده. گریه که نداره. دیگه اصلاً نمی خواد بری پیشش سر کار-داداش من کارمو دوست دارم. بزار همشو تعریف کنم.پدرام: چشم آبجی هر چی تو بگی. گریه نکن. راحت حرفتو بزن.-داداش من هنوز بچه ام. فکرام قاطی شده. اصلاً نمی تونم هضمش کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.پدرام که می خواست جو رو عوض کنه با لحن خندونی گفت:-چی چیو من هنوز بچه م؟ من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم. یهو با فهمیدم حرف پدرام سرم ر به سمت صورتش گرفتم. خودش از حرف خودش خنده ش گرفته بود. یه لحظه پدرام رو با اون ریشای بزیش با چادر گل گلی تصور کردم. با صدای بلند خندیدم . پدرام هم خندش گرفت.به طرف میزش رفت و روی میز نشست و گفت:-آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.-داداش من گیج شدم. آریان اصلاً منو دوست نداره و ازم خواستگاری کرده.پدرام: چطور؟همه ی حرف های آریان رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آریان با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی پدرام سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دختراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد پدرام بعد از کمی فکر کردن گفت:-آریان عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آریان رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون عشق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.اگه آریان از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.-باشه داداشی مرسی که پیشمی.لپم رو کشید و گفت:-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو-شبخیر داداش-شبخیرتا صبح خوابم نبرد.مدام به فکر حرفای آریان بودم. خوش به حال اون دخترعمه ای که آریان این همه دوستش داره. صبح با وضع ژولیده ای به دانشگاه رفتم. کل تایم رو خواب بودم و کلاس دومم چون یک ساعت و نیم بعد شروع می شد ترجیح دادم خونه نرم و تو دانشگاه بمونم. سوگل و شاداب هم خبری ازشون نبود. واسه همین منتظرشون تو محوطه ای که جلو دانشکده عمران بود نشستم.جزوه ی کلاس قبلی هنوز تو دستم بود وغرق افکارم بودم که صدای یکی از دانشجوهای پسر که جز بهترین های دانشگاه بود از جا پروندم.- معذرت می خوام خانوم گرامی نمی خواستم بترسومنمتون.-خواهش می کنم. امرتون؟تو دلم گفتم توروخدا تو دیگه خواستگاری نکن که سنگ کوپ می کنم.-راستش من جزوه این کلاس رو می خواستم. میشه خواهش کنم جزوه تون رو بدید بهم تا آخر هفته برش می گردونم.تو دلم به فکر خواستگاری خنده ای کردم و گفتم کدوم پسر باهوش میاد از تو پاچه گیر خواستگاری کنه عقل کل؟ با رد شدن یکی از دخترای فضول دانشکده سریع گفتم:-متاسفم منم جزوه ش رو ندارم.هرچند اگه اونم نمی اومد من بازم خوشم نمی اومد جزوه بدم دست پسر...البته نمی دونم چرا؟؟؟پسره پرو زل زد تو چشمام و گفت:-پس این چیه دستتون؟هول کردم و با صدای آرومی گفتم:- مال سوگله.- خب میشه همین رو بهم بدید؟- ممکنه راضی نباشه آخه.- اه خانوم گرامی من میخوام فقط موضوع درس رو بفهمم. نمی خورمش که... فقط یه نگاهی می ندازم ببینم چی بوده موضوعش.جزوه رو به سمتش گرفتم که با دیدن اسم بزرگ خودم که سوگل واسه مسخره بازی با رنگای مختلف اطراف جزوه م نوشته بود از خجالت اب شدم. پسره هم با یه پوزخند جزوه رو بهم برگردوند و گفت:-ممنون یه وقت راضی نباشن.اوه یکی نبود به من بگه ابله الان جزوه ات رو می دادی بهش نمی خوردش که برش می گردوند.اما بعد با اومدن سوگل وشاداب موضوع خجالتم به کلی فراموشم شد...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 05-08-2020، 15:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان