05-08-2020، 9:31
جلو آینه ایستاده بودم و درحالی ک لبم رو از حرص می جوییدم به این فکر می کردم که چی بپوشم؟ دلم می خواست قیافه م متفاوت تر از همیشه باشه. چون آریان همیشه منوتو همون فرم های مدرسه یا زمان کنکورم که حوصله آرایش های آنچنانی و تیپ زدن نداشتم دیده بود. یادم به پشتیبان کلاسش موقعی که خودم شاگردش بودم افتاد. خیلی دختر جلفی بود. از طرفی دلم نمی خواست مثل اون باشم.هرچی فکر می کردم به هیچ جایی نمی رسیدم. ناچار شلوار کتون مشکی رنگم و به همراه یه مقنعه مشکی ویه مانتوسرمه ای که دم جیب هاش و دورآستین و یقه ش یه نواربراق سیاه سفید رد شده بود، پوشیدم. موهام رو کج ریختم یه طرف صورتم ویه خط چشم قشنگ کشیدم که حالت چشمام رو کشیده تر کرده بود. رژگونه و رژصوتی رنگم که رنگش زیاد تو چشم نبود رو هم زدم. سریع گوشی و یه خودکار و یه بسته دستمال جیبی و یه آینه انداختم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم.-مامان جان با من کاری نداری؟مامان: نه فقط با تاکسی برگرد. پیاده نمی خواد بیای.-چشم.دعا کن روز اولی خوب باشم.مامان: باشه دخترم.-خداحافظمامان: خدا پشت و پناهت.نمیدونم چرا هوس کردم پیاده برم.وقتی رسیدم آریان ازم خواست وارد کلاس بشم تا منو به بچه ها معرفی کنه. وارد که شدم یه لحظه کلاس ساکت شد و دوباره پچ پچ دخترا شروع شد.به سمت آریان رفتم. ازم خواست تا خودم رو واسه بچه ها معرفی کنم. یکم استرس گرفتم ولی خودم رو نباختم چون می دونستم اگه از اول کار جدی نباشم بچه ها تا آخر سال دیگه ازم حساب نمی برن. صدام رو صاف کردم وسعی کردم طوری حرف بزنم که علاوه بر جدی بودن صمیمی بودنم با بچه ها رو هم بهشون نشون بدم. سمت بچه هاشروع کردم به معرفی کردن خودم.-سلام بچه ها. خیلی خوشحالم که قراره یکسال تا کنکور با شما باشم. امیدوارم همتون نتیجه دلخواهتون رو بگیرید.من پریناز گرامی هستم. خودم پارسال دانش آموز آقای رضایی بودم.با این حرفم دوباره حرف زدن بچه ها شروع شد. حتماً فکر کردن بچه م وو از پس کلاس نود نفری شون برنمیام اما من به خودم اطمینان داشتم. مطمئن بودم با صمیمی بودن باهاشون می تونم کارهام رو پیش ببرم.آریان کلاس رو ساکت کرد و گفت:-از این جهت از خانم گرامی خواستم امسال تو این پروژه ما رو کمک کنن که با توجه به رتبه بالایی که دارن شما اعتماد به نفس پیدا کنید و فکر نکنید که شما توانایی داشتن همچین رتبه هایی رو ندارید.از طرفی می خواستم سنتون به هم نزدیک باشه تا راحت تر حرف هم رو بفهمید. چون پریناز در جریان هست که سال گذشته ما پشتیبانی رو داشتیم که تفاوت سنی زیادی با بچه ها داشت و بچه ها نمی تونستن باهاش راحت باشن.وقتی آریان اسم کوچیک من رو به زبون آورد بچه ها زیاد تعجب نکردن چون همه ی دانش آموزاش رو با اسم کوچیک صدا می کرد.اما خیلی تابلو بود که خودش گیج شده بود بگه پریناز یا خانم گرامی؟آریان: لطفاً کارهایی که واسه کلاسمون انجام میدی رو واسه بچه هابیتشر توضیح بده.چون قبل از شروع کلاس حسابی واسم وظایفم رو توضیح داده بود شروع به جواب دادن به سوالش شدم.-راستش من از این هفته قراره چهارشنبه ها با شما دوساعت کلاس داشته باشم. تو این دوساعتی که کلاس داریم حدوداً یک ساعت نیم رو با هم دیگه رفع اشکال سوالاتی روکه شما درش مشکل دارید رو انجام میدیم و زمان باقی مونده رو ازتون آزمون می گیرم. آزموناتون خیلی اهمیتش زیاده واسم پس درصد هایی رو که کسب می کنید رو هر هفته تو پانل می زنم واستون.باز بچه ها شروع کردن به حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفت:-آخه آزمون واسه چی؟-نمیشه هر هفته نباشه؟-نیمشه تو پانل نزنید ونتیجه مون رو فقط خودمون بدونیم؟و...بعد از اون آریان بیشتر از کار من واسه ی بچه ها توضیح داد و بعد کلاس رو به من سپرد. یکم استرس داشتم از اینکه بچه ها ازم سوالی رو بپرسن و بلد نباشم واقعاً می ترسیدم.- خب بچه ها لطفاً اشکالاتتون رو یکی یکی بپرسید. هر کدومش که موند رو یه کاغد بنویسید و بدید بهم تا هفته دیگه واستون حلش رو بیارم.- خانم گرامی میشه شما رو به اسم صدا کنیم؟تو دلم گفتم عجب بچه ی پرویی. این اصلاً چ ربطی به حرف من داشت.اما بعد با خودم گفتم برای صمیمی تر شدن با بچه ها فکر بدی هم نیست. واسه همین با لبخند برگشتم به سمتش گفتم:- آره عزیزم- خب پریناز جون ما اشکالاتمون تو مبحث رفع ابهام از حد ها هست. با اینکه آقای رضایی خوب یاد دادن اما این کتابی که واسه تست زدن بهمون پیشنهاد کردن سوالای خیلی سختی داره. اگه میشه سوال های اون رو واسمون حل کن.یاد خودم وسارا افتادم که همیشه وقتی می خواستیم دبیر حواسش به حرف زدنای ما نباشه ازش همین درخواست رو می کردیم و دبیربیچاره کل ساعت رو واسمون رفع اشکالی کلی می کرد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:-رفع اشکال این طوری توی کلاس نداریم. هر کسی هر اشکالی داره صفحه و سوال رو مشخص می کنه و واسه ی رفع اشکالش میاد پای تابلو... شروع میکنه به حل کردن همون اشکالش... وقتی به جایی رسید که نتونست حل کردن رو ادامه بده من واسش ادامه ی مسئله رو حل می کنم.اولش فکر می کنم بچه ها از روشم خوششون نیومد اما مطمئن بودم در آخر جلسه خوششون میومد. چون پارسال هر وقت اشکال داشتم آریان واسم هیمن طور حلش می کرد و باعث می شد نقطه ضعف های خودم رو پیدا کنم.تا آخر زنگ واسه بچه ها به همین شیوه رفع اشکال کردم ولی هنوز اون ارتباط دوستانه ای که دلم می خواست بین خودم و بچه ها بوجود نیومده بود.بعد از اتمام کلاس مباحث آزمونشون رو مشخص کردم وازشون خداحافظی کردم واز کلاس بیرون اومدم که یکی از بچه ها گفت:- پریناز جون ممنون خیلی عالی بود. دقیقاً شبیه آقای رضایی واسمون مسائل رو حل می کردی.- ممنون عزیزم نظر لطفته.- باهوشی تو فامیلتون ارثی دیگه. نه؟با این حرفش تازه فهمیدم به به تا وقتی تو این آموزشگاه باشم باید نقش دختر عمه آریان خان رو بازی کنم.لبخندی زدم وگفتم:-فضولی موقوف بچه.که صدای خنده بچه ها بلند شد