04-08-2020، 20:17
مشکلات ما تمومی نداشت. هر روز به خاطر دروغ آریان یه ماجرای تازه داشتیم. یادمه روزی که آخرین جلسه کلاس بود اریان بخاطراینکه یه سری بچه ها تکالیفشون رو کامل انجام نداده بودن و آریان هم از قبل عصبی بود تلافیش رو سر بچه ها خالی کرد و از کلاس گذاشت و رفت. بچه ها هم تصمیم گرفتن که یکی به نمایندگی از کل کلاس بره عذر خواهی کنه و استاد رو برگردونه. همه از این پیشنهاد خوششون اومد. موقعی که می خواستن نماینده رو مشخص کنن همه ی نگاه ها به طرف من برگشت. همون موقع خانم ترابی هم وارد کلاس شد. وقتی از موضوع با خبر شد ازم خواست که واسه اینکه جلسه آخربچه ها خاطره بدی نداشته باشن از کلاس برم و پسر داییم رو راضی کنم تا برگرده. تو شرایطی قرار گرفته بودم که نمی شد نه بگم واسه همین به حیاط رفتم. آریان یه گوشه ایستاده بود و سیگار می کشید. اگه دست من بود که همه سیگار هاش رو خرد می کردم چون واقعاً از بوش تنفر دارم. به سمتش رفتم و گفتم: -استادجواب نداد.-استاد بچه ها خودشونم پشیمونن. روز آخری بزارید بچه ها با خاطره خوبی از کلاس جدا شن.بازم جواب نداد.-استاد بیشتر کلاس که ازمون هاشون رو خوب دادن حداقل تر و خشک رو با هم نسوزونید.-منم واسه همین تنبیه شون کردم که این آخری نتیجه تلاش خودشون و من رو خراب نکنن. همون موقع بود که خانم ترابی اومد. واسه اینکه بعد جلو بچه ها ضایع نشم جلو خانوم ترابی نمی دونم چرا جو گیر شدم و گوشه آستین آریان رو گرفتم و با خودم به سمت سالن کشیدمش.درحالی که چشماش از تعجب گرد شده بود و انگار شوکه شده بودوبخاطر وجود خانم ترابی مجبور شد دنبالم بیاد.از مقابل خانم ترابی که رد می شدیم بالبخند پیروزمندانه ای گفتم:-راضی ش کردم .خانم ترابی هم که اوضاع ما رو دید اخماش رو کشید تو هم و گفت خیلی خب ممنون برید سر کلاس دیگه. البته نه این با این وضع... سریع دستم رو از آستینش جدا کردم. آریان با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:-راضی ش کردی یا مجبورش کردی؟-حالا حالا...در کلاس روکه باز کردم بچه ها ساکت نشستن. آریان هم ادامه تست ها رو واسمون حل کرد و علاوه بر اون یه جزوه بهمون داد و ازمون خواست تا روز کنکور فقط اونا رو کار کنیم.از جلسه کنکور بیرون اومدم. حس می کردم خیلی خوب سوال ها رو جواب دادم. بخاطرترافیک زیادی که تواون محدوده بود سریع سوار ماشین شدم.بابا:چطور بود بابایی؟نفسم رو با صدای بلندی بیرون فرستادم و گفتم:-آخیش تموم شد. راحت شدم. فکر کنم خوب بود.بابا: خداروشکر- سریع بریم خونه که دلم می خواد تا شب بخوابم. این چند روزه همش از استرس خوابم نبرده.بابا: باشه یکم استراحت کن عصر هم خونه بابا بزرگ دعوتیم.وقتی رسیدیم خونه هر چی سعی کردم که بخوابم نشد. هر چی فحش بلد بودم نثار خودم کردم که تا امروز صبح دلم فقط یک ساعت وقت اضافه واسه خواب می خواست و از استرس نمی تونستم بخوابم و الان....دوباره افکار منفیم به ذهنم حجوم آوردن. می ترسیدیم یه سوال رو ندیده باشم و بقیه رو هم جابه جا زده باشم و از این جور حرفا واسه اینکه ازاین افکارم رها شم یه دوش گرفتم و زیر دوش واسه خودم بلند بلند آواز می خوندم تا نتونم به چیزی فکر کنم. بعد هم سریع آماده شدم که برم خونه مامان بزرگ تا حداقل دیگه به کنکور فکر نکنم................................................... .................................................. .......-پدرام توروخدا اذیت نکن من اصلا نمیتونم وگرنه خودم می دیدم داداشی بدو دیگه استرس دارم میمیرم.پدرام: ا خب چیکار کنم سایت باز نمیشه.ساکت نشسته بودم و به حرکت انگشتای پدرام روی صفحه کلید کامپیوتر نگاه می کردم. از استرس تمام بدنم سرد شده بود.پدرام: اا پری اجی بیا ببین این رتبه واقعاً مال توست؟با استرس به سمت مانیتور رفتم.اول باورم نمی شد اما بعد کم کم با دیدن اون رتبه ی سه رقمی که رو صفحه بود لبخند به لبام اومد و یکم بعد شروع کردم به جیغ زدن و دست زدن. به سالن رفتم و به مامان بابا هم خبر دادم. مامان بغلم کرد و بابا هی از آینده حرف میزد و از دانشگاه های خوبی که می تونم قبول شم.همه چیز مثل برق و باد گذشت. تابستون خوبی بود. سریع ثبت نام کردم و رشته م همونی شد که می خواستم. مهندسی عمران...خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم از اینکه تلاشام جواب داده. همون ماه های اولی بود که دانشگاه می رفتم و کم کم اخلاق بچه ها اومده بود دستم. سارا هم مهندسی شیمی اورد. اگه مامان اجازه شو بهم می داد دوست داشتم برم تهران ولی حیف که مامان همش بهم می گفت حق نداری جایی جز اصفهان بری. راحت صبح بری دانشگاه و عصر بیای خونه. نه اینکه من ازت بی خبر باشم و همش نگران تو که تو شهردیگه اتفاقی واست ممکن بیفته؟ راحت باشی ؟ و و وخلاصه توی دانشگاه دوستای خوبی مثل سوگل پیدا کرده بودم. تو فکر این چند ماه بودم که یهو با صدای دخترا که برگشتن طرفم توجه م به استاد که با لبخند بهم نگاه می کرد جلب شد.زدم به پهلوی سوگل و گفتم:-سوگل اینا به من می خندن؟سوگل: پ به من می خندن تو راحت بخواب.با صحبت های استاد دو باره همه ساکت شدن.-سوگل این عوضی چی گفت که همه خندیدن؟سوگل طوری که دستش رو گرفته بود جلو دهنش و به استاد نگاه می کرد اروم گفت:-بچه ها گفتن خسته نباشید واسه امروزکافیه ایشونم گفتن هر کی خسته ست تشریف ببره بیرون یا مث خانم گرامی بخوابه.هم از حرف استاد خندم گرفته بود هم لجم گرفته بود. جلو این جماعت پسر ضایع شدم.استاد: درست میگم خانم گرامی؟-بله استاد درسته.باز صدای خنده تو سالن پیچید. برگشتم سمت سوگل که دیدم از بس خندیده قرمز شده. با قیافه ای که الان بیشتر شبیه به علامت سوال شده بود به استاد خیره شدم که استاد با لبخندی که رو لبش بود گفت:-بچه ها خسته نباشید واسه امروزکافیه.بچه ها کم کم سالن رو تخلیه کردن. سوگل هنوز با خنده وسایلش رو جمع می کرد.-سوگل من باز چه سوتی دادم؟سوگل: برو بابا آبرومون رو بردی. معلوم نیست تو فکر کیه؟ بابا تو که نیاز به کار نداری چرا انقدر پیشنهاد آریان فکرتو مشغول کرده؟- فکرم پیش اون نبود. اینا رو ولش کن استاد چی بهم گفت که همه خندیدن باز؟سوگل: گفت حس می کنم کلاس واسه خانم گرامی مفید نیست چون از اول کار دارن چرت میزنن بعدم ازت اون سوال رو پرسید که به بهترین نحو ممکن جوابش رو دادی و باز زد زیر خنده.-اه من نمی دونم چرا هر چی سوتی هست رو من باید سر کلاس دکتر احمدی بدم؟سوگل: دقت کردی فقط هم به تو گیر میده؟-آره... من نمی دونم این یارو چه دشمنی با من داره؟ باز اگه یکم جوون بود می گفتم مثل این رمانای عشق و عاشقی استاد همه این کار ها رو میکنه و بالاخره ختم به خیر میشه.سوگل: دیوونه تا آریان هست چرا استاد احمدی؟-سوگــــلسوگل: خوب مگه دروغ میگم ؟ دیگه چطوری بهت بگه دوست نداره ازش جدا شی؟-خیلی توهم میزنی سوگل. اون فقط یه پیشنهاد بود که من اون حس مستقل بودنی رو که می خوام بدست بیارم همین.سوگل: باشه. تو درست میگی. حالا می خوای چیکار کنی؟ فردا باید جوابش رو بدیا.همین طور که با هم حرف می زدیم وسایلم رو جمع کردم و از سالن بیرون رفتیم و وارد محوطه شدیم.شاداب: بـــه سیلاااام دوست جونیا- سلام وبوووق کجا بودی چرا این ساعت نیومدی؟شاداب: چیکار کنم خوب تولد حمید بود. مادرش ازم خواست برم کمکش.سوگل به طرف شاداب برگشت و گفت:- کار درست رو تو کردی هنوز دانشگاه نیومده شوهر کردی تموم شد و رفت. من و پری که باید اونقدر بخونیم تا بلکه یه روزی خدا دلش به رحم بیاد و یکی از این سال بالایی ها مخش تو دیواری،سنگی،چیزی بخوره تا بیاد ما روبگیره.شاداب: خودت و با پری جمع نبند.اونم آریان رو داره.باصدای بلندی گفتم:-شاداب واقعاً که ! از تو انتظار نداشتم.سه تایی با هم روی نیمکتی که یه جای دنج دانشگاه بود نشستیم وشاداب رفت واسمون آبمیوه گرفت. داشتم آبمیوه م رو می خوردم که بازسوگل فکر منو به آریان و پیشنهادش مشغول کرد.سوگل: پری نگفتی می خوای چیکار کنی؟-والا خودم ته دلم راضیه بابا هم مخالفتی نداره. به نظر شما چیکار کنم؟شاداب: به نظر من که پیشنهاد خوبی بهت داده. پشتیبان کلاسش بشی با حقوقی که بهت میده یکم یه اون استقلالی که همش ازش حرف میزنی میرسی. باید آروم آروم به اهدافت برسی.از این کارای کوچیک شروع کنی تا وقتی درست تموم شد بری سرکاری که مرتبط با رشته خودت باشه.سوگل: آخه پشتیبانی کلاس دیف حقوقش واسه تو چیزی نمیشه. به نظر من که بابات چند برابر اون حقوق رو بهت پول تو جیبی میده. ارزشش رو نداره وقت خودت رو واسه هم چین کاری بزاری.-آخه کار خاصی نیست هفته ای یه بار برم اشکالای بچه ها رو رفع کنم و سوالای آزمونشون رو طرح کنم و تصحیح آزمونشون.شاداب:اگه نظر من رو میخوای برو.از هیچی بهتره.سوگل: اصلاً اینا رو بیخیال. منم موافقتم رو اعلام می کنم چون این طوری به آریان بیشتر نزدیک میشی وسریع تر میتونی مخش رو بزنی.-سوگـــلسوگل: جانم؟-خیلی دیوونه ای!شب با بابا و مامان حرف زدم. اونا هم موافقتشون رو اعلام کردن چون هفته دو الی سه ساعت چیزی نبود که وقت درس خوندم رو بگیره. یه احساس خوبی داشتم. با این که کار خاصی نبود اما از اینکه از ماه دیگه خودم کار می کنم و حقوق می گیرم احساس وصف ناپذیری داشتم.رو تختم نشستم و شماره آریان رو گرفتم. قبل از اینکه بوق بخوره باز قطع ش کردم. نمی دونم چرا هروقت می خواستم باهاش تلفنی حرف بزنم استرس می گرفتم. رفتارش بعد از کنکور خیلی متفاوت شده بود و دیگه مثل رفتار یه استاد با شاگردش نبود.یه نفس عمیق کشیدم و این بار شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره.آریان:جانم بفرمایید؟-سلام استادآریان: سلام پرینازجان.خوبی؟-ممنون استادآریان: من که دیگه استادت نیستم دختر خوب.فکراتو کردی؟-بله. راستش واسه همین باهاتون تماس گرفتم.آریان: خب نتیجه؟- راستش واسه شروع فکر کنم خوب باشه.آریان: عالیه. پس از کی کارت رو شروع می کنی؟ همین الان هم حدودا دو ماهی عقب افتادیم از برنامه رفع اشکال.-از همین هفته چطوره؟آریان: بهتر از این نمیشه.- فقط ساعتش همون ساعتی هست که خودم قبلاً کلاس داشتم؟آریان: نه کلاس رفع اشکال امسال بصورت جدا برگزار میشه ساعت 7-9چهارشنبه.-آزمون ها هم همون ساعت گرفته میشه؟آریان: چهارشنبه یکم زودتر بیا در موردش حرف می زنیم.-چشم .ممنون بابت....صدای نازک دختری که می گفت:-آریان بیا دیگه شام سرد شد. باعث شد یه لحظه من ساکت بشم ووقتی به خودم اومدم سریع گفتم:-خداحافظ استادمنتظر نموندم تا جواب بده و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس حسودی بود نسبت به اون دختری که آریان رو اونطوری صدا کرد.بیخیال فکر کردن به آریان و دختره شدم بالاخره آریانم دوست پدرام بودو مثل اون... به سمت آینه رفتم. روی پست نتی که همیشه روش چسبیده بود و کارای مهمم رو می نوشتم با رنگ قرمز نوشتم:-چهارشنبه ساعت 6 آموزشگاه باشم.هرچند چیزی نبود که یادم بره ولی با دیدنش وجودم پر می شد ازیه احساس خوب...