04-08-2020، 12:11
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
واسه ی نهار بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به سالن رفتم. اصلا دیگه ترس از میزغذا و خوراکی پیدا کرده بودم. از اون جایی هم که سفارش غذای امروز رو آریان داده بود و مامان فسنجون درست کرده بود اعصابم خرد شده بود.هیچ جوره نمی تونستم این غذا رو بخورم. مامان من رو یادش رفته بود و فقط همین یه مدل غذا رو درست کرده بود.
قیافه م شده بود مث لشکر شکست خورده. یه گوشه واسه خودم نشستم و یکم برنج کشیدم وظرف ماست رو خالی کردم روی برنجم و با هم مخلوط کردم. کاری که از بچگی وقتی غذا رو دوست نداشتم می کردم و پدرام حالش از این کارم بد می شد.
قاشق اوّل رو که دهنم گذاشتم اخمام از بی مزگی غذا تو هم رفت.از مامان تشکر کردم و مامان هم چون دردم رو فهمیده بود هیچی نگفت. رفتم آشپرخونه و مثل این قحطی زده ها نون پنیر رو از یخچال در اوردم. می خواسم پشت میزی که توی آشپزخونه بود بشینم که دیدم مامان کلی وسیله روش گذاشته. بیخیال رفتم روی اپن نشستم. رو به روش تلویزیون بود و از طرفی چون میز غذا خوری توی سالن نبود کسی نبود که باعث صلب آسایشم بشه. بساط نون پنیرم رو روی اپن پهن کردم و تلویزیون رو روشن کردم. تکرار کلاه قرمزی رو گذاشته بود.کلی ذوق کردم و چهار زانو نشستم رو اپن و همین طور که غذای سلطنتی م رو می خوردم تلویزیون هم نگاه میکردم. کم کم رفتم تو فکر اینکه اگه ما هم یه زندگی مثل رمان ها داشتیم الان به خدمتکار می گفتم واسم یه غذای دیگه درست کنه. اما حالا خدمتکار کجا بود؟ اگه پنیر هم تموم شده بود باید نون و نوشابه می خوردم که با صدای جیغ مامان افکارم بهم ریخت.
مامان: هزار بار بهت گفتم اونجا نشین . صبح تمیز کرده بودم. بیا پایین ببینم.
بیخیال غذای سلطنتیم شدم. وقتی دیدم هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم یکی از کتاب تستام رو برداشتم و تا شب موندم تو اتاقم و درس خوندم خیال استراحت رو از ذهنم پاک کردم.
پدرام: پری آماده شو بریم دریا
-خسته م
پدرام: پاشو ببینم صبح هم نیومدی. مثلاً اومدیم مسافرت
- باشه تا سه بشماری آماده م
پدرام: میشه سازتم بیاری؟
چشم داداش برو خودت بزار ش تو کاور و ببرش تو ماشین
پدرام: رو چشمم. تو هم زودی آماده شو
شلوار لی که رنگش به سرمه ای شبیه بود رو پوشیدم و همون تونیکی رو که خونه جلوی آریان می پوشیدم و از قبل تنم بود و قدش زیاد کوتاه نبود و رنگش ابی اسمونی بود رو به علاوه شال سرمه ای پوشیدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم که سوار ماشین شدم.
دور هم نشسته بودیم که پدرام به سمتم برگشت و گفت:
- خواهری یکم واسمون ساز بزنی؟
- اگه مث همیشه تو بخونی چرا که نه؟
من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم وکلاس و موسیقی می رفتم. یکمی هم گیتار بلد بودم. همیشه من میزدم و پدرام می خوند. خودش هیچ علاقه ای به ساز زدن نداشت.
گیتارم رو از دست پدرام گرفتم و شروع کردم به نواختن آهنگ های شادی که بلد بودم. اول پدرام و بعد بابا و بعد هم همگی با هم هم صدا شدیم. شب خیلی خوبی بودمخصوصا اینکه شب تو حیاط جمع شدیم و بابا از اون کبای مخصوصش واسمون درست کرد. مامان غر می زد که ناخنک نزنم تا همش آماده بشه ولی بعد که پدرام و آریان هم ناخنک زدن ،مامان تسلیم شد.
مسافرت خیلی خوبی بود دیگه آریان هم خودمونی تر شده بود. حس می کردم قبلاً خیلی معذب بود. مخصوصاً اینکه مامان من جای مامان خودش رو گرفته بود. منم دیگه کنار اسمش یه اقا می زاشتم و صداش می کردم. فقط ازم خواسته بود توی محیط آموزشگاه همون استاد رضایی باشه.از بعد اون مسافرت رفت و آمدمون با آریان زیاد شده بود. به خصوص وقتی پدرش هم یکی ازفامیل های دور بابا از آب در اومد رفت و امدمون خیلی خیلی بیشتر شده بود. من زیاد تو مهمونی ها نبودم و ترجیح می دادم بیشتر درس بخونم.
فقط بار اولی که آریان دعوتمون کرد مجبور شدم برم. البته مجبور که نه خودم دوست داشتم ببینم خونه زندگیش چطوریه؟!
اونشب آریان زنگ زد به بابا وواسه شام دعوتمون کرد. اینو از حرفای بابا فهمیدم.
بابا: سختت میشه آریان جان... تو هم که هر روز کلاس داری مزاحمت نمی شیم پسرم.
.....
بابا: ااا به سلامتی
.....
بابا: باشه پسرم مزاحمت می شیم. فقط یکم دیر تر چون پری کلاس فیزیک داره و خودم باید برم دنبالش
....
بابا:آره آموزشگاه خودتون
....
بابا: زحمتت میشه
....
بابا: نه آخه پدرام هست.
....
بابا: خیلی ممنون. مزاحمت میشیم.
...
بابا: خواهش میکنم. خداحافظ
- بابا آریان بود؟
بابا: بله؟
- بابا آقای آریان بود؟
بابا:بله؟
-بابا استاد بود؟
بابا: بله؟
-هیچی بابا... اصلاً هر کی می خواد باشه به من چه؟
باباشروع کرد به خندیدن و گفت:
- آره پدرش اومده ایران... دعوتمون کرد واسه شام چهارشنبه بریم خونشون...
-چهارشنبه؟؟؟من کلاس دارم که
بابا: آره ولی اشکال نداره اگه درس داری تو خونه بمون.
- والا چی بگم.
تو دلم داشتم خدا خدا می کردم بابا دلش واسم نسوزه که مجبور بشم بشینم خونه درس بخونم و خونه آریان نرم. دلم می خواست ببینم خونش چجوریاست که مامان به دادم رسید. همون طور که از آشپزخونه داشت به حرفای من و بابا گوش می داد گفت:
-چی چی بشینه درس بخونه؟ چند هفته دیگه کنکوره و همه ی وقتش رو توی این کلاسای جمع بندیه... دیگه روحیه اش خراب شده. بنظر من صبحش زودتر از خواب بیدار شو و اون دوساعتی رو که می خوای تو مهمونی درس نخونی رو جبران کن عوضش شب با ما ها بیا.
بابا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم :
-باشه مامان حق با شماست.
حسابی واسه کلاس جمع بندی فیزیک دیرم شده بود. سریع مانتو مدرسه رو که فقط از بین مانتو هام بدون چروک بود رو برداشتم و سریع پوشیدم . مقنعه م هم کشیدم رو سرم و تا جایی که امکان داشت کشیدم جلو چون دو روز بود حمام و نرفته بودم و جنس موهام جوری بود که زود چرب می شد. الان هم از شانس خوب من با اینکه موهام تمییز بود چسبیده بود کف کله م و وقت حمام رفتن نداشتم. یکم ریمل زدم که قیافه م از بی حالی در بیاد. کوله م رو برداشتم از خونه زدم بیرون...همایش از ساعت ده صبح تا هفت شب بود. واقعاً خسته کننده بود. ساعت هفت بود که تعطیل شدم. گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم بابا اومد روی صفحه
-جونم بابا؟
بابا: سلام عزیزم. من خواستم بیام دنبالت آریان جان اصرار کرد که میاد دنبالت و یه ربع پیش از خونه راه افتاد.
- مگه پدرام نبود که اونو فرستادید دنبال من؟
بابا: نه بابا جان ما رو رسوند و باهاش تماس گرفتن که بره شرکت الانم هر چی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست.
-باشه بابا فعلا.
گوشی رو قطع کردم . اومدم بزارم تو ی کوله م که نگاهم به تیپ خودم افتاد. انگار دنیا رو سرم خراب شد. آخه من الان با این وضع برم مهمونی؟؟؟ یاد یکی از رمان ها افتادم که پسره وقتی تیپ دختره رو تو حین سخنرانی دید یه لحظه هول شد وسخنرانیش رو قطع کرد. بعد از سخنرانیشم به دختره گفت: نمیگی حواسم پرت تو میشه و از این حرفا... یه لحظه خنده م گرفت. الان آریان هم به من می گفت: عزیزم نمیگی یه نفر با دیدن تیپ تو حالش بهم می خوره؟
یکم منتظر شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود. شماره ای هم ازش نداشتم که ببینم کجاست. واسه همین زنگ زدم به بابا و ازش خواستم زنگ بزنه به آریان که پدرآریان شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیرم. شماره رو حفظ کردم و گوشی رو قطع کردم که تماس بگیرم . یکم حول شدم. الان میگه دختره پرو انگار راننده شم . شمارش رو گرفتم و نفسم رو با صدای بلندی بیرون دادم که گوشی رو برداشت.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
واسه ی نهار بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به سالن رفتم. اصلا دیگه ترس از میزغذا و خوراکی پیدا کرده بودم. از اون جایی هم که سفارش غذای امروز رو آریان داده بود و مامان فسنجون درست کرده بود اعصابم خرد شده بود.هیچ جوره نمی تونستم این غذا رو بخورم. مامان من رو یادش رفته بود و فقط همین یه مدل غذا رو درست کرده بود.
قیافه م شده بود مث لشکر شکست خورده. یه گوشه واسه خودم نشستم و یکم برنج کشیدم وظرف ماست رو خالی کردم روی برنجم و با هم مخلوط کردم. کاری که از بچگی وقتی غذا رو دوست نداشتم می کردم و پدرام حالش از این کارم بد می شد.
قاشق اوّل رو که دهنم گذاشتم اخمام از بی مزگی غذا تو هم رفت.از مامان تشکر کردم و مامان هم چون دردم رو فهمیده بود هیچی نگفت. رفتم آشپرخونه و مثل این قحطی زده ها نون پنیر رو از یخچال در اوردم. می خواسم پشت میزی که توی آشپزخونه بود بشینم که دیدم مامان کلی وسیله روش گذاشته. بیخیال رفتم روی اپن نشستم. رو به روش تلویزیون بود و از طرفی چون میز غذا خوری توی سالن نبود کسی نبود که باعث صلب آسایشم بشه. بساط نون پنیرم رو روی اپن پهن کردم و تلویزیون رو روشن کردم. تکرار کلاه قرمزی رو گذاشته بود.کلی ذوق کردم و چهار زانو نشستم رو اپن و همین طور که غذای سلطنتی م رو می خوردم تلویزیون هم نگاه میکردم. کم کم رفتم تو فکر اینکه اگه ما هم یه زندگی مثل رمان ها داشتیم الان به خدمتکار می گفتم واسم یه غذای دیگه درست کنه. اما حالا خدمتکار کجا بود؟ اگه پنیر هم تموم شده بود باید نون و نوشابه می خوردم که با صدای جیغ مامان افکارم بهم ریخت.
مامان: هزار بار بهت گفتم اونجا نشین . صبح تمیز کرده بودم. بیا پایین ببینم.
بیخیال غذای سلطنتیم شدم. وقتی دیدم هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم یکی از کتاب تستام رو برداشتم و تا شب موندم تو اتاقم و درس خوندم خیال استراحت رو از ذهنم پاک کردم.
پدرام: پری آماده شو بریم دریا
-خسته م
پدرام: پاشو ببینم صبح هم نیومدی. مثلاً اومدیم مسافرت
- باشه تا سه بشماری آماده م
پدرام: میشه سازتم بیاری؟
چشم داداش برو خودت بزار ش تو کاور و ببرش تو ماشین
پدرام: رو چشمم. تو هم زودی آماده شو
شلوار لی که رنگش به سرمه ای شبیه بود رو پوشیدم و همون تونیکی رو که خونه جلوی آریان می پوشیدم و از قبل تنم بود و قدش زیاد کوتاه نبود و رنگش ابی اسمونی بود رو به علاوه شال سرمه ای پوشیدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم که سوار ماشین شدم.
دور هم نشسته بودیم که پدرام به سمتم برگشت و گفت:
- خواهری یکم واسمون ساز بزنی؟
- اگه مث همیشه تو بخونی چرا که نه؟
من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم وکلاس و موسیقی می رفتم. یکمی هم گیتار بلد بودم. همیشه من میزدم و پدرام می خوند. خودش هیچ علاقه ای به ساز زدن نداشت.
گیتارم رو از دست پدرام گرفتم و شروع کردم به نواختن آهنگ های شادی که بلد بودم. اول پدرام و بعد بابا و بعد هم همگی با هم هم صدا شدیم. شب خیلی خوبی بودمخصوصا اینکه شب تو حیاط جمع شدیم و بابا از اون کبای مخصوصش واسمون درست کرد. مامان غر می زد که ناخنک نزنم تا همش آماده بشه ولی بعد که پدرام و آریان هم ناخنک زدن ،مامان تسلیم شد.
مسافرت خیلی خوبی بود دیگه آریان هم خودمونی تر شده بود. حس می کردم قبلاً خیلی معذب بود. مخصوصاً اینکه مامان من جای مامان خودش رو گرفته بود. منم دیگه کنار اسمش یه اقا می زاشتم و صداش می کردم. فقط ازم خواسته بود توی محیط آموزشگاه همون استاد رضایی باشه.از بعد اون مسافرت رفت و آمدمون با آریان زیاد شده بود. به خصوص وقتی پدرش هم یکی ازفامیل های دور بابا از آب در اومد رفت و امدمون خیلی خیلی بیشتر شده بود. من زیاد تو مهمونی ها نبودم و ترجیح می دادم بیشتر درس بخونم.
فقط بار اولی که آریان دعوتمون کرد مجبور شدم برم. البته مجبور که نه خودم دوست داشتم ببینم خونه زندگیش چطوریه؟!
اونشب آریان زنگ زد به بابا وواسه شام دعوتمون کرد. اینو از حرفای بابا فهمیدم.
بابا: سختت میشه آریان جان... تو هم که هر روز کلاس داری مزاحمت نمی شیم پسرم.
.....
بابا: ااا به سلامتی
.....
بابا: باشه پسرم مزاحمت می شیم. فقط یکم دیر تر چون پری کلاس فیزیک داره و خودم باید برم دنبالش
....
بابا:آره آموزشگاه خودتون
....
بابا: زحمتت میشه
....
بابا: نه آخه پدرام هست.
....
بابا: خیلی ممنون. مزاحمت میشیم.
...
بابا: خواهش میکنم. خداحافظ
- بابا آریان بود؟
بابا: بله؟
- بابا آقای آریان بود؟
بابا:بله؟
-بابا استاد بود؟
بابا: بله؟
-هیچی بابا... اصلاً هر کی می خواد باشه به من چه؟
باباشروع کرد به خندیدن و گفت:
- آره پدرش اومده ایران... دعوتمون کرد واسه شام چهارشنبه بریم خونشون...
-چهارشنبه؟؟؟من کلاس دارم که
بابا: آره ولی اشکال نداره اگه درس داری تو خونه بمون.
- والا چی بگم.
تو دلم داشتم خدا خدا می کردم بابا دلش واسم نسوزه که مجبور بشم بشینم خونه درس بخونم و خونه آریان نرم. دلم می خواست ببینم خونش چجوریاست که مامان به دادم رسید. همون طور که از آشپزخونه داشت به حرفای من و بابا گوش می داد گفت:
-چی چی بشینه درس بخونه؟ چند هفته دیگه کنکوره و همه ی وقتش رو توی این کلاسای جمع بندیه... دیگه روحیه اش خراب شده. بنظر من صبحش زودتر از خواب بیدار شو و اون دوساعتی رو که می خوای تو مهمونی درس نخونی رو جبران کن عوضش شب با ما ها بیا.
بابا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم :
-باشه مامان حق با شماست.
حسابی واسه کلاس جمع بندی فیزیک دیرم شده بود. سریع مانتو مدرسه رو که فقط از بین مانتو هام بدون چروک بود رو برداشتم و سریع پوشیدم . مقنعه م هم کشیدم رو سرم و تا جایی که امکان داشت کشیدم جلو چون دو روز بود حمام و نرفته بودم و جنس موهام جوری بود که زود چرب می شد. الان هم از شانس خوب من با اینکه موهام تمییز بود چسبیده بود کف کله م و وقت حمام رفتن نداشتم. یکم ریمل زدم که قیافه م از بی حالی در بیاد. کوله م رو برداشتم از خونه زدم بیرون...همایش از ساعت ده صبح تا هفت شب بود. واقعاً خسته کننده بود. ساعت هفت بود که تعطیل شدم. گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم بابا اومد روی صفحه
-جونم بابا؟
بابا: سلام عزیزم. من خواستم بیام دنبالت آریان جان اصرار کرد که میاد دنبالت و یه ربع پیش از خونه راه افتاد.
- مگه پدرام نبود که اونو فرستادید دنبال من؟
بابا: نه بابا جان ما رو رسوند و باهاش تماس گرفتن که بره شرکت الانم هر چی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست.
-باشه بابا فعلا.
گوشی رو قطع کردم . اومدم بزارم تو ی کوله م که نگاهم به تیپ خودم افتاد. انگار دنیا رو سرم خراب شد. آخه من الان با این وضع برم مهمونی؟؟؟ یاد یکی از رمان ها افتادم که پسره وقتی تیپ دختره رو تو حین سخنرانی دید یه لحظه هول شد وسخنرانیش رو قطع کرد. بعد از سخنرانیشم به دختره گفت: نمیگی حواسم پرت تو میشه و از این حرفا... یه لحظه خنده م گرفت. الان آریان هم به من می گفت: عزیزم نمیگی یه نفر با دیدن تیپ تو حالش بهم می خوره؟
یکم منتظر شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود. شماره ای هم ازش نداشتم که ببینم کجاست. واسه همین زنگ زدم به بابا و ازش خواستم زنگ بزنه به آریان که پدرآریان شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیرم. شماره رو حفظ کردم و گوشی رو قطع کردم که تماس بگیرم . یکم حول شدم. الان میگه دختره پرو انگار راننده شم . شمارش رو گرفتم و نفسم رو با صدای بلندی بیرون دادم که گوشی رو برداشت.