امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#6
پدرام: شما یه آبجی ندیدی که گوشیو رو خان داداش قطع کنه؟
-چرا دیدم الان مقابل شما ایستاده.
پدرام:خب پس بهش بگید به نفعشه فرار کنه وگرنه خودش می دونه چه اتفاقی میفته
و دستش رو به سمت بینی م گرفت.
پا به فرار گذاشتم و گفتم:
-پدرام غلط کردم به مماخم دست نزن. هی عطسه م میگیره. تا شب اعصابم خورد میشه.
پدرام: آشتی؟
- آره به شرطی که کیفم و کتاب هامو واسم بیاری.
پدرام: باشه آبجی نوکرتم هستم.
-پدرام خب منم دلم می خواد بیام. چرا منو نمیبری؟
پدرام: آبجی خانوم الان با آریان میریم یه گشتی تو شهر بزنیم ولیست خرید مامان رو تهیه کنیم. بعداًخودم میام می برمت دریا...
بحث کردن باهاش بی فایده بود. مطمئن بودم دروغ میگه حتما با یکی از این دخترا تو چت آشنا شده الانم می خواد ببینتش.
-اه خدا جون چی می شد منم پسر بودم الان واسه خودم میرفتم کل شهرو می گشتم. اصلاً مگه چیم از پدرام کمتر؟
سریع به اتاقم رفتم و لباسام رو پوشیدم. از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدم.
بابا: با پدرام میری بیرون؟
-نه بابا خودم دارم میرم دریا...
بابا: می خوای باهات بیام دخمری؟
-نه بابا نزدیکه دلم می خواد تنهایی برم.
بابا: باشه بابا مواظب خودت باش. زود هم برگرد.
-چشم
یه بوس واسه بابا فرستادم و از خونه زدم بیرون... راه زیادی تا ساحل نبود. به محض اینکه رسیدم کفش هام و در اوردم و زانو هام رو تو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم و به صدای دریا گوش دادم. واقعاً چه آرامشی به آدم میده. حواسم به زمان نبود توی افکار خودم غرق بودم. اینکه آینده م چی میشه و هزار جور فکر دیگه...
به آسمون نگاه کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد. عجیب بود که بابا تا الان واسم زنگ نزده. دستم رو به جیبم فرو بردم که گوشیم رو در بیارم ولی نبود!
هر چی گشتم نبود. وای تا الان بابا چقدر نگرانم شده؟!
کل مسیر رو دوییدم.وقتی وارد ویلا شدم منتظر بودم بابا یه چیزی بهم بگه ولی اصلاً حواسشون به من نبود. حتی اومدنم رو متوجه نشدن و صدای خنده شون تا در ورودی می اومد.
پدرام: آریان قبول نیست تو و بابا جر می زنید.
رضایی: بلد نیستی بی خود بهونه نیار حکم دله.
بابا به بحث کردن اون دوتا می خندید ومامان داشت از فرصت استفاده می کرد وورق های بابا رو نگاه می کرد.
-بــــــــابـــــــــایی واقعا که!!!
بابا: ا اومدی پری جان .
- بابا یعنی شما نگران من نبودید؟منو بگو بیخود اونقدر دوییدم.
که با این حرفم دو باره صدای خنده شون بلند شد. همین طور که پام رو محکم به زمین می کوبوندم از پله ها بالا میرفتم تا به اتاقم برسم و یکم واسه رضای خدا هم که شده درس بخونم.
یکم تست فیزیک زدم حدود سه ساعتی شده بود ولی دیگه خسته شده بودم. گوشیم روکه روی تختم جا گذاشته بودم برداشتم و با سارا تماس گرفتم. با اینکه پدرام گفته بود قضیه دوستی آریان و خودش رو به کسی نگم ولی سارا که هر کسی نبود. بهترین دوستم بود.
-سلام سارایی ژونم
سارا: سلام بی معرفت مسافرت خوش میگذره؟
- مگه با وجود آریان میشه بهم بد بگذره؟
سارا: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- سارا بخدا الان پنبه دانه پیشمه.
سارا: غلط کردی تو دو باره زیادی درس خوندی توهم زدی.
قضیه دوستی پدرام وآریان رو واسش گفتم ولی باور نمی کرد.
سارا: واقعا دوست داداشته؟
-اره خب خنگ خدا مگه مرض دارم دروغ بگم؟
سارا: کم نه
-اصلا گوشی رو قطع نکن میرم کنارش میشینم صداش رو بشنوی.
سارا: لازم نکرده بخاطر من از این فداکاری ها کنی.
-ا خب می خواستم باور کنی.
سارا: باورکردم. حالا رفتارش چطوریه؟
-با همه میگه و می خنده الا من! البته هنوز زیاد وقت نشده باهاش حرف بزنم.
سارا: فرصت به این خوبی هست. تا می تونی اذیتش کن. تلافی همه آزارو اذیت هاش رو در بیار.
- سارا،میشه نظر ندی؟
سارا: جدی میگم بخدا
-مثلاً چیکار کنم؟
سارا: اومممم....حالا تا شب فکرام رو می کنم بهت اس میدم .
-دیوونه ای تو....برو فکراتو کن.کاری نداری؟
ساررا: نه قربونت بای بای.
-بای
بیخیال درس شدم و تونیک سبز رنگم که به بالای زانوم می رسید رو پوشیدم. شلوار سفیدم رو پوشیدم و با یه شال به همون رنگ تیپم رو کامل کردم.از اتاقم بیرون می رفتم که پدرام و رضایی رو دیدم که به طرف اتاقم می اومدن.
-داداشی کاریم داشتی؟
پدرام: من چیکار به کار تو دارم؟ میرم اتاق خودم ولی آریان میاد تااشکالاتت رو رفع کنه. دفترکتابت رو آماده کردی؟
دهنم باز به اندازه اسب آبی باز شد.
-اشکالاتم رو؟کدوما رو؟
رضایی:ا پریناز خانم همونایی که جلسه آخر ازم پرسیدید و وقت نشد بگم دیگه...
هنوزم گیج بودم ولی با این حال گفتم؟
-باشه ممنون بفرمایید و در اتاقم رو کامل باز گذاشتم.
رضایی وارد اتاقم شد و در رو بست.
- استاد منظورتون کدوم اشکالاتم بود؟
رضایی: مجبور بودم دروغ بگم شرمنده.
- دروغ واسه چی؟
رضایی: می خواستم راجع به یه موضوع دیگه ای باهاتون حرف بزنم.
وای اخ جون اومده خواستگاری... خدا خیرت بده بخدا همش می ترسیدم بترشم. این پسر به این گلی سارا واسه چی می گفت اذیتش کنم ؟ با فکر اون روز توی کافی شاپ و بلایی که سرنهار به سرم آورد اخمام رفت تو هم...
-بفرمایید
رضایی: راستش پرینازاونروز که...تو...توکافی شاپ دیدیم می خوام بین خودمون بمونه و...
-استاد شما راجع به من چی فکر کردید؟مسائل خصوصی شما به من ربطی نداره.
رضایی: خب منم منظورم همین بود که به تو ربطی نداره.
و درحالی که قهقهه میزد اتاقم رو ترک کرد. منم کلاً از شوک صمیمیت این سایلنت شده بودم.
آخر شب بود که سارا واسم اس داد و نقشه ش رو گفت. بنده خدا حرفم رو جدی گرفته. فکر کرده من تنهایی میرم سر به سر آریان میزارم. باز اگه خودش پیشم بود بعداً همه رو گردن می گرفت ولی تنهایی مگه می شد برم تو غذای آریان چیزی بریزم؟
بی خیال اس ام اس و توهمات سارا شدم و رفتم آشپزخونه تا به مامانم کمک کنم.
-مامان کاری نیست من انجام بدم؟
مامان: چرا الان چایی میریزم ببر.
-چشب
همون طور که مامان چایی می ریخت یاد حرف آریان افتادم که گفت اون اتفاقات به من ربطی نداره. نشونت میدم آریان خان...
-پری حواست باشه بعداً پشیمون میشی اگه بفهمه کار تو بوده ها...
-نمی فهمه. از کجا بفهمه؟ مامان چایی ریخته به من چه؟
-اگه مامانت بفهمه چی؟
-ندا جون تو لطفاً ساکت !
مامان چایی رو ریخت و رفت سمت یخچال تا میوه برداره. منم از فرصت استفاده کردم و یکم مایع ظرف شویی یجوری که چایی کف نکنه و فقط بوی مایع رو بگیره ریختم داخل فنجونی که گوشه ی سینی بود و وارد سالن شدم و شروع کردم به تعارف کردن چایی... وقتی رسیدم به آریان دقیقاً همون فنجون گوشه ی سینی رو برداشت. منم با نیش باز و راضی از اینکهحرفش رو تلافی می کنمٍ، رفتم رو مبل روبه روش نشستم تا قیافه ش رو موقع خوردن چایی از دست ندم. پاهام رو انداختم رو هم و با یه ژست خاصی فنجونم رو برداشتم . همون موقع آریان فنجونش رو برداشت و به لبش نزدیک کرد. فنجونم رو به سمت لبم بردم و از بالای فنجون آریان رو تماشا می کردم. چاییم رو یه دفعه ای سر کشیدم و همون موقع آریان سرش رو بالا آورد. نمی تونستم نگاهم رو ازش بدزدم. شروع کردم به سررفه کردن... حالا نمیدونستم باید از اینکه ازداغی چایی سوختم یا از اینکه چایی و مایع ظرف شویی خوردم یا اینکه آریان فهمید زل زدم بهش بایدسرفه کنم؟ فکر کنم قیافه م کبود شده بود. بابا چایی رو گرفت جلوی لبم و مجبورم کرد باز بخورم تا نفسم جا بیاد. عصبانی از جام بلند شدم .به سمت آشپزخونه رفتم . آب دهنم رو تف می کردم تو ظرف شویی... حالم داشت بهم می خورد.
مامان: وا پری مامان این کارا چیه؟چت شد؟
عصبی برگشتم سمت مامان و گفتم:
-مامان جان لطفاً درست ظرف بشور. چاییم مزه مایع ظرف شویی می داد.
مامان زد تو سرش و گفت:
- وا من کی اینطوری ظرف شستم که بار دومم باشه؟ بعد هم چیزی نشده. تو هم هی شلوغش نکن. همینم مونده این پسره بفهمه.
-دست شما درد نکنه مامان جان
مامان: سرشما درد نکنه دخترم
از قیافه ی مامان خندم گرفته بود.به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
-آخه من که فنجون اونو گوشه ی سینی گذاشته بودم چرا این طوری شد؟
-دقیقا کدوم گوشه ی سینی؟ سمت راست یا چپ؟
اینجا بود که مخمerorr داد و فهمیدم قضیه از چه قرار بوده. وای حالا آریان فکر می کنه من خوشم میاد هی نگاش کنم که اون طوری زل زده بودم بهش وایـــی....
تو افکارم غرق شده بود که خوابم برد....
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 11:47

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Sad فرق عشق و ازدواج!
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان