04-08-2020، 9:18
اون حواسش به من نبود... کلی هم عصبی بود ...تند تند دستش رو تو موهاش می کشید و هی حرف میزد. کاش دختره یه لحظه برمی گشت حداقل میفهمیدم چه شکلیه که تونسته این یارو رو تور کنه.
-سارا میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
سارا:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .سارا که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احمق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
سارا:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-سارا واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی سارا جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی سارا آریانم سرخ شده.
سارا:بسه بسه از کی شده آریان تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن... سارا هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش جون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی سارا ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحشی لهم کردی برو بتمرگ سر جات دیگه.
که یهو رضایی زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه رضایی میره.
-سارا این صداهه عجیب آشناستـــا!
سارا:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آریان خودمونه...
سارا:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این رضایی یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
سارا:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
سارا:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود سارا نترس شده بودم روم رو کردم به سارا وبه بهونه ی شکلک در اوردن به سارا چشمام رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم رضایی سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خاک تو سر رضایی با این حسن انتخابش...
با سارا از سر میز بلند شدیم که سارا احمق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت رضایی و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . رضایی هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
-دیوونه اون چه حرکتی بود؟
سارا:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
سارا:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
سارا:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس رضایی و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
سارا:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
سارا:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
سارا:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-سارا ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
سارا:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گمشو بابا...
سارا:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم سولمازالان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد. همون موقع بود که سولماز رسید.
کل مسیر برگشت رو سارا بهم حرفای عاشقونه بابت اون بوسه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از سولماز و سارا تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و پدرام هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم رو پوشیدم وآخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.
یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...
-سارا میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
سارا:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .سارا که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احمق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
سارا:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-سارا واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی سارا جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی سارا آریانم سرخ شده.
سارا:بسه بسه از کی شده آریان تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن... سارا هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش جون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی سارا ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحشی لهم کردی برو بتمرگ سر جات دیگه.
که یهو رضایی زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه رضایی میره.
-سارا این صداهه عجیب آشناستـــا!
سارا:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آریان خودمونه...
سارا:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این رضایی یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
سارا:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
سارا:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود سارا نترس شده بودم روم رو کردم به سارا وبه بهونه ی شکلک در اوردن به سارا چشمام رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم رضایی سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خاک تو سر رضایی با این حسن انتخابش...
با سارا از سر میز بلند شدیم که سارا احمق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت رضایی و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . رضایی هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
-دیوونه اون چه حرکتی بود؟
سارا:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
سارا:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
سارا:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس رضایی و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
سارا:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
سارا:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
سارا:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-سارا ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
سارا:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گمشو بابا...
سارا:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم سولمازالان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد. همون موقع بود که سولماز رسید.
کل مسیر برگشت رو سارا بهم حرفای عاشقونه بابت اون بوسه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از سولماز و سارا تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و پدرام هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم رو پوشیدم وآخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.
یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...