02-08-2020، 14:34
(30-04-2020، 20:55)Ɗєя_Mσηɗ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان انتقام دلباخته
#پارت9
دلناز
-خودکشی
اول با دهن باز نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده
صدف : شوخی باحالی بود
-می خواستم با تیغ رگم رو بزنم
اخم کرد و یهو زد توی گوشم، اشک از چشم چکید.
صدف : خیلی خری الاغ
من رو کشید توی آغوشش؛ موهام رو نوازش می کرد. از آغوشم جدا شد، اشک روی گونه اش جاری بود.
صدف : من عذر می خوام
-حقم بود
صدف : چرا می خواستی این کار رو کنی؟
-خر شده بودم، اما پدربزرگ کمکم کرد
چشماش گرد شد
صدف : پدربزرگ!!
به عکس روی دیوار نگاه کردم
-دیشب وقتی می خواستم تیغ روی رگم بکشم نگاهم به عکس پدربزرگ افتاد و یادم آمد که من ناز دلها هستم یه دختر قوی، یه خانواده دارم که عاشق تک تکشون
هستم.
صدف : منم عاشقتم
بهش لبخند تلخی زدم.
صدف : چی باعث شد که خر بشی؟
-مهم نیست
صدف : چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟
-سایلنته گفتم که
صدف : نکنه ب
دست روی دماغم گذاشتم
-هیس، دیگه هیچ وقت اسمش رو نیار
صدف : دعواتون شده!
-فکر کن مرده
با چشمای گرد شد نگاهم می کرد و دهنش نیمه باز بود.
-فراموش کن و دیگه هیچ وقت درباره اش با من حرف نزن
آب دهنش رو قورت داد و سر تکون داد
-من برم یه دوش بگیرم
صدف : پیشاپیش آفیت باشه
لبخند زدم، از داخل کمد، حوله و لباس برداشتم و رفتم از اتاق بیرون، داخل حموم شدم. زیر دوش ایستادم، فراموش مگه میشد اتفاقی که افتاده بود؟؟ لعنت بهت که
زندگی ام رو نابود کردی، گند زدی به احساسم، االن من دو راه داشتم، بیخیالش بشم و سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم یا یه راهی برای انتقام پیدا کنم. نمی دونستم
باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟!، قلبم بدجور ضربه خورده بود.....
فلش بک : )گذشته.(
امروز آمده بودم که به عشقم سر بزنم، آخه دو ماهی میشد که ندیده بودمش، کلی دلم براش تنگ شده بود، از دور دیدمش و دویدم سمتش، محکم بغلش کردم و دستام رو دور گردنش حلقه زدم.
-وایی عشقم بدجور دل تنگت بودم
-تو هم دلت برای من تنگ شده بود؟!
سرش رو تکون داد
-الهی قربونت بشم عشق نازم.
شروع به نوازش کردنش کردم، وایی چه سخته آدم از عشقش دور بمونه، دست لای موهای نرمش کشیدم و گردنش رو بویدم
-چه خوش بو شدی عشقم
آقا ترابی : سلام خانم عزیزی
از عشقم جدا شدم و به آقای ترابی نگاه کردم.
-سلام خوبید؟
آقا ترابی : ممنون دخترم تو خوبی؟ خیلی وقته نیامدی اینجا؟
-ممنون یکم درگیر درس و کنکور بودم وقت نشد.
آقا ترابی : موفق باشی دخترم
-ممنون
آقا ترابی : حالا خانم دکتر شدی یا نه؟
-بله پزشکی قبول شدم.
آقا ترابی : آفرین دخترم.
یه پاکت از داخل کیفم درآوردم به سمتش گرفتم.
آقا ترابی : این چیه؟
-شیرینی قبولی ام
بهم لبخند زد و پاکت رو گرفت
آقا ترابی : عاقبت بخیر بشی دخترم
-ممنون سلامت باشید
آقا ترابی : آماده اش کنم؟
-بی زحمت اره
آقا ترابی : باشه دخترم
لبخند زدم، آقای ترابی مرد خوبی بود، حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. از وقتی یادمه اینجا کار می کنه. گاهی بابام به هر بهونه ی بهش یه مقدار پول می داد. سه تا
بچه داره، همسرش هم تازگیا سرطان گرفته بود، دلم براش خیلی می سوزه و برای همسرش همیشه دعا می کنم.
آقای ترابی، غوغا رو آماده کرد و به میدون برد، منم کلاه سرم گذاشتم، به میدون رفتم، روی زین نشستم. دست لای موهای غوغا کشیدم
-وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
به آرومی ضربه ی به شکمش زدم و راه افتاد
-غوغا جون من پزشکی قبول شدم، وایی عشق نازم کلی خوشحالم.
بوسه ی روی موهاش زدم.
-وایی دلم برای نوازش کردنت تنگ شده بود غوغا جون.
من عاشق اسب و سواری کاری بودم، غوغا هم عشقم بود.
-عشق نازم من کلی زحمت کشیدم و بالاخره جواب گرفتم، وایی غوغا جوون من دارم خانم دکتر میشم، یه دکتر موفق و مهربون. عشق ناز ازم ناراحت نباشی ها دیگه
قول میدم زود زود بیام و تنهات نذارم.
توی میدون حسابی اسب سواری کردم و با غوغا حرف زدم، غوغا مشکی رنگ بود، فقط یه دسته از موهاش سفید رنگ و یه خط سفید هم روی پیشونی اش بود. از اسب
پایین آمدم و بردمش توی اصطبل و می خواستم تمیزش کنم، وسایلش رو آوردم و مشغول نظافت شدم.
-سلام
صدای یه پسر بود. سر غوغا مانع از دیدن اون پسره میشد، برای همین کمی سرم رو کج کردم و به پسر نگاهی انداختم.
-علیک سلام
اسبش رو رها کرد سمتم آمد، لبخند زد
-من باربد هستم
دستش رو سمتم دراز کرد
-منم دلنازم. ببخشید دستم کثیف
دستش رو کشید عقب، آخه بدجور خورده بود توی ذوقش. اما برام آشنا بود، من این رو کجا دیده بودم؟؟!
باربد : وقتی سوار اسب بودی دیدمت، معلومه حرفه ی هستی
-اره، از بچگی سوار کاری می کنم
بارید : اما من تازه شروع کردم
سر تکون دادم
-موفق باشی
باربد : ممنون دلناز جان
-نقطه ی خ افتاد پایین و م جا موند
با گیجی نگاهم کرد.
باربد : ببخشید اما متوجه نشدم.
شونه بالا انداختم . چه خنگ بود، یعنی واقعا نفهمید که منظورم این بود به جایی دلناز جان بگو دلناز خانم!!!؟ جمله به این سادگی گفتم.
باربد : اسم این اسبت چیه
-اسم عشقم غوغاست
باربد : خوش به حالش که عشق شماست
چیزی نگفتم، این چرا نمیرفت؟! چرا آشنا میزد؟ کجا دیده بودمش؟! می خواست به غوغا دست بزنه که شیهه ای کشید و باربد ترسید و عقب رفت. دست روی سر غوغا
کشیدم و بهش لبخند زدم. توی گوشش گفتم
-آفرین دخترم خوب حالشو گرفتی.
سر تکون داد. به باربد نگاه کردم.
-چطور اسب داری اما از اسب می ترسی؟!
باربد : راستش اسب من نیست، مال داداشمه
ابرو بالا انداختم. قشنگ معلوم بود، که به گروه خونی اش سوار کاری و دوستی با اسب ها نمیخوره. دیگه کارم داشت با غوغا تموم میشد اما بارید همچنان ایستاده بود
و به من نگاه می کرد.
-چیزی شده؟!
باربد : یه سوال بپرسم؟!
-بپرس
باربد : تو چشمات لنزه؟
با تعجب نگاهش کردم.
-چشمام قهوه ی ست، آبی و سبز که نیست، به طبیعی بودنش شک کنی
باربد : چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم
-من عصبی نیستم
لبخندی زد.
باربد : می دونی من اگه رئیس اداره ی برق بودم چه کار می کردم؟
بی خیال گفتم
-نه، چه کار می کردی؟!
بارید : با برق نگاهت برق کل شهر رو تامین می کردم.
با لبخند نگاه کردم، و یه ژست مسخره هم گرفت، یهو زدم زیر خنده، وایی خدا این
پسره آخرش بود، خنده ام رو خوردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
باربد : چی شد؟!
روش مخ زدنش از پهلو توی حلق دوست دخترش. بهش نگاه کردم، انگشت اشاره ام رو، رو به روی صورتش گرفتم.
باربد : چه لاک خوش رنگی
چشم چرخوندم
-به انگشتم نگاه کن و حرکتش رو دنبال کن.
باربد : باشه
انگشت اشاره ام رو به چپ و راست تکون می داد، خم و راستش می کردم؛ باربد هم با دقت به انگشت نگاه میکرد. انگار از نگاه کردن خسته شد که پرسید.
باربد : این الان یعنی چی؟!
-یعنی بزن به چاک
باربد : وایی عزیزم کجا برم از اینجا بهتر؟!
چه پرو بود این بشر!!!
-تا حالا اسب بهت لگد زده؟!
باربد : نه
-پس اگه لگد غوغا رو نمی خواهی بزن به چاک.
به من و غوغا نگاه کن نفسی کشید و از اصطبل بیرون زد. چه عجب بچه پرو، فکر کرده کیه؟!! مگه زدن مخ من به همین راحتیا بود!. اصلا از این مدل پسرا خوشم
نمیامد، بی احساس، نفرت انگیز، بیخیال، غیر قابل اعتماد و دختر باز، کاش نسلشون منقرض میشد... کارم با غوغا تموم شد. بوسش کردم از اصطبل بیرون آمدم.
کی میذاری بقیشو