27-07-2020، 22:10
رمان انتقام دلباخته
#پارت 15
دلناز
چه حیاط بزرگی داشت ، انگار داشتم توی پارک قدم میزدم. وارد ساختمان اداری شدم، سالن بزرگی بود. روی دیوار چند تا تابلو بود، که شماره ی کلاس و طبقات هر ساختمان رو نوشته بود، رو به روی تابلو ی پزشکی ایستادم؛ دفتر یادداشت رو از داخل کیفم در آوردم و مشغول نوشتن شماره کلاس و طبقات شدم. بعد رفتم راهور سمت چپ، به جز من چندین دانشجو دختر و پسر توی راهور رو به روی برد ها جمع شده بودند. سمت برد پزشکی رفتم، چه شلوغ بود، هیچی هم نمیشد دید، روی پنچه ی پام ایستادم اما
بازم نشد چیزی رو ببینم، اووف چند قدم رفتم عقب و به دیوار تکیه دادم، باید صبر می کردم تا خلوت بشه بتونم چیزی یادداشت کنم..
نمی دونم چند دقیقه ی گذشته بود که تونستم بالاخره، برنامه ام رو بنویسم. نیم ساعت دیگه کلاس داشتم، برای همین رفتم سمت ساختمان پزشکی، کلاسم رو پیدا کردم، چند تا دختر سمت راست کلاس از ردیف دوم به بعد نشسته بودند. روی صندلی توی ردیف سوم نشستم، اینجا مدرسه نبود، وگرنه ردیف اول می نشستم؛
کم کم کلاس پر شد، یه دختر کنارم نشست.
:سلام
بهش نگاه کردم
- علیک سلام
:من نوا هستم
-منم دلنازم
دستم رو سمتش دراز کردم، دستش رو توی دستم گذاشتم، چه راحت مثل دبیرستان دوست پیدا کردم. بهش لبخند زدم.
نوا : چه همه سرها توی گوشی ست.
-اهوم
یه آقای کت و شلواری نسبتا مسن وارد کلاس شد. سمت میز رفت، معلوم شد که استاد، برای همین از جاهامون به نشونه ی احترام بلند شدیم و نشستیم.
استاد : سلام من قادری هستم استاد بافت شناسی.
به نظر مهربون میامد .
استاد : اگه بیشتر از سه جلسه سر کلاس غیب کنید، 2 نمره کسری میخورید، توی تایم درس حرف بی ربط بزنید نیم نمره کسری، نظم کلاس رو بر هم بزنید 1 نمره
کسری. پس حواستون رو جمع کنید .
به کل نظرم عوض شد خیلی بد اخلاق و سخت گیر بود !
استاد : هر درسی رو که میدم جلسه بعدش کوییز میگیرم.
یاد معلم زیست دبیرستانم افتادم که هر جلسه امتحان می گرفت، مگه نباید دانشگاه با مدرسه فرق داشته باشه!!!
نوا : چه سخت گیر
-موافقم
استاد : خوب درس رو شروع می کنم سکوت رو رعایت کنید.
شروع کرد به درس دادن، با اینکه سنش بالا بود، اما عجب نفسی داشت و چه تند تند درس می داد؛ دستم دیگه داشت از جا کنده می شد که با گفتن خسته نباشید؛
کلاس رو تموم کرد و بیرون رفت، دسته جمعی یه نفس راحت کشیدیم؛
نوا : وایی خدا مردم
-منم دستم بی حس شد
نوا : حالا که کلاس تموم شد، پاشو بریم بوفه
-مگه کلاس بهداشت نداری؟
نوا : دارم
-پنچ دقیقه ی دیگه شروع میشه
نگاه به ساعتش کرد
نوا : ای وایی پاشو بریم دنبال کلاس
-بریم
وسایل رو جمع کردیم، در اصل نیم ساعت دیگه کلاس داشتیم، اما چون این استاده زیاد وراجی کرده بود، تایم آزادی ما رو گرفته بود، با نوا رفتیم طبقه ی دوم و سر
کلاس بهداشت، کل ردیف های آخری پر شده بود، فقط ردیف اول و دوم سمت چپ برای دخترا خالی بود. ما هم چون می خواستیم کنار هم بشینیم، ردیف اول روی
صندلی ها نشستیم؛ چه کلاس شلوغی بود.
نوا : چه شلوغ!!
-دقیقا، هر چی دانشجو انگار توی این کلاس جمع شده
نوا : امیدوارم این استاد جوان و مهربون باشه
-امیدوارم، استاد قادری که اوج اخلاق بود
نوا خندید. می خواستیم چیزی بگم که یه پسر کت و شلواری وارد کلاس شد، چه تیپی زده بود، به جای صندلی ها رفت سمت میز یعنی استاد بود!!!
#پارت 15
دلناز
چه حیاط بزرگی داشت ، انگار داشتم توی پارک قدم میزدم. وارد ساختمان اداری شدم، سالن بزرگی بود. روی دیوار چند تا تابلو بود، که شماره ی کلاس و طبقات هر ساختمان رو نوشته بود، رو به روی تابلو ی پزشکی ایستادم؛ دفتر یادداشت رو از داخل کیفم در آوردم و مشغول نوشتن شماره کلاس و طبقات شدم. بعد رفتم راهور سمت چپ، به جز من چندین دانشجو دختر و پسر توی راهور رو به روی برد ها جمع شده بودند. سمت برد پزشکی رفتم، چه شلوغ بود، هیچی هم نمیشد دید، روی پنچه ی پام ایستادم اما
بازم نشد چیزی رو ببینم، اووف چند قدم رفتم عقب و به دیوار تکیه دادم، باید صبر می کردم تا خلوت بشه بتونم چیزی یادداشت کنم..
نمی دونم چند دقیقه ی گذشته بود که تونستم بالاخره، برنامه ام رو بنویسم. نیم ساعت دیگه کلاس داشتم، برای همین رفتم سمت ساختمان پزشکی، کلاسم رو پیدا کردم، چند تا دختر سمت راست کلاس از ردیف دوم به بعد نشسته بودند. روی صندلی توی ردیف سوم نشستم، اینجا مدرسه نبود، وگرنه ردیف اول می نشستم؛
کم کم کلاس پر شد، یه دختر کنارم نشست.
:سلام
بهش نگاه کردم
- علیک سلام
:من نوا هستم
-منم دلنازم
دستم رو سمتش دراز کردم، دستش رو توی دستم گذاشتم، چه راحت مثل دبیرستان دوست پیدا کردم. بهش لبخند زدم.
نوا : چه همه سرها توی گوشی ست.
-اهوم
یه آقای کت و شلواری نسبتا مسن وارد کلاس شد. سمت میز رفت، معلوم شد که استاد، برای همین از جاهامون به نشونه ی احترام بلند شدیم و نشستیم.
استاد : سلام من قادری هستم استاد بافت شناسی.
به نظر مهربون میامد .
استاد : اگه بیشتر از سه جلسه سر کلاس غیب کنید، 2 نمره کسری میخورید، توی تایم درس حرف بی ربط بزنید نیم نمره کسری، نظم کلاس رو بر هم بزنید 1 نمره
کسری. پس حواستون رو جمع کنید .
به کل نظرم عوض شد خیلی بد اخلاق و سخت گیر بود !
استاد : هر درسی رو که میدم جلسه بعدش کوییز میگیرم.
یاد معلم زیست دبیرستانم افتادم که هر جلسه امتحان می گرفت، مگه نباید دانشگاه با مدرسه فرق داشته باشه!!!
نوا : چه سخت گیر
-موافقم
استاد : خوب درس رو شروع می کنم سکوت رو رعایت کنید.
شروع کرد به درس دادن، با اینکه سنش بالا بود، اما عجب نفسی داشت و چه تند تند درس می داد؛ دستم دیگه داشت از جا کنده می شد که با گفتن خسته نباشید؛
کلاس رو تموم کرد و بیرون رفت، دسته جمعی یه نفس راحت کشیدیم؛
نوا : وایی خدا مردم
-منم دستم بی حس شد
نوا : حالا که کلاس تموم شد، پاشو بریم بوفه
-مگه کلاس بهداشت نداری؟
نوا : دارم
-پنچ دقیقه ی دیگه شروع میشه
نگاه به ساعتش کرد
نوا : ای وایی پاشو بریم دنبال کلاس
-بریم
وسایل رو جمع کردیم، در اصل نیم ساعت دیگه کلاس داشتیم، اما چون این استاده زیاد وراجی کرده بود، تایم آزادی ما رو گرفته بود، با نوا رفتیم طبقه ی دوم و سر
کلاس بهداشت، کل ردیف های آخری پر شده بود، فقط ردیف اول و دوم سمت چپ برای دخترا خالی بود. ما هم چون می خواستیم کنار هم بشینیم، ردیف اول روی
صندلی ها نشستیم؛ چه کلاس شلوغی بود.
نوا : چه شلوغ!!
-دقیقا، هر چی دانشجو انگار توی این کلاس جمع شده
نوا : امیدوارم این استاد جوان و مهربون باشه
-امیدوارم، استاد قادری که اوج اخلاق بود
نوا خندید. می خواستیم چیزی بگم که یه پسر کت و شلواری وارد کلاس شد، چه تیپی زده بود، به جای صندلی ها رفت سمت میز یعنی استاد بود!!!