27-07-2020، 12:25
رمان انتقام دلباخته
#پارت 14
دلناز
پرستار رو دیدم
پرستار: چیزی می خواهی؟!
-من عذر می خوام نباید سرتون فریاد می کشیدم
پرستار : اشکال نداره، گاهی پیش میاد
لبخند زدم
-اتاق دکتر کجاست؟
به اتاق رو به رو اشاره کرد
-ممنون
سمت اتاق رفتم، در زدم و وارد شدم؛ بهم نگاه کرد
دکتر : مگه اجازه دادم که داخل شدی!!!؟
در رو بستم
-می خوام باهات حرف بزنم
دکتر : اما من با شما حرفی ندارم خانم عزیزی
-مگه قرار نبود، وقتایی که دو نفری هستیم با فامیل هم رو صدا نزنیم!!؟
بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت
-اگه بابت فریاد زدنم سر پرستار عصبی هستی، من ازش عذر خواهی کردم
دکتر : اگه برای دوست پسرت نگرانی، باید بگم حالش خوبه.
-مانی دوست پسرم نیست
بهم نگاه کرد، اما حالت نگاهش رو درک نکردم.
-مانی داداشمه یعنی در اصل پسرخاله ام
لبخند محوی روی لبش نشست اما فوری جمعش کرد، نزدیک میز رفتم
-من معذرت می خوام
چیزی نگفت ..
-من باهات تند حرف زدم، من اون روز شرایط مناسبی و منظوری از اون حرفا نداشتم.
بازم سکوت کرد. دستم رو، روی میز گذاشتم.
-امید میشه باهام حرف بزنی یا بهم نگاه کنی؟!
سرش رو بالا اورد، از نگاهش ناراحتی میبارید.
-ببخشید اگه ناراحتت کردم
پوزخندی زد.
-می خواستم باهات تماس بگیرم، اما گوشی ام شکسته
سرش رو انداخت پایین. آهی کشیدم
-در هر صورت من عذر می خوام، امیدوارم من رو ببخشی
سمت در رفتم
-تو دوست خوبی برام هستی، اما خوب گاهی ادم توی عصبانیت کاری می کنه یا حرفی میزنه، که رابطه ها رو از بین میبره
در رو باز کردم، از اتاق بیرون رفتم .
دلم گرفت از رفتار امید، اره شاید حق داره من باهاش بد برخورد کردم. اما خوب من حالم خوب نبود، دیگه ازش عذر خواهی نمیکنم
به اندازه کافی این کار رو کردم !
وارد اتاق شدم، مانی هنوز خواب بود، روی صندلی نشستم، آهی کشیدم و به سرم نگاه کردم، به قطره هایی که چکه چکه می کرد ... .
فلش بک :
وایی کلی هیجان داشتم، امروز اولین روز دانشگاهم بود، نمی دونم چرا استرس گرفته بودم!!؟
سام : دلناز خوبی؟
-اره خوبم
سام : نیازی نیست بترسی، دانشگاه فقط یه نمونه ی بزرگ تر از مدرسه است، همین
-نترسیدم فقط یکم استرس دارم
سام : استرس نداشته باش چیزی نیست
-استرس برای شروع هر چیز تازه ی خوبه
بهم لبخند زد.
سام : کمش اره اما زیادش نه
-خوب منم کمی استرس دارم نه زیاد
سر تکون داد، ماشین ایستاد .
سام : رسیدیم
نفسی کشیدم
-ممنون داداشی
سام : می خواهی همرات بیام؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-مگه من بچه ام که می خواهی همراهی ام کنی؟!!!
لپم رو کشید.
سام : تو همیشه برای من آبجی کوچولو ام هستی
روی گونه اش بوسه زدم.
-مراقب خودت باش
سام : تو بیشتر
از ماشین پیاده شدم، سام برام بوق زد و رفت. رو به روی در ورودی دانشگاه ایستادم، خیلی خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم، خوشحال بودم که زحمتام جواب داده،
فقط یکم استرس داشتم، برای وارد شدن به این دنیای جدید انگار مغزم هنگ کرده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و با یاد خدا وارد دانشگاه شدم ... .
#پارت 14
دلناز
پرستار رو دیدم
پرستار: چیزی می خواهی؟!
-من عذر می خوام نباید سرتون فریاد می کشیدم
پرستار : اشکال نداره، گاهی پیش میاد
لبخند زدم
-اتاق دکتر کجاست؟
به اتاق رو به رو اشاره کرد
-ممنون
سمت اتاق رفتم، در زدم و وارد شدم؛ بهم نگاه کرد
دکتر : مگه اجازه دادم که داخل شدی!!!؟
در رو بستم
-می خوام باهات حرف بزنم
دکتر : اما من با شما حرفی ندارم خانم عزیزی
-مگه قرار نبود، وقتایی که دو نفری هستیم با فامیل هم رو صدا نزنیم!!؟
بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت
-اگه بابت فریاد زدنم سر پرستار عصبی هستی، من ازش عذر خواهی کردم
دکتر : اگه برای دوست پسرت نگرانی، باید بگم حالش خوبه.
-مانی دوست پسرم نیست
بهم نگاه کرد، اما حالت نگاهش رو درک نکردم.
-مانی داداشمه یعنی در اصل پسرخاله ام
لبخند محوی روی لبش نشست اما فوری جمعش کرد، نزدیک میز رفتم
-من معذرت می خوام
چیزی نگفت ..
-من باهات تند حرف زدم، من اون روز شرایط مناسبی و منظوری از اون حرفا نداشتم.
بازم سکوت کرد. دستم رو، روی میز گذاشتم.
-امید میشه باهام حرف بزنی یا بهم نگاه کنی؟!
سرش رو بالا اورد، از نگاهش ناراحتی میبارید.
-ببخشید اگه ناراحتت کردم
پوزخندی زد.
-می خواستم باهات تماس بگیرم، اما گوشی ام شکسته
سرش رو انداخت پایین. آهی کشیدم
-در هر صورت من عذر می خوام، امیدوارم من رو ببخشی
سمت در رفتم
-تو دوست خوبی برام هستی، اما خوب گاهی ادم توی عصبانیت کاری می کنه یا حرفی میزنه، که رابطه ها رو از بین میبره
در رو باز کردم، از اتاق بیرون رفتم .
دلم گرفت از رفتار امید، اره شاید حق داره من باهاش بد برخورد کردم. اما خوب من حالم خوب نبود، دیگه ازش عذر خواهی نمیکنم
به اندازه کافی این کار رو کردم !
وارد اتاق شدم، مانی هنوز خواب بود، روی صندلی نشستم، آهی کشیدم و به سرم نگاه کردم، به قطره هایی که چکه چکه می کرد ... .
فلش بک :
وایی کلی هیجان داشتم، امروز اولین روز دانشگاهم بود، نمی دونم چرا استرس گرفته بودم!!؟
سام : دلناز خوبی؟
-اره خوبم
سام : نیازی نیست بترسی، دانشگاه فقط یه نمونه ی بزرگ تر از مدرسه است، همین
-نترسیدم فقط یکم استرس دارم
سام : استرس نداشته باش چیزی نیست
-استرس برای شروع هر چیز تازه ی خوبه
بهم لبخند زد.
سام : کمش اره اما زیادش نه
-خوب منم کمی استرس دارم نه زیاد
سر تکون داد، ماشین ایستاد .
سام : رسیدیم
نفسی کشیدم
-ممنون داداشی
سام : می خواهی همرات بیام؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-مگه من بچه ام که می خواهی همراهی ام کنی؟!!!
لپم رو کشید.
سام : تو همیشه برای من آبجی کوچولو ام هستی
روی گونه اش بوسه زدم.
-مراقب خودت باش
سام : تو بیشتر
از ماشین پیاده شدم، سام برام بوق زد و رفت. رو به روی در ورودی دانشگاه ایستادم، خیلی خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم، خوشحال بودم که زحمتام جواب داده،
فقط یکم استرس داشتم، برای وارد شدن به این دنیای جدید انگار مغزم هنگ کرده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و با یاد خدا وارد دانشگاه شدم ... .