20-07-2020، 18:05
رمان انتقام دلباخته
#پارت 13
دلناز
نزدیک ماشین بودیم که گوشی مانی زنگ خورد .
-کیه؟!
مانی : سوده
-اوکی من میرم داخل ماشین
مانی : باشه
سوار ماشین شدم، این جوری مانی راحت تر با سوده حرف میزد. انگار سوده عشق زندگی مانی شده بود، عکساش رو دیده بودم جز فالوورای اینستام هم بود، دختر
خوشگلی بود. مانی سوار ماشین شد
مانی : سوده بهت سالم رسوند
-مگه گفتی با من هستی؟!
مانی : خوب اره، نباید می گفتم؟!
-خوب ممکن ناراحت بشه
تعجب کرد.
مانی : چرا ناراحت بشه!!؟
-خوب چون با یه دختر آمدی بیرون.
مانی : دیوونه جان تو که هر دختری نیستی
-میدونم اما دلم نمی خواد حالا که مسئله تون داره جدی میشه سوده رو من حساس بشه
بهم نگاه کرد
مانی : سوده مثل دخترای دیگه نیست. درضمن خوب میدونه که به جز اون، دو تا دختر دیگه توی زندگی من نقش اساسی دارند. برای همین به تو و به صدف حسادت
نمیکنه
شونه بالا انداختم
-امیدوارم
لبخند زد و ماشین حرکت کرد، هنوز چند دقیقه ی نگذشته بود که دیدم صورت مانی جمع شد و ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و از ماشین پایین پرید، هنگ کردم
وا این چش شده بود؟! صدای عق زدنش رو که شنیدم، فهمیدم که چی شده.
بطری آب رو از داخل داشپورد برداشتم و از ماشین پیاده شدم، سمت مانی رفتم، کنار جوب زانو زده بود و عق میزد، آب روی سر و صورتش ریختم.
-پاشو بریم بیمارستان
مانی : نمی تونم رانندگی کنم
-خودم میشینم
دستش رو گرفتم و کمکش کردم، سوار ماشین شد، پشت فرمون نشستم و راه افتادم. رنگ مانی مثل گیچ، سفید شده بود. شیشه رو کشیدم پایین تا هوا بخوره.
معلوم بود که حالش خیلی بده ، بهش گفتم اون غذاها رو نخور اما گوش نداد؛ درمانگاه رو دیدم. چه خوب که نزدیک بود؛ ماشین رو پارک کردم؛ از ماشین پیاده شدم، در
سمت مانی رو باز کردم. کمکش کردم و پیاده شد
-به من تکه بده
سر تکون داد و کلا وزنش رو انداخت روی من، مانی هم سنگین بود ها؛ داخلدرمانگاه شدیم. سمت پرستار رفتم.
پرستار : سلام چی شده؟!
-سلام مسموم شده
پرستار : برید توی اتاق، روی تخت، بیمار دراز بکشه، الان میگم دکتر بیاد .
سر تکون دادم و سمت اتاق رفتم. به مانی کمک کردم روی تخت نشست.
مانی : من حالت تهوع دارم
به اطرافم نگاه کردم یه سطل زباله دیدم. سمتش رفتم و برش داشتم. خالی بود به مانی دادمش. عق میزد و بالا میاورد. دست روی کمرش کشیدم، قبلا کسی بالا میاورد
حال منم بد میشد اما از وقتی جنازه تشییع کرده بودم دیگه این چیزا برام عادی بود.
کارش که تموم شد سطل رو، روی زمین گذاشت، با دستمال دور دهنش رو پاک کردم. بدنش داغ بود، این دکتر چراا نمیامد!!؟ همون خانم پرستار وارد اتاق شد.
-چرا دکتر نمیاد؟
پرستار : داره میاد
پووف چه دکتر تنبلی بود؛ مریض داره جون میده معلوم نیست دکتر کجاست!! دست مانی توی دستم بود؛ نگاهم بهش بود.
دکتر : چی شده؟!
به دکتر نگاه کردم، جا خوردم، اون هم با تعجب بهم نگاه کرد.
پرستار : آقای دکتر به نظر میاد بیمار مسموم شده
نگاهش رو از من گرفت به مانی نگاه کرد و سمتش آمد، نگاهش به دستامون افتاد و اخم غلیظی روی چهره اش نشست. ناخودآگاه دست مانی رو رها کردم. صدای نفس
کشیدن دکتر به گوشم می رسید، مشغول معاینه ی مانی شد، یه چیزای روی برگ نوشت، به سمتم برگ رو گرفت، از دستش گرفتمش، بدون حرف یا نگاهی از اتاق
بیرون رفت
پرستار : داروخونه کمی پایین تره
سرتکون دادم.
-من الان میام
مانی : باشه
از اتاق بیرون رفتم... دارو ها رو گرفتم، به درمانگاه برگشتم. دارو ها رو به پرستاردادم
پرستار : الان میام
-اوکی
به اتاق برگشتم.
-بهتری؟!
مانی : هنوز زنده ام
نفسی کشیدم. پرستار وارد اتاق شد، مانی با دیدن سرم دستم رو فشار داد، خوب میدونستم، مانی از آمپول نه، اما از سرم میترسید، درست برعکس من. سرم رو نزدیک
گوشش بردم
-نترس من کنارتم، فقط چشمات رو ببند
بهم نگاهی کرد و آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست. پرستار کنار تخت ایستاده بود، سرم رو آویزون کرد، آنژیوکت آبی رنگ رو از داخل جلدش درآورد. به
دست مانی یه بازو بند زرد رنگ بست؛ مانی هم دست من رو فشار میداد؛ چند بار پرستار انژوکت زد اما باز درمیاورد ، اشک روی گونه ی مانی روان شده بود، دستش
سوراخ سوراخ شده بود؛ عصبی شدم
-خانم بلد نیستی برو بگو یه نفر دیگه بیاد
پرستار : من کارم رو بلدم اما رگ پیدا نمیشه
-پس اول رگ رو پیدا کن بعد بزن. برای آبکش کردن غذات که نباید دستش رو
تبدیل به آبکش کنی.
پرستار: خانم آروم باش، الان تموم میشه
-والا اونی که داره تموم میشه جون بیمار نه کار شما!!
دکتر : اینجا چه خبر؟ چرا درمانگاه رو روی سرت گذاشتی؟
بهش نگاه کردم
پرستار : آقای دکتر چیزی نیست، فقط این خانم می خواد کارم رو بهم یاد بده
-من نمی خوام چیزی رو بهت یاد بدم، فقط میگم تو که بلد نیستی. به جای سوراخ کردن دست بیمار برو بگو یه نفر دیگه بیاد
دکتر : خانم محترم بخاطر دوست پسرتون که نباید اینجا روی سرتون بذارید، کادر اینجا کارشون رو بلدن
-قشنگ معلومه چقدر کار بلد هستن
پوزخندی زدم، با عصبانیت بهم زل زده بود، منم بهش اخم کرده بودم.
پرستار : تموم شد، سرم وصل شد
با شنیدن حرف پرستار، از دکتر چشم برداشتم به مانی نگاه کردم
-خوبی؟!
مانی : اره
نفسی کشیدم. دکتر و پرستار بیرون رفتند. روی صندلی کنار تخت نشستم.
مانی : چرا این قدر عصبی شدی؟
-چون پرستار داشت به کشتنت می داد
مانی : یعنی من برات مهمم!!
-نوچ
مانی : پس چی؟!
-فقط حس نعش کشی نداشتم
دهنش باز موند، براش زبون درآوردم.
مانی : می دونستی عصبی میشی، جذاب تر میشی!!
خندیدم، این مانی هم دیوونه بود.
-مسخره
مانی : اسم دوست پسرت اصغره
چیزی نگفتم، مانی چشماش رو بست، نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که خوابش برد، زیر سرم معمولا ملت خوابشون میبره. از روی صندلی بلند شدم، باید از پرستار
عذرخواهی کنم باهاش تند رفته بودم. به مانی نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم ... .
#پارت 13
دلناز
نزدیک ماشین بودیم که گوشی مانی زنگ خورد .
-کیه؟!
مانی : سوده
-اوکی من میرم داخل ماشین
مانی : باشه
سوار ماشین شدم، این جوری مانی راحت تر با سوده حرف میزد. انگار سوده عشق زندگی مانی شده بود، عکساش رو دیده بودم جز فالوورای اینستام هم بود، دختر
خوشگلی بود. مانی سوار ماشین شد
مانی : سوده بهت سالم رسوند
-مگه گفتی با من هستی؟!
مانی : خوب اره، نباید می گفتم؟!
-خوب ممکن ناراحت بشه
تعجب کرد.
مانی : چرا ناراحت بشه!!؟
-خوب چون با یه دختر آمدی بیرون.
مانی : دیوونه جان تو که هر دختری نیستی
-میدونم اما دلم نمی خواد حالا که مسئله تون داره جدی میشه سوده رو من حساس بشه
بهم نگاه کرد
مانی : سوده مثل دخترای دیگه نیست. درضمن خوب میدونه که به جز اون، دو تا دختر دیگه توی زندگی من نقش اساسی دارند. برای همین به تو و به صدف حسادت
نمیکنه
شونه بالا انداختم
-امیدوارم
لبخند زد و ماشین حرکت کرد، هنوز چند دقیقه ی نگذشته بود که دیدم صورت مانی جمع شد و ماشین رو به کنار خیابون هدایت کرد و از ماشین پایین پرید، هنگ کردم
وا این چش شده بود؟! صدای عق زدنش رو که شنیدم، فهمیدم که چی شده.
بطری آب رو از داخل داشپورد برداشتم و از ماشین پیاده شدم، سمت مانی رفتم، کنار جوب زانو زده بود و عق میزد، آب روی سر و صورتش ریختم.
-پاشو بریم بیمارستان
مانی : نمی تونم رانندگی کنم
-خودم میشینم
دستش رو گرفتم و کمکش کردم، سوار ماشین شد، پشت فرمون نشستم و راه افتادم. رنگ مانی مثل گیچ، سفید شده بود. شیشه رو کشیدم پایین تا هوا بخوره.
معلوم بود که حالش خیلی بده ، بهش گفتم اون غذاها رو نخور اما گوش نداد؛ درمانگاه رو دیدم. چه خوب که نزدیک بود؛ ماشین رو پارک کردم؛ از ماشین پیاده شدم، در
سمت مانی رو باز کردم. کمکش کردم و پیاده شد
-به من تکه بده
سر تکون داد و کلا وزنش رو انداخت روی من، مانی هم سنگین بود ها؛ داخلدرمانگاه شدیم. سمت پرستار رفتم.
پرستار : سلام چی شده؟!
-سلام مسموم شده
پرستار : برید توی اتاق، روی تخت، بیمار دراز بکشه، الان میگم دکتر بیاد .
سر تکون دادم و سمت اتاق رفتم. به مانی کمک کردم روی تخت نشست.
مانی : من حالت تهوع دارم
به اطرافم نگاه کردم یه سطل زباله دیدم. سمتش رفتم و برش داشتم. خالی بود به مانی دادمش. عق میزد و بالا میاورد. دست روی کمرش کشیدم، قبلا کسی بالا میاورد
حال منم بد میشد اما از وقتی جنازه تشییع کرده بودم دیگه این چیزا برام عادی بود.
کارش که تموم شد سطل رو، روی زمین گذاشت، با دستمال دور دهنش رو پاک کردم. بدنش داغ بود، این دکتر چراا نمیامد!!؟ همون خانم پرستار وارد اتاق شد.
-چرا دکتر نمیاد؟
پرستار : داره میاد
پووف چه دکتر تنبلی بود؛ مریض داره جون میده معلوم نیست دکتر کجاست!! دست مانی توی دستم بود؛ نگاهم بهش بود.
دکتر : چی شده؟!
به دکتر نگاه کردم، جا خوردم، اون هم با تعجب بهم نگاه کرد.
پرستار : آقای دکتر به نظر میاد بیمار مسموم شده
نگاهش رو از من گرفت به مانی نگاه کرد و سمتش آمد، نگاهش به دستامون افتاد و اخم غلیظی روی چهره اش نشست. ناخودآگاه دست مانی رو رها کردم. صدای نفس
کشیدن دکتر به گوشم می رسید، مشغول معاینه ی مانی شد، یه چیزای روی برگ نوشت، به سمتم برگ رو گرفت، از دستش گرفتمش، بدون حرف یا نگاهی از اتاق
بیرون رفت
پرستار : داروخونه کمی پایین تره
سرتکون دادم.
-من الان میام
مانی : باشه
از اتاق بیرون رفتم... دارو ها رو گرفتم، به درمانگاه برگشتم. دارو ها رو به پرستاردادم
پرستار : الان میام
-اوکی
به اتاق برگشتم.
-بهتری؟!
مانی : هنوز زنده ام
نفسی کشیدم. پرستار وارد اتاق شد، مانی با دیدن سرم دستم رو فشار داد، خوب میدونستم، مانی از آمپول نه، اما از سرم میترسید، درست برعکس من. سرم رو نزدیک
گوشش بردم
-نترس من کنارتم، فقط چشمات رو ببند
بهم نگاهی کرد و آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست. پرستار کنار تخت ایستاده بود، سرم رو آویزون کرد، آنژیوکت آبی رنگ رو از داخل جلدش درآورد. به
دست مانی یه بازو بند زرد رنگ بست؛ مانی هم دست من رو فشار میداد؛ چند بار پرستار انژوکت زد اما باز درمیاورد ، اشک روی گونه ی مانی روان شده بود، دستش
سوراخ سوراخ شده بود؛ عصبی شدم
-خانم بلد نیستی برو بگو یه نفر دیگه بیاد
پرستار : من کارم رو بلدم اما رگ پیدا نمیشه
-پس اول رگ رو پیدا کن بعد بزن. برای آبکش کردن غذات که نباید دستش رو
تبدیل به آبکش کنی.
پرستار: خانم آروم باش، الان تموم میشه
-والا اونی که داره تموم میشه جون بیمار نه کار شما!!
دکتر : اینجا چه خبر؟ چرا درمانگاه رو روی سرت گذاشتی؟
بهش نگاه کردم
پرستار : آقای دکتر چیزی نیست، فقط این خانم می خواد کارم رو بهم یاد بده
-من نمی خوام چیزی رو بهت یاد بدم، فقط میگم تو که بلد نیستی. به جای سوراخ کردن دست بیمار برو بگو یه نفر دیگه بیاد
دکتر : خانم محترم بخاطر دوست پسرتون که نباید اینجا روی سرتون بذارید، کادر اینجا کارشون رو بلدن
-قشنگ معلومه چقدر کار بلد هستن
پوزخندی زدم، با عصبانیت بهم زل زده بود، منم بهش اخم کرده بودم.
پرستار : تموم شد، سرم وصل شد
با شنیدن حرف پرستار، از دکتر چشم برداشتم به مانی نگاه کردم
-خوبی؟!
مانی : اره
نفسی کشیدم. دکتر و پرستار بیرون رفتند. روی صندلی کنار تخت نشستم.
مانی : چرا این قدر عصبی شدی؟
-چون پرستار داشت به کشتنت می داد
مانی : یعنی من برات مهمم!!
-نوچ
مانی : پس چی؟!
-فقط حس نعش کشی نداشتم
دهنش باز موند، براش زبون درآوردم.
مانی : می دونستی عصبی میشی، جذاب تر میشی!!
خندیدم، این مانی هم دیوونه بود.
-مسخره
مانی : اسم دوست پسرت اصغره
چیزی نگفتم، مانی چشماش رو بست، نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که خوابش برد، زیر سرم معمولا ملت خوابشون میبره. از روی صندلی بلند شدم، باید از پرستار
عذرخواهی کنم باهاش تند رفته بودم. به مانی نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم ... .